cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

.Abalone m.

تحت هیچ عنوان به هیچ شکل هیییچیو کپی نکنین°^° ناش برا حرف،انتقادات،نظرات،تب و سوالات شرعی•-•: https://telegram.me/BChatBot?start=sc-1293112-lkw2JM3

Show more
Advertising posts
377
Subscribers
-324 hours
+1007 days
+7630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

نظر شماام محترمه ولی خب مترو تاابد•-•»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»
Show all...
👍 7
00:40
Video unavailable
هی گایز+^+\🍄 _ @Abalone_mushrooms _ پ.ن: #ابنبات میبی؟•-•
Show all...
5.80 MB
💘 4👍 1🔥 1
~ @Abalone_mushrooms ~  🫧 #باسلوق  🫧 #باسلوق_پارت_نود_و_هفتم ➿ توی زندگی قبلیم،البته که منم اهداف و رویاهایی داشتم.. کدوم انسانی ندارتشون؟ با این وجود،ازشون دست کشیدم رها کردم،تسلیم شدم و توی حسرت و پشیمونی،مردم.. روا:امتحانم کن ناخنهای تیزم بیرون زدن و حمله‌ش رو جاخالی دادم بلوم:خودت شروعش کردی مردمکهامون عمودی شدن پنجره اتاق،نیمه باز بود همزمان با حمله ور شدنمون به همدیگه،باد شدیدی توی اتاق وزید پتوی روی تخت پایین افتاد و ناخنهای تیز بلوم کنار گردنم متوقف شدن به ارومی نگاهشو سمت تخت داد و یهویی،سمتش قدم کج کرد:سیلی؟! وحشت زده اتاق رو میگشت پوزخند زدم روا:رها شدی،هاه؟ بلوم:خفه شو.. نگاه سردی سمتم انداخت بلوم:برخلاف رابطش با تو،بین ما عشق وجود داشت به همدیگه خیره شدیم و یهویی،همزمان با عجله از اتاق زدیم بیرون _•ویلیام•_ همزمان با بیت موسیقی که از هدفونم پخش میشد سرمو حرکت میدادم صدای در،انقدر بلند بود که از جا بپرونتم:فاک!.. متعجب سربلند کردم عین این بود که یه گروه بزرگ از مردهای بالغ همزمان خودشونو به در بکوبونن! در،رسما داشت میشکست!! وحشت زده از چشمی،بیرونو نگاه کردم هیچکس نیست.. با تردید به ارومی گوشه دررو باز کردم فورا اومد داخل عقب کشیدم:این دیگه چه کوفتیه؟! یه اسلایم گردالو و سبز رنگ بود،با دوتا چشم درشت و درخشان مشکی ویلیام:صبر کن.. گوشیمو برداشتم و به اون عکسه خیره شدم ویلیام:این خودشه!.. ••• #ادامه_دارد 🫧~ ••• #ابالون 🍄~ _ @Abalone_mushrooms ~
Show all...
👍 3 2👾 1
~ @Abalone_mushrooms ~  🫧 #باسلوق  🫧 #باسلوق_پارت_نود_و_ششم ➿ _•بلوم•_ کش و قوسی به بدنم دادم:مم.. نفس عمیقی کشیدم الان،بالاخره،بدنم امادست از جام بلند شدم باورنکردنیه.. بالاخره،میتونم ازاد بشم! بلوم:بیب،هنوز خوابی؟ لبخند محوی زدم بلوم:بجنب،باید اماده شی،امروز ازینجا میریم! نزدیک شدن کسی رو حس،و مکث کردم وقتی در باز شد،انتظار دیدنش رو نداشتم بلوم:اوه.. روا:هی..بلوم بلوم:اگه بابت بحثمون اومدی،مشکلی نیست وارد اتاق شد با دقت حرکاتشو زیرنظر گرفتم روا:اوه؟..اره!نمیخواستم اونجور حرفاییو بزنم،برام مهم بود که سوتفاهم بینمونو حل کنم.. دستمو روی دستش گذاشتم بلوم:اینکه داری سعی میکنی اتاقمو بگردی هم،جزو همون سوتفاهمه؟ روا:درواقع..یکی از بیمارا گفت یه موش دیده،که مستقیم اومده توی اتاق تو.. نگاه سردی سمتم انداخت روا:ممکنه مریض باشه..میخوام پیداش کنم و ازینجا ببرمش دستشو رها کردم بلوم:...پس،اون تویی سکوت کوتاهی کرد روا:...میدونی سیلی کجاست،غیر ازینه؟ _•روا•_ با جدیت نگاهش میکردم به ارومی خندید خندش،ذره ذره بالا گرفت و به قهقهه خیلی بلندی تبدیل شد بلوم:من دیگه چه احمقیم!!البته،تو نفر قبلی بودی که نگهش میداشتی!! روا:گوش کن..متاسفم که ردت کردم،ولی این هیچ ربطی به اون دختر نداره بلوم:خدای من.. ناباورانه نگاهم میکرد بلوم:هی پرنسس..فکر کردی کی هستی؟جدی میگم..این،اصلا سخت نبود که ازت بگذرم به ارومی سرکج کرد بلوم:و کسی که کمکم کرد رهات کنم،اون بود،اون-.. دستهاشو مشت کرد بلوم:اولین فردیه که اینجوری باهام رفتار میکنه،و..بهت نمیدمش،روا روا:مجبور نیستی کاررو به اینجا بکشونی بلوم:توام همینطور..بیخیال،منطقی باش چند قدم بهم نزدیک شد بلوم:جدا،فکر میکنی میتونی مقابل من پیروز بشی؟ زمزمه کرد بلوم:هردومون میدونیم چقدر ازت قویترم..اینجا،دقیقا همون نقطه ایه که باید تسلیم بشی ••• #ادامه_دارد 🫧~ ••• #ابالون 🍄~ _ @Abalone_mushrooms ~
Show all...
2👍 1👾 1
~ @Abalone_mushrooms ~  🫧 #باسلوق  🫧 #باسلوق_پارت_نود_و_پنجم ➿ ••••• قدمهامو تندتر کردم نفس نفس میزدم دستامو مشت کردم تک تک اتاقارو باز میکردم و با دقت میگشتم +د..دکتر؟! فقط یه جا باقی مونده! اتاق بلوم روا:یعنی..از بیمارستان رف-..صبر کن.. بستنیایی که خرید،مورد علاقه سیلی بودن رفتارش،تغییر کرد یهویی،دست از تلاش برای مخ زدنم برداشت و.. همیشه میدیدم گاهی،توی یه روز و ساعتای خاصی،یه ادمایی سمت اتاقش میرن،همراه یه بسته اما،مدتهاست ندیدم هیچکدومشون بیان بیرون روا:بنظر میاد..باید برم به یه دوست قدیمی سر بزنم _•جورجیا•_ جورجیا:هنوز نتونستن پیداشون کنن..پس پلیسا دقیقا چه گهی میخورن؟ روی پاهام نشست انوی:بیخیال،من درمان شدم،شیرینی فروشیمون به زودی افتتاح میشه،همه چیز معرکست! سرخ شدم جورجیا:چ..چرا باید همیشه رومن-.. بهم تکیه داد و نیشخند زد انوی:دوسم نداری؟~ جورجیا:م..من و تو فقط شریکیم! انوی:هوووم.. دستم رو گرفت صورتشو نزدیک صورتم اورد انوی:پس فقط شریکیم..هاه؟ جورجیا:دقیقا!! گوشه لبمو بوسید جورجیا:ههههییییینننننن!! با شوک جیغ کشیدم و خندید انوی:خدایا چقدر کیوت جیغ میکشه! جورجیا:ر..روانی!! انوی:اره اره،من روانیم~ ••• #ادامه_دارد 🫧~ ••• #ابالون 🍄~ _ @Abalone_mushrooms ~
Show all...
2👍 1👾 1
~ @Abalone_mushrooms ~  🫧 #باسلوق  🫧 #باسلوق_پارت_نود_و_چهارم ➿ _•کیوکا•_ با دوتا عروسکم بازی میکردم کیوکا:هیننن!من به تو اعتماد داشتممم چرا منو خوردییی؟! صدامو عوض کردم کیوکا:تو لایقش بودییی!! مکثی کردم انداختمشون کیوکا:پوف،فایده نداره زانوهامو توی شکمم جمع و دستامو دورشون حلقه کردم کیوکا:دلم برای روا اونه سان تنگ شده..همیشه،کلی باهام بازی میکرد!الان..دیگه سخت میبینمش.. با دیدن تکون خوردن یه سایه گوشه اتاق،جیغی کشیدم و وحشت زده عقب رفتم انگار جیغم هولش کرد وول وول خورد و توی نور اومد کیوکا:ا..اوه.. این..ژله گنده سبز راه میره!!چشم هم داره!!! کیوکا:هیی..کوچولو،متاسفم که ترسو-.. از پنجره پرید بیرون شکه نگاهش میکردم _•روا•_ شقیقه هام رو ماساژ میدادم ویلیام به هیچکدوم از تماسها،یا پیامهام جواب نمیده! لوکان:هی..خوبی؟ دستشو کنار زدم روا:عالیم.. بلند شدم روا:عالیم.میتونی برگردی سرکارت لوکان:..که اینطور،خیلی خب ••• کیوکا:روا اونه سانن!روا اونه ساننن داری گوش میدی؟! روا:هوم؟..اه،اره!چی میگفتی؟ مابین معاینه‌ش بودم کیوکا:گفتممم دیروز خیلیی حوصلم سررفته بود!بعدش یه بازی جدید اخراع کردمم! روا:جدی؟چقدر خوب کیوکا:بعدد اقا گرگه خرسه رو خوردد! روا:خیلی جالبه کیوکا:میتونستم کلییی ماجراهاشو خفن تر کنم،اگه اون ژله سبزه یهویی نمیترسوندم! روا:البته،میت-.. خشکم زد نفسم بند اومده بود روا:..چی؟ کیوکا:خیلی عجیب بود!یه ژله سبز گردالو بود،با دوتا چشم! شونه هاشو نگه داشتم روا:..کیو چان،کیو چان عزیزم،گوش کن،این برای اونه چان خییییلی مهمه!باشه؟میخوام دقیق،شمرده شمرده و با جزئیات بهم بگی..چه شکلی بود؟چه زمانی دیدیش؟دقیقا کجا؟ کیوکا:اون گوشه! به یه سمت اتاق اشاره کرد کیوکا:شوکه شدم و ترسوندمش،اونم از پنجره پرید بیرون!هیننن روا اونه چان؟!!!! با عجله سمت پنجره رفتم روا:ممنونم بابت کمکت!اون..درواقع،اسلایم منه! کیوکا:هه؟! روا:گمش کرده بودم،و باید دوباره پیداش کنم! کیوکا:اوه..پس اون ژله خونگی اونه سان بود!! چشماش برق میزدن:تو میتونییی از‌پنجره پایین پریدم روی پاهام فرود اومدم و بو کشیدم نگاهم رو به پایین رفت:..اوه،سیلی دوست داشتنی من.. میتونستم رد محوی از خونش رو ببینم و حس کنم زخمی بوده؟.. غیرممکنه پریدن از ارتفاع زخمش کنه،باید توسط چیز دیگه ای ایجاد شده باشه.. دلهره بدی گرفتم یه حسی بهم میگه..هنوز،توی بیمارستانه ••• #ادامه_دارد 🫧~ ••• #ابالون 🍄~ _ @Abalone_mushrooms ~
Show all...
👍 2 2👾 1
~ @Abalone_mushrooms ~  🫧 #باسلوق  🫧 #باسلوق_پارت_نود_و_سوم ➿ _•روا•_ با لگد به بدنش کوبیدم و خون خودش رو توی صورتش بالا اوردم نفس نفس میزدم روا:ف..فاک.. دندونامو روی هم ساییدم قورت دادن همچین خون کثیف و بی‌کیفیتی،بعد از مزه کردن سیلی،غیرممکن بنظر میرسه سرمو بین دستام گرفتم و موهامو چنگ زدم روا:لعنتی..کجا قایم شدی؟..فقط،برگرد!..میتونم بیشتر دوستت داشته باشم،میتونم هرکاری برات بکنم،من میتونم-.. صدای دیلینگ مانند گوشیم رو شنیدم:هوم؟ پیام،از سمت ویلیام بود با عجله،گوشیوبرداشتم و وقتی بازش کردم،خبری از پیام نبود:دیلیتش کرده.. مکثی کردم خب.. بنظر میاد باید دوباره برم بهش سربزنم. _•بلوم•_ چشمامو نیمه باز کردم:مم؟.. سیلی:"منم،اروم".. لبش رو گاز گرفته بود و الان،داشت میبوسیدم با قورت دادن هر جرعه از خونش،حس میکردم توانم داره برمیگرده بازوشو چنگ زدم بلوم:بهت گفتم بیشتر ازین نیاز نیست،عزیزم لبهای خونیش رو لیسیدم بلوم:به اندازه کافی برام انجام دادی..فردا،در اولین فرصت،ازینجا میریم سیلی:"تاابد باهم زندگی میکنیم؟" بلوم:معلومه! محکم،بغل کردم و به خودم فشردمش بلوم:هیچکس توی دنیا،نمیتونه تورو ازم بگیره.. لبخند محوی زدم:دوستت دارم،سیلی به ارومی نوازشم کرد و حس کردم،پلکهام دارن سنگین میشن بلوم:از فردا..همه چیز..مم..خیلی متفاوت..پیش میره... ••• #ادامه_دارد 🫧~ ••• #ابالون 🍄~ _ @Abalone_mushrooms ~
Show all...
👍 2 2👾 1
~ @Abalone_mushrooms ~  🫧 #باسلوق  🫧 #باسلوق_پارت_نود_و_دوم ➿ _•بلوم•_ با وحشت از خواب پریدم:مامان!! بلافاصله،یقمو چنگ زد،سمت خودش کشید و بغلم کرد بلوم:س..سیلی؟.. گونمو بوسید بلوم:اه..متاسفم،نمیخواستم بیدارت کنم سرشو به چپ و راست تکون داد خودمو توی بغلش رها کردم اهی کشید سیلی:"باز خواب بد دیدی" بلوم:درسته.. مکثی کرد نشست و دستمو گرفت بلوم:هه؟- بلند شد و پشت سرش بلندم کرد بلوم:هی،ژله،کجا داری میبریم؟! با عجله قدم برمیداشت زمزمه کردم:ن..نمیتونیم همینجوری از حیاط بیمارستان نصفه شبی بزنیم بیرون!پدرم همه جا مامور-.. دهنشو باز کرد:....سیلی؟- و،منو خورد! چشمام گرد شدن اطرافم،با جنس اسلایمی و ژله ای سبز رنگ بدنش پوشیده شده بود،ولی انگار میتونستم نفس بکشم عین این بود که زیر یه دریای سبز رنگم،درحالی که میتونم به وضوح ببینم و نفس بکشم درواقع.. حسش..خیلی گرم بود.. انگار داشتم تمام خاطراتم رو از یاد میبردم بدنم،و ذهنم سبک شده بودن به ارومی چشمامو بستم اه..ترجیح میدم،تاابد همینجا بمونم.. یهویی،تفم کرد بیرون سرفه میزدم بلوم:ممنون💢 سرمو بلند کردم چشمام گرد شدن:اوه‌‌.. کنارم،روی پشت بوم ساختمون به شدت بلندی که اورده بودمون بالاش،دراز کشید نمیتونستم چشم از ستاره های بالای سرم بردارم:هی.. دستمو روی دستش گذاشتم بلوم:میدونی..مامانمم عاشق ستاره ها بود..نیمه شب ها،میرفت توی بالکن و میتونست ساعت ها بهشون خیره بمونه.. مکثی کردم بلوم:هی..میدونی..وقتی قدرتمو پس گرفتم،قراره ازینجا برم سرم رو سمتش برگردوندم بلوم:و..میخوام توروهم با خودم ببرم. ••• #ادامه_دارد 🫧~ ••• #ابالون 🍄~ _ @Abalone_mushrooms ~
Show all...
2👍 1👾 1
~ @Abalone_mushrooms ~  🫧 #باسلوق  🫧 #باسلوق_پارت_نود_و_یکم ➿ ••• بلوم:مامان!!باورت نمیشه چی دیدم! در اتاقو پشت سرم بستم بدو بدو سمتش رفتم و مقابلش ایستادم من..ازون خونه خوشم نمیومد از اون جو سخت و سرد و خفه.. پدری که هیچ اهمیتی بهم نمیداد و خدمتکارهایی که انگار نمیدیدنم برای تمام اون عمارت..نامرئی بودم تنها شخصی که دوستم داشت تنها شخصی که دوستش داشتم..مادرم بود بلوم:اون،انگار این بار داره سعی میکنه یه اسلایمو بگیره!عجیب نیست؟بابا همیشه موجودات خفن زیادیو میاره توی زیرزمین،چرا باید گرفتن یه اسلایم براش سخت-..ماماننن گوش میدی؟! دستمو سمت گونش بردم چشمام گرد شدن خون،از روی مچ دستم پایین میریخت نفسم بالا نمیومد بلوم:...مامان؟ صدامو بالا بردم و جیغ کشیدم:مامان!! مردمکام ریز شدن خاطره درستی از بعدش ندارم.. صدای جیغ هارو یادمه طعم شیرین خون،گوشت و استخون.. اون روز،پدرم تونست با خرج کردن تمام طلسم ها و قدرتش روی من،موقتا هوشیاریم رو برگردونه و بعد،متوجه شد.. من،قدرتمندتر از تصوراتشم بابام.. ترسیده بود..میتونستم اینو توی چشمهاش ببینم ••• روی صندلی محبوبش،پشت پنجره نشست بود بدن رنگ پریده و سفید و چشمهای خالی از زندگی مادرم.. دررو بست +سرک نکش،برو پایین بلوم:..مامان،اون روز مرده بود! +مطمئنا،فشار زیادی بهت اومده..کنترل قدرتتو از دست دادی،و توهم زدی بلوم:من مطمئنم چی دیدم!! نگاه سردی بهم انداخت:بلوم. دستهامو به شدت مشت کردم بلوم:..فقط..توهمات خودم بود.. اون،منو توی یه بیمارستان حبس کرد اسم بیمار رو روم گذاشت و با تمام نیروهایی که داشت،جاسوسیمو کرد سعی کرد کنترلم کنه و مجبورم کرد به طور مداوم ماده ای رو مصرف کنم که به شدت قدرتم رو سرکوب میکرد پدرم گفت.. فقط،هنوز زمانش نرسیده که من صاحب یه موهبتم،و نیاز دارم به اینکه درست مخفی و نگهداری بشم،تا وقتی که زمان استفاده از قدرتم فرا برسه اما،الان.. از این مزخرفات خسته شدم. ••••• _•روا•_ روا:..این..بچگی بلومه!.. اهمیتی نداشت چقدر کتاب رو ورق بزنم و زیر و رو کنم،هیچ نوشته دیگه ای پدیدار نمیشد!! روا:پس..خانوادش واقعا شکارچی هیولان..و یه چیزی دارن،که سیلی میخوادش..دلیل رفتنش سمت اون عمارت،فقط هوس نبوده!! ولی چی؟؟چیو اونجا مخفی کردن که سیلی حسش میکنه؟ بنظر میرسه..هدفشون از اولم اون بوده ولی چرا.. ممکنه از قدرتهاش باخبر باشن؟ ••• #ادامه_دارد 🫧~ ••• #ابالون 🍄~ _ @Abalone_mushrooms ~
Show all...
2👍 1👾 1
~ @Abalone_mushrooms ~  🫧 #باسلوق  🫧 #باسلوق_پارت_نودم ➿ ••• اب مقدس از بدنم پایین میریخت و گوشتم رو میسوزوند در سکوت به زمین خیره شده بودم ÷زمان غذاست سرمو بلند کردم یک هفته بود که حبس شده بودم و شکنجه میشدم و،چیزی نخورده بودم نگاهم رو به سینی دادم تیکه های بدن سگ،داخل سینی قرار گرفته بودن و چشمهای مرده‌ش،خیره نگاهم میکردن ••• درحال رد شدن از کنار اتاقش،داخل رو نگاه کردم مادرم،مثل همیشه،روی صندلیش نشسته بود به ارومی سرشو سمتم برگردوند انقدر لاغر بود،که انگار هر لحضه میتونست تبدیل به پودر بشه زیرچشمهاش سیاه شده بودن دستهامو مشت کردم بابا،دستاشو روی شونه هام گذاشت کنار گوشم زمزمه کرد +این اتفاقیه،که وقتی یکی از نوع ما عاشق میشه براش میوفته.. در اتاق رو بست +بیا،برمیگردیم سر تمرینمون ••• من،به سختی تمرین میدیدم درحالی که هرگز از عمارت بزرگ و تاریکمون بیرون نمیرفتم و بعد.. یه روز،اتفاقی افتاد وقتی بود که برای گزارش دادن تمرینات اون روزم،سمت دفتر پدرم رفتم +لعنتی!!.. سرشو بین دستاش گرفت +چطور ممکنه اون اسلایم لعنتی فرار کنه؟! از گوشه در داخل رو نگاه میکردم اسلایم؟.. ÷ا..اما تونستیم اینارو بگیریم!! نمیتونستم داخل قفسی که نگه داشته بود رو ببینم ÷ا..اون اسلایم میتونه حضورشونو حس کنه،وقتی به بلوغی برسه که بتونه مکانشونو تخمین بزنه فورا میاد اینجا!! +و.. غرید +چقدر طول میکشه اون..چیز..بالغ بشه؟ ÷ا..این.. صداش از وحشت میلرزید ÷م..میتونه توی پنج دقیقه اینده اتفاق بیوفته.‌.یا پنجاه سال اینده..مشخص نیست که-.. با فریاد خفه ای که شنیدم و حس کردن بوی خون،از اون اتاق فاصله گرفتم ••• #ادامه_دارد 🫧~ ••• #ابالون 🍄~ _ @Abalone_mushrooms ~
Show all...
2👍 1👾 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.