cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

⭕️رسانه جنگ فکری ➖

♡︎ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم  ♡︎ به کانال ما دوباره خوش امدید 🌹 در این کانال ما سعی می‌کنیم تا کاربران تلگرام را از فتنه و دسیسه های غرب آشنا کنیم. در نشر مطالب با ما همراه باشید.

Show more
Advertising posts
9 644
Subscribers
-1924 hours
-1417 days
-66830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
🌷 با ما همراه باشید با لیستے از بهترین ڪانال‌ها و گروه‌هاے عقیدتے و جهادے اهل سنت و جماعت. براے عضویت ڪافے است روے لینک مورد نظر ڪلیک ڪنید🌷 اولین زنی که در اسلام شهید شد چه کسی بود؟ گزینه صحیح را انتخاب کنید 👇
Show all...
👍 2 1
حضرت خدیجه [رضی الله تعالی عنها]
حضرت عایشه [رضی الله تعالی عنها]
حضرت ام سلمة [رضی الله تعالی عنها]
حضرت رمیصا [رضی الله تعالی عنها]
حضرت سمیه [رضی الله تعالی عنها]
دراین زمانیکه قرار گرفتیم.  کفر بر مسلمان پیروز است. چرا میدانی جواب چیه؟ همه داد وبیداد مینماییم آه صلاح الدین کجایی؟ آه عمر کجایی.  معتصموا کجایی؟ اسامه بن لادن کجایی خالد ابن ولید کجایی؟ ما چرا نمیگوییم که خود کجاییم؟ آیا ما همانند مادر صلاح الدین ایوبی هستیم؟ آیا رفتار مان آداب مان گفتار، کردار، عمل مان شبیه مادر عمر،  محمد بن قاسم، اسامه بن لادن و...  است؟ ای خاهرانم به هوش بیایید فکر های تانرا درکار بیندازید.. این ضعف وسستی امت از هفت نسل قبل ما بوجود آمده.. باید چنان باذوق وعلاقه با ایمان وعقیده یی راسخ ومستحکم ترمیم اش نماییم که کفار با دیدن فرزندان ما شجاعت ومردانه گی صلاح الدین را فراموش کنند. با دیدن نسل آینده چنان لرزه به اندامش بیفتد که از هیبت زمین بخورد ونتوانند سر بلند نمایند. صلاح الدین های زیادی میتونی تربیت کنی. خالد های زیادی میتونی به جهان غریب شده ی اسلام هدیه کنی. اما به یک شرط. که اول خودت مانند مادر صلاح الدین وخالد گردی.. که هنگام شیر دادن فرزندت قرآن به دستت باشد. هنگام خوابش تاریخ اسلام وجهاد را برایش تعریف کنی نه داستان های شاهدخت وشهزاده، دیو وپری، هرگاه ضعف های وجود خودرا ازبین ببرید بی گمان هزار صلاح الدین وفاتح قدس در آغوشت بزرگ میشود. ✍🏻#جندالاقصی 🥀🍃مادران مجاهد پرور🥀🍃
Show all...
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀

هدف از ایجاد کانال. حمایت از بانوی حافظه ومجاهده ما دکتر عافیه صدیقی ومجاهدین عزیز ما میباشد.. عافیه صدیقی ای گل فراموش شده ی امت درکنج زندان یهود.💔🥀 ارتباط با ما👇🏻 @mujahed456bot @mujahed456bot

👍 1 1
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
🌷 با ما همراه باشید با لیستے از بهترین ڪانال‌ها و گروه‌هاے عقیدتے و جهادے اهل سنت و جماعت. براے عضویت ڪافے است روے لینک مورد نظر ڪلیک ڪنید🌷 اولین زنی که در اسلام شهید شد چه کسی بود؟ گزینه صحیح را انتخاب کنید 👇
Show all...
👍 2 1
حضرت خدیجه [رضی الله تعالی عنها]
حضرت عایشه [رضی الله تعالی عنها]
حضرت ام سلمة [رضی الله تعالی عنها]
حضرت رمیصا [رضی الله تعالی عنها]
حضرت سمیه [رضی الله تعالی عنها]
ناگهان از خواب پریدم. فضا آکنده با آوای خوشِ اذان بود. شور و شعفی خاص درونم را دربرگرفت. قلبم نوید آمدن امدادِ الهی را می‌داد. با اعتماد به خدا منتظر فرجی از جانب او شدم. نزدیک ظهر روستا در خوشی فرو رفت و صداهای گوش‌خراش آهنگ‌های ناموزونِ موسیقی اطراف را پر کرد. بشرا به همراه عالیه و آسیه(خواهرهای عزیز) وارد اتاق شدند. آسیه گفت: «زود آماده‌شو که ماشین دم در ایستاده. گفتن بعد آرایشگاه خطبه نکاح رو می‌خونن.» _ «اگه نیام؟!» مادر همان لحظه به اتاق آمد و گفت: «اون وقت لباس سفیدِ عروسی‌ات با خونت آغشته میشه... انگاری هنوز پدرت رو نشناختی!» اشک‌ها روی گونه‌هایم چکیدند. رو به مادر گفتم: «در برابر ظلم‌تون، کاری از دستم برنمیاد؛ الله خودش هدایت‌تون کنه.» وقتی دیدند رامِ خواسته‌های آن‌ها شده‌ام، آرام شدند. از اتاق خارج شدند تا آماده شوم. وقتی کارم تمام شد آهسته پایم را بیرون گذاشتم. اطراف را از زیر نظر گذراندم. همه مشغول بودند و کسی به من توجه‌ایی نداشتند. به سمت اتاق پدر رفتم. اسلحه‌ و گلوله‌هایش را برداشتم و آن را پنهان کردم و سریع به هال رفتم. روبندم را زدم و همراه دخترها بیرون رفتیم. عزیز و دوست‌هایش کنار ماشین آخرین سیستم‌اش کرکر می‌خندیدند. با دیدن ما، عزیز جلو آمد و رو به دخترها گفت: «چند لحظه تنهامون بزارین.» به ناچار گوشه‌ایی ایستادند. به او نگاهی انداختم؛ تیپ زده بود و چشم‌هایش برق می‌زد. سرخوش گفت: «اسما این آخرین باره که نقاب می‌زنی؛ از امروز باهاش خداحافظی کن.» موهایش را عقب زد و گفت: «کی بود می‌گفت اگه عقیده‌ی اسلام رو قبول نکنی و قوانین‌شو اجرا نکنی بمیرمم با تو ازدواج نمی‌کنم؟! حالا می‌بینی چطوری داری برده‌ام میشی؟!» قهقههٔ مستانه‌‌ای زد. پشت نقاب پوزخندی به او زدم و در دل به خیال‌بافی‌اش خندیدم. گفتم: «اون روزها بهت گفتم و الآن هم می‌گم که کورخوندی بیچاره. اگه هیچ‌ چاره‌ایی برای نجات از دست تو پیدا نکنم با همین دستام خفه‌ات می‌کنم. ریختن خونت برام کاری نداره.» انگار برایش جُک می‌گفتم که از خنده روده‌بر شد. بین خنده‌هایش گفت: «تهدید ترسناکی بود کوچولو! کم مونده بود سکته کنم!» خنده‌اش که تمام شد یک قدم جلوتر آمد و با لحن جدی گفت: «گوش کن دختر، من هر وقت که بخوام، با هر کسی‌ که بخوام می‌تونم ازدواج کنم. حتی خدات هم نمی‌تونه مانعِ من بشه فهمیدی؟!» _ «استغفار کن و از الله بترس. اینقدر کفر نگو.» از او فاصله گرفتم که گفت: «با آرایشگره حرف زدم تا امشب سنگِ تموم بزاره. چنان آراسته‌ات کنه تا همه دوستام از زیباییت انگشت به دهن بمونن. فقط وقتی اومدم دنبالت اگه ببینم این چادرِ پاگیرت سرته، همین‌جا آتیشت می‌زنم.» آهسته گفتم: «این خیالتو تو گور ببری.» نشنید. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.                                 *** محمد صدای پاهای شخصی مرا از دنیای خیال پرت کرد. دختری با روبند مشکی مقابلم سبز شد. با حیرت به او نگریستم. از دویدنِ بسیار از نفس‌ افتاد. بعد از لحظه‌ای درنگ نفسی تازه کرد و بُریده پرسید: «بردار... منطقهٔ... مجاهدها... کجاست؟» ان‌شاءالله ادامه دارد...
Show all...
👍 2
📜🪶 خاطرات خونین🥀 #قسمت_سوم محمد وقت نماز صبح، با رویای زیبایی که دیشب دیده بودم، سر از پا نمی‌شناختم. قلبم با شوق می‌کوبید. باید به آن روستا می‌رفتم و می‌فهمیدم چه باید بکنم. دست‌هایم را بلند کردم و از الله نصرت خواستم:     "یاالله، خودت اسباب رو فراهم کن و منو تو این راه تنها نذار. هر چی مصلحت و خیره مقابلم بذار. یاالله راهم پر از خاره، ثابت‌قدمم کن..." امیر یعقوب پیشم آمد و گفت: «چی شد دلاور؟ استخاره کردی؟» _ «آره. یه خواب خیلی عجیبی دیدم.» _ «خیر باشه!» _ «خیره امیر... خواب دیدم که همراه همون دختر تو مسجدیم؛ روبه‌رومون رسول‌اللهﷺ نشسته بودن و خطبه نکاحمون رو می‌خوندن... اون‌قدر خوشحال بودیم که احساس می‌کردیم تو بهشتیم!» امیر خنده‌ای کرد و به شانه‌ام زد: _ «خواب مبارکیه. الآن باید حتما بری. بدون الله تنهات نمی‌زاره.» _ «حتما ان‌شاءالله.» بعد از مکث گفت: «راستی محمدجان، یادت نره قیافه‌ات رو تغییر بدی. یه لباس معمولی بپوش تا مشکلی برات پیش نیاد. می‌دونی که اون منطقه برای ما امن نیست.» چشمی کردم که باز دوباره تأکید کرد تا کاری که توجه دیگران را برانگیخته می‌کند انجام ندهم. قرار گذاشت که بیرون روستا با برادرها منتظرم می‌مانند تا اگر نیاز به کمک داشتم به موقع برسند. این لطفش را هرگز فراموش نخواهم کرد؛ استادم بود و مرا مثل پسر خودش می‌دانست و از هیچ کار خیری دریغ نمی‌کرد. خودم را آماده کردم. قبل از خروج سلاح کوچک و چاقوی ضامن‌دارم را برداشتم و جاساز کردم. به نزد امیر رفتم: _ «استاد دعام کنی و هرچی خیره برامون پیش بیاد.» آغوشش را برایم باز کرد: «برو که در پناه خدایی. ما هم بعدِ شما حرکت می‌کنیم.» برای این‌که تنها نباشم محمود را همراهم فرستاد. هر دو سوار موتور خود شدیم و از روستا بیرون رفتیم. وقتی به مقصد رسیدیم، صدای موسیقی سرسام‌آور بود. گوشه‌ای که جلب توجه نکند ایستادیم و اطراف را زیر نظر گرفتیم. به اجبار آن اَنکرُالاصوَات را تحمل می‌کردیم. شخصی را آن‌جا دیدم و فهمیدم داماد همان است. با ماشین گران‌قیمتش کنار خانه‌ایی ایستاده بود و با تعدادی از مردها می‌گفت و می‌خندید. محمود گفت: «محمد حالا باید چیکار کنیم؟» ذهنم قفل کرده بود. با خنده گفتم: «والا خودمم نمی‌دونم.» _ «چطوره دومادو بدوزدیم! هان؟!» قهقه‌ایی زدم: «اره فکر خیلی خوبیه!» محمود به حرف خودش خندید. بعد گفت: «فکر کنم دوماد همون خوشتیپه باشه. چه تیپی زده! مثل میمون کرده خودشو.» _ «نگو گناهه!» _ «بابا من به چهره‌اش نگفتم که، اون تیپ کاکل‌زریش رو میگم.» _ «باشه اخی. حالا اینا رو ویل کن فقط دعا کن الله یاری‌مون کنه.» _ «باشه داداش» لحظات طولانی را آن‌جا ماندیم. اطراف شلوغ بود و افراد زیادی از دولتی‌ها آن‌جا حضور داشتند. هیچ راهی برای نجات آن دختر وجود نداشت. مضطرب بودم و صدای موسیقی حالم را خراب می‌کرد. خود را سخت باختم. رو به محمود کردم: «محمود بیا برگردیم. اینجا داره اذیتم می‌کنه.» محمود با حیرت پرسید: «پس مأموریتت چی؟» _ «هیچی... الله خودش خیر کنه. کاری از دستمون برنمیاد.» به ناچار قبول کرد. به سمت همان رودخانه رفتیم. وقتی آن‌جا رسیدیم به او گفتم: «محمودجان تو برو، به امیر هم بگو که منتظر نمونن. من بعدأ میام و توضیح میدم.» محمود پذیرفت. خداحافظی کرد و رفت. آبی به صورتم زدم. اطراف را پاییدم؛ در آن وقت ظهر پرنده‌ای پر نمی‌زد چه برسد به تردد بنی بشری! بی‌قرار بودم و نمی‌توانستم آن منطقه را ترک کنم. بعد از خواندن نماز، افکارم را به‌خاطره‌های مشترک با هم‌سنگری‌های شهیدم در سال‌های نه چندان دور در شهرم هرات سوق دادم.                                   *** اسما بعد از دعا، خواب چشم‌هایم را ربود. خود را در مسجدی ساده دیدم. شخصی با پوشش مجاهدها کنارم بود و مقابل ما فردی بسیار نورانی نشسته بود. کلمه‌های عربی بر زبانش جاری بود؛ گویا خطبهٔ نکاح می‌خواند. آن شخص خوش‌سیما بلند شد و مقابلم ایستاد. تبسمی کرد و فرمود: «مبارکت باشه دخترم. وقتی به الله توکل کنی، خودش کارت رو درست می‌کنه.» اشک‌هایم جاری شدند. با گریه گفتم: «اجازه بدین دستتون رو ببوسم یارسول‌اللهﷺ...»
Show all...
👍 1
Show all...
روزی که مدینۀ منوره رنگ خون گرفت*

شب چهارشنبه (آخرین غروب ماه ذی‌الحجة سال 23 هجری) فرا رسید و فاروق اعظم ـ رضی‌الله‌عنه ـ مثل همیشه اکثر ساعات شب را به نماز و راز و نیاز با خدای خود گذراند و در اواخر شب (سحرگاه یکم محرم 24 هجری) که هنوز هوا تاریک بود با ندای مؤذن از جا برخاست و وضو گرفت و برای انجام نماز صبح با مسلمانان به مسجد شتافت و بعد از تنظیم صفوف در محل خود رو به قبله ایستاد و دست‌ها را بالا برد و با صدای بلند تکبیر تحریم را ادا و گفت: «الله اکبر» و یک لحظه بعد فریاد کشید: «سگی مرا به قتل رسانید» و با شنیدن این فریاد تمام صفوف به‌هم…

👍 2
00:29
Video unavailableShow in Telegram
🔴🎥♨️ حال و روز آوارگان غزه ! 🔻 نام حاکمان جنایتکار و خائن منطقه در صفحات ننگ تاریخ ثبت خواهد شد... حاکمانی که با لشکرهای میلیونی خود سپر دفاع یهودیان صهیونیست شدند! ................................👈📚👉👇 ....╔•••🦋✿💌✿🦋•••╗.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌        @QHammas ◈ ....╚•••🦋✿❤️✿🦋•••╝....
Show all...
3.87 MB
👍 1 1😭 1
Show all...
لِقَلبۍ ٱلْجَـࢪيح..❥

. وأنت البلسم الوحيد لقلبي المكسور يا اللهﷻ🤍 هدف «🍎» ارتباط با مالک کانال :

https://t.me/HarfinoBot?start=33737deb5d0b65e

.

5👍 1
00:15
Video unavailableShow in Telegram
میدانے زیبایے سجدهـ در چیست؟!! 🪽🤍
Show all...
2.63 MB
1
یاد تو چقد شیرینہ😍اللهﷻ
#حدیث 🌹پرسش جبريل از پيامبر ﷺ دربارۀ ايمان، اسلام و احسان... 🔹كَانَ النَّبِيُّ ﷺ بَارِزًا يَوْمًا لِلنَّاسِ فَأَتَاهُ جِبْرِيلُ فَقَالَ: مَا الإِيمَانُ؟ قَالَ: «الإِيمَانُ أَنْ تُؤمِنَ بِاللَّهِ وَمَلائِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَبِلِقَائِهِ وَرُسُلِهِ، وَتُؤمِنَ بِالْبَعْثِ». قَالَ: مَا الإِسْلامُ؟ قَالَ: «الإِسْلامُ أَنْ تَعْبُدَ اللَّهَ وَلا تُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا، وَتُقِيمَ الصَّلاةَ، وَتُؤَدِّيَ الزَّكَاةَ الْمَفْرُوضَةَ، وَتَصُومَ رَمَضَانَ». قَالَ: مَا الإِحْسَانُ؟ قَالَ: «أَنْ تَعْبُدَ اللَّهَ كَأَنَّكَ تَرَاهُ، فَإِنْ لَمْ تَكُنْ تَرَاهُ، فَإِنَّهُ يَرَاكَ». فَقَالَ: «هَذَا جِبْرِيلُ جَاءَ يُعَلِّمُ النَّاسَ دِينَهُمْ». 📚صحیح بخارى ۵۰ 🔸روزی، پیامبرﷺ در جمع اصحاب و یاران نشسته بود. شخصی سرزده وارد مجلس شد و از پیامبر ﷺپرسید: ایمان یعنی چه؟ پیامبرﷺ فرمود: «اعتقاد داشتن به وحدانیت الله، و بر وجود فرشتگان و به حقانیت معاد و به دیدار با الله در روز قیامت، و به حقانیت پیامبران». آن شخص، پرسید: اسلام یعنی چه؟ پیامبرﷺ فرمود: «یعنی این كه تنها خداوند عالم را پرستش كنی، شرک نورزی، نماز بخوانی، زكات اموالت را بپردازی و رمضان را روزه بگیری». آن شخص، پرسید: احسان یعنی چه؟ پیامبر ﷺ فرمود: «خداوند را چنان عبادت كن كه گویی او را می‌بینی و اگر (ایمان و استحضار تو چنان قوی نیست) كه تو او را ببینی، با این تصور عبادت كن، كه او تو را می‌بیند». پیامبرﷺ فرمود: «او جبرئیل بود و بخاطر این آمده بود كه به مردم، احكام دین را بیاموزد». ................................👈📚👉👇 ....╔•••🦋✿💌✿🦋•••╗.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌        @QHammas ◈ ....╚•••🦋✿❤️✿🦋•••╝....
Show all...
2👍 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.