cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🍃 مجنونی برای لی‌لی🍃

﷽ الهی به توکل نام اعظمت غزاله جعفری: درناز (pdf) حاتم(آنلاین) مجنونی برای لی‌لی لینک پیام ناشناس https://t.me/HarfinoBot?start=52ad12b09569713 اینستاگرام: Instagram.com/__ghazaleh_jafari

Show more
Advertising posts
11 365
Subscribers
-624 hours
-1507 days
-11730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
#پارت -من می‌خوام برم تو اتاقی که اون دختر رزرو کرده! -متأسفم جناب نوّاب ،  نمی‌تونم کلید اتاق مسافرین هتل رو بدم! با نگاه خونسردش پیپ را میان لب‌هایش گذاشت و چند تراول دست‌نخورده را روی کانتر رسپشن قرار داد. پیپ از میان لب‌هایش جدا شد و صدایش به خاطر دودی که از دهانش بیرون ‌می‌زد، خش‌دار بود: -نه تنها این هتل، بلکه کل هتل‌های مجموعه‌تون من‌و خوب می‌شناسن. اگر کلید اتاقی که اون دختر رزرو کرده تو دستم نباشه،  با یه تلفن می‌تونم کل هتل‌تون رو بفرستم به درک! دختر جوان با نگاه ترسانی به اطراف،  تراول ها را برداشت و همراه با قورت دادن آب دهانش،  کلید را روی کانتر گذاشت: -بفرمایید. ولی لطفا اسمی از من نبرید! نگاهش با دیدن کارتی که عدد322را نشان می‌داد برق زد و آن را با همان خونسردی ذاتی اش چنگ زد. از او فرار می‌کرد؟ خودش را از اویس می‌گرفت؟ مگر نمی‌دانست این مرد آسمان را به زمین می‌دوزد برای پیدا کردنش؟ آسانسور با صدای دینگ در طبقه ی مورد نظر ایستاد. قلبش داشت تند می‌زد. قبل از این‌که در را با استفاده از کارتی که در اختیار داشت باز کند،  چند تقه روی آن نواخت. پُک حبسی‌اش باعث شد نگاه برّاقش به صورت نیمه‌باز، به در دوخته شود. در باز شد و بوووم... قلب مرد با دیدن دخترک پوشیده در حوله،  از حرکت ایستاد. -تـ... تو؟ پیپ بی‌خاصیت را از لبش جدا کرد. اکنون فقط بوسه از لب‌های آن عروسک می توانست دردش را ساکن بخشد. -انتظار دیدنم رو نداشتی بِیبی؟ رنگ از رخ دختر پرید و در کسری از ثانیه،  در را به طرف پاشنه هول داد: -نمی‌خوام ببینمت! قرار گرفتن کفش گرانقیمت و براق مرد مابین در و چهارچوب فقط یک ثانیه طول کشید. نگاهش با ولع به نقطه‌به‌نقطه‌ی صورت عروسک می‌دوید. به یقه‌ی حوله‌ای که کنار رفته بود و مرد را دیوانه تر... دلتنگ تر میکرد: -فکر نمی‌کنی که بعد از نه ماه ،  حالا که پیدات کردم،  مثل یه بی‌بُته ولت می‌کنم؟ -الان حراست رو خبر می‌کنم! -کی ت*خمشو داره زن اُوِیـــس نوّاب رو ازش قایم کنه؟ مانند همیشه بود. زورگو... قلدر... -زنِت مَن نیستم.  پات‌و بردار! مرد با گردن عضلانی و کلفتش سر کج کرد و وفا می‌دانست نباید کاری کند آرامشش را از دست بدهد. -با حوله درو واسه کدوم سَگی باز می‌کنی؟ هوم؟ صورت وفا از حرص می‌لرزید. این مرد خودخواه و متکبر، هنوز هم همان عطر لعنتی را استفاده می‌کرد. همانی که می‌توانست او را در بند کشد... -دلم بخواد لخت از این خراب شده می‌رم بیرون.  پاتو بردار تا کُلّ مردای ساختمون رو اینجا نکشیدم! چشمان اویس از خشم گشاد شدند. نمیفهمید. این عروسک نمیفهمید اکنون نباید پا روی دم او بگذارد. اویس آمده بود که ببوسد. تنش را بفشارد... و رفع دلتنگی کند -گُم شو داخل وفا... همین الان! با نگاه هشدارآمیزش حُکم کرد و نفهمید وفا چگونه و از کجا چوب نوک تیز بیلیارد را برداشت و به پایش ضربه زد. پایش را با درد زیاد پس کشید و همان لحظه که در به رویش بسته شد،  با نفس‌نفسی از سر لذّت،  خندید. اگر این دختر اینقدر وحشی نبود،  تا این حد برایش خواستنی نمی‌شد که... -از اینجا برو تا به زنت زنگ نزدم بیاد جمعت کنه! زنش؟ زنش او بود. فقط و فقط او... -مادّه یوز وحشی... دوباره مال اُوِیـس نــَوّاب می‌شی! باز هم با درد خندید و کلید را مقابل چشمانش گرفت. چشمانی که شرارت یک پسربچه ی تخس از آن می‌بارید. در با یک  هول کوچک اویس باز شد. -لعنتی... لعنتی... لعنتی... یک عروسک وحشی و خیانت‌دیده،  درست مانند یک تندیس زیبا،  وسط اتاق ایستاده بود. با حوله‌ای که از یک شانه اش پایین افتاده بود... -سلام بِیبی! لفظ بیبی را مانند بریتانیایی ها تلفظ می‌کرد. می‌دانست چقدر خوشش می‌آید... این مرد حسود و شَرور آمده بود دوباره او را مال خود کند... ❌❌❌❌ https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
Show all...
🍂مـَـــ ـطرود🍂

به قلم مشترک: 🔥 آرزونامــداری وَ هانیـــه‌وطن‌خــواه🔥 من کَهکِشان را در چَشم‌هایت یافتم و تو... با من از رُخ مهتاب گویی...؟ تنها منبع رسمی رمان مَطرود این‌جاست و خواندن آن در هر اپلیکیشن، سایت یا کانال‌های دیگر غیرمجاز است❌

Repost from N/a
گیلاس شرابش را بالا میبرد ، پا روی پایش می اندازد ، رو به فرح می گوید ..! -میخوامش آبجی ..تو هم کمک میکنی که جواب مثبت بگیرم..! -یعنی چی فرتاش!؟ خاطر خواه دختر مروارید شدی؟! یادت رفت با زندگی من چیکار کردن !؟ خم می شود و با خونسردی گیلاس را روی میز میگذارد ،دستانش را چفت هم میکند: یادم نرفته ، من خاطر خواه دختر اون ابلیس نمیشم آبجی، برنامه های دیگه ای داشتم واسه بی آبرو کردن اون زن ، دلم می‌خواد کاری کنم که مرتضی از زندگیش پرتش کنه بیرون ،اون موقع که اومد و هووت شد من بچه بودم اما الان بزرگ شدم میتونم مراقبت باشم ،من انتقام تو و فرزاد جوون مرگت و میگیرم ازشون ! -حواست هست ماهنوش دختر مرتضی است ؟میدونی که براش عزیزه ..! -حواسم هست ..زنم میشه ..میشم داماد شوهرت ..اون وقت هر کاری بخوام با زنم میکنم اونم نمیتونه اعتراض کنه..! -اگه عاشقش بشی چی،؟!خوشگله..!تازه بعید بدونم قبول کنه اون خاطر منصور و می‌خواد.! حرصش می‌گیرد ،دوست ندارد آن گربه ی وحشی خاطرخواه کسی باشد! -میکنه از اون عشق مسخره ..اونوقت میشه زن من ..بعد هم جهنم و تجربه میکنه ..وقتی پا بزاره تو خونم خودش و مادرش به جهنم سلام می‌کنند..! لبخندی روی لب فرح مینشیند بلاخره وقت انتقام است..! -اما رویا چی!؟اگه بفهمه ؟رابطتون چی!؟ -رویا عاشق منه و منم عاشقش ..همه چی رو میدونه ..قرار نیست کسی جاش و بگیره ..! فرح آرام خم می شود و رو به او میگوید.. -حواست باشه توی بازیت نسُری..عاشقش نشی..!من نمیخوام اون بشه خانم این عمارت بچه هاش بشن وارث عالم ها نمیخوام دختر مروارید خوشبخت شه اونم باید داغ ببینه مثل من..! فرتاش قهقهه میزند .. -زمان آوارگی و بدبختی اون زن و دخترش رسیده ..! ******* فرتاش عالم بعد از سالها برگشته تا انتقام خواهر و خواهر زاده اش را از مادر و دختری که زندگی خواهرش را سیاه کردن بگیره ..! انتقام از مروارید هووی خواهرش..با گرفتن و زجر دادن دخترش او همان زندگی را به ماهنوش می‌دهد.. ازدواج و بعد هوو آوردن برای دختر یکی یکدانه ی مروارید .. ماه نوش معروف به گربه ی وحش ی ،دختری زیبا که خود دلداده ی پسر عمه اش است اما چطور وارد بازی فرتاش عالم می شود !؟ https://t.me/+UcKkDST0GiE4OWM0
Show all...
بوسه_ای_بر_چشمانت

آغاز… 💫به تاریخ: ۲۰/۱۲/۱۴۰۲ زمان :۲۰:۴۵ نویسنده:@baboone_esk خالق رمان های… چیدا در حال تایپ گم شده ام در تو در حال تایپ تقدیم با مهر💫

Repost from N/a
#پارت_487 _من حق ندارم از زنم بخوام باهام شنا کنه؟  یاسمین باز هم خندید. پشت خنده های عصبی اش درد خوابیده بود... _از کسی که رو کاغذ زنت شده نه! برو با هرکی دلت میخواد ازدواج کن و باهاش خوش بگذرون. ارسلان پلک جمع کرد: _یعنی با هوو مشکلی نداری؟ انگار توی وجود دخترک زلزله شد. مثل همیشه بغضش را زیر نقاب غرورش پنهان کرد و شانه هایش را با خونسردی بالا کشید... _معلومه که نه! به من چه ربطی داره تو با کی میگردی؟ مگه من کی ام؟ ارسلان اخم کرد. حرفش در حد یک شوخی بود و انتظار این لحن بی تفاوت را از او نداشت! یاسمین موهایش را جمع کرد و سمت رختکن رفت تا لباسش را عوض کند که او بازویش را کشید... _بعضی از رفتارات خیلی رو مخم میره یاسمین. _جدی؟ در عوض کل رفتارای تو رو مخ منه! ارسلان بازویش را با حرص فشرد: _چون اون شب خریت کردم و بهت دست نزدم اینقدر آتیش گرفتی؟ تلافی چیو سرم درمیاری؟ غرورت؟ یاسمین مثل لبو قرمز شد. اینبار واقعا آتش گرفت... _آتیش گرفتم؟ من؟ غرور؟ چی میگی بیشعور؟  تو با احساسات من بازی کردی! فکر کردی انقدر هلاکم که... حرفش زیر لایه ی شرم پنهان شد. ارسلان بحث را به طرز بدی باز کرده بود! _اگه مشکل اینه که گفتم من خریت کردم. اومدم توضیح بدم برات وحشی بازی درآوردی مثل الان. من فقط نخواستم به یه رابطه ی بی سر و ته دامن بزنم. بخاطر خودت... مکث کرد و اب دهانش را با عذاب قورت داد: _اما قرار نیست تو جوری رفتار کنی که انگار من بازیت دادم و جاش سرم و با دیگران گرم میکنم. یاسمین از شدت حرص خندید: _نمیکنی؟ مطمئنی؟ دست ارسلان شل شد: منظورت چیه یاسمین؟ یاسمین نفس عمیقی کشید. زمان برایش افتاده بود روی دور کند و پیش نمی‌رفت! _من نمی‌دونم دیشب کدوم جهنمی رفتی ولی بهتره یه نگاه به پیراهنت بندازی که... ارسلان با تعجب نگاهش کرد: _که چی؟ من هر چقدر بخورم حواسم به کارام هست. اونقدر تن لش نیستم که تن بدم به کثافت کاری و ککمم نگزه. یاسمین پوزخند زد که ارسلان با خشم یقه اش را گرفت و جلو کشیدش. دندان بهم سایید و نفسش را روی صورت دخترک فوت کرد... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 ‍ ارسلان یه تبهکار فوق حرفه ایی و مردی جذاب که از بچگی توی سیاهی غرق شده و هیچ راه برگشتی نداره. مردی که مهم ترین مهره ی سازمان سیاهه و جرایم امنیتیش قابل شمردن نیست... یاسمین دختر بی گناهی که بعد از سال ها از خارج برمیگرده و مجبور میشه تو خونه ی ناپدریش زندگی کنه و هیچی از گذشته ی سیاه پدر واقعیش نمیدونه... اما یه شب برای فرار از دست ناپدریش خیلی اتفاقی قایم میشه تو ماشین ارسلان خانی که ارتباط مهمی با پدر یاسمین و گذشته اش داشته! حقایقی که ذره ذره برملا میشن و دختری که برای فرار از دست پلیس، گیر خشن ترین مهره ی باند میفته و سرنوشتی که ذره ذره یک عشق خالص و رقم میزنه اما بعد با حقایق #وحشتناکی که برملا میشه...🫢 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 با رفتن به کانال به صحت واقعی بودن بنر پی میبرید😌❤️ بیش از 800 پارت آماده در چنل! فقط کافیه پارت اول این رمان و بخونید تا به عمق هیجان داستان پی ببرید. رمانی عشقولانه، معمایی، مافیایی😁😎 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
Show all...
Repost from N/a
#پارت_510 -شب رو با طرفدارت بودی ؟ اونم یه دختر ۱۸ ساله؟ نگاه بی تفاوتی به چهره برزخی آرش ، مدیر برنامه هایش می اندازد و حین تن زدن پیراهن مردانه اش خونسرد جواب میدهد - به زور باهاش نبودم... - تو فرداشب پرواز داری مهراب ، میدونی اگه  خبرش تو رسانه بپیچه چه بلایی سرت میاد؟ آرش گفت و دخترکِ مچاله شده گوشه ی تخت که تمام مدت صدایشان را از سالن می‌شنید لرز کرد مهراب از ایران میرفت؟ - کی میخواد خبر رابطه منو با یه بچه پخش کنه؟ این دختر به اندازه کافی شیرفهم شده با کی طرفه پناه هق زد و بیشتر درخود مچاله شد تمام تنش درد میکرد و کبود بود همان لحظه در اتاق با ضرب باز شد - هی دختر ظهر شد پاشو باروبندیلتو جمع کن گوشه پتو را کشید - بی سروصدا لباساتو تن میزنی از آسانسور پشتی میری بیرون شماره حسابتم بنویس بگم پول دیشبتو بریزن برات پناه گریان سر بلند کرد - میخوای از ایران بری؟ پس من چی؟ مهراب تک خندی زد - تو چی؟ تو چیکاره ای این وسط؟ - م...من فکر کردم بعد از دیشب دیگه.. دیگه مهراب قهقهه زد - فکر کردی چون یه شب باهام بودی دیگه زنم شدی کوچولو؟ پناه ناباور اشک ریخت - من .. من گفتم دوستت دارم سر پایین انداخت و خجالت زده نالید - من بار اولم بود مهراب مانتو و شلوار دخترک که پایین تخت افتاده بود را برداشت و به طرفش انداخت - قصه هات تکراریه دختر جون ... جمع کن زودتر وسایلتو راننده تا پایین شهر میرسونتت * * * * * پنج سال از آن روزی که آن دختر را رها کرده میگذشت و او حالا حتی قیافه آن دخترک را به یاد نداشت... بوسه مرطوبی به سرشانه برهنه زنی که در آغوشش جولان میداد میزند و نگاهی به بلیط های روی پاتختی می اندازد فردا بعد از چهارسال مهراب هامون به ایران برمی گشت... اما به همراه زنی که قرار بود در کنسرتش در حضور مردم از او خواستگاری کند... خبر نداشت ... نمی دانست میان جمعیت کنسرت فردا شبش یک دخترک پنج ساله وجود دارد.. دختر بچه ای که او پدرش بود ... https://t.me/+CWwBk9rmPX45N2M0 https://t.me/+CWwBk9rmPX45N2M0 https://t.me/+CWwBk9rmPX45N2M0 https://t.me/+CWwBk9rmPX45N2M0 https://t.me/+CWwBk9rmPX45N2M0
Show all...
Repost from N/a
-چهار دست لباس درست و حسابی نداری که مجبور باشی هر روز گوشه‌ی حموم چنگ بزنی بهشون. از شنیدن صدای مادرشورهرش هول کرد و تا ایستاد کمرش به شیر آب خورد و نفسش از شدت درد بند رفت. -یه مشت لباس کهنه و بدردنخور از خونه بابات جمع کردی آوردی که آبروی منو جلو در و همسایه و فامیل ببری؟ دل ساره از درد مچاله شده بود. لباس‌هایش بو گرفته بودند و چاره‌ای نداشت. اگر نمی‌شستشان آبرویش می‌رفت. لب‌هایش را گزید و با بغض نالید: -معذرت... می‌خوام. -معذرت خواهی تو چه به دردم میخوره؟ اون پدر و مادر بی‌فکرت با خودشون نگفتن یه ذره فکر آبروی من و پسرم باشن تو دوست و آشنا... نگن عروس پاپتی‌شون از پشت کوه اومده؟ بغض ساره از حرف از شنیدن حرف‌های مادرشوهرش ترکید. با همان دست‌های کفی اشک‌هایش را پاک کرد و شنید: -ببین کی بهت گفتم... اگه دو روز دیگه محمدرضا سرت هوو نیاورد... آخه یه ذره زنیت نداری دل پسرم خوش باشه بهت. قلبش مچاله شد و می‌خواست زمین دهان باز کند و ببلعدش. حق داشتند. دختر فقیری که از روستا آمده بود، برایشان کسر شان داشت. -مگه تو این خونه ماشین لباسشویی نیست که تو این سرما تو نشستی توی تشت رخت چنگ میزنی؟ هر دویشان از دیدن قامت محمدرضا متعجب شدند. ساره دلش برای حرفی که شنیده بود گرفت. سرش را پایین انداخت و مدینه جواب پسرش را داد: -چی بگم والا... این دختره همه چیزش مسخره‌ست... فکر کرده اینجا هم دهات خودشونه نشسته رخت و لباس چنگ میزنه. اخم تند و تیز محمدرضا سمت مادرش روانه شد. دست ساره را گرفت و غرید: -خاکبرسر من بی‌غیرت کنن که حواسم به رخت و لباس زنم نبوده... ارج و قربش و بردم زیر سوال... شما هم اگه دلتون به حال آبرومون می‌سوخت جای کنایه زدن میبردینش خرید تا هر چی که لازم داشت بخره. روی ترش کرده‌ی مدینه سمت پسرش برگشت و تند گفت: -واه واه... همینم مونده با این پامو بذارم تو بازار... نما نماش کنم همه ببینه چه غربتی شده عروس خونه‌ی مهرورزها. دست ساره را از شدت خشم فشرد و دنبال خودش کشاند. روبه مادرش غرید: -پس دیگه حق ندارین برای چهارتا تیکه پارچه تو سرش بزنید... من برای لباس تنش و داراییش نگرفتمش که حالا به فکر هوو اوردن سرش باشم. یک نفس و خشمگین تا اتاقشان پیش رفتند و محمدرضا توجهی به صدا کردن‌های مادرش نکرد. روی تخت نشستند و دخترک هنوز هم درد داشت و هق‌ هقش به گوش محمدرضا رسید: -مادرتون حق داشت آقا... خودم دیروز که مهمون داشتن شنیدم منو با خدمتکارتون اشتباه گرفتن... مادرتونم اصلاً روش نشد بگه عروس این خونه‌ام. محمدرضا از سر حرصش فریاد زد: -بی‌جا کرده هر کی به تو بی‌احترامی کرده. ساره با التماس و دلی پردرد نالید: -آقا... من جز شما کسی رو ندارم... اگه طلافم بدید یا با کس دیگه‌ای ازدواج کنید... دق می‌کنم. محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت. -این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟ اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار می‌زد لب زد. -آقا...میشه...میشه...یکم‌‌....پول ...بدید.. محمد کلافه شده بود از گریه هایش نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد. زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده. مهربان نگاهش کرد و گفت: -پول می خوای چیکار؟! -یکم لباس بخرم... به خودم برسم... دیگه باعث خفت و بی‌آبروییتون نشم. حرف‌هایش آستانه‌ی تحمل محمدرضا را شکاند. دلش برای این همه سادگی و مظلومیت دخترک می‌سوخت. دستش را پیش برد و روی صورت ساره گذاشت: -من تو رو برای همین بِکر بودن و سادگی‌هات انتخاب کردم... فکر کردی نمی‌تونستم برم دنبال این پلنگ‌هایی که همه جاشون عملیه و هفت قلم آرایش دارن؟ چشم‌های دختر لبالب اشک شد و با من من کردن، پرسید: -پس... پس... چرا شبا ازم دوری می‌کنید؟ چرا روی تخت نزدیکم نمی‌شید و پشت بهم می‌خوابید؟! این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد. در واقع محمدرضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد. هیچان زده لب زد. -واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی..... و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و .... https://t.me/+gd3sqQ7g94g4MWM0 https://t.me/+gd3sqQ7g94g4MWM0 https://t.me/+gd3sqQ7g94g4MWM0
Show all...
Repost from N/a
-خانومتون بر اثر تصادف سختی که داشتن دیگه نمی تونن باردار بشن! سرم را پایین می اندازم و صدای ناباور صبور بلند می شود: -یعنی چی خانم دکتر؟ توی بیمارستان تمام آزمایشاتش خوب بودن، حتی گفتن رحمش سالمه! دکتر دستش را در هم قفل می کند و توضیح می دهد: -ببینید گاهی باید یه زمانی بگذره تا یه سری علائم خودشونو بروز بدن! خانم شما خون ادرار نکردید بعد از اون سانحه؟ سرم را آرام تکان می دهم: -علاوه بر اون درد زیادی توی زیر شکمم داشتم برای همین هم اومدیم دکتر! با تاثر نگاهم می کند و لب می زند: -رحمت خیلی ضعیف شده عزیزم، تخمک های خودت برای بارداری کافی نیستن اما الان اون قدری علم پیشرفت کرده که می تونید با تخمک سازی تزریق باردار بشید! تذکر می دهد: -البته که با این حال هم براتون خیلی سخت خواهد بود! نگاهی با صبور رد و بدل می کنم و او مصمم رو به دکتر می گوید: -برای من بچه مهم هست اما نه اون قدری که زنم برام مهمه! امکان داره که جون خودش توی خطر بیفته با این کار؟ برای نگرانی و جدیتش می میرم و دکتر لب می زند: -نه خطری نداره اما اول باید بگم که موندن جنین اونم سالم ریسکه و حتی ممکنه سقط بشه باید خودتونو آماده کنید! رو به نگاه عمیقش سری تکان می دهم... من بچه ای از وجود او می خواستم حتی اگر تا این حد ناتوان بودم و همه چیز ریسک پذیر بود! https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8 https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8 https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8 پس از چند ماه تزریق و انجام تمام مراحل باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد و خبری از بارداری من نبود! -صبور الان این چندمین باره که داری امتحات می کنی این راهو پسرم؟ زنت نمی تونه بهت بچه بده از خون خودت... بیا و با دخترخاله‌ت ازدواج کن، هم سال هاست دوستت داره و هم می تونه بهت بچه بده! پشت ستون قایم می شوم و می بینم که این بار صبور چیزی نمی گوید... پس موافق بود با دختر خاله اش ازدواج کند! -حق داری عشقم، ببخشید اونی که می خواستی نتونستم بهت بدم! (سه سال بعد) -دخترکم ندو مامان، میخوری زمین! کفش کوچکش را روی زمین می کوبد و دندان های موشی اش را روی هم می گذارد و جیغ می زند: -قیـــژ قیــــژ! به شیرین زبانی اش می خندم و لپش را می بوسم! -آخ قربون اون زبونت نیم وجبیِ من... آره دخترم قیژ قیژ صدا می دن کفشای خوشگلت! دست داخل دهانش می کند و مستانه می خندد... گوشی ام زنگ می خورد و یک لحظه حواسم می رود سر تماس که همان لحظه پاره ی تنم را در یک قدمی پله ها می بینم! جیغی می کشم و به سمتش می دوم اما قبل از اینکه به او برسم مردی که از پله ها بالا آمده بود دخترکم را سریع در آغوشش می گیرد: -وای که تو منو کشتی دختر، یه لحظه ازت غاقل شدم سمت پله ها چی میکردی؟ -توتیا خودتی؟ تازه چشمم به او می افتد... به کسی که عشقم بود، پدر دخترم بود! -باباااااا.... #ڤیان 🦉 https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8 https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8 https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8
Show all...
ڤیان

✍🏻یاسمن علی‌زاده✍🏻 دختران مزرعه سیب (نشرعلی)🍎 روبِن (نشرعلی)💑 مُغیث🕊 ڤیان🦉

https://instagram.com/yasamanalizadeeh

Repost from N/a
_شماره خونه رو دادی به مدرسه‌ی زنت؟! ساواش بی خیال به خواهرش خیره شد _ چته؟ _ پشت خطن میگن باید با استاد‌ دانش‌پژوه حرف بزنیم لادن تو دسشویی از حال رفته دیشب کتکش زدی باز؟ ساواش بی خیال پوزخند زد برنامه هر شب همین بود! سارینا پوف کشید _ دختره حاملست ساواش نمیگم نزنش دختر اون بی شرف هرچقدر کتک بخوره کمه ولی کمتر بزن تا بچه‌ات دنیا بیاد ساواش پیپش رو به لب هایش چسبوند و با پوزخند به خواهرش خیره شد _ حالا کی گفته من میزنمش؟ _ نه پس سر و صورتش بیخود کبود میشه فقط موندم چطوری طبقه بالا خفش میکنی که صداش در نیاد ساواش دود رو بیرون داد سارینا ۱۶ سالش بود وگرنه میتونست براش تعریف کنه دخترک چطور از ترس شب و رابطه با ساواش خفه خون میگیره حس گند عذاب وجدان تو گوشش فریاد کشید خب لادن هم ۱۶سالشه! تازه دو ماه از خواهرت کوچیک تره سارینا تلفن بی سیم رو جلوی صورتش تکون داد _ بگم کِی میری؟ دندوناشو روی هم فشرد دخترک رو عقد نکرده بود تا براش پدری کنه! بی خیال دود رو بیرون فوت کرد _ بگو نمی‌رم سارینا بی تفاوت سر تکون داد و ساواش اضافه کرد _ در ضمن بگو تا ۵ خونه نباشه راش نمیدم! پیپ رو کنار‌ گذاشت پیپ نیاز نداشت یک چیز قوی میخواست فاصله مدرسه تا خونه چندساعت بود؟ تازه اونم برای دختری که با اون وضع به عکس پدرش بالای شومینه خیره شد و همونطور که بطری شراب رو سمت دهنش میبرد لب زد _ انتقامتو گرفتم بابا اون حروم زاده رفت زیر خاک اما تک دخترش هررزو داره تقاص میده https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0 https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0 https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0 دو پارت بعد👇 سرد بود برف می‌بارید شکمش کم کم برآمده میشد و بزودی اخراجش میکردن حتی نمیتونست دیپلمش رو بگیره اما مهم تر از همه اینا آوارگیش بود لادن فخرآرا ، زن عقدی ساواش دانش پژوه رئیس هولدینگای دانش گستر تو برف با شکم حامله پشت در مونده بود هق هق کنان برای هزارمین بار زنگ رو فشرد _ ساواش خان توروخدا هیچ صدایی نیومد _ حالم خوب نبود ... شما که ... شما که صبح دیدی وضعمو بغضش ترکید _ کل دسشویی مدرسه خون بود سرگیجه داشتم پول نداشتم با هق هق روی در کوبید _ میشنوی بی رحم؟ زن حامله ات پول نداشت از مدرسه برگرده حتی اتوبوسم رام نداد بوی پیپش رو میتونست تشخيص بده شک نداشت پشت در ایستاده و با خونسردی و لبخند کج پیپ میکشید بی جون دستش رو روی شکمش گذاشت و زمزمه کرد _ بخاطر بچه‌ات سرده نامرد من مثل تو پالتو خز تنم نیست خسته بود خون از دست داده و بدنش له شده بود ناامید روی زمین سر خورد پاهاش یخ زده بود آروم زمزمه کرد _ پاهامو حس نمیکنم کسی جواب نداد ولی صدای نفسای ساواشو میشنید بغض کرده لبخند تلخی زد و مظلوم زمزمه کرد _ ساواش به نظرت بچه ها هم تو شکم مامانشون سرما رو حس میکنن؟ امیدوارم نکنن ... خیلی بده ... همه جات بی حس میشه و به مورمور میفته چشماش روی هم افتاد و هم زمان در عمارت باز شد تلخ پوزخند زد همیشه همین بود دوست داشت تو اوج شکنجه رو تموم کنه! کفشای مارکش رو دید که روبروش ایستاد _ میخوای یخ نزنی؟ لادن بی جون پچ زد _ بیام تو؟ _ بیا بینیشو بالا کشید و ناله کرد _ نمیتونم ... پاهام ... پاهام یخه دست های مردونه که زیر پاش رفت امید به قلبش برگشت اما ساواش سمت خونه نمی‌رفت صدای سرد و مرموزش بلند شد _ ماه پیش برای جیکوب لونه جدید آوردیم فکر کنم جفتتون جا بشید یکم صمیمی تر بخوابید چشمای خیس از اشکش از وحشت گشاد شد صدای جیغش بالا رفت و دست و پا زد _ نه ... نه‌ من حاملم میدونست از سگ وحشت داره میدونست ۳ ساله که بوده سگ بهش حمله کرده میدونست جیکوب روش حساسه و به خونش تشنه ست میدونست و اینطوری زن حاملشو شکنجه میکرد! با ترس جیغ زد _ سارینا؟ توروخدا بیا ساواش نکن التماست می‌کنم تورو روح بابات حرفش تموم نشده بود که سیلی محکمی توی صورتش خورد و هم زمان زنجیر جیکوب باز شد _ ببند دهنتو اسم بابامو نیار سگ سمتش اومد وحشت زده خودش رو روی زمین کشید و چشماشو بست صدای پارس ها و بعد تیزی و درد وحشتناک تو شکمش تو خونه‌ی بچش! نزدیک جنین بی گناهش... ساواش بهت زده زنجیر جیکوب رو کشید _ جیکوب بسه ، وحشی سگ رو عقب کشید و مات موند شکم دخترک غرق خون بود ناخواسته لب زد _ لادن... سارینا ترسیده بیرون دوید _ هیع ، چقدر خون کنارش نشست دست هاش یخ بود و مانتوی کهنه مدرسش خیس برف و بارون لب های ترک خورده دخترک حرکت کرد _ من ... آخ ... من دوست ... دوست داشتم ... میخواستم مامان ... مامانِ بچه‌ات باشم ... آخ خدا قلب ساواش از حرکت ایستاد و لحظه ای بعد عربده زد _ سوییچ و بیار سارینا https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0 https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0 https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0 https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0 https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0
Show all...
ماتیک💄 استاد دانشجویی

به قلم حنانه فیضی هر روز پارت داریم✨ بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی

Repost from N/a
دیشب چطور بود؟!!! بی‌حوصله نگاهمو به علیرضا دادم، رفیق فابم بود و گفتم: - هیچی به حوله تنم و موهای خیسم نگاهی کرد: - وا با یه پا پلنگ انداختمت تو اتاق که بگی هیچی؟ تکیه دادم به کابینت و ماگ قهومو برداشتم: - هیچی به هیچی شد فهمیدی یا با عمل حالیت کنم؟ ازین دخترای زننده هم دیگه برام پیدا نکن مرتیکه -وا دختره همه چی تموم مردمو روش عیب و ایراد چی می‌ذاری؟ قدش بلنده، چشماش شهلا، بلوند پلنگیه واس خودش اوسکولی نمی‌خوایش؟ بدون این که ذره ای غیرتی بشم برای این که دختر رو با چشماش خورده گفتم: - آره ولی من گربه ی ملوس خودمو می‌خوام، همون دختری که نه ناخن دراز داره نه موی بلوند... همونی که وقتی باش تنها میشم بدنش از استرس یخ بزنه نه که دو روز از رابطه نگذشته مثل این دختره خودشو ولو کنه تو بغل من! اخم کرد: -آشوبو میگی؟ ول‌کن دیگه داداش من، دختره خوبی بود اما برای فضولی اومده بود تو زندگیت خبرنگار بود فهمیدی که... کلافه بودم، راست می‌گفت اومده بود تو زندگیم برای کارش اما من دلم... من دلمو باخته بودم... بدم باخته بودم! علیرضا باز ادامه داد: -منم نمیگم این دختر بلوند رو برو بگیر که میگم چند صباحی باهاش تا آشوب و یادت بره ماگمو سر کشیدم: - علیرضا برو پیداش کن بیارش من دیگه دارم رد میدم... از زندگی، از همه چی افتادم. -ای خاک تو سرت کنم که این قدر سست عنصری، دختره اومده از زندگیت خبر ببره الان میگی برو بیارش اصلا اون هیچی روز آخر از زیر مشت و لگدای تو من کشیدمش بیرون حالا چه جوری برم بیارمش برا تو آخه؟ با یاد اون روز که زیر مشت و لگدام گریه می‌کرد و من کور شده بودم لیوانمو پرت کردم تو سینک و سری به چپ و راست تکون دادم: - یه کاریش میکنم پیداش کن تو آدرسشو بده من خودم یه کاریش میکنم https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0 https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0 گریه می‌کرد و ترسیده به در و دیوار خونه‌ی من نگاه می‌کرد: - بذار برم... من که بهت ثابت کردم چیزی از زندگیت به بیرون نگفتم رفتم سمتش که ترسیده رفت عقب و لب زدم: - چرا این طوری می‌لرزی مگه می‌خوام بکشمت گفتم که یه شام می‌خوریم حرف می‌زنیم دفعه اولت نیست که میای خونه‌ی من. - آره ولی دفعه آخری که از خونه‌ت رفتم دو روز بیمارستان بستری بودم. صورتم جمع شد: - مست بودم، عصبی بودم، قلبمو شکونده بودی! اشکاش ریخت: - می‌خوام برم. سمتش رفتم: -میری باشه میری، اما اول شام بخوریم حرف بزنیم بعدش مثل قدیما کنار هم بخوابیم بعدش اگه حرفام قانعت نکرد برای همیشه برو... با تموم شدن جمله‌م رنگش پرید سری به چپ و راست تکون داد: - نه نه تورو خدا نه بذار برم الان می‌خوام برم... https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0 https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0
Show all...