cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

پرسه‌زنیِ اجتماعی

یادداشت‌ها و جستارهای یک جامعه‌شناس ارتباط: @mirza_ehsan حمایت از فعالیت: https://hamibash.com/mirza_ehsan

Show more
Advertising posts
1 912
Subscribers
-124 hours
-27 days
+9830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پیدایم کن! این مضمونِ یکی از مدل‌های ریلزِ اینستاگرام است که بیشتر توسط کسب و کارهای کوچک استفاده می‌شود. معمولاً فوق‌العاده کوتاه هستند و در حد چند ثانیه، برشی از انتظار را نشان می‌دهند که همراه با امید و یاس مخلوط شده و روی تصویر، جمله‌ای با این مضمون نوشته شده که: منی که فلان کار را می‌کنم و منتظرم پیدایم کنید. هر چند که این ریلزها در فضایِ اقتصادی تولید می‌شوند و به نظرم نشان دهنده‌ی این هستند که دستِ نامرئیِ بازار یک افسانه‌ست (می‌توانید در این مورد با من مخالف باشید، اکنون بحثم چیزِ دیگری‌ست)، ولی به گمانم، این ریلزها می‌توانند نمادی از وضعیتِ کلی ما باشند: مایی که در این دنیایِ پرهیاهو و پرسرعت، احساس می‌کنیم که گم شده‌ایم؛ چه برایِ دیگران و چه حتی برایِ خودمان! قرار بود که به مددِ علم و بازار و تکنولوژی ارتباطات و فناوریِ دیجیتال و غیره، فاصله‌ها کنار بروند و از قیودِ اجتماعی رها شویم تا از یکسو خودِ واقعی‌مان را کشف کنیم و شکوفا شویم و از سویی دیگر، به یکدیگر نزدیک‌تر شویم و رابطه‌های بهتری بسازیم. اما حالا وضعیتِ ما، مشابه با همین ریلز‌هاست: فرصتِ کوتاه، انتظارِ عمیق، یاسِ بنیادین، امیدِ آرزومندانه. مانندِ این ریلزها، ما نیز به شیوه‌های گوناگون، مستقیم یا غیرمستقیم، در فرصت‌های کوتاه و سطحی، عمیقاً تقاضا می‌کنیم که لطفاً پیدایم کن! چه کسی؟ پیدا شدن یا دیده شدن یا به رسمیت شناخته شدن، آنچنان مسئله‌ی بنیادینی شده، که دیگر مهم نیست چه کسی؛ هر کسی که شد، شد! اما یک تفاوتِ اساسی بینِ ما و این ریلزها وجود دارد؛ این ریلزها، عموماً چیزی (کالا یا خدماتی) تولید کرده‌اند که خودشان گمان می‌کنند "مفید" است و به همین خاطر انتظار دارند که دیده شوند، اما اکثرِ ما بدونِ انجام دادنِ کنشی و بدون اینکه چیزی خلق کنیم که به زعمِ خودمان ارزشِ دیده شدن را داشته باشد، پیشاپیش طلبکارانه انتظار داریم که دیده شویم. در نهایت به گمانم وضعیتِ موجود، از اساس اشتباه است و این ریلزها نیز، اشتباه‌شان همین است که به جایِ اعتراض به کلیتِ این بازی (بازار)، به صورتِ فردی، تقاضایِ سهم می‌کنند. ما نیز به جایِ اعتراض به کلیتِ بازیِ اجتماعیِ مدرن و به پرسش کشیدنِ تمامیتِ وضعِ موجود، به صورت فردی و تنها، تلاش می‌کنیم تا سهمِ ناچیزی در این بازی داشته باشیم. پیامد این نحوه‌ی مواجهه‌ی فردی، بازتولیدِ وضع موجود است و بدتر شدنِ آن است: با این رویه، ما بیشتر و بیشتر گم خواهیم شد و بیشتر و بیشتر از یکدیگر دور می‌شویم. @mirza_ehsan_alef
Show all...
👍 16 10
پرسه‌زنی در #تک_بیت حضرت سعدی می‌فرماید:
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم که از وجودِ تو، مویی، به عالمی نفروشم
چرا سعدی به این «هیچ»، اشاره می‌کند؟ آیا می‌خواهد بر سرِ معشوق، منت بگذارد و بگوید: با اینکه مرا به هیچ فروختی، ولی هنوز هم دوستت دارم؟ آیا سعدی، طلبکارِ چیزی‌ست؟ آیا از این «معامله‌ی نابرابر»، شاکی‌ست؟ در نگاهِ امروزی، عشق یک معامله است که دو نفر، بر اساسِ منافع فردی‌شان به آن ورود می‌کنند و از یکدیگر، در راستایِ اهدافِ فردی‌شان استفاده‌ی ابزاری می‌کنند؛ همان اتفاقی که در بازار می‌افتد. در این نگاه طرفِ مقابل و حتی رابطه، به جایِ اینکه هدف باشد، تبدیل به وسیله می‌شود، زیرا معامله، اساساً وسیله‌ست. نشانه‌ی این نحوه‌ی دوست داشتن، مشروط بودن است: دوستت دارم به شرطی که دوستم داشته باشی! یا دوستت دارم به شرطی که منافعِ فردیم تامین شود. زیرا همانطور که ذکر شد، این دوست داشتن، نوعی ابزار و وسیله است. من برایت ارزش قائل می‌شوم به شرطی که تو هم برایم ارزش قائل شوی! اما سعدی دقیقاً به همین خاطر به هیچ و این عدمِ توازن، اشاره می‌کند تا نشان بدهد که عشق، یک معامله‌ی خودخواهانه نیست و عشق و معشوق، نه یک وسیله، بلکه هدف است! او می‌خواهد نشان بدهد که احساسش، قائم به خود است و با چیزی بیرون از آن (مانند منافع فردی)، مشروط و محدود نشده است و این رابطه، برایش به مانند یک معامله نیست که دنبالِ سودِ فردی باشد. به زبانی دیگر، او می‌خواهد نشان بدهد که انگیزه‌های بیرونی و ثانویه پشتِ احساسش نیست. شاعر می‌خواهد نشان بدهد که احساسش، برخواسته از درونِ اوست و عشقش به معشوق، یک «انگیزه‌ی درونیِ ناب» است که او را به جلو حرکت می‌دهد. به همین خاطر، نگاهِ ابزاری و معامله‌گونه ندارد: دوستت دارم، چون دوستت دارم! پیامدِ این درونی بودنِ احساسِ سعدی، ثبات و تداوم و پیوستگی است؛ یعنی می‌توان به این احساس، اعتماد کرد که با تغییرِ وضعیت، باز هم این احساس، تداوم خواهد داشت. برخلافِ معامله‌ی بازاری که موقتی و ناپایدار و گسسته است و با تغییرِ وضعیت، ممکن است هر اتفاقی رقم بخورد. به همین خاطر درکِ این بیت، برایِ انسانِ امروزی مشکل است: از کجا معلوم که فردا هم دوستت داشته باشم؟ به سخنی دیگر: از کجا معلوم که فردا هم منافعم را ارضا کنی؟ شاید فردا، «فردِ بهتری» پیدا کنم که بهتر از تو منافعم را ارضا کند! در این حالت، مطابق با منطقِ سودجویانه‌ی منفعت‌طلب، باید تو را رها کنم! البته این «بهتر»، یک امرِ کیفی نیست؛ زیرا انسانِ امروزی، با کیفیت بیگانه است و به هر طریقی که شده، هر چیزی را کمّی و عددی می‌کند تا سود و زیانِ قضیه را محاسبه کند. اگر با فلانی واردِ رابطه بشوم چه منافعی دارد و اگر با بهمانی؟ این بیت، برایِ انسانِ امروزی بی‌معناست زیرا سعدی در این بیت، عاملیت و اراده‌ی خودش را نشان می‌دهد؛ و این چیزی‌ست که انسانِ امروزی فاقدِ آن است! او می‌خواهد دوست داشته شود، نه اینکه دوست بدارد. انسانِ امروزی، برای اینکه دوست داشته شود، خودش را «مجبور» می‌بیند که دیگری را دوست بدارد تا دیگری نیز او را دوست بدارد؛ برایِ اینکه دوست داشته شود، خودش را «مجبور» می‌بیند که مواظبِ رفتارش باشد؛ برای اینکه دوست داشته شود، خودش را «مجبور» می‌بیند که برایِ خودش ویژگی‌هایی فراهم کند تا دیگران بتوانند او را دوست داشته باشند! انسانِ امروزی، موجودی عافیت‌طلب است که فقط از رویِ «اجبار» حرکت می‌کند و به همین خاطر است که بارها گفته‌ام انسانِ امروزی، خود ندارد و یکی از نشانه‌هایش همین است که این موجود، اساساً هیچ انگیزه‌ی درونیِ باثبات و قابل اعتمادی ندارد؛ او اگر چه که خیلی ادعا دارد، اما مسئولیتِ ادعاهایش را نمی‌پذیرد. دیروز گفتم دوستت دارم؟ امروز قضیه فرق دارد. دیروز گفتم دوستم هستی؟ اکنون وضعیت فرق کرده و باید مجدداً بررسی کنم! @mirza_ehsan_alef
Show all...
13👍 10💔 3
مصداقِ قضیه‌ی فوق، انبوهِ کسانی هستند که تنهایی را انتخاب کرده‌اند؛ البته این انتخاب، لزوماً آگاهانه نیست و می‌تواند پیامدِ رویه‌ی شخص باشد و همچنین این انتخاب، لزوماً ایجابی و مستقیم نیست و می‌تواند به صورت سلبی و غیرمستقیم باشد. به این معنا که شخص، جرأت ایجاد یک رابطه را ندارد زیرا در رابطه‌ی انسانی، همواره مقداری ابهام وجود دارد. چه خواهد شد؟ چه خواهد کرد؟ چه پیش می‌آید؟ چگونه جلو می‌رود؟ جوابِ همه‌ی این سوالات، در یک رابطه‌ی انسانی، مبهم و نامعین است. زیرا انسان، دارایِ اراده و عاملیت است و پیش‌بینی نمی‌شود. و همانطور که ذکر شد، آدمی از امر مبهم گریزان است و به همین خاطر، رابطه را انتخاب نمی‌کند و همین عدمِ انتخابِ رابطه، به این معناست که تنهایی را انتخاب کرده؛ به صورتِ سلبی و غیرمستقیم. نکته‌ی تلخ این است که شخص، ممکن است متوجهِ این امر نباشد که تنهایی، انتخابِ خود اوست! ممکن است عمیقاً و شدیداً نسبت به تنهایی معترض باشد و این وضعیت را دوست نداشته باشد، اما خودش ناخواسته و ناآگاهانه، به بازتولیدِ تنهایی می‌پردازد ... . و تلخ‌تر اینکه ممکن است که اعتراض‌ها و گلایه‌های شخص در مورد تنهاییش، صرفاً برایِ کسب هویت باشد! او خواهانِ تغییر و دگرگونی وضعیت نیست بلکه می‌خواهد در مرکزِ وضعیت قرار بگیرد. او می‌خواهد از این دردِ آشنا، لذتِ ثانویه بسازد؛ لذتی مازوخیستی! و در نهایت در چنین فضایی‌ست که افراد سعی می‌کنند تنهایی را به عنوان «وضعیت طبیعی و بنیادین بشر» معرفی کنند و اینگونه تنهایی را توجیه کنند و به جایِ مواجهه با ترس‌ها، آنها را به زیرِ فرش بزنند و به جایِ تلاش برای ساختن یک رابطه، تسلیمِ تنهایی شوند. همه‌ی اینها در وضعیتی رقم می‌خورد که یکی از اسطوره‌های آرمانیِ ما، ماجراجویی و تجربه کردن و کشف و امثالهم است ولی در عمل، شاهدِ انبوهی از آدم‌ها هستیم که در لاکِ تنهایی فرو رفته و حتی با خودشان، به مانندِ یک شئ رفتار می‌کنند و منتظرند که یکی بیاید و افسارِ زندگی‌شان را به دست بگیرد. @mirza_ehsan_alef
Show all...
👍 11 11
قبل‌تر در بابِ وضعیتِ انسان گفته بودم که موجودی طفلکی‌ست! یکی از نشانه‌های طفلکی بودنِ این موجود همین است که «وضعیتِ آشنا» را حتی اگر دردناک و آسیب‌زا باشد، به «وضعیتِ ناآشنا» حتی اگر خوب باشد، ترجیح می‌دهد. ساده‌ترین مثالش را می‌توانید در روابط پیدا کنید: آدمی که به رابطه‌های دردناک (همان سمّی) عادت کرده، ترجیح می‌دهد که همین روابط را بازتولید و تکرار کند زیرا که این وضعیت، برایش آشناست. یعنی برایِ انسان، آشناییِ وضعیت، مهم‌تر از مطلوب بودنِ وضعیت است ... چرا؟ چون آدم می‌داند با دردِ آشنا چه کار کند؛ مثلاً می‌داند چگونه این درد را به گردنِ دیگری بیاندازد و خودش را قربانی نشان بدهد! یا مثلاً می‌داند که چگونه وجودِ این درد را انکار کند و با سیلی، صورتش را سرخ نگه دارد! خلاصه چون وضعیت برایش آشناست، راهِ مواجه را نیز می‌شناسد. ولی وضعیتِ ناآشنا اینگونه نیست؛ اگر اوضاع خوب بود، باید چه کار کنم؟ اگر اوضاع بد بود، باید چه کار کنم؟ اصلاً وضعیتِ ناآشنا، چگونه باید قضاوت شود که خوب است یا بد؟! جواب هر سه سوال در وضعیتِ ناآشنا، گنگ و مبهم است و انسان، شفافیت را به ابهام ترجیح می‌دهد. جهنمِ قطعی، بهتر از بهشتِ مشکوک است.
Show all...
👍 12 7
چهار قله‌ی موسیقیِ پاپ، اردلان سرفراز (ترانه‌سرا)، معین (خواننده)، فرید زلاند (آهنگساز) و منوچهر چشم‌آذر (تنظیم کننده) با یکدیگر دست به یکی کردند تا در آهنگ پریچه، عمقِ ضرورتِ وجودِ معشوق را اینچنین بگویند: تمومِ قصه‌ها، بی‌تو میمیرن ... . اما ما در عصرِ صنعت (گزارش) و هالیوود (سناریو) و اینستاگرام (استوری) زندگی می‌کنیم و اهمیتِ قصه را فراموش کرده‌ایم. اینک به پیروی از صنعت، به یکدیگر «گزارش» می‌دهیم: زبانِ ایده‌آل، ریاضی‌ست که تمامِ ویژگی‌های انسان را نادیده می‌گیرد. ماجرا با ارقام و آمار جلو می‌رود و نمودارها، جایِ فراز و فرود داستان را می‌گیرند. به جایِ روابطِ معنادارِ انسانی، روابطِ مکانیکی و علیتی نقشِ اصلی را ایفا می‌کنند. در اینجا خبری از تعبیر و تفسیرِ شخصی نیست و گوینده و شنونده، کاری به ذهنیتِ یکدیگر ندارند زیرا انسان، به شی تبدیل می‌شود. به خاطر همین، خبری از پیچش و شگفتی نیست؛ یک خطِ یکنواخت که از خطِ تولید تقلید شده است. در اینجا خبری از «فردیت» نیست. یا به پیروی از هالیوود، «سناریوهایِ کلیشه‌ایِ مخاطب‌پسند و زرد» را استفاده می‌کنیم. اینجا به نظر می‌رسد که عواطف و احساسات و سایر ویژگی‌هایِ انسانی، مدنظر قرار دارند؛ ولی خیر! هالیوود فرزندِ صنعت است و از همان رویه‌ی کمّی و عددی پیروی می‌کند؛ عواطف و احساسات باید فرمول‌بندی شوند و مجدداً روابطِ علی و معلولی حاکم باشند. صنعت، در راستایِ اهدافِ خودش انسان را نادیده می‌گیرد و هالیوود در راستایِ همان اهدافِ صنعتی، انسان را شبیه‌سازی می‌کند. در اینجا خبری از «خلاقیت» نیست. و در نهایت اینستاگرام که تلفیقِ صنعت و هالیوود است، بالاترین خشونت را علیهِ قصه اعمال می‌کند. اینستاگرام، همان هالیوود است ولی با سرعتِ بالاتر: «استوری»، اگر چه که به معنای داستان است ولی در عمل، قصه‌ی انسان را پاره پاره می‌کند و خطِ روایت را نابود می‌کند. انسانِ اینستاگرامی، مجموعه‌ای تصادفی‌ست؛ جزییاتِ مختلفی که هیچ کلیتی را خلق نمی‌کنند. در اینجا نیز، زبانِ اصلی که همه چیز را بازگو می‌کند، همان زبانِ صنعتی‌ست. در اینجا خبری از «اصالت» نیست. در تمامِ این موارد، قصه صرفاً یک وسیله است که در راستایِ اهدافِ خودخواهانه، مورد سواستفاده قرار می‌گیرد. در نگاهِ امروزی، قصه هم از سویِ گوینده و هم از سویِ شنونده، در خدمت اهدافِ فردی قرار گرفته؛ قصه، باید باعثِ دیده شدنِ من بشود یا قصه باید باعثِ سرگرم کردنِ من بشود. این در حالی‌ست که قصه، یک فعالیتِ فرافردیِ انسان‌ساز ا‌ست؛ پدیده‌ای که گوینده و شنونده با یکدیگر خلق می‌کنند و خودِ قصه، نه وسیله، بلکه هدف است! اینگونه نیست که قصه، مادونِ انسان و وسیله‌ای بینِ وسایلِ مختلف باشد؛ بلکه انسان، خودش را درون قصه و در تعامل با سایر انسان‌ها می‌سازد. به خاطرِ همین بدونِ معشوق، تمامِ قصه‌ها می‌میرند، زیرا انسانِ تنها، شاید عاقل باشد (که نیست) و حتی شاید توانا باشد (که نیست) اما هر کاری که بکند، نمی‌تواند قصه‌پرداز باشد؛ در بهترین حالت، می‌تواند خودش بگوید و خودش بخندد و خب، چه انسانِ هنرمندی! بدونِ معشوق، تمامِ قصه‌ها می‌میرند چون به قولِ معروف، مستمع، صاحب‌سخن را بر سر ذوق آورد. و چه شنونده‌ای، بهتر و عزیزتر از معشوق؟ اوست که با حضورش، باعث می‌شود انسان به چیزی فراتر از خودش بپردازد و قصه، یعنی عبور از مرزِ وجودِ منفرد. برخلافِ جهانِ فیزیکیِ صنعت، جهانِ توهمیِ هالیوود و جهانِ مصنوعیِ اینستاگرام، در قصه‌ی عشق است که ما با فردیت، خلاقیت و اصالت روبه‌رو می‌شویم و جهانِ اجتماعی، ساخته می‌شود. اما ما، دیگر توانِ خلقِ داستان را با یکدیگر نداریم؛ زیرا این امر، نیازمندِ حوصله و شناخت و همدلی و مشارکت و ریسک و پذیرش مسئولیت سایرِ چیزهایی‌ست که ما نداریم. در عوض، خواهانِ «فرمول» هستیم ..‌. @mirza_ehsan_alef
Show all...
16👍 7💔 2
رذالت را به هر معنایی که در نظر بگیریم، می‌بینیم که عموماً یک انتخاب نیست؛ یعنی انسانِ رذل، انتخاب نکرده که رذل باشد! بلکه رذالت، عموماً پیامدِ جانبی و ثانویه‌ی انتخاب‌هایِ دیگر او‌ست. به همین خاطر است که اکثرِ انسان‌های رذل، قبول ندارند که رذل هستند، زیرا دامنه‌ی تبعاتِ کارهای‌شان را نمی‌بینند و فقط به پیامدهای اولیه توجه می‌کنند. به عبارتی انسانِ رذل، موجودی خودخواه است که از یک منظرِ نتیجه‌گرایانه‌ی فردیِ محض، فقط به منافع و اهدافِ خودش توجه می‌کند و به تاثیرِ کارهایش به رویِ دیگران، اعتنایی ندارد؛ در نگاهِ او، پارامترهای دوگانه‌ی رذالت و شرافت وجود ندارد. او از خودش نمی‌پرسد که آیا این کار، از نظر اخلاقی درست است یا خیر؟ زیرا اساساً در نگاهِ او اخلاق، به هر معنایی که در نظر بگیریم، جایی ندارد. تقلب و دسیسه و امثالهم برای او، نه یک محدودیتِ اخلاقی بلکه نشانه‌ی باهوشی‌ست و در حوزه‌ی سیاست است و نه اخلاق. البته که عموماً توجیهاتی برایِ خودش دارد، اما اینها صرفاً توجیه است. یعنی گزاره‌هایی که از جایگاهِ فاعل، برای مشروعیت بخشیدن به فعل، ساخته می‌شوند؛ اگر خودش، مفعول و موضوعِ این اعمال قرار بگیرد، زیرِ گزاره‌ها و توجیهاتِ خودش می‌زند. او، فقط از جایگاهِ فاعلانه‌ی خودش به ماجرا نگاه می‌کند و از درکِ همدلانه‌ی مفعول، اجتناب می‌ورزد. شاید کلیشه‌ای‌ترین توجیه همین باشد که همه‌ی انسان‌ها، خودخواه هستند! این گزاره، توجیه است زیرا عموماً زمانی استفاده می‌شود که شخص می‌خواهد از خودش رفعِ اتهام یا سلبِ مسئولیت کند و کارش را مشروع نشان بدهد؛ اما وقتی خودش، مفعولِ خودخواهیِ دیگران قرار بگیرد، به این گزاره استناد نمی‌کند! با توجه به این توضیحات، معنایِ لغویِ رذل، واضح‌تر می‌شود: فرومایه و حقیر و پست. او موجودی فرومایه است که انسانیت را به خودش فروکاسته و دیگران را جزوی از آن نمی‌داند؛ به همین خاطر اخلاق جایی در نگاهِ او ندارد زیرا دیگری، شأنِ برابری با من ندارد و نیازی نیست که از نگاهِ دیگران به کارهایم نظر بیاندازم. او حقیر است به این معنا که دچارِ حقارتِ زاویه‌ی دید ا‌ست: نمی‌تواند یا نمی‌خواهد که از زاویه‌ی دیگران هم به قضایا نگاه کند. او پست است زیرا همه چیز را بر اساسِ برد و باخت یا سود و زیان نگاه می‌کند و علاوه بر اخلاق، هیچگونه نگاهِ زیبایی‌شناسانه نیز ندارد؛ او بردِ زشت را به باختِ زیبا ترجیح می‌دهد. همه‌ی اینها را گفتم تا به این پرسشِ تلخ برسم که در مواجهه با برخی انسان‌های رذل می‌پرسیم: چگونه می‌توان اینقدر رذل بود؟ منجلابِ رذالت، هیچ پایانی ندارد، زیرا انسانِ رذل، در جهالتِ اجتماعیِ خودخواهانه به سر می‌برد. او همانندِ انسانی‌ست که بویاییِ خود را از دست داده و لذا متوجهِ تعفنِ زندگیش نیست. عموماً گمان می‌کنیم که رذالت، واضح و مشخص است و می‌توانیم از آن پرهیز کنیم؛ گمان می‌کنیم که انسان‌های رذل، انتخاب کرده‌اند و ما با عدمِ انتخابش، در امان خواهیم بود! اما رذالت، در بسیاری از موارد، ناهوشیارانه رقم می‌خورد و همچون سرطان، آهسته آهسته رشد می‌کند ... . شاید اولین نشانه‌ی حرکت به سمتِ رذالت، نادیده گرفتنِ رذالتِ یک‌نفر (یا یک‌گروه) در حق یک نفرِ دیگر (یا یک گروهِ دیگر) باشد! با این توجیه که خب هنوز به من آسیبی نزده(اند) ... . @mirza_ehsan_alef پی‌نوشت: شما می‌توانید از طریق زیر به ادامه‌ی فعالیت بنده کمک کنید: https://hamibash.com/mirza_ehsan
Show all...
👍 17💔 5 3
پیرو متن فوق: حرفم این نیست که نباید به فلسطین پرداخت؛ مسئله‌ی فلسطین، مسئله‌ی اخلاقی و انسانی‌ست. با این حال معتقدم لزومی ندارد که همه (از کنشگر تا غیرکنشگر، از اهالی علومِ انسانی تا غیره) به فلسطین بپردازند! مردمِ عادی، مردمِ کوچه و خیابان، مردمِ زندگیِ روزمره، بهترین کاری که می‌توانند بکنند همین است که به زندگیِ خودشان بنگرند و با اطرافیان‌شان، در مورد کاستی‌ها و کمبودها و معایبِ وضعِ موجود همفکری کنند. این مردم، همان بهتر که از زندگیِ خودشان شروع کنند و دغدغه‌ی اطرافیانِ خودشان را داشته باشند؛ همان بهتر که در مورد مسائل ملموس و دمِ‌دستی با یکدیگر حرف بزنند؛ بگذارید مردم، مردم باشند. نه در پرداختن به مسئله فلسطین، فصیلتِ خاصی وجود دارد و نه پرداختن به زندگیِ روزمره، باعث کسرِ شأن خواهد بود.
Show all...
👍 43 9👎 4🤔 1
در اینستاگرام دعوا راه افتاده که چشم‌ها باید به کجا خیره باشند و چه چیز را ببینند؟ رفح؟ ایران؟ اوکراین؟ حتی یکی از ندیده شدنِ سودان شاکی بود! افراد مشغول متهم کردن یکدیگر هستند؛ تو که امروز این را می‌بینی، چرا دیروز آن را ندیدی؟ یا برعکس! این همان سبکِ بگم‌بگم احمدی‌نژاد است؛ به جایِ بحثِ ایجابی و تبیینِ مواضعِ خود، به تخریب یکدیگر مشغولند ... بگذارید من هم واردِ این دعوایِ خیره‌گی بشوم و بگویم که بهترین امرِ مشاهده‌کردنی که باید تمامِ چشم‌هارا به آن معطوف کرد، هیچ‌یک، حتی ایرانِ عزیزم هم نیست! گمان می‌کنم تمام این سوژه‌هایی که برای دیده شدن پیشنهاد می‌شود، بر اساسِ افسانه‌ی افکارِ عمومیِ مدرن و به مددِ توهمِ دیداریِ تکنولوژی‌های مدرن خلق شده! مثلاً رفح را در نظر بگیرید؛ اینکه اخبارش را در رسانه‌ها دنبال کنیم آیا واقعاً به معنایِ دیدن است؟ نه والا! حتی استوری‌هایِ مربوط به رفح، نقاشی‌های گرافیکی هستند و نه عکسِ واقعی. هر چند که عکس نیز، یک رونوشت از امرِ واقعی‌ست و جایگزینِ آن نمی‌شود (روحِ افلاطون شاد!). عکس‌ها و فیلم‌ها، در بهترین حالت، شنیدنی هستند و شنیدن کِی بود مانند دیدن؟ تمامِ این دیدن‌ها، برایِ من «شبه‌دیدن» است؛ یک دیدنِ جعلی یا در بهترین حالت، یک دیدنِ ناقص. اینها چیزهایی هستند که افراد خودشان را به آن مشغول می‌کنند تا آنچه را که واقعاً می‌توانند ببینند، نبینند. با امورِ دور مشغول می‌شوند تا از امورِ نزدیک غافل شوند؛ به مسائلِ کلان و بزرگ می‌پردازند تا مسائلِ جزئی و کوچک را به تعویق بیاندازند. به نظریاتِ انتزاعی و ذهنی پناه می‌برند و عدد و رقم را می‌پرستند و همه چیز را کمّی می‌کنند تا امرِ انضمامی و ملموس و کیفی را نادیده بگیرند. حتی ایران، در وضعیتِ کنونی تبدیل به یک موضوعِ کلان و انتزاعی شده که دیگر مشاهده کردنی نیست! ما ایران را یا در رسانه‌های اینوری می‌بینیم و یا در رسانه‌های آنوری. درکِ ما از ایران، به جایِ آن که برخواسته از کوچه‌ها و خیابان‌هایش و برخواسته از تجربیاتِ واقعی باشد، برخواسته از رسانه‌ها و شبه‌تجربیات است. پس چه چیز را باید دید؟ زندگی را! زندگیِ روزمره را؛ زندگیِ اینجا را. دیدن، استعاره از تجربه کردن است و یعنی پیوستن به وضعیت و غوطه‌ور شدن و شنا کردنِ اکتشافی در آن؛ در حالی که بسیاری، در روزمرگی «غرق» شده‌اند و همزمان دغدغه‌ی امور انتزاعی و کلان را دارند. دیدن، باید از «اینجا» آغاز شود و آهسته به پیش برود و بر اساسِ اینجا به «آنجا» برسد ولی بسیاری، اینجا را ندیده، می‌خواهند آنجا را ببینند و به همین خاطر، به ذهنیاتِ انتزاعی پناه می‌برند و معمولاً آنجا را جعل می‌کنند. دیدن باید از من و تو شروع شود و در حوزه‌ی فاعلیت و عاملیت قرار داشته باشد؛ می‌خواهم ببینم تا با توجه به چیزی که می‌بینم، کاری بکنم! دیدن باید با مسئله‌ای واقعی و ملموس مواجه شود که در حوزه‌ی اقدام و عمل من باشد. اما بسیاری، این شبه‌دیدن را با کاری انجام دادن مساوی قرار داده‌اند و استوری گذاشتن را، یک کنش قلمداد می‌کنند! و در اینجا، در زندگیِ روزمره، دیدنی‌ترین امر چیست؟ آن دیدنیِ لایقِ همه‌ی چشم‌ها، عشق است که سال‌ها قبل اِبی خوانده بود: برایِ دیدنِ تو، نه یک چشم، نه صد چشم، همه چشما رو می‌خوام! حالا چه عشقِ به یک انسان باشد یا عشق به هر چیزِ دیگری. زیرا عشق والاترین امرِ جزئی‌ِ ملموس‌ست که باید یکدیگر را تشویق به دیدنش بکنیم. در این زمانه که همه چیز به فرمول و عدد تبدیل شده، این عشق است که همچنان در مقابلِ سلطه‌ی علمِ مدرن و سودجوییِ بازار مقاومت می‌کند و کیفیت را در زندگیِ روزمره، زنده نگه می‌دارد و به انسان، هم جرئت شنا کردن در وضعیت را می‌دهد و هم جهتِ شنا کردن را. وگرنه در غیابِ عشق، دیدن به عاملِ سردرگمی و سرگیجه تبدیل می‌شود؛ مانندِ انسانِ هیزی که چشم‌هایش می‌چرخند و می‌چرخند و می‌چرخند ... . دقیقاً شبیهِ وضعیت کنونی که همه چیز، به نمایش فروکاسته شده.
Show all...
👍 33👎 9 8
راه رفتن در انبار باروت.pdf5.94 KB
👍 9 7
واکاویِ یک دوبیتی.pdf1.23 MB
7👍 4