cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

کانال رمانهای عاشقانه و ممنوعه

به روزترین و بهترین رمان ها رو با ما دنبال کنید💚

Show more
Iran155 801Farsi133 860The category is not specified
Advertising posts
765
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

اونایی ک گفتن ما کانال و می‌خوایم دیگه خبری ازشون نشد اگه واقعا خواستار کانال هستن تا شب جواب بدن
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
اعضای محترم کانال سلام 😎اطلاعیه آخر😎 باتوجه به مشغله زیاد و عدم توان رسیدگی به کانال هر عزیزی که خواستار اداره کردن کانال رمان رو دارد از طریق آیدی زیر پیوی بنده تشریف بیاره تا مالکیت کانال رو انتقال بدم چنانچه تا 24 ساعت دیگه کسی خواستار کانال نباشد بعد از 24 ساعت کانال حذف خواهد شد آیدی مالک کانال👇👇 @Sevda2201360
Show all...
علی با حرص موهایش را چنگ زد.لحنش طلبکارانه شد: -ببین بابا! واقعا باید از خداتون باشه از این بچه های آویزون نیستم.شیرین هم با من هم عقیده ست.بعضی از مسائل زندگیم هم خیلی خصوصیه نمی تونم پیش شما بازگوش کنم.به نظرم انتظار به جایی ندارین. پدر ناگهان عصبانی شده از جا بلند شد و کمی صدایش بالاتر رفت: -خونواده ی شیرینم ناراحتن.از دست رفتارهای تو همه عصبی شدن.این کارات باید علت داشته باشه . تو که نمی خوای همه تو رو مقصر بدونن. پف کلافه ای کشید و سرش را تکان داد : -برام مهم نیست.بقیه هر چی دوست دارن فکر کنن. -خیلی بی منطقی علی !چطور میتونی با شیرین دختری که تو پر قو بزرگ شده اینجوری کنی.عموت می گفت کمکهای اونو هم قبول نکردی همه رو ریختی تو حساب بانکی شیرین.فکر نمی کنی اون دختر به جای حساب بانکی پر یه خونه و زندگی بهتر بخواد.این چه اخلاقایی تو پیدا کردی ؟! چرا نمیزاری دانشگاه بره ؟!این همون دختریه که برای گرفتنش خودتو به آب و آتیش زدی؟!چرا خون به جیگرش می کنی؟! علی دیگر بیش از این تاب حرفهای پدرش را نیاورد.عصبانی از جا بلند شد و داد زد: -زندگی خودمه پدر من....!دوست دارم اینجور زندگی کنم. مادر که دوباره بساط اشک و آهش بلند شده بود مضطرب از جا برخاست و با گریه هق زد: -تو رو خدا دعوا نکنین..علی !بابات خوبیت رو می خواد.می خواد اگه کمکی از دستش برمیاد براتون انجام بده.آخه ما غیر از تو بچه دیگه ای نداریم.همه ی امیدمون تویی.حالا بعد چند وقت که من اینقدر زنگ زدم و خواهش کردم اومدی ولی اینجور عصبی..انتظار داری چیزی به رومون نیاریم. علی دوباره روی مبل افتاد و سرش را بین دستانش گرفت.به شقیقه اش فشار آورد تا این درد جانکاه کمی تسلی پیدا کند. پدر و مادرش بدون آنکه از رفتارش سر دراورند متعجب و دلواپس نگاهش کرده و دلشان از غمش بیشتر گرفت.پدر با دیدن حال و روزش نرم شده تن صدایش را آرام و مهربان کرد: -علی جان !همه ی زندگی من و مامانت مال تویه.حرف من اینه چرا باید بری تو همچین خونه هایی زندگی کنی وقتی میتونی تو بهترینشون باشی.آخه این زندگی در شان تو و شیرین نیست.ثروت من از اول تا آخر مال تویه و به تو میرسه.چرا حالا نباید قبولش کنی ؟! علی با چشمانی سرخ به پدرش نگاه کرد.حال او را درک نکرده و چگونه بد قضاوتش می کردند: -من نمی خوام.الان دیگه هیچ ثروتی منو خوشحال نمی کنه.همونطور که پولتونو نمی خوام ...نمی خوام تو زندگیم هم دخالت کنین یا از چیزی سردربیارین.منو به حال خودم ول کنین و گرنه دیگه رنگمم نمی بینین. دوباره سرش را پایین گرفت.مادر نزدیکش شده کنار پایش زانو زد.موهایش را نوازش کرد و با دلسوزی گفت: -الهی من برات بمیرم علی جان! کاش می گفتی چرا اینطوری پریشون و عصبی شدی؟کاش می گفتی تا منو پدرت هر کار می تونستیم براتون می کردیم.آخه ما جز تو کی رو داریم پسرم؟!چرا نمی خوای هیچی بگی و چیزی بخوای؟! علی با غصه به مادرش نگاه می کرد و بدون اینکه سخن دیگری بگوید با افسوس سرش را تکان داد.بعد از دقایقی بلند شده و با خداحافظی کوتاه آن دو را ترک کرد و از خانه شان خارج شد.پدر همچنان متفکر و ناراحت ایستاده و مشت دستش را تنگتر می کرد و مادر همانطور زانو زده جای خالیش را نگاه می کرد و با غم و دلی خونین اشک می ریخت.
Show all...
با گریه و صدایی گرفته از ناراحتی رو به شیرین کرد: -شیرین جون حداقل تو بگو چرا علی اینطوری شده ؟! مایوس به اعضای خانواده اش نگاه کرد.بدجور در مخمصه قرار گرفته بود.احساس می کرد علی با زدن این حرفها و تنها گذاشتنش در جمع قصد داشته که او واقعیت را به آنها گفته و اینگونه خودش را رسوا سازد.اما او به خوبی می دانست که بی گناه است و خدا دوست ندارد آبروی کسی بی دلیل بریزد.پس از گفتن حقیقت منصرف شد و در حالیکه تاب کنترل اشکهایش را از دست داد مظلومانه گفت: -خواهش می کنم از دستش ناراحت نشید.قول میدم دست از این رفتاراش برداره و همون علی همیشگی بشه. آقای شهابی با مهربانی و آرامش لب به سخن گشود: -مهم ما نیستیم.ما پدر و مادرا فقط خوشبختی شما جوونا رو می خوایم.ولی دخترم اگه کمکی از دستمون بر میاد باید خجالت رو کنار بزاری و حرفتو بزنی. انگار در این جمع تنها پدرش با او هم نظر و هم عقیده بود.اشکهایش را با دست از صورتش زدود و لبخندی به رویش زد: -متشکرم بابا.بله خوب می دونم ولی در حال حاضر کسی به جز خودمون نمی تونه مشکل رو حل کنه.متاسفانه بیشتر از این نمی تونم براتون توضیح بدم.فقط خواهش می کنم بازم ما رو ببخشید. به خوبی متوجه بود که هیچ کدامشان توجیه نشده و هنوز سردر گم بودند.از خود و به خصوص علی به خاطر ناراحت کردن این جمع دوست داشتنی درست در روز اول عید دلخور و شاکی شد. زودتر از علی وارد خانه شد.دست و پایش از ناراحتی و حرص می لرزید.سرش به شدت درد می کرد و احساس می کرد دستی موهایش را با فشار می کشد.مانتویش را از تن کنده کناری انداخت و گل سرش را از سر باز کرده موهایش را از حصار آزاد کرد.برای اینکه حین رانندگی با او دعوا نکرده حادثه ی بد شکل نگیرد خود را تا رسیدن به خانه کنترل کرده بود.اما دیگر نتوانست خشم خود را خورده و چیزی نگوید.وقتی علی داخل شد به سمتش رفت.از چهره ی بی تفاوت و خونسردش بیشتر حرصش گرفت.به چشمانش خیره شد و با خشم گفت: -احمق دیوونه !چرا این حرفا رو زدی ؟اگه جرات داشتی می گفتی بهشون من چی کار کردم تا درد دلت خالی بشه.چرا منو تو مخمصه گذاشتی ؟ دستانش را در جیب شلوارش فرو کرده به جوش و خروش شیرین با خونسردی نگاه کرد: -من نخواستم تو به اونا جواب پس بدی.فقط خواستم بهشون حالی کنم از این به بعد اینطوریاست.بیخودی انتظار نداشته باشن. به لحن سخنانش تمسخر اضافه کرد: -مثلا همین شهاب طوری به من نگاه می کرد انگار بدهی چیزی بهش دارم.از الان خواستم توجیشون کنم یه وقت فردای روز نخوان دخالتی کنن.روش زندگیم دست خودمه فقط. نفس نفس افتاده قلبش بیشتر از حد معمول می تپید: -اون بیچاره ها که ما رو به حال خودمون ول کردن.کاری بهمون ندارن.بعد چند ماه که راضی شدی ببینیشون و تو جمعشون باشیم آخرش رو خراب کردی و سال نویی رو به هممون زهرمار! حق به جانب شده چشمانش را گرد و صدایش را بلند تر کرد: -خوب کاری کردم. انگشت سبابه اش را با حرص جلوی چشمانش گرفت: -تو بهترین روزای عمرمو به من زهر مار کردی.کاری که عوض داره گله نداره.! با چشمانی شرمنده بغضش را فرو میداد اما افاقه نمی کرد: -خوب عمرتو بامن تلف نکن.خودت رو از این زندگی لعنتی نجات بده.فکر میکنی من اعتراضی داشته باشم...حقته !فراموشم کن. علی با خشم به سمتش خیز برداشت.موهای بلندش را به دست گرفت و به سمت خود کشید و فریاد زد: -خفه شو.به همین خیال باش به این راحتیا ولت کنم.حالا حالاها باهات کار دارم. بعد او را مانند پر کاهی از زمین بلند کرد و با خود به اتاقش برد.صدای شکستن قلب شیرین از صدای کوبیده شدن درب اتاق واضحتر و بلندتر شنیده شد و آه تلخی که از گلویش خارج شد قلب هر شنونده ای را به درد می آورد.اما غیرت زخم خورده ی علی گوشها و چشمانش را بسته و او را بیرحم و سنگدل کرده بود.دیگر تن و بدنش به شکنجه های همراه با نفرت و عشق علی عادت کرده بود اما درد قلبش هیچ گاه آرام نمی گرفت.در دل نالید: -خدایا این جنون و دیوانگی تا کی ادامه خواهد داشت ؟! ............................... شهاب با حالتی مضطرب و پریشان روی مبل مقابل پدر نشسته بود.مادر همراه با شیدا برای تعویض لباس دو قلوها به اتاق رفته بودند.نمی دانست چگونه سر حرف را باز کند اما به خوبی می دانست پدر از موضوع اندیشه اش کاملا آگاه است.پس بی مقدمه لب باز کرد: -بابا شما نمی خواین کاری کنید؟! پدر دفتر حسابرسی را کنار گذاشته عینک مطالعه اش را از روی چشمانش برداشت و با خونسردی به او تک نگاهی انداخت: -در رابطه با چی؟ شهاب کمی با حرص انگشتانش را فشرد و صدای تالاق شان را دراورد.پوزخندی بر روی لبانش نشست و با صدایی دورگه پاسخ داد:
Show all...
-بهتره بگید در رابطه با کی !فکر کنم رفتار دیروز علی تو جمع اونقدر واضح بود که جای ابهامی واسه کسی نزاشت. پدر به پشتی مبل تکیه داد و با همان حالت آرامش قبل گفت: -خودت که اینجا بودی من از شیرین خواستم اگه موضوعی هست به ما بگه ولی زیر بار نرفت.اونها دوست ندارن ما تو کارشون دخالت کنیم.حتما مشکلشون خیلی خصوصیه و کاری از دست ما بر نمیاد. -اما بابا !هر چقدر هم خصوصی باشه ما جزو خونواده ی شیرینیم. کمرش را بیشتر به پشتی مبل فشرد و پفی از حرص کشید: -در ضمن این علی دیگه بیش از حد خودش رو تافته ی جدا بافته می دونه.اون به همه مون بی احترامی می کنه. پدر از جا بلند شد و دستش را به چانه گرفت.همانطور که متفکر و آهسته قدم میزد گفت: -طوری نگو که علی رو نمیشناسی.اون از بچگی با شماها بزرگ شده جلوی چشمای خودمون.ریز ریز رفتاراش دستمونه.این تغییر رفتارش هم حتما دلیلی داره ولی چون شیرین راضی به افشاش نیست قطعا صلاح نیست ما سردربیاریم.خودت که دیدی پدر و مادرشم بدتر از ما سردرگم بودن.این پرخاشگری علی و مظلومیت و سکوت شیرین اون هم دختری که قبلش اینهمه جسور و شیطون بود واقعا عجیبه.ولی همون طور که خودت می دونی علی خواهرت رو ازچشماش هم بیشتر دوست داره نمی شه بیخودی به همچین آدمی تبدیل شده باشه. از حرکت ایستاد و رو به شهاب آرامتر ادامه داد: -می ترسم دخالت کنیم بدتر موضوع به ضرر شیرین تموم بشه. شهاب بلند شد و کنارش ایستاد.برای اینکه مبادا مادرش چیزی بشنود ولوم صدایش را پایینتر آورد: -بابا من می دونم شیرین رو میزنه.نمی تونم این یه مورد رو هضم کنم.شیدا هم بارها بهم گفته تا شیرین حرفی نزده نباید خودم رو دخالت بدم اما سرم از این فکر و خیالا خالی نمیشه..من خیلی نگران خواهرمم. چشمان نگرانش دودو میزد.پدر با مهربانی دستش را روی شانه اش گذاشت: می دونم شها جان.قطعا شیرین هر کار اشتباهی هم کرده باشه نبایست علی این رفتار رو نشون بده.منم مثل تو نگرانم ولی نگران هر دوشونم.چون علی هم مثل بچه ی خودم می مونه.شاید زیاد خوشت نیاد ولی من خیلی بهش اعتماد دارموهنوز زوده که بخوام کاری کنم.اونها تازه اول زندگیشونن.اول کارن..باید بهشون زمان داد.شاید همون طور که خود شیرین هم گفت به مرور زمان خوب بشه و بتونن باهم کنار بیان.خصوصیات روحی و اخلاقی این دوتا با هم خیلی متفاوته.الان هم رفتن زیر یه سقف این اختلافات بیشتر خودشو نشون میده.اگه به تجربه ی من اعتقاد داری بهت خاطر نشون میدم که رفته رفته با هم کنار بیان و تفاهم پیدا کنن. دستش را پایین انداخته نفسی تازه کرد و مصمم لب زد: -ولی مطمئن باش اگه احساس خطر کنم حتما پادرمیونی میکنم.من پدر و بزرگتر شیرینم و همیشه حق دارم. شهاب که حالا با صحبت با پدرش آرامش خود را به دست آورده بود لبخندی زد و گفت: -بله .مطمئنم.خوشحالم که با شما حرف زدم.خیالم خیلی راحت شد. پدر روی مبل نشست و با مهربانی به شهاب نگریست: -تو الان خودت دیگه پدر شدی و حال منو خوب می فهمی.مطمئنم به زودی صبر و حوصله ی منو هم پیدا میکنی. من مامانت رو هم که مثل تو نگران بود با همین تجربه ها خاطر نشون کردم. وارد سالن پذیرایی خانه ی پدریش شد.پدر روی یکی از مبلهای نزدیک به تلویزیون نشسته و در فکر بود.با بی حوصلگی سلامی مختصر به پدرش کرد.قبل از اینکه سرش را بالا آورده جواب سلامش را دهد مهین با شتاب نزدیکش شد و او را در آغوش کشید.صورت اخموی پسرش را بوسید و اشکها روانه ی صورت نگرانش شد. علی با ناراحتی نگاهش کرد: -مامان! چرا الکی گریه می کنی ؟!مگه سرطان گرفتم دارم می میرم... . از پسرش جدا شد.اشکهایش را پاک کرد و بینی اش را بالا کشید: -خدا نکنه علی جان!این چه حرفیه می زنی؟!ولی حال و روز و قیافتو ببین.کم از مریضا نداره ! علی کلافه روی مبل ولو شد: -من حالم خیلی هم خوبه.بیخودی خودتونو ناراحت من نکنین. مادر کنار پدرش نشست و با چشمانی ملتمس نگاهش کرد.پدر سرش را بلند کرده رو به علی جدی شد: -یعنی چی ؟!این همه تغییر در عرض چند ماه نگران کننده نیست ؟بیچاره مامانت یه روز خوش نداره.شیرین که هیچی نمی گه تو هم که انگار نه انگار پدر و مادری داری.نه حرفی میزنی نه صلاح و مشورت می کنی. دسته ی مبل را با دستش فشرد و با ناراحتی نفسش را فوت کرد.سپس با تاکید ادامه داد: -اولش که اون آپارتمان رو خریدی و کمک منو قبول نکردی گفتم باید به پسرم افتخار کنم که می خواد اول زندگیش رو پای خودش وایسه و تو خونه ای بره که با پول خودش خریده و لذتش رو ببره.بعد عجولانه فروختیش بدون اینکه به ما چیزی بگی.اون هم از رفتار روز اول عید...رفتارات هم مشکوکه هم بی ادبانه ست.فکر نمی کنم ما تو رو اینطوری تربیت کرده باشیم.
Show all...
کرد.شیرین با بغضی خفه به آرامی زمزمه کرد: -واسه همین نمی خواستم بیام..می دونستم از شانس بدم یه همچین موردی پیش میاد. علی نفرت انگیز به رویش نگاه کرد و به تندی جواب داد: -از شانست نیست.از جنس عوضیته .چون خودت مورد داری اینجور چیزا هم واسه تو پیش میاد. با ناراحتی از قضاوت بی رحمانه اش چشم بر هم فشرد.چشمانش از سیل اشک خالی شد و نالید: -مثلا تو پزشکی..تحصیلکرده ای.مثل آدمای عصر حجر رفتار می کنی.فکر می کنی عالم و آدم به زنت نظر دارن و تو هم باید همه شون رو ادب کنی. -خوب می کنم .لیاقتت همینه..در ضمن تو بی حیایی که به صورت مردها نگاه می کنی.منتظری چیزی بهت بگن یا درخواستی ازت کنن..ها! -علی !خجالت بکش..مثلا من زنتم.چطور غیرتت قبول می کنه این حرفها رو به من می زنی..! با خشونت به سمتش بیشتر متمایل شد و داد زد: -آره من خیلی هم بی غیرتم.اگه غیرت داشتم زنمو تو بغل مرد نامحرم نمی دیدم. شیرین مستاصل سرش را با دستانش گرفت.کمی خم شد و چشمانش را بست.احساس می کرد سرش در حال انفجار است.صدای ناله اش ضعیف و بغض آلودتر شد: -اصلا من از هر چی مرده بدم میاد.از همه ی مردها متنفرم. علی با خشم بلندش کرد و به سمت خود کشاند.دو طرف صورتش را با دستانش گرفته به خود نزدیک تر کرد.به چشمان خیس و اشک آلودش زل زد: -مخصوصا از من.مگه نه ! شیرین ملتمسانه نگاهش میکرد و جوابی نمی داد.تنها بی اراده لبانش را می جوید.اصرار کرد: -بگو..بگو که از من بیشتر از همه متنفری.. جای انگشتان او بر گونه اش فشار درداوری وارد می کرد.ناخوداگاه و بی اختیار نالید: -آره! از تو از همه بیشتر متنفرم. علی چند ثانیه ای در سکوت و بدون حرکت نگاهش کرد و بعد آرام او را رها کرد.استارت زد و اتومبیل را روشن کرد. پا روی پدال گاز فشرده با سرعت سرسام آوری شروع به رانندگی کرد. شیرین به پشتی صندلی تکیه داده به آرامی گریه می کرد.آرزو می کرد با داشتن این بخت سیاه همین حالا تصادف کنند و هر دو بمیرند.در این لحظه احساس می کرد تنها با مردن هست که هر دو آرامش می گیرند... روز اول عید نوروز در خانه ی پدری شیرین مانند سالهای گذشته همه جمع بودند.حتی دو موجود نازنین و دوست داشتنی فرزندان شهاب و شیدا هم اضافه شده و خانواده کامل بر سر سفره ی هفت سین نشسته بودند.تنها علی و شیرین در این جمع بر خلاف گذشته تغییر کرده بودند.علی سرد و عصبی و شیرین مضطرب و نگران به نظر می رسیدند.اما گویی که خانواده خود را به کوچه علی چپ زده و هیچ کس از تغییر رفتار آنها سخنی به میان نیاورده و به روی خود نمی آوردند. -آغاز سال یکهزار و سیصد و هفتاد و .... با زدن شیپور و طبل تحویل سال همه به روبوسی و تبریک عید پرداختند.علی و شهاب مانند دو حریفی که با نگاه برای هم خط و نشان می کشیدند با سردی به هم دست داده و از کنار هم گذشتند.شهاب هر چه خود را کنترل کرده بود ولی در هنگام رودررو شدن با او نتوانسته بود نگاه خشمگین و اعتراض گونه اش را مخفی نگه دارد.شیرین متوجه حالتهای ناخوشایند آن دو شده با استرس لبانش را می جوید.شهاب به سمتش آمده در آغوشش کشید و با دلواپسی صورتش را از نظر گذراند.شیرین سعی کرد لبخند نصفه نیمه اش را حفظ کرده و خود را آرام نشان دهد. بعد از تعارفات معمول و پذیرایی مختصر علی به یکباره از جا بلند شد و بی مقدمه گفت: -خونواده ی محترم می دونم همه تون یه جورایی از تغییر رفتارهای من خوشتون نیومده و معترضید... مردمک چشمانش مخصوصا سمت شهاب بیشتر می چرخید: -ولی گفته باشم همینی که هست.رو پای خودم واستادم و مستقل شدم که هر جور دوست دارم زندگی کنم بدون حرف و نظر و دخالت این و اون. آنقدر محکم و حق به جانب صحبت می کرد که همگی آچمز شده در سکوت و با حیرت به او گوش می دادند. -انتظار نداشته باشین تند تند بهتون سر بزنم..اینا رو مخصوصا به پدر و مادر خودم می گم.از الان گفته باشم فردای روز ناراحت نشید. سرش را به عنوان احترام کمی خم کرد و در حالیکه به سمت در خروجی می رفت گفت: -شیرین من بیرون کار دارم بعد یکساعت دیگه میام دنبالت.حاضر باش. و بی خداحافظی رفت.شیرین با چشمان و لبهایی لرزان و متحیر از رفتار بی ادبانه اش انگشتانش را به هم می فشرد و هر لحظه بیشتر با کمرش به پشتی مبل فشار می آورد.اصلا گمان نمی برد در جمع خانواده چنین رفتاری از خود نشان دهد.بار تمامی ملامتها را به تنهایی بر روی دوشش گذاشته بود.افراد خانواده هنوز از بهت در نیامده و سردرگم به همدیگر نگاه می کردند.مهین ناگهان با صدای بلند شروع به گریه کرد: -خدا چه بلایی سر پسرم اومده اینجوری حرف می زنه !اون حتی به من که مادرشم بی توجه شده..
Show all...
روزهای زمستان سپری می شد و زندگی شیرین و علی هم توام با سرما و سردی طی شده هیچ تغییری در روند زندگانی آن دو اتفاق نیفتاد.آنها به ایام نوروز نزدیک می شدند و با وجود اینکه اولین عید مشترک زندگی آن دو بعد ازدواج بود اما برای هیچ کدام شیرینی و جذابیتی نداشت.آخرین روزهای سال بود که علی برخلاف روزهای گذشته زودتر به خانه برگشت.مرخصی ساعتی گرفته تصمیم داشت برای خرید آخر سال همراه با شیرین بیرون برود.شیرین با شنیدن پیشنهادش تعجب کرد.مدتها بود که برای خرید و گردش بیرون نرفته بود ولی از او خواست که به تنهایی برود و خودش به چیزی احتیاج ندارد.علی ناگهان خشمگین شده و صدایش را بلند کرد: -خیلی بی شعوری !من احمقو بگو مرخصی گرفتم تا برات خرید کنم.نمی خواستم اولین تحویل سال با منو بدون خرید چیزی بگذرونی. شیرین که در اتاقش کنار کمد نشسته لباسهایش را مرتب می کرد مضطرب شده خود را جمع و جور کرد: -معذرت می خوام.اگه دوست داری با هم بریم بیرون باشه.الان سریع آماده میشم. بعد از دقایقی هر دو سوار بر اتومبیل برای خرید به بازار رفتند.بازار در این ایام آخر سالی بسیار شلوغ و پرازدحام بود که رفت و آمد را برای همه سخت و مشکل می کرد.مردم با شوق و اشتیاق مشغول خرید و صحبت بودند ولی شیرین با دیدن رفتارهای علی استرس و اضطراب بر جانش چنگ می زد.علی با وسواس زیاد کنارش راه می رفت و دائم مواظب بود که مبادا تنه ی کسی به همسرش برخورد کند.شیرین سعی کرد از اولین مغازه هایی که واردش می شدند انتخاب کرده و خرید کند تا هر چه زودتر از این محیط پر جمعیت خلاصی پیدا کنند.نگاههای خصمانه ی علی به مردم و فروشندگان مانند تیری در قلب او می نشست و احساس گناه می کرد.بلاخره موقع برگشت حادثه ای که از آن می ترسید وقوع پیوست. علی برای خرید سبزه در صف ایستاده عقب افتاد و شیرین که دید با اتومبیلشان فاصله ی چندانی ندارد در حالیکه کیسه های خرید دستش بود تند و سریع به سمت آن گام برداشت.سرش پایین بود و به قدمهایش نگاه می کرد.رو به رویش در جهت مخالف سه جوان که در حال گفتگو و خنده بودند متوجهش نشده و با او برخورد کردند.کیسه ها از دستش بر روی زمین واژگون شد.شیرین هینی کشیده ولی سریع خود را جمع و جور کرد و خم شد و مشغول جمع کردن آنها از زمین شد.سه جوان با عذرخواهی همراهیش کردند.شیرین با ترسی که در سخنانش هم به وضوح لمس می شد از آنها درخواست می کرد که تنهایش گذاشته واحتیاجی به کمکشان ندارد.اما آنها حس جوانمردانه به خود گرفته و ول کن قضیه نبودند که ناگهان علی با شتاب خود را به آنها رساند.بدون کوچکترین فکری به شیرین پرید و به او سیلی زد: -برای چی با این حرومزاده ها حرف می زنی؟!فقط چند ثانیه تنهات گذاشتم ها.! جوانها که غافل از همه جا حس مردانگیشان گل کرده بود با علی دست به یقه شده و اعتراض کردند: -مگه مرض داری مرتیکه..چرا خانوم به این محترمی رو می زنی؟ ضعیف گیر آوردی ؟! حالا بزن و کی بزن...دعوا و کتک کاری بالا گرفت.شیرین با گونه ای سرخ شده و هراسان به منظره ی شکل گرفته نگاه می کرد.علی با سه جوان قوی هیکل و نیرومند طرف بود و مسلما زورش به آنها نمی رسید.مردم اطراف هم انگار که به سکانسی از یک فیلم خیره شده اند بی تفاوت تلاشی برای جدا کردن آنها از هم نمی کردند.شیرین میدید که چگونه شوهرش زیر دست و پای آنها لگدکوب می شود.ناگهان مانند مادری که برای نجات فرزندش قدرت می گیرد سمتشان خیز برداشت و بلند فریاد زد: -ولش کنین..تو رو خدا نزنینش..شوهرمه.. سه جوان که با شنیدن سخنان شیرین از موضوع سر دراوردند دست از کتک کاری برداشته با تعجب آن دو را نگریستند.بعد علی را که خون آلود و خاکی شده بود از روی زمین بلند کردند.علی خصمانه خود را از زیر دستانشان آزاد کرد.یکی از سه جوان با شرمندگی لب باز کرد: -آقا ببخشید .ما اصلا قصد مزاحمت نداشتیم.باور کنید اتفاقی با خانومتون برخورد کردیم.بعدش چیزی نشده بود که شما اینطوری عکس العمل نشون دادید.ما فقط داشتیم به خواهرمون کمک می کردیم. علی با حرص غرید: -بیخود کردید.کسی کمک شما ها رو نمی خواد.از این به بعد مثل آدم راه برید و جلو پاتون رو نگاه کنین.حالا هم خوش اومدین ..هری ! جوانها بدون سخن دیگری سر را پایین افکنده و شرمنده از کنار آن دو دور شدند.از رفتار علی که بی جهت به همسرش سیلی زد پی بردند که با آدم عاقلی روبه رو نیستند.پس بی اعتراض راه خود را پیش گرفتند.علی همانگونه عصبانی کیسه های خرید را از روی زمین جمع کرده بدون خریدن سبزه ی عید و در حالیکه دست شیرین را می فشرد و با خود می کشاند به سمت اتومبیلش رفت.شیرین در صندلی جلو کنارش نشست و به صورت خونینش نگاه کرد.بی صدا شروع به گریستن کرد و در چند ثانیه صورتش خیس از اشک شد.دستمالی از کیفش بیرون آورد و بر روی دهان و بینی خون آلودش کشید.علی هنوز از خشم و حرص نفس نفس میزد.با نفرت مانعش شد و دستمال را از دستش کشید و خود صورتش را پاک
Show all...
شروع رمان جدید و جذاب بنام #به_تلخی_شیرین😍😍 پارت 217 تا 244
Show all...
♥️🎁#سوپرایزفوق‌ویژه‌🎁♥️ #پرطرفدار💥🍂 ♥️🍷نام‌رمــان‌ : #بهشت ♥️🌰 نویسنده : #Hani ♥️🍫ژانر : #عاشقانه #هیجانی ♥️🎻خلاصه : - زود باشید ! زود باشید ! همینجوری بیکار اینجا واینستید ببینم ؛ تا ساعت چهار بعد از ظهر این حیاط و باغ پشتی باید آماده شده باشه . یالا بدویید ! صدای جیغ جیغ ها و دستور دادنای خاتون از یه طرف ، نوری که از سه تا لایه پرده رد میشد و صاف میخورد توی چشمم هم از یه طرف . پوفی کردم و با حرص پتو رو کنار زدم . یه چشمم و باز کردم و اطرافم و یه دور سریع از نظر گذروندم و در همون حال دنبال گوشیم میگشتم . ساعت نزدیک ده بود . ★بهشت★ ↰ #جدید ⋆‌  #پرطرفدار ⊱ #فوق_سوپرایز ⊰
Show all...
@Requestnovel بهشت .pdf14.89 MB
♥️🎁#سوپرایزفوق‌ویژه‌🎁♥️ #پرطرفدار💥🍂 ♥️🍷نام‌رمــان‌ : #آنیل ♥️🌰 نویسنده : #فاطمه_سادات_علوی ♥️🍫ژانر : #عاشقانه #هیجانی #صحنه_دار ♥️🎻خلاصه : من نوا هستم! دختر 19 ساله ی روستایی که به شهر میام. برای اینکه بتونم خرجمو در بیارم، خدمتکار مردی میشم که هیچکس از هویت واقعیش خبر نداره و همه اون رو با لقب آنیل میشناسن. هنوز یک هفته هم از استخدامم نگذشته که متوجه تمایلات جنسی و عجیب این مرد میشم. و ماجرا وقتی بدتر میشه که تو مهمونی جلوی کلی مرد هوسباز، من رو به عنوان برده جنسیش معرفی می کنه و ازم می خواد مجلسش رو گرم کنم ★آنیل★ ↰ #جدید ⋆‌  #پرطرفدار ⊱ #فوق_سوپرایز ⊰
Show all...
@Requestnovel آنیل .pdf5.79 MB