cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

به رنگ خاکستر

بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀 https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8 https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk

Show more
Advertising posts
32 249
Subscribers
+41924 hours
+557 days
+94430 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

        آهنگ شاد برا عروسی، تولد و مهمونی بیا اینجا 😍💃 ☆ @Music_bomb ☆ @Music_bombآهنگهای کامل ویس بالا 😍💥
Show all...
4.76 KB
🤬 4👍 3 1🏆 1
دوستان من جایی هستم نت ندارم همین پیام هم به سختی فرستادم شب میام هم پارت میذارم هم جواب پی وی رو میدم🧡
Show all...
117🤡 26🗿 16👍 14💔 9😡 5👎 2🕊 2🍾 2🥰 1🍓 1
Show all...
6006846079415354700.oga5.09 KB
😡 42👍 6🤬 5💅 2🤡 1
sticker.webp0.49 KB
sticker.webp0.49 KB
👍 4
Repost from N/a
_ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟ با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم با اخم ادامه داد _ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش! بغض کرده نالیدم _ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد هنوز با دیدنش دلم می‌لرزید توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش می‌شدم! مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت _ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود حالا میخواست بیرونمون کنه مهیار جلو رفت _ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟ سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن مهیار درمونده به طرف من چرخید صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه می‌اومد آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت _ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟ فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم _ آدمات رو بفرست برن با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد _ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو! اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد _ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد اگه می‌فهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست ..... همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید _ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود! مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد _ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته! نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد _ مهام پسر توئه! نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد _ مامان می می ... https://t.me/+-8YuqwsCeLBkMmFk https://t.me/+-8YuqwsCeLBkMmFk https://t.me/+-8YuqwsCeLBkMmFk پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔
Show all...
👍 11 2
Repost from N/a
#پارت_547 × از این لباسایی که جوونای امروز میپوشن ، بپوش واسه شوهرت ننه .... چمیدونم من .. اسمش چیه ؟ لانتادا ؟ کانادا ؟ جلوی خنده ام را میگیرم _ لامبادا بی‌بی ! زانویش را ماساژ میدهد و میگوید × عا باریکلا .... از همینا بگیر . این مردای امروزی رو باید با این چیزا بکشی روی تخت چشمانم گشاد میشوند بی‌بی هرگز انقدر بی پروا حرف نمیزد خجالت زده زمزمه میکنم _ این حرفا چیه بی‌بی ... اروند ، مرد خوبیه ! خوب برای او توصیف خوبی نبود او واقعا فرشته بود ..... یک فرشته‌ی مهربان و صبور × منم نگفتم زبونم لال مَردِ بدیه که مادر .... ولی الان چهار ساله ازدواج کردین ... دِ حتما یه چی هست که هنوز حامله نشدی _ خب ... خب طلا هنوز یکم باید بزرگ تر بشه . سرش را به نشانه تاسف برایم تکان میدهد × اون زمان که بهت گفتم ، بله ندی همین روزا رو میدیدم ..... دخترش رو داده تو بزرگ کنی . دیگه بچه واسه چیشه ؟! من طلا را مانند بچه خودم دوست داشتم اما تازگی ها دلم میخواست خودم هم حس حاملگی و مادر شدن را درک کنم . او اما به من نزدیک نمیشد میبوسید ها .... اما پیشانی و گونه ام را پشت دستم را در این چهار سال حتی یکبار هم لبم را لمس نکرده بود احترام میگذاشت گاهی فکر میکردم ملکه ام .... اما خب .... گویا مرا به چشم دیگری میدید نه همسری که نیاز دارد ! _ میگین چیکار کنم ؟ حتما جذابیت ندارم دیگه واسش! بی‌بی نیم نگاهی به طلا که مشغول تاب بازی بود می اندازد و خودش را جلوتر میکشد کنار گوشم پچ میزند × من این بچه رو امشب نگه میدارم ... برو خونه واسه شوهرت از اون لباسا بپوش . این مدت همیشه بچه خونتون بوده که کاری نکرده . برو دخترم ..... یکم ناز بیای واسش تمومه به حرف های بی‌بی میخندم اما حق داشت ! باید امشب تلاشم را میکردم https://t.me/+mQV__YfFyoQwM2Rk https://t.me/+mQV__YfFyoQwM2Rk https://t.me/+mQV__YfFyoQwM2Rk https://t.me/+mQV__YfFyoQwM2Rk https://t.me/+mQV__YfFyoQwM2Rk https://t.me/+mQV__YfFyoQwM2Rk https://t.me/+mQV__YfFyoQwM2Rk صدای چرخش کلید در قفل که می اید ، اخرین نگاه را به خود در آینه می اندازم لباس خوابی که پوشیده بودم رسما عاری از هر گونه پارچه بود .... اما چه اشکالی داشت ؟! ما بیش از ۴ سال بود که ازدواج کرده بودیم با صدایش به خودم می اید + نفس جان ؟ کجایی ؟ جان و خانم از دهانش نمی افتاد دلم برایش قنج میرود و با ناز از اتاق بیرون میروم که چشمش به من می افتد ابتدا تعجب میکند و بعد + طلا کجاست ؟ همین ؟! به تته پته می افتم او حتی توجهی به من و لباسم هم نکرده بود .... سر پایین می اندازم و با غم لب میزنم _ خونه بی‌بی گذاشتمش مهربان میپرسد + واسه چی ؟ عقب میروم تا لباسم را عوض کنم و در همان حال میگویم _ هیچی میخواست یکم بازی کنه ... الان لباس عوض میکنم بریم بیاریمش در کمدم را باز میکنم و شلوار جینم را بیرون میکشم که دست داغی دور کمرم حلقه میشود و زمزمه داغ و پر حرارتش در گوشم جای میگیرد + باشه حالا ..... فردا میارمش خودم لبخند شرم زده ای میزنم و وقتی برمیگردم به سمتش ، لب های داغش روی لب هایم فرو می آیند ...... بیا بقیه اش رو بخونننن پارت واقعیشه هاااااااا👇👇👇👇 https://t.me/+mQV__YfFyoQwM2Rk https://t.me/+mQV__YfFyoQwM2Rk https://t.me/+mQV__YfFyoQwM2Rk https://t.me/+mQV__YfFyoQwM2Rk https://t.me/+mQV__YfFyoQwM2Rk
Show all...
👍 5
Repost from N/a
-باید اسمتو تو گینس ثبت کنن... با صدامم ار.ضا میشی 💦🔞 پوزخندی زدم و گفتم : خیلی خودتو دست بالا گرفتی البرز زند! تو عوضی ترین آدمی هستی که من دیدم الآنم ولم کن تا.... خیز برداشت سمتم و سینمو تو چنگش گرفت. حرصی گفت : واسه من بلبل زبونی نکن زنیکه! من اگه نبودم که معلوم نبود تا الان زیرخواب کدوم بی پدری بودی تخت سینش کوبیدم و جیغ کشیدم: من انقد شرف داشتم که خودمو بکشم و تن به هرزگی ندم تو لعنتی نذاشتی کثافت دستش با هیزی روی بدنم چرخید و گفت : نگو بیبی! حیف این بدن سکسی بود که پرت بشه پایین کوه و متلاشی بشه. درعوض هرشب به البرز زند سرویس میدی... این کم چیزی نیست به محض تموم شدن حرفش یقه‌ی لباسمو محکم کشید که از جلو و پشت پاره شد جیغ کشیدم : چیکار میکنی عوضی سرشو توی گردنم فرو کرد و گفت : خوب نیست آدم به بُکُ.نش بگه عوضی! یهو دیدی ازت سیر شد و حراجت کرد بین رفیقاش موهاشو کشیدم و گفتم : تو انقد رذلی که هیچی ازت بعید نیست نوک انگشتشو از گردن تا وسط شکمم کشید و خونسرد لب زد : صدف کاری نکن در خونه رو روت قفل کنم و هرشب یکیو بفرستم سراغت واسه سرویس دادن! اصلا دوست ندارم بِکِش بقیه بشم ولی داری مجبورم میکنی تنم به لرزه افتاد. از این شیاد هیچی بعید نبود دستشو پشت کمرم برد و تقلا کرد واسه باز کردن سوتینم. لبخند ترسناکش وحشت انداخت به جونم و گفت : خوبه که از یه چیزایی بترسی کوچولو... من قلبا دلم میخواد تو فقط زیر خودم ناله کنی نه بقیه! باهام همکاری کن تا بهت سخت نگذره.... این سوتین تخ.می چرا باز نمیشه؟ بازش کن ببینم هنوز امید داشتم واسه منصرف کردنش دستمو روی صورتش گذاشتم و گفتم : البرز... تلافی چیو میخوای در بیاری؟ من که هر موقع خواستی باهات خوابیدم... چرا اینجا؟ بالای کوه توی ماشین؟؟ میترسم یکی سر برسه از بین لباش غرید : هرکی بیاد میگم زیرخوابمه فوضولی نکنه‌... باز میکنی این کوفتیو یا نه؟ دستش روی پایین‌تنم چنگ شد و آخ بلندی گفتم. حرف زدن با این آدم هیچ فایده ای نداشت ناچار سوتینمو باز کردم که سینه هام بیرون پرید و البرز نیشخند زد : هفته دیگه میبرمت مرکز... یه سری آزمایش میخوام انجام بدم که بدون زاییدن سینه هات پر شیر بشه! یکمی قراره هورموناتو دستکاری کنم بیب وحشت زده گفتم : دیوونه شدی؟ من.... من نمیذارم.... چه بلایی میخوای سرم بیاری؟؟ اگه قرار بود بمیرم میذاشتی خودمو خلاص کنم نه اینکه فرشته‌ی نجاتم بشی و هزار بار عذابم بدی شلوارمو تا زانو پایین کشید و بیشتر روی صندلی ماشین جا به جا شد -میدونی که در مقابل من هیچ قدرتی نداری... فقط باید بگی چشم! چه بخوای چه نخوای، قراره حسابی ازت شیر بخورم صدف! خودش به حرف بی مزه اش قاه قاه خندید و من مطمئن بودم این مرد، خودِ شیطانه! و  وای به وقتی که یه شیطان، پول و هوش هم داشته باشه.... میشه ترسناک ترین با فرو رفتن ناگهانی عضوش جیغم بلند شد و سیلی محکمی روی سینم زد اشک از کنار چشمم سرازیر شد و به سختی نالیدم : البرز... تو رو خدا..‌‌.. دارم میمیرم از درد.... آیییی....آه... زبونشو روی گوشم کشید و گفت : آی گفتنای از دردت رو باور کنم یا آه کشیدنای پر لذتت رو؟ خودشو بیشتر بهم فشار داد که جیغم در اومد و بدون تغییر حالتش ادامه داد : خیال برت داشته که میتونی منو گول بزنی؟ خونِ اون مرداویجِ هفت خط رو خودم از تو رگات بیرون میکشم صدف از شدت تعجب چشمام گرد شد... مرداویج.... چطور فهمید... من قرار بود به البرز نزدیک بشم تا رقیب بزرگ بابا رو کنار بزنم ولی اسیر دستاش شدم چطور نفهمیدم این همه شکنجه بخاطر اینه که هویتم لو رفته... دندونشو توی گردنم فرو کرد و موهامو کشید که جیغ بلند تری زدم و شروع کردم به التماس... منو میکشت... میخواست سلاخی ‌کنه و جواب مرداویج رو اینجوری بده... -البرز... التماست میکنم... اصلا اونجوری که تو فکر میکنی نیست... من از مرداویج متنفرم... اون شب از دست زورگویی و کاراش میخواستم خودمو از زندگی بکشم که تو سر رسیدی و منو با خودت بردی... البرز  میشنوی حرفامو؟ دستشو روی نقطه‌ی حساسم گذاشت که ناله‌ام بلند شد و گفت : جدی؟ میخوای باور کنم؟ فقط در یه صورت... باید مستقیم به قلب مرداویج شلیک کنی! میتونی پدرتو بکشی؟ قطعا نه! اما الان... توی این موقعیت لعنتی... سر تکون دادم و دستمو بین موهاش کشیدم شروع کردم به بوسیدن لباش که درست همون لحظه ضربه‌ی محکمی به شیشه‌ی ماشین خورد و نور قرمز گردون ماشین پلیس چشممو زد.... ترسیده اسم البرز رو زمزمه کردم که گفت : تا صبح کل شهر می‌فهمن تک دخترِ مرداویج وسط کوه توی ماشین زیر البرز زند جر خورده.....🔞 #پارت‌واقعی https://t.me/+6UPIuIjeTaY1ODI0 https://t.me/+6UPIuIjeTaY1ODI0 https://t.me/+6UPIuIjeTaY1ODI0
Show all...

👍 2 2
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.