ناگهان از خواب پریدم. فضا آکنده با آوای خوشِ اذان بود. شور و شعفی خاص درونم را دربرگرفت. قلبم نوید آمدن امدادِ الهی را میداد. با اعتماد به خدا منتظر فرجی از جانب او شدم.
نزدیک ظهر روستا در خوشی فرو رفت و صداهای گوشخراش آهنگهای ناموزونِ موسیقی اطراف را پر کرد. بشرا به همراه عالیه و آسیه(خواهرهای عزیز) وارد اتاق شدند.
آسیه گفت:
«زود آمادهشو که ماشین دم در ایستاده. گفتن بعد آرایشگاه خطبه نکاح رو میخونن.»
_ «اگه نیام؟!»
مادر همان لحظه به اتاق آمد و گفت:
«اون وقت لباس سفیدِ عروسیات با خونت آغشته میشه... انگاری هنوز پدرت رو نشناختی!»
اشکها روی گونههایم چکیدند. رو به مادر گفتم:
«در برابر ظلمتون، کاری از دستم برنمیاد؛ الله خودش هدایتتون کنه.»
وقتی دیدند رامِ خواستههای آنها شدهام، آرام شدند. از اتاق خارج شدند تا آماده شوم. وقتی کارم تمام شد آهسته پایم را بیرون گذاشتم. اطراف را از زیر نظر گذراندم. همه مشغول بودند و کسی به من توجهایی نداشتند. به سمت اتاق پدر رفتم. اسلحه و گلولههایش را برداشتم و آن را پنهان کردم و سریع به هال رفتم.
روبندم را زدم و همراه دخترها بیرون رفتیم. عزیز و دوستهایش کنار ماشین آخرین سیستماش کرکر میخندیدند. با دیدن ما، عزیز جلو آمد و رو به دخترها گفت:
«چند لحظه تنهامون بزارین.»
به ناچار گوشهایی ایستادند.
به او نگاهی انداختم؛ تیپ زده بود و چشمهایش برق میزد. سرخوش گفت:
«اسما این آخرین باره که نقاب میزنی؛ از امروز باهاش خداحافظی کن.»
موهایش را عقب زد و گفت:
«کی بود میگفت اگه عقیدهی اسلام رو قبول نکنی و قوانینشو اجرا نکنی بمیرمم با تو ازدواج نمیکنم؟! حالا میبینی چطوری داری بردهام میشی؟!»
قهقههٔ مستانهای زد.
پشت نقاب پوزخندی به او زدم و در دل به خیالبافیاش خندیدم. گفتم:
«اون روزها بهت گفتم و الآن هم میگم که کورخوندی بیچاره. اگه هیچ چارهایی برای نجات از دست تو پیدا نکنم با همین دستام خفهات میکنم. ریختن خونت برام کاری نداره.»
انگار برایش جُک میگفتم که از خنده رودهبر شد. بین خندههایش گفت:
«تهدید ترسناکی بود کوچولو! کم مونده بود سکته کنم!»
خندهاش که تمام شد یک قدم جلوتر آمد و با لحن جدی گفت:
«گوش کن دختر، من هر وقت که بخوام، با هر کسی که بخوام میتونم ازدواج کنم. حتی خدات هم نمیتونه مانعِ من بشه فهمیدی؟!»
_ «استغفار کن و از الله بترس. اینقدر کفر نگو.»
از او فاصله گرفتم که گفت:
«با آرایشگره حرف زدم تا امشب سنگِ تموم بزاره. چنان آراستهات کنه تا همه دوستام از زیباییت انگشت به دهن بمونن. فقط وقتی اومدم دنبالت اگه ببینم این چادرِ پاگیرت سرته، همینجا آتیشت میزنم.»
آهسته گفتم: «این خیالتو تو گور ببری.»
نشنید. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
***
محمد
صدای پاهای شخصی مرا از دنیای خیال پرت کرد. دختری با روبند مشکی مقابلم سبز شد. با حیرت به او نگریستم. از دویدنِ بسیار از نفس افتاد. بعد از لحظهای درنگ نفسی تازه کرد و بُریده پرسید:
«بردار... منطقهٔ... مجاهدها... کجاست؟»
انشاءالله ادامه دارد...