53 621
Subscribers
-9324 hours
-7457 days
+67630 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
01:00
Video unavailable
🔮طلسم دفع بیماری 🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️🔥
✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان💫⁶
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️ 09213313730
☯ @telesmohajat
100
1 02600
Repost from N/a
حسرت دیدن خودم و پسرت رو به دلت میذارم...
https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk
حالا که رفته بود، حالا که طلاقش داده بود، حالا که نبود. چند نفس بلند کشید و مشتی هم به شکمش زد.
- حالا که نیستی و نمیبینی... نمی ذارم هیچوقت دیگه هم بفهمی بچهای در کار بوده! حسرت دیدن خودم و پسرت رو به گور میبری.
دست روی صورت خیسش کشید و دندان روی هم سایید:
- یاشارخان خداحافظ برای همیشه!
***
https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk
یاشار بود که روبهرویش ایستاده بود؟ آن هم با آن تیپ؟ واقعا یاشار بود؟ یا خیال و خوابی شیرین؟ آن هم بعد از چهار سال؟؟ یاشار در ایران چه میکرد؟ او که به یاشار آدرس غلط داده بود!
الان باید میخندید یا گریه میکرد؟
- تو... اینجا؟
پوزخندی گوشهی لب یاشار شکل گرفت.
- چیز عجیبی نیست، من نصف روزهای سالهای اخیرم داره این سمت مرز میگذره.
شایان متعجب از دیدن مردی که به دختری که عاشقش بود، دست داده و دستش را ول نمیکرد، رو به دختر گفت:
- معرفی نمی کنی؟
تارا کوتاه گفت:
- از دوستان سابق اون سمت!
یاشار از این معرفی زیادی خلاصه پوزخندی بر لب آورد و در لحنش حرص موج زد:
- البته با اجازه من اصلاح کنم، شوهر سابقشون!
شایان مات جملهی شنیده شده سمت یاشار برگشت و لب زد:
- پدر ایلیا؟!
نگاه بهتزده و حیران یاشار سمت دختری رفت که حس میکرد برای سرپا ماندن دیگر جانی ندارد و گفت:
- این چی میگه؟ با توام؟ نگام کن ببینم این یارو الان چی گفت؟
قلبش در دهانش میزد، اصلاً حس میکرد نفسش بالا نمیآید. چگونه چشم باز میکرد و چشمدرچشم یاشار حرف میزد. یاشار بازوی در دستش را فشرد و کمی او را سمت خودش کشید:
- اگه دلت هنوز به نفس کشیدنه... حرف بزن.
https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk
https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk
#پارتواقعی🚫
اون نباید می فهمید ایلیا پسرشه! اما در یه لحظه از حرف یه غریبه همه چیو فهمید... مردی که توی زادگاهمون همه طردش کرده بودند، منجی من و خانواده ام شد و زندگیمون رو نجات داد و شرط نجاتش ازدواجش با من بود. اما دست تقدیر راهمون رو از هم جدا کرد و من موندم و یه یادگاری از اون با چشم های زمردیش که هر وقت می دیدمش به یاد نگاه اشنای پدرش می افتادم. اما الان که فهمیده ازم یه پسر داره می خواد ازم بگیرتش و...
26700
Repost from N/a
همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ...
انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ...
حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم
_پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون !
داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟!
_مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟
_نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه ....
پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟!
صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد
_هنوز تو سرویسه ؟!
مهبد گفت :
_صدایی که ازش نمیاد
_دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته ....
چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد
_یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و میوفتی روش ...فقط کامل لخت باشید که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ...
بعد رو به غزل غرید :
_با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری
انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد :
_اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی
عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ...
🌺🌺🌺
طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱...
یعنی می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
🍃🍃🍃
👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری
👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
79500
Repost from N/a
- باز که تو اینجایی پرنسس مهربون!
مها با ناز موهایش را کنار میزند و قطعا این سری پس از پوشاندن گند قبلی لو میروم.
- آفلین...چه مَلد (مرد) خوبی شدی! بهم پَلَنسِس (پرنسس) میگی!
اشک در چشمانم حلقه زد و دختر چهار سالهی بیپدر من، چه سریع با یک مرد اُخت میگرفت.
سامیار با آن ابهت همیشگی با تک خندهای روی زانو مینشیند و با محبت دستی به سرش میکشد.
- چون یاد گرفتم به دخترای زیادی خوشگل پرنسس بگم.
بغ کرده لبانش را به جلو میفرستد و بیخبر برای پدر واقعیاش دلبری میکند.
- اما فقد من خیلی خوشگلم!
سامیار میخندد و جسم کوچک و تپلش را با محبت خاصی در آغوش میگیرد. دم عمیقی که از موهایش میگیرد جان از تنم بیرون میرود. نکند فهمیده باشد؟
- خوشبحال پدرت که همچین دختر خوشگلی داره پس!
مها ناراحت از بغلش بیرون میآید.
- ولی من که بابا ندالم.
اشکم پایین میچکد و ستون را بیشتر چنگ میزنم. دخترک نمیدانست مرد روبهرویش همان پدر گمشدهی داستانش بود.
لبخند سامیار زیادی غمگین بود.
- پس خودم بابات میشم!
چشمان مها برق میزند و من مبهوت دست روی دهانم گذاشتم.
- باشه پس بِلیم (بریم) با مامانم آشنا بشیم.
وحشت زده قدمی از ستون فاصله گرفتم.
- همون خانمی که چند روز پیش تو بغلش بودی؟
دست کوچکش که در هوا میچرخد خودم را بدبخت میبینم.
- نه اون که دوست مامانی بود بهش خاله آرزو میگم...مامانم اسمش ماهیه!
با دهان باز و ترسی که در صورتم نشسته عقب تر رفتم که محکم به وسایل پشت سرم برخورد میکنم و همهشان روی زمین میریزند.
- مامانی؟
https://t.me/+3FFroA3_A9JhYzhk
https://t.me/+3FFroA3_A9JhYzhk
من ماهلین ستوده صاحب بزرگترین هولدینگ ایران بودم و بالاخره بعد از چند سال بادیگارد مد نظرم رو پیدا کردم و عاشقش شدم🫀اما اون از من سواستفاده کرد چون با نقشه انتقام به من نزدیک شده بود و بعد از گرفتن انتقامش رفت و منِ عاشق رو تنها گذاشت بی خبر از اینکه یادگاریش توی شکممه! حالا بعد از گذشت چهار سال در حالی که یکی از رقبای کاریم هست...🥲❌ادامه در لینک زیر👇🏻👇🏻👇🏻❤️🔥
https://t.me/+3FFroA3_A9JhYzhk
31800
Repost from N/a
#پارتواقعی
#کپیممنوع⛔️
-پس بهش میگی من مامانشو کور کردم؟
با حرفم رنگ باخت. مشخص بود که جا خورده. من هم خندیدم، انگاری آنطور که ادعا داشت هم همه چیز را نشنیده بود.
تنم به رعشه افتاده بود و سرم از شدت درد روی تنم سنگینی میکرد.
-همه چیزو خراب میکنی... زندگیم نابود میشه وقتی بفهمه زنش این همه سال از همه چیز خبر داشته و سکوت کرده... مامانش نابود میشه با داغی که روی دلشون گذاشته... خانوادهش نابود میشن وقتی بفهمن باباشون...
صورت بابا طوری رنگ باخت و مردمک چشمهایش به پشت سرم درشت شدند که تو همان یک لحظه جان از تنم رفت.
دیدم که بابا چطور خودش را عقب کشید و به من مرده اعتنایی نکرد. حتی نایستاد تا اگر سقوط کردم دستش پناهم شود.
جان دادم تا توانستم به تنم تکانی بدهم. تا به عقب برگردم و از دیدن او ایستاده و ناظر به اعترافم، نفسم ته نکشد.
صورتش از فرط خشم کبود شده بود از چشمهایش خون چکه میکرد.
طوری نگاهم کرد که از خودم بیزار شدم. دلم میخواست زمین دهان باز میکرد و من را با تمام شرمم میبلعید تا دیگر اینطور نگاهم نکند. این شکلی که نفرت از نگاهش سمت قلبم روانه شود.
اشکهایم را با پشت دستم پاک کردم و رویش را برگرداند.
-محمدرضا...
به راه افتاد و جوابم را نداد. پشتش دویدم و گفتم:
-بذار برات توضیح بدم...
انگار نه میشنید و نه میدید. زور قدمهایم به قدمهایش نمیرسید. او فرار میکرد و من اگر دستم به او نمیرسید شاید تا ابد زیر این غصه هر روز جان میدادم و میمردم.
نمیخواستم برود. باید از خودم تمام ماجرا را میشنید. حالا که فهمیده بود، این فقط خودم بودم که میتوانستم برایش بگویم.
از پارک بیرون زد و دنبالش رفتم. اشکهایم جلوی دیدم را تار کرده بودند. هر چه صدایش میکردم، نمیایستاد. دستم را برای گرفتن بازویش دراز کردم. او از عرض خیابان رد شد و یکبار دیگر با عجز صدایش کردم، اما انگار تا برگشت و نگاهم کرد، صدای وحشتانک کشیده شدن چرخهای ماشینی را به روی آسفالت خیابان شنیدم و بعدش... بعدش بین زمین و آسمان با درد و وحشت دستهایم را دور شکمم حصار کردم و صدای هراسیدهی او آخرین چیزی بود که قبل از کوبیده شدنم به کاپوت ماشین شنیدم.
با ضرب به زمین کوبیده شدم و پهلویم از شدت درد، تیر کشید.
پلک زدم و تصویر ماتش که مقابلم زانو زد، محوتر شد.
انگشتهایم روی شکمم چنگ شدند و خیسی زیادی را لای پاهایم حس کردم.
محمدرضا دست زیر شانهام اندخت و صدایش با التماس به گوشم رسید:
-ساره... ساره جانم...
جان باز نگه داشتن چشمهایم را نداشتم. همهمه زیاد شده بود. شنیدم که محمدرضا فریاد کشید:
-یکی زنگ بزنه آمبولانس.
درد از پهلویم دوید و به کمرم رسیده بود. گرمای دست محمدرضا را زیر شکمم حس کردم و نالیدم:
-بچهم...
-هیچی نیست ساره... الان آمبولانس میرسه عزیزم.
قلبم تیر کشید. تنم سست شد و فقط توانستم بگویم:
-بچهم...
https://t.me/+SX1yC9R5u-5mYWZk
https://t.me/+SX1yC9R5u-5mYWZk
https://t.me/+SX1yC9R5u-5mYWZk
https://t.me/+SX1yC9R5u-5mYWZk
https://t.me/+SX1yC9R5u-5mYWZk
شبی که قرار شد به آن مردِ افغان فروخته شوم، منجی زندگیام شد. پسر غد و تلخ محلهمان بود. از آن آدمهایی که با سایهی خودش هم سر جنگ داشت. اولین باری که عمیقاً حس کردم دوستشدارم همان موقع بود. با عاطفه وسط کوچه مشغول بازی بودیم. برایمان بستنی خریده بود به من که رسید جدی و آهسته کنار گوشم لب زد: "دیگه هیچ وقت نذار لباس پسرونه تنت کنن" تنها کسی بود که آشوک صدایم نمیکرد.وقتی خبر نامزدیاش را شنیدم دنیایم تیره و تارتر شد. یک شب که از زندگی نابسامانم بریده و دست به مرگ خودخواسته زده بودم، بالای سرم رسید و نگذاشت که بمیرم.مرا رساند بیمارستان و درخواستی داد که محالترین اتفاق ممکن بود! از من خواست تا باهاش ازدواج کنم و...؟
66200
4 56000
Photo unavailable
👩❤️💋👨 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی
👰♀🤵♂ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی
🖤جادو سیاه
🕯 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم
💰 رزق و روزی و ثروت ابدی
🔓🔑 راهگشایی و مشگل کشایی
🔮 موکل قابل دیدن با آموزش
🪞 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما
💍 انگشترهای موکل دار تضمینی
🫀👅 تسخیر قلب و زبان بند قوی
🧞♀ احضار هر فردی که مدنظر باشد
🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی 5sh
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
5 15200
Photo unavailable
اتفاقی عجیب در لیگ برتر/ فساد در بازی دیشب هم دست بردار نبود
متن بیانیه سازمان لیگ نسبت به پنالتی گرفته نشده استقلال منتشر شد ادامه خبر
4 17900
2 53000