-در اعماقِ رگهایم.
"خیال کن نشستی کنارم، دارم همهی ناگفتنیها رو میگم." @VeinletBot
Show more697Subscribers
No data24 hours
-87 days
-3330 days
Posting time distributions
Data loading in progress...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Publication analysis
Posts | Views | Shares | Views dynamics |
01 حرفهای لحظهای! :
@VeinletBot | 28 | 0 | Loading... |
02 توی ذهنت صحبت نکن!. | 92 | 3 | Loading... |
03 امروز مشغولِ هدر دادن زندگی بودم. | 92 | 5 | Loading... |
04 در عین حال که برام مهم نیست، احساس میکنم قلبم مچالهست. مثل همیشه درگیره تناقضم. | 98 | 8 | Loading... |
05 وقتی از جزئیاتِ روزی که سپری کردم،
برات میگم یعنی تو آدمِ امنِ منی. | 197 | 2 | Loading... |
06 وقتی از جزئیات زندگیم برات میگم یعنی واسم به شدت اهمیت داری، وگرنه من اصلا حوصله صحبت ندارم. | 193 | 4 | Loading... |
07 انگار خودم رو توی یه سنی، جا گذاشتم. هنوز باورم نمیشه از اون سن گذر کردم و حالا همه چیز فرق کرده. | 199 | 3 | Loading... |
08 در مواجه با اتفاقاتی که میافتن، یه
"چرا؟ که چی بشه"ی خاصی دائما گوشهی ذهنمه. | 205 | 1 | Loading... |
09 حین اینکه داشتم براش توضیح میدادم چهقدر توقع این اتفاقات رو نداشتم و تا چه حد فرو پاشیدم، نشست کنارم. بغلم کرد. با هرجملهایی که میگفتم محکمتر بغلم میکرد. میخواست بگه من هستم، میفهمم. کاش میشد تا همیشه توی اون آغوش میموندم. | 291 | 2 | Loading... |
10 Media files | 286 | 0 | Loading... |
11 کاش یه دکمه بود، میزدی، خاموش میشدی، برای همیشه. اینطوری خیلی راحتتر بود. یکی دو هفتهس به طور جدی دارم به مرگ فکر میکنم. چون الانشم فرقی با مُرده ها ندارم. زندهام. فقط نفس میکشم، اینکه نفس میکشم به این معنی نیست که زنده باشم. هیچ فرقی با جنازه ها ندارم، حتی کار هایی که قبلاً میکردم دیگه هدف نیستن برام. صبح تا شب فقط هستم، که زمان بگذره، درواقع نیستم اصلاً، نه برای خودم، نه اینجا، هیچجا. چرا زندهام نمیدونم. بخدا اگه میدونستم با یه بشکن زدن میتونستم بمیرم اینکار رو میکردم. | 292 | 1 | Loading... |
12 چندین ساعت قبل، بعد از پشت سر گذاشتن یک روز نسبتا فرسایشی به خانه بازگشتم. خستگیِ حاصل به قدری بود که حوصلهی صحبتهای معمولی و روزمره را هم با اهلِ خانه نداشتم شاید هم دلم سکوت میخواست. زودتر از هر زمان دیگری خواستار این بودم که بخوابم که شاید ساعاتی، از به یاد نیاوردن و فراموشی موقتِ بخشهای کثافتِ این زندگی در امان باشم اما زهی خیال باطل. حال، با تنی خستهتر و ذهنی شلوغتر زانوانم را بغل کرده و خودم را آرام تکان میدهم. در این لحظه گمان میکنم احساساتم همچون جسمم، یخ زدهاند.
- کمی از جزئیاتِ درونی. | 274 | 2 | Loading... |
13 احساسِ خلأ. | 226 | 0 | Loading... |
14 همچنان همین.
آدمهای مناسب، نجات دهندهان. : ) | 286 | 1 | Loading... |
15 دچارم به احساساتِ ضد و نقیض. | 376 | 5 | Loading... |
16 من داره دهنم سرویس میشه برای ذره ذره پیشرفت، ولی وقتی نزدیکترین آدمها سعی میکنن ارزش تلاشهامرو بیارن پایین و جنگ اعصاب درست میکنن، فقط یه منِ نیمه جونتر از قبل میمونه رو دست خودم. | 452 | 9 | Loading... |
17 زانوی غم بغل گرفتم. جوری که انگار دنیا به آخر رسیده.
حالا چرا و برای چی؟ نمیدانم. | 324 | 3 | Loading... |
18 امروز جمعه نیست ولی وایب جمعه رو داره. حتی فردا هم جمعه نیست. دوروز دیگه جمعهست و روزهای شبیه به جمعه زود به زود تمدید میشن و چهقدر افتضاحه این وضع. بسه واقعا. | 324 | 2 | Loading... |
در عین حال که برام مهم نیست، احساس میکنم قلبم مچالهست. مثل همیشه درگیره تناقضم.
وقتی از جزئیاتِ روزی که سپری کردم،
برات میگم یعنی تو آدمِ امنِ منی.
Repost from فودوشین.☕︎
وقتی از جزئیات زندگیم برات میگم یعنی واسم به شدت اهمیت داری، وگرنه من اصلا حوصله صحبت ندارم.
انگار خودم رو توی یه سنی، جا گذاشتم. هنوز باورم نمیشه از اون سن گذر کردم و حالا همه چیز فرق کرده.
در مواجه با اتفاقاتی که میافتن، یه
"چرا؟ که چی بشه"ی خاصی دائما گوشهی ذهنمه.
حین اینکه داشتم براش توضیح میدادم چهقدر توقع این اتفاقات رو نداشتم و تا چه حد فرو پاشیدم، نشست کنارم. بغلم کرد. با هرجملهایی که میگفتم محکمتر بغلم میکرد. میخواست بگه من هستم، میفهمم. کاش میشد تا همیشه توی اون آغوش میموندم.