°حاتم | غزاله جعفری°
✨️به نام خدایی که لطیفتر از ابر است☁️ درناز (pdf) ارتباط با نویسنده https://t.me/HarfinoBot?start=52ad12b09569713
Show more11 682
Subscribers
-1824 hours
+1887 days
+5830 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from °حاتم | غزاله جعفری°
هورمون های بهم ریخته زنش کاردستش داد
آب دهن قورت داد و گفت:میگم که...اگه ملایم رفتار کنیم میتونیم چیز داشته باشیم..
خودمو زدم به اون راه:چی میگی باربد نمیفهمم.
دستش و از زیر لباسم رد کرد اروم تنمو لمس کرد و گفت: من دیگه طاقت ندارم یعنی...من حواسم هست که آروم و با ملایمت...
وسط حرف زدنش دستم رو اروم و باناز نوازش گونه از زیر تی شرتش روی تنش کشیدم،میدونم چی میخاد ولی نمیتونه بگه این حرکتم باعث شد یهو ساکت بشه
خودمو بیشتر چسبوندم بهش که تکونی خورد
دیگه نتونست مقاومت کنه و شنیدم که زیر لب گفت: دیگه نمیتونم صبر کنم بی طاقت سمتم هجوم اورد که ...
https://t.me/+js-KrgRlw4VmZGY0
10100
Repost from N/a
Photo unavailable
من باوانم!
خانزاده کوردی که بعداز مرگ باباخان، فریدون با هزار نقشه همهی هست و نیستمان را از چنگمان درآورد و خودش خان شد!
اما کمرم زمانی شکست، عشقم، داماد دشمنم شد!
میخواستم از تمام کسانی که ما را به خاک سیاه نشانده بودن انتقام بگیرم، اما فریدون زرنگتر از چیزی بود که من تصور میکردم!
مجبورم شدم ، با مردی ازدواج کنم که بعداز مرگ زنش ۷سال همه میگفتند مجنون و آواره شده....
غافل از اینکه سلیم در تمام این مدت به عمد خود را به جنون زده تا انتقام بگیرد!
اما انتقام از کی؟!
https://t.me/+2RekfjsLOi4yNTE0
20510
Repost from N/a
_تا کی میخواستی بچهام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟میخواستین کی بهم بگین مامان؟!
چمدانها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان میتوانست حالم را خوب کند.
بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکیاش گفت:
_با کی کار دارید؟
دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم:
_سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟
نگاهی به داخل حیاط انداخت:
_ اسم من رازِ
_چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونهس.
سرش را به آرامی تکان داد:
_مامان بزرگ هست.
تا آن لحظه احساس میکردم، نوه یکی از همسایهها یا چه میدانم دوستهای مامان است. اما باشنیدن حرفهای دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیدههایم داشتم.
_اسم مامان بزرگت چیه ؟
_ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ
دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟
صدای آشنایی به گوش می رسد...
_راز ؟ کی بود مامان ؟
قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت....
°.°.°.°.°.°.°.°.
_شربتت رو بخور پسرم.
نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم.
کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود:
_مزاحم شدم مثل اینکه.
هول زده گفت:
_ این چه حرفیه میزنی مامان جان.
سردی کلامم دسته خودم نبود:
_معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی.
نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت.
_توام چه حرفایی میزنی میثاق .
نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند.
صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانهای برای نشنیدن نداشته باشد:
_دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟
مامان با ظرف آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود.
_کی ازدواج کرده؟
رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد
_اسمش چیه؟!
بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم:
_در حق دختر خوندهات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟!
نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش میشد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم:
_بابات کجاست؟
_یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده.
_اسم بابات چیه؟
مامان مداخله کرد:
_بچه رو نترسون.
سوالم را بار دیگر تکرار کردم.
_ اسم بابات چیه بچه جون ؟
_میثاق
قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم:
_دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟
مامان بی صدا اشک میریخت:
_تا کی میخواستین بچهام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟!
چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟
با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ...
_ مامان ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته !
بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند
_ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ...
اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱
https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0
https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0
پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌
محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓
محدودیت سنی رعایت شود 🔞💦
9700
Repost from N/a
_منتظر کسی هستین آقا؟
نگاهی به دختر کرد که حرف می زد اما سرش هنوز پی جا می چرخید.
_باید باشم؟
جدی گفت و گونهی بی رنگ دختر گل انداخت.
_ببخشید، آخه تمام صندلیا رو گرفتن، اینجا دوتا صندلی هست... میشه بشینم؟
_جای دیگه پیدا کن!...قبلا رزرو کردم.
عمدا امده بود میز دو نفره که تنها بنشیند، بی مزاحم.
_جا نیست، یه دیقه ست، غذامو بخورم میرم، حرفم نمی زنم...
واقعا جا نبود، به ساعتش نگاه کرد، گارسون غذایش را می اورد، سبزی پلو با ماهی...
_بشین فقط...حرف نزن.
زیر چشمی او را نگاه کرد، ساده بود و معمولی، همه چیزش...لبخند زد و تشکر کرد.
_خیلی ممنون، اون آقا اونور خیلی بد رفتار کردن.
دقیق تر نگاهش کرد، یعنی اخم و تخمش را ندیده بود؟ جواب نداد. گارسون دیس ماهی و برنج و مخلفات را گذاشت. کمی معذب بود با یک غریبه.
_نوش جون، مراقب تیغ ماهی باشید.
مثلا گفته بود حرف نزند! خیره نگاهش کرد اما دخترک فقط لبخند زد.
_ببخشید! میدونم پرچونگیه، اخه من بدترین خاطره هام مربوط به ماهی و این چیزاست.
ناخوداگاه نگاهش روی انگشت دخترک رفت، جای یک حلقه خالی بود. بدجنسانه گفت.
_کسی بهت نگفته با غریبه ها حرف نزنی؟ من مراقب تیغ ماهی هستم.
کمی با غذا بازی کردهر چند بابد زودتر به کلینیکش می رفت، شاید غذای دختر هم بیاید، بدجنس بود که آنقدر بد حرف زد. غذای دخترک آمد، بوی کباب قاطی بوهای دیگر...
_ببخشید! من وقتایی که استرس دارم پر حرفم.
باز زیر چشمی نگاهش کرد، بانمک بود، حتی بدون آرایش، اما بنظر مضطرب نمی امد. سر پایین انداخت که تکه ای کباب داخل بشقابش گذاشته شد...
_شرمنده من واقعا گشنمه ولی این کباب بو داره، عزیزجونم خدابیامرز میگفت غذای بو دار و یکم به همسایه بدین...شمام همسایهی من حساب می شید ...
تکیه زد و به او خیره شد، خواست حرفی بزند اما انگار نگاه دخترک خیره به جایی لرزید و سر پایین انداخت و صندلی اش را کشید روبروی او.
_شرمنده، میشه یه جور بشینید منو نبینن؟
شاید ان برق اشک باعث شد تندی نکند، برگشت و روی صندلی های بیرون زن و مردی را دید، می خندیدند...
_میشناسیشون؟
نگاهش روی ظرف غذای او ماند، حتی یک لقمه هم نخورد...
_نامزدمه...یعنی سابق...اونم دختر خالمه...
انگشتان کوچک و لرزانش روی جای حلقه نشست...حدسش خیلی سخت نبود که بفهمد چه شده...قاشقی از غذا را به دهان برد.
_کی به کی خیانت کرد؟
خونسرد پرسید، اما خوب می دانست حس خیانت دیدن چگونه است.
_اون...یه هفته قبل عروسی گفت از اولم از من خوشش نمیومده.
_پس حرومزداهس ...غذاتو بخور جای ناله کردن... اونا اصلا به تو فکر نمی کنن...درضمن برگرد سر جات، مثل موش ترسو قایم نشو.
قاشق و چنگال دختر را برداشت و کبابها را تکه تکه کرد، دخترک برگشت سر جایش، در معرض دید. یاد خودش افتاد...
_حالا غذاتو بخور خانم همسایه، فکر کن ندیدیشون.
بدون خنده و جدی گفته بود، وضع دخترک خودش را یادش می انداخت.
_نباید میومدم اینورا، مطب دکتری که میخوام برم اینجاست... اونم مغازهش همینوراست...شانس و می بینید؟
صدایش لرزید، اما نگاهش را از بیرون گرفته بود، غذا میخورد.
_دکترت اینجاست، بخاطر اون نمی خواستی بری؟...ماهی میخوری جای کبابت بدم؟
_یا خدا، من و دید...
https://t.me/+PzNMWy8hnHkzYmY0
https://t.me/+PzNMWy8hnHkzYmY0
https://t.me/+PzNMWy8hnHkzYmY0
👍 1
28500
Repost from N/a
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی!
صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن.
خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمهی دورمون!
همه به من خیره نگاه میکردن و انگار میگفتند فاتحت را خواندی...!
نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت!
و منو کشوند سمت پله ها و غرید:
_هیچ کی بالا نمیاد!
و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، میخواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟!
اگه با اون قد و هیکلش منو میزد چیزی از من میموند؟ قطعا نه!
و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود:
_ولمکن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو میکشه!
خودمو عقب میکشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذرهای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت…
و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نردهی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش!
کلافه سمتم برگشت و غرید:
_ولش کن!
عصبانیت و خشم از سر و صورتش میریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم.
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتمکرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد:
_چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد میکشی؟؟؟
موش شده بودم:
_ببخشید…
چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم:
_منو نزن…
اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمربندشو باز کرد جیغ زدم:
_نزن! میخوای بزنی؟!!!
از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت:
_سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 700 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
14300
⚡️حاتم〰
#پارت۳۶۷
ناخن به پوست نازک دستم می فشردم و خم به ابرو نمی آوردم که بالاخره چشم از من برداشته و به در حیاط دوخت
حرکت چشم من نیز کاملا ناخودآگاه بود
جلوی در حاتم ایستاده بود در حال صحبت با مردی که نمی دیدم!
دیدن هیبت و چهره ی اخم آلودش هم بغض به گلویم می نشاند هم نفرتم را قلقلک می داد
فشاری به در وارد کرد که چهره ی داراب در چشمانم نقش بست
اشاره می کرد که جلوتر بروم
باید چه می کردم؟
آن هم مقابل حاتم...
مقابل مردی که مرا به راحتی زیر پاهایش له کرده بود
سینه ی سوزان از خشم ام را مهمان یک دمِ عمیق کرده و به پاهای لرزانم فرمان راه رفتن دادم
در دو قدمیِ حاتم ایستادم...
عطرش توان از مغزم گرفته بود
_اسی رو بردن تو...بیا بریم!
داراب حرف میزد و من با خود فکر کردم که چه خوب که او این جا بود...
چرا فقط غرور من خدشه دار می شد؟
چرا تنها من از دیدن حاتم و همسرش تا مرز انفجار پیش می رفتم؟
با داراب می رفتم تا کمی هم حاتم بسوزد...
ساک دستی ام را به دست داراب دادم
به وضوح دیدم چطور چشمانش برق زد
دست به چهارچوب در گرفته تا لرزش پاهایم به چشم نیاید...
کسی نبیند آلا تا چه حد رنجور شده از این شکست عشقی!
_فرار کردن و دور شدن، فقط اونو عصبانی تر می کنه
چند روز بود که صدای بَم او را زیر گوشم نشنیده بودم؟؟
پلک فشرده تا مبادا اشکی به چشمم بیاید...
و او بی ملاحضه ادامه داد:
_بمون تا من باهاش حرف بزنم...آرومش می کنم به شرطی که با بچه بازی....
❤ 25👍 5🤬 2
38900
Repost from °حاتم | غزاله جعفری°
⚡️کانال vip حاتم⚡️
✅️پارت گذاری دو برابر کانال اصلی یعنی هفتهای ۱۰ پارت هست
✅️پارت گذاری یک بار در هفته انجام میشه
جهت عضویت در vip مبلغ 40 هزارتومن را به شماره کارت
5892101559010901
غزاله جعفرطرقی
واریز و شات رو به آیدی @Ad_min_viip بفرستید
❤ 1
10000
Repost from °حاتم | غزاله جعفری°
هورمون های بهم ریخته زنش کاردستش داد
آب دهن قورت داد و گفت:میگم که...اگه ملایم رفتار کنیم میتونیم چیز داشته باشیم..
خودمو زدم به اون راه:چی میگی باربد نمیفهمم.
دستش و از زیر لباسم رد کرد اروم تنمو لمس کرد و گفت: من دیگه طاقت ندارم یعنی...من حواسم هست که آروم و با ملایمت...
وسط حرف زدنش دستم رو اروم و باناز نوازش گونه از زیر تی شرتش روی تنش کشیدم،میدونم چی میخاد ولی نمیتونه بگه این حرکتم باعث شد یهو ساکت بشه
خودمو بیشتر چسبوندم بهش که تکونی خورد
دیگه نتونست مقاومت کنه و شنیدم که زیر لب گفت: دیگه نمیتونم صبر کنم بی طاقت سمتم هجوم اورد که ...
https://t.me/+js-KrgRlw4VmZGY0
46210