حوالیِبرگهایِنارنج
به دنیا آمده بودیم، برای بوی عطر نارنج؛ برای اینکه بی مهابا، سیب را گاز بزنیم، برای در آغوش کشیدنِ یکدیگر، برای از ته دل خندیدن، به ما گفته بودند اینجا از روز اول، فقط بخندید. افسوس که ما دیر فهمیدیم و آخر، به وقتِ مرگ، به همه آنچه بر سرمان آمد، خندیدیم.
Show more218Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from من
احساس میکنم انجیر حس خونه میده به آدم. مثل بوی خاک و توپ دولایه و رفیقی که بهش بگی: «تا کجاشو برات تعریف کردم؟» مثل نتیجه دادن همه تلاشهات و مثل رقصیدن و چرخیدن و پرواز کردن. انجیر بنظرم امنیت و آرامش و دلِ خوش داره.
وای چه نالهها که از دِل به راهَت نمودم؛ مَن، بهرهای از آن به عمرَم به جز غم نَدیدم من...
Repost from N/a
زندگیم نوسان بین افسردگی و اضطرابه و عموما هم اضطراب برای وقتیه که به خاطر افسردگی از زندگی عقب افتادم و حالا هرچقدر میدوم بهش نمیرسم و نمیرسم و نمیرسم.
تو این لَحظه، دلتنگِ آدمهایی هستم که یهزمانی تو زندگیم حضور داشتن. آدمهایی که حِس میکنم هنوز دوستِشون دارم ولی به هر علتی دیگه نیستن. و خب، یادم اومد از اون متنی که نوشته بود وقتی برخی آدمارو دیگه تو زندگیمون نداریم، وقتی حضورشون حالا به هَر دلیلی کمرنگ میشهو دیگه بودَنشون حِس نمیشه، هَمهش یادمون میافته که میتونستیم یهسِری حرفهارو از اونا بشنویم و دلگرم بشیم. چون که هَر آدمی، یه بخشهایی از مارو میبینه و زِنده میکنه. و وقتی اون آدم میره و دیگه تو زندگیمون حضور نداره، اون بخشها ساکتو خاموش میشَنو گاهی هَم میمیرَن. و واقعا تا آخرِ عمر، قراره چندتا جای خاموشو مُرده داشته باشیم؟ نمیدونم. فقط فکر کردن به همهی اینا، ناراحتو غمگینم میکنه. که کاش اینطوری نبود. کاش اینقدر حِس شدنیو سَخت نبود.