-آمفی تئاتر کلوسئوم
بیخیال دیگه، دور شو. -یه جایی پشت کمد نارنیا اگه حرفی بود: t.me/HidenChat_Bot?start=1062821900 https://telegram.me/BChatBot?start=sc-387748-BMUmsHg
Show more861Subscribers
No data24 hours
-47 days
-2230 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
زندگی عادی و روزمرهی همیشگی رو میگذرونم اما از درون هیچ چیز عادی نیست. هفتاد و پنج روزه یه انفجار بزرگ رخ داده و بعد اون دیگه هیچ چیز به سابق برنگشت، هرچند در ظاهر همه چیز هنوز خیلی نورانی و مطلوب به نظر میرسه اما در باطن تو قعرِ تاریکی فرو رفتم، اونقدر عمیق که حتی نمیشه تشخیص داد من سیاهیام یا سیاهی منه، شاید هم هر دو از یه جنسیم، غم.
حقیقتا نمیدونم دارم چیکار میکنم. صبحها بیدار میشم و با خودم میگم نه امروز دیگه فرق میکنه، امروز قرار نیست به بطالت بگذره، زندگیم پر شده از تصمیم های یهویی و بدون سرانجام. اتاقم پر شده از کتابهایی که خریدم و نصفه رها کردم، چندماهی میشه نتونستم حتی یه کتاب رو بخونم و تموم کنم. حتی فیلم و سریالی هم ندیدم منی که تموم روز رو میگذروندم تا برسم به یه قسمت سریالِ آخر روز. با خودم میگم حداقل برم بیرون و راه برم اما توانِ بیرون رفتن هم نیست، شبها با گریه میگذره و حال روحیم اینقدر داغون شده که حتی دیگه نخواستم برم پیش تراپیست. نمیتونم درس بخونم، نمیتونم کار کنم، رو هیچ چیز زندگیم تمرکز ندارم و از شیشه هم شکستنی تر شدم، شدم دقیقا اون تیکه آهنگ او و دوستانش که میگفت «من میدیدم چند هفتهست میره تا لب و باز هم برمیگرده عقب». تصمیمهای اشتباه میگیرم و دارم زندگیای رو میکنم که اصلا سبک من نیست. نمیدونم چِم شده و چقدر قراره طول بکشه تا بتونم برگردم به خودِ واقعیم فقط میدونم فشار روحی روانیای که دارم تحمل میکنم به شکست دادنم نزدیکه و دیگه تقلا بیفایدهست. شاید باید تسلیم بشم، هرچی بیشتر دست و پا میزنم بیشتر غرق میشم. من این نبودم.