مست و مستور
نویسنده رمان های زاده نور 💙💙 گلادیاتور ( آنلاین ) 💜💜 روزی یک پارت مست و مستور ( آنلاین ) روزی یک پارت ، بجز روزهای تعطیل 💛💛 کانال دوم نویسنده 👇👇👇 https://t.me/+hXznhyAIK50yMGE0
Show more15 772
Subscribers
-1624 hours
-1317 days
-64630 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
- میگن آقا لباس عروس رو از خارج آورده براش! رو صورت دختره نمیشه نگاه کرد! خدا بده شانس!
- با این همه آرایش هنوز هم زخم روی صورتش مشخصه! من موندم آقا عاشق چیش شده!
- آره واقعا! بیشتر از اینکه شبیه عروس باشه، شبیه جادوگره!
امروز روز عروسیمه و این حرفهاییه که بین مهمونها و حتی خدمه ردوبدل میشه. از شنیدنشون بغضم میگیره.
سالهاست این زخم زبون ها رو میشنوم، اما هنوز هم برام عادی نشدن!
درست مثل زخم روی صورتم که هیچ درمانی براش وجود نداره!
زخم لعنتی ای که هنوز هم نمیدونم کی مسببشه!
تنها چیزی که یادمه چهرهی اون مرده که میخواست بهم تجاوز کنه و من باهاش درگیر شدم!
درگیر شدم و اون صورتم رو زخمی کرد و جاش هیچوقت خوب نشد.
مهمونها هنوز هم دارن پچپچ میکنن، اما با اومدن فرسام ساکت میشن.
جلو میان و تبریک میگن.
به محض تنها شدنمون فرسام زیر گوشم میگه: نمیدونم چرا انقدر استرس دارم!
ته دلم یه جوری میشه، اما به روش لبخند میزنم.
- من هم! باورم نمیشه داریم به هم میرسیم!
همون لحظه عاقد میاد و صیغهی عقد بین من و فرسام جاری میشه.
درست لحظهای که میخوایم عسل تو دهن همدیگه بذاریم صدای آژیر ماشین پلیس به گوشمون میرسه و طولی نمیکشه که چندتا مأمور وارد باغ میشن.
اصلا احساس خوبی ندارم.
- جناب آقای فرسام شادمان؟!
فرسام از کنارم بلند میشه.
- خودم هستم... مشکلی پیش اومده؟!
من هم از جا بلند میشم. کنار فرسام میایستم و دستش رو میگیرم!
فرسام دستم رو فشار میده. نگران نگاهم میکنه و میگه: حتما یه اشتباهی شده عزیزم!
مأمور که میگه:
- شما باید همراه ما بیاین!
پچپچ مهمونها بلند میشه.
اونقدر من و فرسام اصرار میکنه که بالآخره مأمور میگه: چند سال پیش شما چند نفر رو اجیر کرده بودین تا یه دختر رو بیآبرو کنن!
ناخودآگاه اون شب لعنتی یادم میفته و دستم تو دست فرسام سست میشه.
ناباورانه به فرسام نگاه میکنم.
چرا اینجوری رنگش پریده؟!
فرسام با صدای لرزونی میگه: این تهمته! من...
مأمور میگه: ما شاهد و مدرک داریم!
و به سرباز اشاره میکنه که سرباز مردی رو که دستبند به دستش بستن از ماشین پیاده میکنه.
فرسام با دیدن اون مرد لال میشه!
هرچقدر که اون مرد با سرباز نزدیکتر میشه، من از ترس عقب میرم.
مرد، همون مردیه که اون شب میخواست بهم دستدرازی کنه!
حرف های پلیس تو سرم تکرار میشه.
فرسام برای بیآبرو کردن یه دختر آدم اجیر کرده بود؟!
و اون مرد...
یعنی پشت تموم کابوسهای من فرسام بوده؟!
فرسامی که بهش دل بسته بودم و حالا زنش بودم؟!
تموم تنم به رعشه میفته. فرسام متوجه حالم میشه. سعی میکنه آرومم کنه و من با صدای لرزونی میگم: دست نزن بهم!
روی زمین میفتم.
چشمهام دارن بسته میشن، اما لحظهی آخر فرسام رو میبینم که دارن دستبند به دستش میزنن!
https://t.me/+Vfu8y_Fb4_NlNWI0
https://t.me/+Vfu8y_Fb4_NlNWI0
https://t.me/+Vfu8y_Fb4_NlNWI0
🚫هرگونه کپی و ایدهبرداری ممنوع 🚫
58010
Repost from N/a
_اون آدم خطرناکیه نفس،نباید نزدیکش بشی..بابا پسره میخواست پشت تلفن باهاش صحبت کنه ازش میترسید.ازت خواهش می کنم نرو!
حرف های لاله درون سرم چرخ میخورد اما برای پنهان کردن استرسم محکم سر تکان میدهم.
من مجبور بودم.چندین سال بود که پدر داروسازم مفقود شده بود و حالا که یک نفر را برای کمک پیدا کرده بودم نمیتوانستم عقب بکشم.
به ساختمان بزرگ و لوکس مقابلم چشم دوختم.گفته بود راس ساعت ۱۲ شب در آخرین واحد این ساختمان منتظرم است.اویی که هیچکس از هویتش خبر نداشت.
او یک هکر معروف بود.به قول لاله،در این چند سال حتی یک نفر نتوانسته بود چهره اش را ببیند و من خودم هم نمیدانستم چرا خواسته به اینجا بیایم.
گفته بود تنها بیایم و من از ترس آنکه دست رد به سینه ام بزند حتی به لاله هم نگفته بودم امشب با او قرار دارم.
آسانسور با صدای تیکی باز شد و درب نیمه باز واحد مقابلم یعنی آدرس را درست آمده ام.
پر تشویش دست بند انتهای شالم میکنم و با دم و بازدمی عمیق بلاخره وارد خانه میشوم.
تمام چراغ هایش خاموش بود و همین ترس در دلم میانداخت.نکند آمدنم اشتباه باشد!
_بِ..ببخشید..کسی..کسی اینجا نیست؟!
کتونی های آلاستارم روی زمین کشیده شدند و همانکه چند قدم جلوتر رفتم،درب با صدای مهیبی پشت سرم بسته شد.
شانه هایم محکم تکان خوردند و با ترس به عقب برگشتم اما خاموشی اجازه نمیداد هیچ چیز ببینم:
_آ..آقا..من..من با یک آقای هکر..قرار داش..داشتم..
صدایم لرز گرفته بود و همان وقت،دستی از پشت دو طرف صورتم حلقه شده و چشم بندی را روی چشمانم بست.
نفس در سینه ام حبس شد و صدای بم و مردانه ای نزدیک گوشم لب زد:
_از عکسات هم کوچولو تری که!
فاصله که گرفت فورا دست تا چشم بند بالا آوردم که گفت:
_دختر خوبی باش و به اون چشم بند دست نزن
فهمیدم.فهمیدم که اجازه نداشتم صورتش را ببینم اما من ترسیده بودم.یک دختر ۱۹ ساله،نیمهشب در خانهی شخصیِ یک هکر خطرناک..و او چه گفته بود؟عکس های مرا از کجا دیده بود؟
_من و...من و از کجا میشناسی؟
به دنبال صدا سر میچرخانم که از پشت دستی روی شانهام نشست و روی صندلی نشاندم.بدنم نامحسوس لرزید و صدای تک خندهی جذاب او سکوت را شکست:
_میشناسمت؟من تو رو بزرگت کردم دختر!
گیج بودم.صدایش که جوان بنظر میرسید پس،میخواست من را بترساند؟
_آقا..من..من نمیفهمم از چی حرف میزنید لطفا کمکم کنید من..باید پدرم و پیداکنم..نیاز به کمک دارم..
ترسم آنقدر زیاد شده بود که دوباره دست تا چشم بند بالا آوردم و لرزان پچ زدم:
_میشه..میشه اینو در بیارم قول میدم از قیافتون به کسی نگم.اینطوری همه چی خیلی ترسناکه!
نفس تنگی ام داشت به سراغم میآمد و عجیب بود که او میدانست وقتی دستم را گرفت:
_آروم.نیاز نیست بترسی کاری باهات ندارم،فکر نکنم اِسپریت همراهت باشه پس سعی کن نفس عمیق بکشی
مسخ شده از لحن عجیبش آهسته نفس گرفتم و او گویی با یک دختربچه طرف است که لب زد:
_آفرین دختر خوب!
در این لحظات او دیگر ترسناک و خطرناک بنظر نمیرسد.دلم میخواست ببینمش.
_واسه شناختنم تلاش نکن کوچولو.یکم باهوش باشی کم کم من و میشناسی.وقتی برگشتی فلشی که بهت میدم بزن به لپ تاپ کاریِ بابات.اونقدر عاقل هستی که از ملاقات امشب با کسی حرف نزنی.پایین یه پاترول مشکی منتظرته باهاش برگرد خونه.بهتره این ساعت تنها نری
آن شب من برگشتم.بدون ترس از اویی که نگران تنها رفتن من به خانه بود با همان پاترولی که راننده اش حتی آدرس خانه ی من را هم میدانست.
دوماه بعد...
دامنهی بلند لباس آبی رنگم را در دست گرفتم.امشب عروسیِ داییام با دوست صمیمی ام مریم بود.نگاهم به آنها و ذهنم پیش ایمیلی بود که از آن هکر به دستم رسید.
او واقعا داشت کمکم میکرد و من نمیدانم چرا انقدر به حضورش و وجودش علاقه مند شده بودم.
_وای اون پسر خفنه رو که پیش داماد ایستاده بود میشناسی؟
بی حوصله از جمع فاصله گرفتم اما لحظهی آخر صدای هیجان زدهاشان را شنیدم:
_بابا داداشه مریمه دیگه نیویورک بوده بخاطر عروسی مریم تازه برگشته!
من هم شنیده بودم برادر مریم قرار است برگردد اما آنقدر درگیرِ نبود بابا بودم که هیچ چیز برایم مهم نبود.
با همان فکر پا روی پلهی مقابلم میگذارم که همان لحظه پاشنهی کفشم سر میخورد و درست پیش از افتادنم دستی دورم کمرم پیچیده میشه
شکه سر بالا میآورم و همان وقت صدایی آشنا نزدیک گوشم پچ میزند:
_یواش کوچولو.حواست کجاس؟
به عقب بر میگردم و با یک جفت چشم و ابروی جذاب مشکی رو به رو میشوم.خدایا چرا انگار میشناسمش؟صدایش،کوچولو گفتنش!
_تو..تو..هَم..همونی؟!
_پس علاوه بر کوچولو بودن،باهوشم هستی!
_داداش کجایی؟اعع نفسس چی شدی؟
مات میمانم.چه شد؟یعنی..این مردی که من خیال میکردم همان هکر است..برادر مریم بود؟همان برادر از خارج برگشته اش؟
https://t.me/+_n1PQKJvzKg4OGVk
https://t.me/+_n1PQKJvzKg4OGVk
"او بَرایِ مَنْ اَست🖇🌱"
به نام آنکه رهایت نمیکند🕊 به قلم مها کپی ممنوع نظراتتون رو در باره ی رمان میخونم💚👇 http://t.me/HidenChat_Bot?start=6215469699
30510
Repost from N/a
00:05
Video unavailable
من آرن مقدمم...
بزرگترین وارث خاندان مقدم...
جراح خبرهی مغزواعصاب...
کسی که تو آمریکا فارغالتحصیل شده و کل بیمارستانای کشور و خارج کشور واسه داشتنش سر و دست میشکونن...
ولی من به خواست خودم تو آمریکا درس نخوندم...
مجبور شدم برم... فرار کردم...
وقتی نامزدم رو لخت و عور تو بغل رفیق از برادر عزیزترم دیدم از این ننگ فرار کردم...
فرار کردم تا بخاطر مادرم قاتل نشم ولی با این فرار قاتل خودم و خانوادهی بعد از رفتن من از بین رفته شدم...
حالا که سرد شدم، حالا که از دست خودم با عالم و آدم عصبیام برگشتم...
بعد از سالها برگشتم تو خونهای که دیگه نمیشه اسمش رو خونه گذاشت...
خونهای که توش یه دختره ریزه میزه هست...
دختری که میگن پرستار مادرم و کسیه که اونا رو تو نبود من به زندگی امیدوار کرده...
نمیدونم چطور اما یه باره دیگه دلم سُر میخوره و اسیر اون کوچولوی لعنتی میشه...
دختری که مثل اسمش یه رویاست...
رویایی که من نمیدونم با اون نامرد ناموس دزد...
https://t.me/+HYSAnCqxv1Y3MzA0
https://t.me/+HYSAnCqxv1Y3MzA0
❌یک #عاشقانه_انتقامی فوقِ زیبا از عشقی قدیمی تا عشقی جدید و سوزان با قلمی کاربلد و کمنظیر❌
0.61 KB
79620
Repost from N/a
- آقای داماد آیا بنده وکیلم؟
لبخندم عمیق است. منتظرم محمد علی بگوید بله و خلاصمان کند از این دوری. اما صدایی جز صدای سکوت به گوش نمی رسد.
عاقد باز میپرسد:
- آقای داماد؟ وکیلم؟
باز هم سکوت. با رنج کنار گوشش آرام میگویم:
- من بله رو دادم محمدم. منو منتظر نذار!
جوابم را نمیدهد.
دارم لبخندم را خوشبینانه حفظ میکنم. اما صدای پچ پچ ها آزارم می دهد. خواهرم که دارد قند میسابد با دستپاچگی میگوید:
- داماد رفته گل بچینه!
خنده ها از روی تمسخر است. دلم میشکند. عاقد با خنده میکند:
- پسرم نازتم خریدار داره. برای بار سومه ها! وکیل هستم آیا؟
بلند و محکم میگوید:
- نه!
قلبم از کار میافتد و چشمم میسوزد. لبخندم درجا خشک میشود و این یک شوخی بزرگ است. مگر نه؟
صدای پچ پچ دیگر نمی آید. من خشک شده ام و عاقد با لبخندی جمع شده دفتر را محکم میبندد و بلند میشود.
دایی یکباره فریاد میکشد:
- محمد علی! بی آبرو این شوخیای مسخره چیه؟ خجالت بکش بی حیا.
جرأت سر بلند کردن ندارم. محمد علی بدون اینکه به پدرش جواب بدهد، آرام به من میگوید:
- منو ببخش نیلو نمی خواستم اینطوری بشه!
بغضم زور دارد. زمینم میزند. مهمان کم کم می روند و پدرم در حال سکته است. بی آبرویی از این بالاتر؟
با غصه میپرسم:
- چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟
رک و صریح میگوید:
- چون دوستت ندارم. دلیل از این واضح تر؟
قلبم هزار تکه میشود. همهمه ها شروع میشود. دایی سیلی به گوش پسرش میکوبد. زن دایی جیغ میزند. مامان نفرین میکند. خواهرم اشک میریزد و بابا انگار مرگ را به چشم دیده. اما کسی حواسش نیست که اینجا نیلوفری در حال پرپر شدن
https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0
https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0
https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0
https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0
(پنج سال بعد)
- زن محمد علی بهش خیانت کرده. تست دی ان ای هم معلوم کرده دخترشونم از محمد علی نیست.
دستم روی در خشک میشود. خاله شهلا در جواب مامان بزرگ هین میکشد و میگوید:
- اینا همه اش آهِ نیلوفره. یادته پنج سال پیش سر عقد دختر بیچاره رو سکه یه پول کرد؟
نوچ نوچی میکند و ادامه میدهد:
- قربون حکمت خدا برم. خوبش شد. حقش بود نامرد. دلم خنک شد.
صدای مادرم می آید:
- هیس الان نیلو میاد میشنوه! نمیخوام چیزی از این ماجرا بدونه شهلا.
ته دلم برای محمد علی میسوزد که یکهو صدایی از پشت سرم میگوید:
- آره نیلو؟ پشت سرم آه کشیدی؟
با وحشت برمیگردم. خودش است. خود نامردش...
و این دیدار تازه اول ماجرای عاشقی از نواست
https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0
https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0
https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0
https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0
محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان
اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه
حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
« دلدار »
دلدارِ منِ بیدل
90110
Repost from N/a
#پارت_155
-خواهر احمق من از شوهرت حاملهس خانـــــوم.
دامنِ لباس عروسم را بالا میکشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره میشوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر میبرند و پچپچ میکنند.
صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب میکشد و محکم رو به مرد میگوید:
-جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت میگی واسه من؟ معنی حرفاتو میفهمی مرتیکه؟
مرد عربده میکشد و میخواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمیگذارند:
-بیناموس بی همهچیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟
-خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه میگی؟
-خواهرم کیه؟ بیا ببینش...
مرد دستهای بقیه را پس میزند و دست دختر ریزمیزهای را میگیرد و از میان جمعیت جلو میکشد. نگاه میدهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود...
نفسم بالا نمیآید و چشم به کامیار میدهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش میپرد.
-چیشد حالا یادت اومد چه بیناموسی سر خواهر من اوردی؟
پدر کامیار جلو میآید و با پرخاشگری میغرد:
-دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بیناموسیها نیست که دارید بهش انگ میزنید.
مرد خندهای عصبی سر میدهد و محدثه سر در یقهاش فرو میبرد. برادرش محکم تکانش میدهد و فریاد میکشد:
-بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده.
کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد میشود و فرو میریزد. پدر کامیار به سوی محدثه میرود و میپرسد:
-سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟
محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان میدهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود میآیم. همان صندلیای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم.
درگیری بالا میگیرد و زد و خوردها شروع میشود. همه به تکاپو میافتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشهای ایستاده و من احساس میکنم دیگر نباید در این جمع بمانم.
دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثهای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم.
با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت میگذرم و از خانه بیرون میزنم. وارد حیاط که میشوم، با قدمهای تند به طرف در حیاط میدوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری میخورم و همان دم نقش زمین میشوم.
دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم میترکد. دستانم را ستون زمین میکنم و بلند گریه میکنم و زمین و آسمان را نفرین میکنم.
نمیدانم چقدر میگذرد و کسی هم سراغی از من نمیگیرد ولی بعد از مدتی کفشهای براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکیام قرار میگیرند. صاحبش را میشناسم و سر بالا نمیبرم.
امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت میبرد. چرا که همیشه مرا طعنه میزد و تمسخر آمیز با من رفتار میکرد. اما اشتباه کردهام که آب معدنی را به سمتم میگیرد و میگوید:
-قویتر از این حرفها میدیدمت خانم مهندس.
لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که میبیند، در آب معدنی را باز میکند و میگوید:
-نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟
معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه میخواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که میبیند میگوید:
-با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چارهای هم ندارم...
سوئیچ را تکان میدهد تا از دستش بگیرم:
-اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی.
باور نمیکنم او به من محبت کند. اویی که احساس میکردم همیشه از من متنفر است. اما ذهنم تنها یک چیز را میفهمد. فرار کردن از اینجا به هر روشی که ممکن است.
-نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون میخری؟
در یک آن سوئیچ را از دستش میقاپم و حیاط را ترک میکنم. آن شب هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم.
❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری میکنم❌
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
13900
Repost from N/a
#پارت147
_ خیسی؟ بیا بغلم جوجهکوچولو! نمیخوام بخورمت. نترس. یهجوری خشکت زده، انگار جن دیدی!
او جن نبود.
فقط زیادی مرد بود؛ زیادی خوشتیپ؛ زیادی باجذبه.
هروقت میدیدمش، دست و پایم را گم میکردم. البته سنی هم نداشتم؛ حداقل مقابل او کوچک بودم. بیبی میگفت من که به دنیا آمدم، او ابتدایی را تمام میکرد.
پس ده سالی بزرگتر بود.
حواسم نبود توی ذهن در حال تجزیه و تحلیلم.
_ الووو! کجایی آتیشپاره؟
مثل خانملوبیا خشکم زده بود.
چتر را بالای سرم گرفت، دست دیگرش را دور شانهام پیچید و من را هل داد سمت ماشین گرانقیمتِ خود.
تمام تنم لرزید از لمس دستش.
از اینکه من را چسبانده بود به خود، مورمورم میشد.
درِ ماشین را باز کرد و خم شد توی صورتم.
نفس داغش به پوستم خورد.
فوری سرم را عقب کشیدم.
تای ابرویش را بالا داد:
_ زبون نداری تو؟
لعنتی، چه بویی داشت ادکلنش!
هُرم دهانش!
داشتم از خودبیخود میشدم.
آب دهانم را قورت دادم:
_ چرا امدید جلوی باشگاهم؟
_ میخواستم ببینم جوجههای طلایی چهجوری تکواندو کار میکنن؟
و به موهای بورم که از زیر شال ریخته بود بیرون نگاه کرد.
_ آقا امیرپارسا شما چرا…
_ بگی “امیر” کافیه! کوچولو که بودی “امیر” صدام میزدی.
قلبم داشت تند میکوبید. حس میکردم زیر این نگاه گرم و مستقیم، سرخ شدهام. حرارت از گونههایم بیرون میزد.
آن موقعها او این شکلی نبود. لاغرتر بود. قدش انکار کوتاهتر بود. ولی حالا… حالا حتی تا شانهاش هم نمیرسیدم.
هم بلند شده بود، همچهارشانه.
تهریشهایش هم جذاب بود.
نمیدانم چرا از روزی که آمده بود عمارت، مثل جن و بسمالله ازش فرار میکردم!
_ میشه جدی باشید و بگید چرا اومدید اینجا؟
_ اومدم دنبالت با هم بریم یه جایی!
صدایم لرزید:
_ کجا؟ چچرا؟
_ یه قرار عاشقانهی دوتایی!
چشمهایم گرد شد و حس کردم قلبم صاف از سینهام پایین افتاد.
خندید… مردانه و دلنشین:
_ شوخی کردم کوچولو!
نمیدانم چرا دلم شکست.
معلوم است که شوخی کرده… وگرنه او کجا و من کجا! او نوهی محبوب خاندان بود و من نوهی نفرین شده!
او همهکاره بود و آقایی میکرد؛ من دخترِ زنی بودم که هیچکس قبولش نداشت و ننگِ گناهِ مادر را به دوش میکشیدم …
در ماشینش را کاملتر باز کرد:
_ بشین. قراره بریم برای نازلی هدیه بگیریم! فردا تولدشه.
آنجا اولین باری بود که دلم طاقت نیاوورد اسم «نازلی» را از زبانش بشنوم…
_ من دوست ندارم بیام! با نازلی قهرم!
_ دوتا دخترخاله نباید قهر کنن. بشین ببینم.
و هلم داد داخل. لمس دستش دیوانهام کرد. نتوانستم مقاومت کنم. نزدیکم که میشد، فرومیریختم…
از وقتی پا به عمارت گذاشته بود، همهچیز عوض شده بود. غذاها طبق سلیقهی او پخته میشد. هرچه حرف میزد، هیچکس نه نمیاورد و هلنبانو «شازده» گویان روزش را شب میکرد.
ولی امیرپارسا نمیدانست روزگار من توی آن خانه شبیه هیچکس نیست.
جز بیبی کسی دوستم نداشت. دایی که همیشه سرم هوار میکشید و تنبیه میکرد. خاله راحیل هم مدام سعی داشت ثابت کند دخترش نازلی، از من صد پله بهتر و بالاتر است و خواستگارهای خوب دارد!
قبل از روشن کردن ماشین، تنش را جلو کشید و بهم نزدیک شد. میخواستم کمربندم را ببندد. قلبم از نزدیکیاش رگباری میتپید.
_ عوض شدید.
_ خوب شدم یا بد؟
_ خیلی خوب…
متوجه شدم که خندهاش را قورت داد.
_ از چه لحاظ؟
_ هیکلتون… یعنی باد کردید انگار!
_ من ده سال با باشگاه خودمو نکشتم که تو بگی باد کردید!
نمیدانم چه مرگم شده بود. خندههایش دلم را میلزاند. حسی داشتم که هرگز قبلا تحربه نکرده بودم…
روزهای اول همهچیز شیرین بود. یواشکی حواسش به من بود و محبتهایش باعث میشد کمکم هیچکس جرات نکند به من چیزی بگوید…
ولی یک شب، همان شبی که او تب کرد و من برایش سوپ بردم، صدای نازلی را از داخل اتاقش شنیدم…
شنیدم و رویای کوتاهم زود خراب شد.
شنیدم و قلبم تکهتکه شد و هر تکهاش یکجور درد گرفت…
نازلی میگفت:
_ من عاشق توأم امیرپارسا!
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
هر خواستگاری برام میومد، با یه بار تحقیق، میرفت و پشت سرشم نگاه نمیکرد. حق عاشقیام نداشتم؛ چون همه منو نتیجهی هرزگی مادرم میدونستن و هیشکی، حتی خاله و داییهام روی خوش نشون نمیدادن بهم. میگفتن مثل مادرم تو زرد از آب درمیام و به یه مرد راضی نمیشم! ولی یه روز کسی عاشقم شد که هیشکی فکرشم نمیکرد…
نوهی محبوب خاندان از آمریکا برگشت و همهی معادلات تو اون خونه بههم ریخت!
امیرپارسا تبدیل شد به حامی بزرگ من…
به عشق من…
عشقی که هیچکس چشم دیدنش رو نداشت…
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
36720
Repost from N/a
- آشتی کن...لطفا!
با اخم نگاهم را از کاغذ گرفتم و بدون نگاه کردن به دامون ، بقیه بچهها را پاییدم! جای شکرش باقی بود که حواسشان به کار خودشان بود و زمزمههای یاشار را نمیشنیدند.
- با توام چکاوک!
بد نبود اگر کمی اذیتش میکردم. میدانستم همین چند کلمه را هم حامد یادش داده وگرنه این مرد منت کشی بلد نیست.
- متوجه نشدم چیزی گفتید رئیس؟
روی میز خم شد و کنار گوشم لب زد.
- میگم چه مرگته از دیروز؟
پوزخندی به خیال خام خودم زدم! عمرا اگر حرف قبلی اش را تکرار میکرد. همان احساس کوچک هم از این مرد که رفتارش ربات منشانه بود، عجیب به نظر میرسید!
- من! چیزیم نیست که.
صندلیام را کمی فاصله دادم و نفس حبس شده ام را رها کردم. اما دوباره با حرص دستهس صندلی چرخدارم را کشید و من را در نزدیک ترین فاصله به خود نگه داشت.
- چرا نگاهم نمیکنی؟ از دیروز بهجای دامون دوباره شدم رئیس! بی محلی میکنی! تلفن هامو جواب نمیدی! بازم بگم؟
تمام این کلمات را با حرص و از پشت دندان های کلید شدهاش ادا میکرد. اخم هایم را در هم کشیدم و نگاهم را دوباره به کاغذ های روی میزم دادم.
- نگاهم کن!
با فریادش نه تنها من، بلکه بقیه بچههای گروه هم از جا پریدند. میلاد که اوضاع را خطری میدید، جلو آمد و کنار آراد ایستاد.
https://t.me/+E74Inzy5YCpmNmY8
- چی شده رئیس؟
کلافه دستی به موهای خیلی کوتاهش کشید. مثل بچههایی که اسباب بازیشان گم شده بود، کلافه و بهانه گیر بنظر میرسید. بجای اینکه جواب میلاد را بدهد، انگشت تهدیدش را رو به من بالا آورد.
- وای به حالت با من قهر کنی دختر جون! وای به حالت رو بگیری ازم!
https://t.me/+E74Inzy5YCpmNmY8
https://t.me/+E74Inzy5YCpmNmY8
https://t.me/+E74Inzy5YCpmNmY8
یاشار رئیس خشن و مغروری که چکاوک رو مجبور میکنه تا کنارش کار کنه اما.....
7200
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.