و منی در اینجاست.
میگفت من مینویسم تا شاید تسکینی برای دردهایم باشم.
Show more198
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
حوالی ساعت های ۹ نیمه شب،من!
گم شده در احساساتی مغموم،از خود ترسیدم.
داشتم به این فکر می کردم اینجا رو حذف کنم.
شما چطورین؟
http://t.me/HidenChat_Bot?start=5424463429
Hidden Chat
کانال اطلاع رسانی: @HidenChat ادمین پشتیبانی: @HidenChat_Admin
مارگارت عزیزم، اکنون که برایت مینویسم،
در ذهنم موج های زیادی بر تن ساحل میکوبند.
نانوشته های زیادی دارم.
راستش را بخواهی،
نمیدانم نوشتن آنها فایده ای هم دارد یا نه.
سایه هایی مهآلود بر کلمات خاموش ذهنم افتاده اند.
اخیرا مکالمه ای جالب داشته ام که،
شرح آن را برایت دوست دارم.
_میتوانی یک لیوان چای برای من بیاوری؟
+حتما چرا که نه.شیرینی یا قند؟
_شکلات تلخ.
+از مشکلات درون ذهنت چه خبر؟
توانستی آنها را رام کنی؟
_تا حالا کسی توانایی انجام این کار داشته است؟
+جواب قطعی برای سوالت ندارم. اما راه حلی ساده دارم میتوانی فکر نکنی. همه جا از هنر انديشيدن میگویند چرا این هنر را فکر نکردن معنی نکنیم. میدانی چه میگویم؟
شاید اصلا با فکر نکردن دنیا جای بهتری میشد.
دغدغه ها کمتر میشد.(نفسی عمیق)
نگاهت خبر از این میدهد که حرف هایم بیهوده است.
شکلات تلخ را میآوری؟
_بفرمایید.
اینک او با چشمان زوار در رفته اش،
در حال جدال بود.
جدالی که تعریفش از عمق وجود او میآمد؛
اما شاید،تعریفی بی معنا بود.
اینک او با چشمان زوار در رفته اش،
در حال جدال بود.
جدالی که تعریفش از عمق وجود او میآمد؛
اما شاید،تعریفی بی معنا بود.