cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

✨سیــاه‌نـــور...🌙

به سیاهی نور لبخندت چه می‌ماند جز بوسه‌ی لب‌های روشن من؟✨🌙

Show more
Advertising posts
14 246
Subscribers
-4124 hours
+787 days
-1 07630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

از مدرسه برمیگشتم و صدای گریه نوزادی در عمارت خونه پدر بزرگم پیچیده بود! متعجب بدو وارد خونه شدم با دیدن پسر عموم که سالی یه بار شاید میومد دیدن آقاجون سلامی دادم و نگاهم به نوزاد کنارش افتاد! بالا سر نوزاد متعجب رفتم و ناخواسته لبخندی به قیافه معصومش زدم و ادا درآوردم: - وای وای چه دختر خوشگلیه صدای جدی پسر عموم به گوشم رسید: - پسره! نیم نگاهی به قیافه جدیش انداختم و دوباره روبه نوزاد ادامه دادم: - خب پس وای وای چه شازده پسر خوشگلی احساس کردم گوشه لب پسر عموم بالا رفت و صدای گریه و نق نق نوزادم کم شد و با چشماش بهم خیره شد که سمت آقاجون برگشتم: - آقاجون بچه کیه؟ پر اخم به هاکان خیره شد که بی فکر گفتم: -عه این که زن نداره هاکان کلافه دستی در صورتش کشید:-حتما باید زن داشته باشی بتونی تولید مثل کنی؟ هیچ وقت باهم هم کلام نشده بودیم، من پدر و مادرم فوت شده بود و پیش آقا جون زندگی می‌کردم همیشه ی خدا این پسر عموی ۳۳ ساله عصا قورت داده هم منو به بچه میدید! ساکت موندم که آقا جون جوابشو جا من داد: - آره دخترم دوست دخترش شکمش بالا اومده زاییده پولشو گرفته رفته! حالا هاکان مونده و حوضش و یه بچه بی مادر https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 چشمام گرد شد و هاکان اخم کرد: - من مسئولیت کاری که کرده بودم و به عهده گرفتم آقا جون، مادر این بچم خودم نخواستم تو زندگیم بمونه آدم زندگی نبود - پس بچت از یه زن بدکاره ی زنا کار.‌ هاکان محکم کوبید رو میز جلوش جوری که من تو جام پریدم و صدای گریه بچه هم بلند شد:-من نیومدم حرف بشنوم اومدم فقط خبر بدم همین از جاش بلند شد و بچه ی کنارشو تو آغوش کشید و لب زد: - جونم بابا؟! میریم الان لحن مهربونش انگار فقط مخصوص بچش بود و آقا جون به من نیم نگاهی انداخت و عصا کوبید زمین و گفت: - بچرو بگیر ازش آرومش من با این ناخلف حرف دارم  و این جور وقتا هیچ کس جرأت مخالفت نداشت؛ با دو دلی بچش رو بهم داد و خودم هم با دو دلی و احتیاط نوزادش رو به آغوش گرفتم که زمزمه کرد: - عروسک نیستا. تند سری به تأیید تکان دادم و جالب اینجا بود نوزاد کوچولو تو آغوشم گریش بند اومد و من خوشحال ازین اتفاق سمتی رفتم و دور تر از آنها روی مبلی نشستم. شروع به بازی با اون کوچولو کردم و که به یک باره هاکان از جایش بلند شد و داد زد: - چی میگی آقا جون؟ هنوز بچست آقا جون هم صداش بالا رفت: -تو بزرگش کن! من دیگه عمرم قد نمی‌ده بفهم نگران بهشون خیره شدم که هاکان نیم نگاهی بهم انداخت و آقا جون ادامه داد: - با این گندی که زدی اون بچم یه مادر میخواد شماها همخونه اید میتونید کنار هم زندگی کنید اموالمم بین خودتون پابرجا میمونه هاکان باز نیم نگاهی بهم انداخت و نگاهش روی یونیفرم مدرسه من چرخید و من گنگ بودم که هاکان نیشخندی زد و بلند روبهم گفت: - کلاس چندمی؟ از جام بلند شدم و با تردید گیج لب زدم: - سال آخرم دیگه سری به تایید تکون داد و اومد سمتم بچش رو از آغوشم بیرون کشید. سمت خروجی رفت و قبل این که خارج بشه ادامه داد: - قبول… تاریخ عقد و بزار واسه وقتی که درسش تموم شد و من با چشم های درشت شده وا رفتم -چی؟ چی میگید؟ اما اون نموند و در خانه را محکم بهم کوبید مجلس عروسی که من شکل ماتم زده ها بودم و دامادش بدون لبخندی تموم شده بود و حالا تو خونه‌ی هاکان بودم... با لباس عروس نوزادی که ۹ ماهش شده بود رو تو اتاق می‌گردوندم و از فرط گریه کبود شده بود انگار نمی‌تونست درست نفس بکشه: - جونم گریه نکن چرا این جوری می‌کنی؟ هاکان کجا رفتی اه صدای جیغش در خانه می‌پیچید و نفسش می‌رفت و می‌آمد و به یک باره خودم هم ترسیده از شرایط صدای گریه ام بلند شد: - ترو خدا تو مثل بابات اذیتم نکن روی تخت نشستم و همین طور که گریه میکردم صدای گریه اون پایین اومد و دست کوچیکش رو روی سینم گذاشت. با این حرکت به یک باره لباس دکلت عروسمو پایین کشیدم که سریع سینم رو گرفت و صدای گریش کامل قطع شد و خودم هم ساکت شدم. چشمامو‌ بستم که صدای هاکان به گوشم خورد:- چیکار می‌کنی؟ با هینی چشمام باز شد و از خجالت تو خودم جمع شدم و خواستم پاشم که توپید: - تکون نخور الان صدای گریش دوباره بلند میشه پوفی کشید و کنارم روی تخت دراز کشید: خجالت نکش ازم منو تو باید فراتر از این چیزا بینمون اتفاق بیفته متوجهی که؟ بغضم گرفت که روی تخت نشست و با دستش نوازش وار روی سینم دستی کشید: - منم مثل پسرم آروم کن، باور کن من از درون بدتر ازون بچه ی تو بغلتم منم آروم کن! و... https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
Show all...
👍 1
- یعنی چی نمی‌ذاری سینه‌هاتو بخورم؟ لی‌لی با چشم غره خودش را کنارتر کشید و غر زد: - ول کن فرهاد، بچه‌ام گشنه است بذار برم شیرش بدم. فرهاد ابرو به هم نزدیک کرد: - منم گشنه‌ام! از وقتی این توله اومده حواست هست داری از زیر بار وظایف زناشویی در میری؟ لی‌لی با بیچارگی نالید: - تو رو خدا بی‌خیال شو فرهاد! تو این وضع هم باز تو فکر ممه‌ای؟ فرهاد عاصی دست به سمت پیراهن دختر برد و غرید: - من اون تخم سگو نکاشتم تو شکمت که الان نتونم سینه‌های شیریتو بخورم! لی‌لی خودش را کنار کشید: - بذار حداقل برم شیرش بدم بعد، بچه‌ام هلاک شد واسه دو قطره شیر! تو از وقت شیر خوردنت گذشته عزیزم. می‌دونستی؟ فرهاد ابرو بالا داد: - دوست داری برم واسه بقیه رو تست کنم عزیزم؟ و به سرعت لی‌لی توپید: - بیخود! فرهاد بخدا جیغ می‌کشم مامانت بیادها!!!!! مچ ظریفش را توی چنگ گرفت و با نیشخند گفت: - بیاد! می‌خوای بگی ببخشید حاج خانم شوهرمو تمکین نمی‌کنم؟ لی‌لی تمام گونه و گردنش از اضطراب و خجالت سرخ شده بود: - خیلی بی‌حیا شدی فرهاد! به خدا دلت میاد بچه‌ام اینجوری گریه کنه؟ لبه‌ی پیراهن لی‌لی را گرفت و سعی کرد با ملایمت حرف بزند: - من گل به خودی زدم چون می‌خواستم بدونم سر و سینه‌ات چه جوریه، وگرنه مرض نداشتم شکمت رو بیارم بالا و خودمو از خیلی چیزا محروم کنم! دستش زیر پیراهن خزید و روی پوست گرم لی‌لی حرکت کرد: - لامصب از پشت لباس اینقدر گرد و خوشگلن چه برسه به لخت دیدنشون!!! برای رهایی از زیر دست فرهاد به تقلا افتاد: - فرهاد تو رو خدا... به خدا الان مامانت میاد آبرومون میره... فرهاد اما بی‌توجه با یک حرکت پیراهن را کنار زد و جیغ خفه‌ی لی‌لی را زیر فشار لب‌هایش خفه کرد. با دیدن سینه‌اش که درشت‌تر از قبل، انگار برای پاره کردن سوتین داشت فشار می‌آورد یک هووم کشدار گفت. قبل از اینکه لی‌لی بتواند حرف بزند، فرهاد تکه‌ی برجسته‌ای که از بالای سوتین بیرون زده بود را محکم مکید. با بلند شدن صدای جیغ لی‌لی، در اتاق به شدت باز شد: - یا خدا چه خبره؟ لی‌لی با چشم وق زده به سرعت پشت فرهاد مخفی شد اما مرد، بی خیال جواب داد: - چه خبره تو اتاق زن و شوهر مادر من؟ هما خانم عصبی غر زد: - خجالت بکش پسره‌ی بی‌حیا! الان وقت این کاراست؟ نمی‌بینی مگه... همانجور که به سمت مادرش حرکت می‌کرد میان حرفش رفت: - نه هیچی نمی‌بینم! امروز که دیگه آب چله رو ریختین و چهل روز نذاشتی دست به زنم بزنم. الان دیگه نمی‌تونم! اینقدر خوشگل و خواستنیه تقصیر منه؟ بابا لامصب چهل روووووووووز نذاشتی نزدیکش بشممممم... منم آدمم... هما چنگی به گونه‌اش زد: - خجالت بکش پسر! لا اله الا لله! اون بچه گشنه است بعد تو اومدی اینجا... لی‌لی به سرعت به طرف در رفت و گفت: - آره آره... بیام... بیام شیرش بدم... فرهاد بی‌توجه به حرص و جوش مادرش، بازوی لی‌لی که قصد بیرون رفتن از اتاق را داشت چنگ زد: - شما یکم اون تخم سگ بابا رو نگه داری، من مامانشو صحیح و سالم تحویلت میدم‌... من از زنم نمی‌تونم بگذرم! و در را توی صورت مادرش بست. - کجا خانم خوشگله؟ تازه مزه‌ات رفته زیر دندونم... https://t.me/+Cl2MsXMwo0w0MDZk https://t.me/+Cl2MsXMwo0w0MDZk https://t.me/+Cl2MsXMwo0w0MDZk https://t.me/+Cl2MsXMwo0w0MDZk https://t.me/+Cl2MsXMwo0w0MDZk
Show all...
انــدورفـیــن🔥✨

. چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر ای جان فدای چشم تو! با قصد جان بیا #فاضل‌نظری❤️‍🔥 .

🥀اروانه 54 🥀 یه بچه، نمیتونه توسط یه زن مرده به دنیا بیاد اگر به دنیا اومد، همه به چشم حروم زاده بهش نگاه میکنن، حاصل تجاوز!! من زنده نیستم و نمیذارم یه انسان تو وجود یه مرده تشکیل بشه نمیتونم قرص بخورم؟ مهم نیست هزارتا راه دیگه واسه سقط جنین هست موبایلم بیرون از اتاق بود و نمیشد سرچ کنم اما به مغزم فشار آوردم.... باید تمرکز کنم تا یادم بیاد از جیب بیرونی چمدونم دفترچه و خودکاری بیرون کشیدم. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به نوشتن انگار که می‌خوام جزوه ی سقط جنین رو بنویسم... انگار حرفا و تدریس استاد رو همین الان شنیدم.... مصرف زیاد از حد ویتامین سی باعث سقط جنین میشه کنجد، جعفری، اناناس، زردچوبه، انبه، قهوه و رابطه ی جنسی مکرر توی یک روز، قرص آسپرین، قرص ملین، متوترکسات، فلفل، زعفرون، زرشک، کورتاژ، جراحی، زنجبیل ، ابلیمو، پونه و بابونه اینا همه ی چیزایی بود که اون لحظه به ذهنم رسید. هیچ راه پزشکی و دارویی نمیتونستم انجام بدم پس خط میخورن. رابطه ی جنسی هم که نه من میذارم از این به بعد البرز نزدیکم میشه نه خودش پا پیش میذاره که مبادا بلایی سر بچه اش بیاد!! تازه باید چند بار در روز تکرار بشه که البرز عوضی این چند ماه خیلی کم بهم نزدیک میشد الان توی این ویلا، حتما میتونم زردچوبه، دارچین ، قهوه و آبلیمو پیدا کنم. درسته توی ماه سوم تاثیرش خیلی کمه اما کوچیکترین شانسم می‌تونه مشکل رو حل کنه با احساس حالت تهوع شدید، دفترچه رو کنار گذاشتم و خودمو به دستشویی رسوندم. حالا میفهمم این تهوع شدید دلیلش چیه!! نه بخاطر محکم بغل کردنای شبانه ی البرز بود، نه چندش از چیزی که شب آخر توی هتل دیدم، نه بخاطر تصور البرز موقع خوردن چشمام و نه از تغییر آب و هوا البرز دلیلش رو خوب میدونست که هربار سعی میکرد به یه چیز الکی ربطش بده. آخ که چقد احمقی صدف !! چطور نفهمیدی حامله‌ای آخه.... https://t.me/+VsLGJ8bM92o4OTY0 https://t.me/+VsLGJ8bM92o4OTY0 https://t.me/+VsLGJ8bM92o4OTY0 https://t.me/+VsLGJ8bM92o4OTY0 شبی که دنیا واسم به آخر رسیده بود و بی پناه شده بودم، رفتم نوک کوه و خواستم زندگیمو به آخر برسونم شوهرِ مامانم از خونه بیرونم کرده بود و حالا من هیچکسی رو نداشتم درست لحظه‌ی اخر، قبل از پریدن، اون از راه رسید خیال کردم شده منجی واسم... یه نشونه از طرف خدا تا بهم بگه میتونم ادامه بدم ولی اون... اون البرز زند بود؛ مرد مرموز و متجاوز بی رحمی که منتطر پیدا کردن یه دختر بود تا ازش سواستفاده کنه و واسه لجبازی با زنِ اولش، نطفه‌اش رو توی رحم یه دختر بی کس و کار بکاره! اون دختر من بودم از همه جا بی خبر، بدون اینکه هویت واقعی البرز رو بدونم... شغلش رو بدونم... قاتل بودنش رو بدونم! منجیِ من، شد قاتل آرزوهام... https://t.me/+VsLGJ8bM92o4OTY0 #پارت‌واقعی‌رمان سرچ کن تا ببینی این پارت رمان غوغا به پا کرده... انواع روش‌های س.ق.ط جنین رو کامل توضیح میده و چندبارم اخطار خورده #اطلاعاتی‌که‌همه‌باید‌بدونن.... بیشتر از ۸۰۰ پارت آماده ❤️‍🔥
Show all...
دست خونیمو از لای پام بیرون آوردم و هق‌هق کنان از پشت در دسشویی مدرسه نالیدم _ خونش خیلی زیاده نازنین ، نواربهداشتی بذارم بازم همه جا خونی میشه آبروم می‌ره گفتم و از شدت درد باسنم وزنمو به دیوار کثیف دسشویی تکیه دادم نازنین اروم پچ زد _ یعنی چی؟ مگه اولین بارته پریود شدی؟ با درد نالیدم _ من باید 12روز دیگه پریود میشدم _ انقدر این مرتیکه باهات ور میره بدنت بهم ریخته وحشت زده هق زدم _ نازی؟ ترسیده از پشت در پرسید _ چی شد؟ _ نکنه حامله بودم؟! ترسیده تر از من صداشو بالابرد _ چی؟ چرا گذاشتی پردتو بزنه؟ _ چون شوهرمه لعنتی! قبل از اینکه بریم محضر پردمو زد چون میدونست به کسی که منو برای انتقام از بقیه عقد میکنن بله نمیگم! بعدش که مثل الان داشت ازم خون می‌رفت گفت انتخاب با خودته ، یا برو حموم و خونارو تمیز کن و باهام بیا محضر ، یا لباس بپوش برگرد خونه هق‌هق کنان ادامه دادم _ میدونست بابا بخاطر کارای اون سکته کرده و مرده میدونست کسی رو ندارم میدونست برگردم خونه طلبکارای بابا میریزن سرم خدایا بکش راحتم کن نازی با دلسوزی زمزمه کرد _ هیش آروم ، خانم افخم بفهمه بیچاره‌ای _ اگه حامله باشم چی نازی؟ _ نیستی ، گریه نکن اصلا مگه ... مگه انگار روش نمیشد بپرسه با خجالت زمزمه کردم _ کاندوم استفاده نمیکنه ، یک بار بهش گفتم جوابش سیلی بود! که من به چه حقی برای سکسش نظر میدم بغضم دوباره منفجر شد _ خیلی وحشیه نبین استاد دانشگاه و محبوبه ، من ازش میترسم هرشب که میاد تو تخت می‌ترسم که کاری بکنم عصبی بشه _ هیش گریه نکن درست میشه رو نواربهداشتی چندتا دستمال بذار بیا بیرون الان بچه ها فضولیشون گل می‌کنه ها لادن با درد و بی‌حالی کاری که گفت رو کردم کمکم کرد دستای خونیمو بشورم و از دسشویی رفتیم بیرون صدای مربی ورزش سختگیرمون از پشت سر اومد _ یک بار دیگه بخاطر امتحان ندادن برید تو دسشویی بمونید هردوتاتونو میندازم ببینید از ورزش صفر گرفتن و خراب شدن معدلتون چه مزه ای داره بی حال زمزمه کردم _ چه امتحانی خانم؟ _ درازنشست! بجنبید سریع فقط شما دوتا موندید از شدت بیچارگی بغض کردم و نازنین نگران نگاهم کرد _ خانم من امتحان میدم _ هر دوتون _ آخه لادن نمیتونه _ چرا نتونه؟ _ عادت ماهنه‌ست _ تو المپیاد شنا خانمای پریود مایو میپوشن یک دقیقه میرن مسابقه میدن بعد این نمیتونه درازنشست بره؟ میدونستم اولین درازنشست رو که برم از شدت خونریزی و درد میمیرم با گریه سر تکون دادم _ نمیتونم برم ببخشید! نفهمیدم چی شد فقط زمانی به خودم اومدم که مثل متهما گوشه دفتر ایستادم افخمی باهام لج کرده و میخواد با والدینم تماس بگیرم اروم گفتم _ بابام مرده _ خدابیامرزش ، زنگ بزن مامانت! _ مامانمم مرده _ منو خر فرض کردی تو بچه جون؟ رو به مدیر ادامه داد _ والدین این دختر اگر امروز نیان من تو این مدرسه نمیمونم خانم مدیر مدیر با اخم و تاسف به من تشر زد _ زنگ بزن _ بخدا راست میگم خانم پدر مادرم فوت شدن _ زنگ بزن به یکی وگرنه اخراجی ، شوخی هم ندارم باهات با قدمای لرزون سمت تلفن رفتم و شماره شرکتش رو گرفتم بالاخره با اخرین بوق صدای سردش تو گوشم پیچید _ بله؟ اروم زمزمه کردم _ ساواش؟ _ شما؟ _ لادنم _ لادن کیه؟! با غم لرزون زمزمه کردم _ زنت! بعد از مکث کوتاهی گفت _ چی میخوای؟ _ میشه بیای مدرسه؟ _ چرا؟ _ اگر نیای اخراجم میکنن پوزخند زد _ بهتر ، شاید اونطوری بفهمی جای زن شوهردار تو تخت شوهرشه نه نیمکت مدرسه گفت و تماس رو قطع کرد بغضم منفجر شد _ به خدا من کسی رو ندارم هیچکس نمیاد دنبالم زن انگار دلش سوخت که تشر زد _ خیلاخب گریه نکن ، بخواب همینجا درازنشستاتو برو تا ببخشمت اینبار بی مخالفت روی زمین سرد و سفت دراز کشیدم و بی توجه به درد و خونریزی شدیدم با گریه شروع کردم زن شمرد _ یک ،دو... احساس میکردم خون بین پاهام زمین رو خیس کرد قندم افتاده بود و زیر دلم تیر می‌کشید چشمامو بستم و ادامه دادم _ سی ، سی و یک با درد شدید زیرشکمم روی زمین دراز کشیدم و صدای جیغ دردناکم مدرسه رو پر کرد _ آی خدا وحشت زده بالای سرم جمع شدن احساس میکردم بوی خون همه جا رو گرفته از شدت درد پشت سرهم جیغ کشیدم _ آی آخ دلم آه صدای عصبی و پر جذبه‌ش تو فضا پیچید احساس میکردم توهم زدم _ دارید چه غلطی میکنید با زن من؟ چشمام بسته شد صدای ترسیده مدیر رو شنیدم _ شما برادرشید؟ فعلا ببریمش بیمارستان بعدا براتون توضیح میدم _ نخیر شوهرشم! بچم و سقط کرده باشه باید تو دادگاه توضیح بدی زنیکه گفت و دستاشو زیرزانوهام انداخت تو بغلش بلندم کرد و از بین بچه ها رد شدیم روی صندلی عقب ماشین گرون قیمتش خوابوندم و با همون صدای جدی کنار گوشم لب زد _ هیش چیزی نیست قرار نیست به همین زودی ترکم کنی دخترحاجی هنوز خیلی باهم کار داریم کوچولو https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0 https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0
Show all...
ماتیک💄 استاد دانشجویی

به قلم حنانه فیضی هر روز پارت داریم✨ بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی

👍 1
⁠ - شرطتت قبول. 700 میلیون کلیه‌ام رو میفروشم بهت... برای صاف کردن بدهی بابام میخوامش سهند پا روی پا انداخت و خودش را جلو کشید. - به عواقبش فکر کردی؟ جدیت سهند، به لکنت انداختتش. - ب... بله آقا... به مامانم نمیگم... پوزخند زد. - شکلات ک قرار نیس دراری که به مامانت نگی، کلیه اس... بگی نگی میفهمن... - نه... میخوام بگم دو سه هفته میرم سر یه کاری یه شهر دیگه... - بعد عمل میخوای کجا بری؟ بیمارستان فقط چند روز نگهت میداره. سر پایین انداخت. - اگر اجازه بدین بیام عمارت... سهند به پشتی صندلی‌اش تکیه داد. - بیای عمارت زرین؟ مگه کاروانسراست؟ - از 700 تومن کم کنین پولش رو... سهند نچی کرد. -نه... این هزینه اش با بقیه هزینه ها فرق می کنه... من پول نقد قبول نمیکنم، یه جوردیگه باید بپردازیش. لب گزید. - چه طوری؟ دستش را زیر چانه‌اش قفل کرد. - صیغه میشی... سنگکوب کرد. قفل کرده بود. در جا خشک شد. سهند از پشت میزش بلند شد و به طرفش آمد. روبرویش ایستاد. سرو اولین حرفی ک به زبانش آمد را گفت: - آقا.... من.... من دخترم.... اجازه پدرم... سهند میان حرفش پرید: - فروختت.. چشم درشت کرد: - چی؟ دمی گرفت. - پیش پای تو اینجا بود گفت دخترم رو میدم، بدهی‌ام رو صاف کن. گفتم باش. امضا کرد و رفت. بغض بختک شد و به جانش افتادنفس کم آورده بود. او میخواست کلیه اش را برای صاف کردن بدهی پدرش بفروشه و پدرش دنبال مشتری برای فروختن خودش بود... هیستریک خندید. سهند قدمی جلو گذاشت و بازوهایش را گرفت. نگران گفت: - سرو..به من نگاه کن. می لرزید و تعادل نداشت. سهند زیر لب کلافه گفت: خدا لعنتت کنه محمود. سرو با ضرب او را کنار زد و از جدا شد. عصبی دستش را روی دکمه اولش #مانتویش گذاشت و ان را باز کرد. - داری چه غلطی می کنی؟ پر بغض و هیستریک خندید. - کاری که بابام دوست داره... میخوام زن خوبی برات باشم... دستش را میان موهایش برد و کلافه گفت: - بس کن سرو... بی توجه به سهند مانتویش را در آورد. شالش را باز کرد و کنار انداخت. موهایش را باز کرد موهای خرماییو شلاقی اش دورش را گرفتند. - بسه... تلو تلو میخورد و اشک جلو دیدگانش را گرفته بود. دستش روی دکمه شلوارش که نشست سهند قدم های باقی مانده را بلند برداشت و او را محکم در اغوش کشید لبهایش را جمع کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. - ببخشید من همینقدر بلدم... اخه... قبل از این بابام نفروخته بودتم... ولی نگران نباش یاد میگیرم... تمکینت میکنم محکم در آغوش فشردتش. -هیس... اون غلط کرد... میفهمی؟ اون غلط کرد.... میای عمارت میشی ملکه اون قصر... آرزو دیدنت رو به دلشون میذارم... 🔞♨️ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 خلاصه❌👇🏻 ❌ سرو روزبه دختری که‌توی بهزیستی بزرگ‌شده و اون عاشق سهندخان سهرابیان میشه و این اولشه... سرو حاضر میشه از جون خودش بگذره و زیر تیغ عمل #جراحی بره... به قیمت چی؟ پرداخت بدهی بابای معتادش اما نمیدونه که پدرش اون رو به سهند #فروخته و مجبوره که زنش بشه اما... ❌ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0
Show all...
#پارت‌یک #پارت‌واقعی‌رمان🔞 _گُه خوردی رفتی بیرون، گُه خوردی با این مانتوی کوتاه توی خیابون مانؤور دادی، غلط اضافه کردی توی خیابون بستنی لیس زدی، بزنم دهنت رو پُر خون کنم؟ آنقدر فریاد زده و موهای بلند و نارنجی رنگ دخترک را کشیده بود که او دیگر جانی نداشت جوابش را بدهد. از شدت درد و تحقیر هق هقش بند نمی آمد. صورتش از ضربات پی در پی سیلی سُرخ شده بود و سوزشش جانش را می ستاند. با کمک دسته های کاناپه سعی می کند استخوان های خورد شده اش را جمع کند. مرد این بار هم رحم نمی کند و لگدی به پاهایش می‌زند، ضربه ایی محکم که جیغ دخترک را بلند می کند: _خدا لعنتت کنه محمد، خدا از روی زمین ورت داره که فکر کردم آدمی، فکر کردم بعد بابام یکی همدمم میشه، نگو خوره ی جونمی تو... می گوید و هق هقش دل سنگ را هم آب می کرد. محمد عصبی سیگاری آتش می زند و بیقرار، همچو کسی که انگار قراراست امروز روز آخرش باشد، چشمان خونینش را به دخترک می دهد: _صدبار گفتم نرو روی عصابم، با من راه بیا.... کف دستش را محکم به پیشانی اش کوبیده، با صدای بلندی داد می‌زند: _با کِرمای مغزم باید کنار بیای فهمیدی؟ من روانیم آره من روانیم وقتی می بینم یکی غیر من متوجه قوس کمرت میشه و زیر لب به به و چَه چَه می کنه..... به سمت دخترک رفته صورت لِه شده اش را میان انگشتان پُر زور دستانش می گیرد: _تو مال منی می فهمی، تو زن منی، تو سهم محمد بی کسی، کسی حق نداره تو رو از من بگیره فهمیدی ماهی؟ ماهی دستانش را پس زده با خشم جیغ می کشد: _نه نمیفهمم، نمی خوامم که بفهمم، ازت طلاق می گیرم محمد، داغم‌ روی دلت می ذارم تا بفهمی من آدم موندن توی این گه‌دونی نیستم. دستانش را پس می زند که محمد یاغی شده صورتش را به سمت خود بر می گرداند و لبانش را همچو تشنه ای میان لبان خود به بازی در می آورد. https://t.me/+tIbgdYdJyxJiZjNk https://t.me/+tIbgdYdJyxJiZjNk https://t.me/+tIbgdYdJyxJiZjNk https://t.me/+tIbgdYdJyxJiZjNk https://t.me/+tIbgdYdJyxJiZjNk https://t.me/+tIbgdYdJyxJiZjNk https://t.me/+tIbgdYdJyxJiZjNk https://t.me/+tIbgdYdJyxJiZjNk https://t.me/+tIbgdYdJyxJiZjNk https://t.me/+tIbgdYdJyxJiZjNk https://t.me/+tIbgdYdJyxJiZjNk https://t.me/+tIbgdYdJyxJiZjNk
Show all...
مــــاهـــی🐠

خواندن این رمان برای سنین زیر 18 سال مناسب نیست🔞

با چشم دنبال دختر ۴ سالش گشت و جلوی در مهدکودک دیدش! تخس ایستاده بود جلو درو با اون موهای خرگوشی که امروز خودش برایش بسته بود بازی می‌کرد و هرزگاهی زبونش رو برای بچه ها بیرون می‌آورد. امیرحسام از ماشین گران قیمتش بیرون اومدو سمت دخترش رفت و سعی کرد از لحن همیشه خشنش کم کند: - به به علیک سلام چطوری خانم کوچولو؟ کیفت و بده بریم یه پیتزای خوشمزه بهت بدم. دخترش مثل خودش تخس بود و رو اعصاب! بدون این که جواب پدر تازه از راه رسیدش رو بده سرش رو کج کرد و بی اعتنایی کرد. پوفی کشید و لب زد: - حقی که عین مامانتی... با شمام کودکانه و گستاخانه جواب داد: - مامانم گفته با غریبه ها حرف نزنم عینکش رو از روی چشمانش برداشت و روی زانوهایش نشست تا هم قد و قواره ی دخترش شود: - الان من غریبم؟ کودکانه بغض کرد: - آره هستی من گول تورو خوردم! مامانم و کجا بردی؟ اون منو هیچ وقت تنها نمی‌زاشت ازت خوشم نمیاد برو دیگه چندبار باید بگم...‌ پیتزام نمی‌خوام کلافه به ساعت مچی تو دستش نگاهی کرد و قرارش داشت دیر می‌شد. آدم با حوصله ای هم نبود برای همین مچ دستان دخترش را گرفت: - مامانت رفته مسافرت میاد عزیزم شما فعلا با من می‌مونی. خودش هم شک داشت به حرفش! فعلا؟ عمرا اگر بچش رو ول می‌کرد. آروم کشیدش سمت ماشینش اما به یک باره دندان های کوچک و تیز دخترک در گوشت دستش فرو رفت و صدای هوارش وسط خیابان پیچید. دست دخترش رو ناخواسته ول کرد و دخترک با جیغ های بچه گانش توجه همرو جلب کرد: - کمک دزد! دزد این آقاهه بچه دزد می‌خواد منو بدزده کمک چشمان امیرحسام تو بهت رفته بود و همه دورشان جمع شده بودن و یکی از پدر بچه ها گفت: - آقا داری چه غلطی می‌کنی ول کن دست بچرو... ول کن بینم اخمانش پییچد تو هم و همون لحظه نگهبان مهد از مهد بیرون اومدو دخترش بدو رفت سمتش! دستی روی صورتش کشید و خطاب به اون همه چشم‌ گفت: - بنده پدرشم با پایان جمله کوتاهش غضب ناک نگاهی به دخترش کرد و گفت: - دخترم بیا بریم داری چیکار می‌کنی؟ بچه گانه چسبید به نگهبانو حق داشت که پدرش را غریبه بداند: - دروغ میگه به خدا دروغ میگه... مامانم گفته بابام سقط شده مرده رفته زیر خاک! دستانش مشت شد! مادرش؟ سوین رو می‌گفت؟ حق داشت؛ حق داشت به خاطر دل پرش این حرف هارا بزند به دخترشان‌... با پایان جمله دخترش نگهبان بود که ادامه داد: - من الان زنگ میزنم ۱۱۰ تکلیف شما مشخص شه آقا نزارید جم بخوره فرار کنه نیشخندی ازین نمایش زد و سمت در مهد‌کودک رفت و لب زد: - تا شما زنگ می‌زنی بنده با مدریت حرف دارم https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk _مامانمو دزدیده... منم برد به دستم سوزن زدن ازم خون گرفتن دردم گرفت گریه کردم من مامانمو می‌خوام دلش کباب شد برای گریه های دخترش... امیرحسامی که اشک هیچ بنی بشری برایش مهم نبود! دستی به صورتش کشید و روبه مدیر مهد گفت: - من با مادرشون متارکه کردم حدود چهار سال و از وجود دخترم خبر نداشتم اون خونیم که این میگه آزمایش ابوت بوده همین وکیلم تا ده دقیقه دیگه مدارک و میاره با پایان جملش به دخترش که چسبیده بود به مربیش و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت خیره شد و مدیر مهد لب زد: - مادرشون الان کجان؟ خسته بود و قصد جواب دادن نداشت. با سکوتش صدای هق هقای دخترش بیشتر بلند شد و پایش را کوباند با زمین: - من مامانمو می‌خوام امیرحسام ناراحت از جایش پاشد و دخترش رو از بغل مربیش بیرون کشید دخترش این بار تو آغوشش رفت و سرش رو روی شونه پهنش گذاشت و همین طور که محکم به خودش چسبانده بودتش در گوشش لب زد: - خانوم کوچولو مامانتم میارم صحیح و سالم می‌زارم وَر دلت فقط گریه نکن... https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
Show all...
👍 1
_پرده بکارت، غشاء ظریفی است که در دهانه مهبل دوشیزگان قرار دارد و از بروز عفونت جلوگیری می‌کند. انجام برخی اقدامات و فعالیت‌ها، آن را دچار پارگی و آسیب می‌کنند. _بله در جریانیم چه اتفاقاتی منظورتونه.. با صدای مصطفی نگاهم به سمتش چرخید.  کارشناس باخنده سری تکون داد. _بله اتفاقاتی من جمله رابطه جنسی! چیزی تا ذوب شدنم توی اون جمع نمونده بود. مصطفی دوباره گفت: _استاد اجازه؟ _بفرمایید؟ _اینا خودشون همه فن حریفن قبل ازدواج همه ی اینا رو چندین بار طی کردن شما برو سر اصل های مهم تر.. با این حرفش کلاس منفجر شد. و من چیزی تا قطع شدن نفس هام نمونده بود. ناسلامتی دیت اولمون بود. و اولین باری بود که باهم ملاقات داشتیم و حالا سر از کلاس های قبل از ازدواج آزمایشگاه دراورده بودم. توی اینستا باهاش آشنا شده بودم یه پسر نوزده ساله ی جذاب که از رفتارات الانش مشخص بود شیرین کاریم می کنه! قرارمون توی کافه ی کنار آزمایشگاه بود و از شانس خوبمون همین که پامون جلو کافه رسید پلیس موتورسوار مقابلمون ایست کرد منم که فوبیای پلیس داشتم نفهمیدم چیشد و دستش کشیدم به طرف آزمایشگاه وقتی ازمون پرسیدن برای آزمایش قبل ازدواج تشریف اوردین آقا بازم شیرین کاریش گل کرد و باخنده گفت بله و حالا هم سر از کلاس هاش در اورده بودیم. _خب حالا رابطه ی جنسی چیه؟ کی میدونه؟ مصطفی دستش بلند کرد. صورتم با دست پوشوندم.. وای خدای من اصلا تحمل اون فضا رو نداشتم. و باصدای کارشناس از جا بلند شد. _به کلیه کارهای خاکبرسری پدر و مادرها که شب های جمعه بخاطرش برامون قاقالی لی می خریدن رابطه جنسی می گویند. بار دیگه بی هوا کلاس منفجر شد حتی مربی هم خنده اش گرفته بود. سری تکون داد و گفت: _ممنون بشین سرجات! و خودش ادامه داد: _لازمه‌ی یک ازدواج پایدار و رضایت بخش داشتن یک رابطه زناشویی محبت آمیز و درست است. در ادامه این مطلب بیشتر توضیح میدم که رابطه جنسی چیه. سپس از توی کشو یه چیز پلاستیکی دراز  بدریخت دراورد. _خب همتون می دونید این چیه دیگه.. این آلت تناسلی آقایان هست! و باز هم توی اون جمع تنها صدایی که دراومد صدای مصطفی بود. _والا به همه چی شبیه جز اون.. اینبار دیگه نتونستم تحمل کنم و نیشگونی از رون پاش گرفتم. باخنده دستش روی رون پاش کشید. و من کنار گوشش غریدم: _به عکسای پیجت می خورد زیادی غد و مغرور باشی نمی دونستم انقد خوشمزه ای.. _بَده؟ _بلندشو منو از این خراب شده ببر بیرون! _چیه خیس شدی؟ _چیییییی؟؟؟ باصدای غرشم و چشای وحشیم پشت گردنش خارید. _اوم منظورم اینه هوا گرمه عرق کردی! از بین دندون های بهم فشرده شده ام غریدم: _منو.. از.. اینجا.. ببر.. بیرووووننن.. دستش بلند کرد و گفت: _منو خانومم می تونیم بریم! با آرنجم ضربه ای نثار پهلوش کردم. _من خانوم تو نیستم! _فعلا که دارن برا رابطه ی جنسی آماده مون می کنن! مربی در جوابش گفت: _خیر تا انتهای کلاس باید گوش بدید.. خب می ریم سراغ مبحث بعدی نحوه ی صحیح اولین رابطه ی جنسی.. و با روشن کردن دیتا و پلی فیلم آموزشی  شالم با حالت گریه روی صورتم کشیدم. _خدایا گوه خوردم قول میدم دیگه مامانم نپیچونم فقط منو از این جهنم نجات بده! با شروع شدن فیلم مصطفی کنار گوشم پچ زد: _نازنین زنگ بزن خونتون بگو فردا شب با خانواده خدمت می رسیم جهت امر خیر.. ببین خدا هم نمی خواد ما دچار گناه و رابطه پنهونی بشیم همین دیت اولی اینجا رو سرراهمون قرار داد که ایشالا سال دیگه همین موقع بچمون بغل بگیرم! باضربه ی زانوم وسط پاش صدای آهش بلند شد و مربی تشر زد: _اون عقب چه خبره؟ و اون در همون شرایطم کم نیورد و گفت: _هیچی خانومم بچه ی درس خونیه عادت داره سرکلاس تمرینات شروع کنه! https://t.me/+oHLGZ0i2snpjN2Fk https://t.me/+oHLGZ0i2snpjN2Fk واییی این پسر عالیهههه عاشقش میشی🤣🤣🤣 یه پسر نوزده ساله ی جذاب شیطون که برخلاف باقی رمان ها نه بداخلاق نه خشن نه عصبی یه پسرنوجوون جذاب که دل هر دختری رو می بره.. تنها داراییش موتور زیر پاشه و لباس های تنش ایشون حتی اسمشم مثل شخصیت رمان های دیگه خاص نیست اسمش آقا مصطفاس از برو بچ پایین تهرون منتها با این وجود زیادی باکلاسه! https://t.me/+oHLGZ0i2snpjN2Fk https://t.me/+oHLGZ0i2snpjN2Fk https://t.me/+oHLGZ0i2snpjN2Fk https://t.me/+oHLGZ0i2snpjN2Fk
Show all...
رزسفـیــــد|رزسیــــاه

وخدایی که به شدت کافیست... 🌱🕊️ «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @ros_sefiid ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد_رزسیاه آرامش_آیروس ممنوعه (جلد دوم رزسیاه) اینستامون👇

https://instagram.com/taran_novels

1
_سینه‌هاتو درار، روزی پنج بار بچه شیر می خواد! بلاتکلیف وسط اتاق ایستاده بود، به این شغل نیاز داشت! بعد از اینکه شوهرش او را از خانه بیرون انداخت بی جا و مکان شده بود! _حاج امین میخواد بچه حسابی چاق و تپل بشه... تو این خونه بهت رسیدگی میشه تا شیری که میدی به بچه قوت داشته باشه. https://t.me/+ODbO7O4N2NIyYzU0 خدمتکار همه چیز را برایش توضیح میداد. _ضمنا، زمانی که به بچه شیر میدی نباید به بچه ی خودت شیر بدی فهمیدی؟ نمیخوام شیرت کم بیاد. کدام بچه؟ همان نوزادی که وقتی بعد از زایمان به هوش امد او را کنار خودش ندید؟ همانی که شوهر عوضی‌اش او را از دل‌آرا گرفته بود؟ _به زبون عامیانه تا یک سالگی بچه واسه‌اش دایه میشی! بالا سرت هستیم کم و کاستی بذاری از این خونه میندازنت بیرون. نوزاد را به دستش داد، با احساسات مادرانه‌ای که داشت نوزاد را در آغوش کشید و بویید. یعنی کودک خودش هم همین بو را میداد؟ هرگز اجازه ندادند او را لمس کند. _لخت شو بهش شیر بده، من میرم پایین کاری داشتی بگو، قرارداد رو امضا کردی؟ با محبت بچه را روی تخت گذاشت و مانتویش را در آورد. سینه ی چپش را از تاب بیرون آورد و پسرک را در آغوش کشید. _تو چقدر خوشگلی، یعنی بچه ی منم همینطور نازه؟ کودک آرام دهانش را باز کرد و لب هایش را دور نیپل دل‌آرا گذاشت. حس مادرانه‌اش فوران کرده بود، شوهر عوضی‌اش بچه را به او نشان نداد و وقتی که هنوز بخیه های حاملگی‌اش خوب نشده بود او را از خانه بیرون کرد و غیابی طلاق داد! پسرک انگشت اشاره ی دل‌آرا را گرفت و با آرامش شیر مکید. چند دقیقه گذشت که با صدای به هم خوردن در را شنید. _سمانه خانم اومدی؟ بیا ببین بچه چقدر نازه. گردنش را چرخاند و با دیدن حاج امین که داخل اتاق شده بود از جا پرید و با حیرت به او نگاه کرد. سینه های دخترک لخت بود و فقط توانست بچه را به خودش بچسباند تا کمی از سینه‌هایش پوشیده شود. _من...من داشتم به بچه شیر میدادم، میشه برید بیرون؟ قلبش از ترس در سینه می تپید. همانطور که گفته بودند حاج امین رستگار مرد با هیبتی بود! اولین بار بود او را می دید و از ترس به خودش می لرزید. امین برخلاف خواسته ی دل‌آرا جلو رفت و خسته روی تخت نشست. _مگه قرارداد رو نخوندی! _نخوندم اقا، یعنی بچه داشت گریه میکرد، سریع امضا کردم تا بغلش کنم. _بد غلطی کردی! صدایش بلند نبود اما آنقدر محکم بود که دخترک به خودش لرزید. _توی قرارداد به وضوح ذکر شده دایه‌ای میخوام که وقتی به بچه شیر میده بالای سرش باشم! _ولی...ولی. امین با گریه کردن نوزاد به او تشر زد. _بشین به بچه شیر بده! هلاک شد. بغض به گلوی دل‌آرا چسبید و روی تخت نشست، زیر چشمی به امین چشم دوخت. مرد تمام حواسش به بچه بود و انگار که نه انگار زنی رو به روی او لخت نشسته است! _بهتون تسلیت میگم خواهرتون فوت شد، پسر ایشون بود نه؟ شما سرپرستیش رو گرفتین؟ امین خودش را جلو کشید و دستش را آرام روی گونه ی پسرک گذاشت! نفس در سینه‌ ی دل‌ارا حبس شد! گرمای دست حاج امین را با سینه‌اش احساس می کرد. تمام تنش منقبض شد! _از این به بعد اینجا تو اتاق بچه زندگی میکنی، به مدت یک سال دایه ی بچه میشی، غذا و جای خواب به کنار، حقوقی هم که برات در نظر گرفتم کم نیست. گونه ی کودک را بوسید و ریش هایش سینه ی سفید دخترک را لمس کرد! مرد از جا بلند شد و مستقیم به چشم های دختر خیره شد. _بعد از یک سال شما رو به خیر و مارو به سلامت! نمیخوام بچه بهت وابسته بشه. دخترک سرش را تکان داد، حاج امین قدم برداشت که برود اما دخترک از جا بلند شد و او را صدا زد. _آقا؟ مرد ایستاد و به سمتش چرخید، در سکوت به او خیره شد و دخترک لب زد. _من...من نمیدونستم که قرارداد همچین گزینه‌ای داره... من همیشه نمیتونم جلوی شما لخت باشم! امین دست به جیب شد و زمزمه کرد. _من خواهرمو از دست دادم! وظیفه دارم بچه‌اش رو بزرگ کنم... الان انقدر وظایف سنگینی رو دوشمه که تنها چیزی که برام مهم نیست سینه‌های لخت توعه! از رک بودن و بی پروایی‌اش جا خورد، لبش را به یکدیگر فشرد و زمزمه کرد. _بازم من نمیتونم... با این وضعیت واقعا نمیتونم کار کنم. امین پوفی از سر کلافگی کشید، دستش را به موهایش کشید و گفت: _تا الان ده تا دایه اومدن که بچه باهاشون آروم نگرفته! ولی بغل تو ارومه... مشخصه بهت خو گرفته... نمیتونی بری، قرارداد بستیم. دخترک قدمی به جلو برداشت و لب زد. _من نمیتونم جلوی شما لخت بشم. _منم نمیتونم تورو با امانت خواهرم تنها بذارم! آرام بچه را روی تخت گذاشت و مانتویش را پوشید، دکمه هایش را بست و به سمت امین چرخید. _پس فکر میکنم من باید برم... قدم برداشت تا به سمت در برود اما بازویش اسیر دست امین شد! _بمون! صیغه‌ات میکنم! دیگه نگاه کردن ما هم حلال میشه نه؟ https://t.me/+ODbO7O4N2NIyYzU0 https://t.me/+ODbO7O4N2NIyYzU0
Show all...
سـردسـته...🥀

•﷽• سردسته به قلمِ Barfa نه سردسته اشرار است نه سر دسته اوباش فقط با صدای خدادادی‌اش سردسته عزاداران می‌ایستد و فریاد می‌زند: مظلوم حسین... عطشان حسین... بی‌کس حسین... حسین حسین حسییین...

توی یکی از همین اتاقای این بیمارستان خودش و به مردن زده تخـ*م حروم... عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق پیدا کنید؟! دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد _بیا بیرون... اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن... همون موقع که کیارش توی حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه بغض دخترک ترکید و کنار پایه‌ی تخت جمع شد سوزن سِرُم کشیده شد و خون از دستش بیرون زد باورش نمی‌شد مرد روی تخت بیمارستان بود بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش... از ته دل هق زد و سرش را روی زانویش گذاشت بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود برعکس رفتارش با دیگران... در یکدفعه باز شد با دیدن چشمان سرخ کیانا گریه‌اش شدت گرفت _خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ... کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانه‌اش لرزید _انگار دست توئه... فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟! تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد از درد ضعف کرد _بابای حرومزاده‌ت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟! کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد با عجز هق زد گوشه‌ی دیوار مچاله شد _من نمیخوام بر..م پرورشگاه... آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا کیانا بی‌توجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد... کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند دخترک پر وحشت چشمان آبی‌اش را میانشان چرخاند با اینکه کیارش سرش را به سینه‌اش فشرده بود تا نترسد اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند به دستور کیارش... همانی که دخترک را اذیت کرد _اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن... از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده دخترک هیستریک وار سر تکان داد بچه ها هم اذیتش می‌کردند بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش اما کیارش هیچوقت او را نزده بود حتی وقتی می‌گفت درد دارد بیمارستان می‌بردش و تمام شب میگذاشت دخترک روی سینه‌اش بخوابد بی‌پناه در خودش جمع شد و اشک ریخت زیر لب به خودش دلداری داد _آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش می‌گم نمیخواستم تنهاش بزارم... بازم میاد دنبالــ... پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت کیانا غرید _تو چه گوهی خوردی؟! با وحشت سر تکان داد _ببخـ..شید قلبش تیر می‌کشید هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم دخترک فقط 16 سالش بود _رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زنده‌ای که میخوای برگردی پیش کیارش؟! زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد بلند غرید _نشنیدم صداتو هرزه... رزا زنده‌اس؟! چشمانش از دردی که یکدفعه در سینه‌اش پیچید سیاهی رفت کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید بازهم همان حالت ها نفسش سنگین شده بود _نـ..ـه.. رزا تو.. تو تصادف مرده کیانا نیشخند زد و پایش چرخید نوک تیز پاشنه‌ی تیز کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که دخترک بی‌حال ناله کرد حتی نتوانست جیغ بزند درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر _نشنیدم تخـ*م حروم... رزا کجاست؟! دخترک با درد نفس نفس زد دندان هایش بهم می‌خورد _مر..ده.. رزا..مرده پایش را برداشت نیشخندش جمع شد چانه‌ی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید _فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟! دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد آرام پچ زد _تو که دلت نمیخواد... تیمور بیاد دیدنت؟! تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد بدنش قفل شد تیمور... همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد چانه‌اش را رها کرد _یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن دخترک با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت کیانا به آدم های کیارش اشاره زد _ببرینش... دیگه تا آخر لال میمونه مردها که سمتش آمدند دخترک ناخودآگاه خودش را عقب کشید لرزش هیستریک تنش بیشتر شد رنگش روبه کبودی رفت کاش مرد بود کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان می‌کردند لب زد _اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن _اگر من بیهوش نباشم چی؟! با صدای غریدن کسی چشمان بی‌حال دخترک مات ماند آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان می‌آمد... کیارش بود؟! ادامه‌ی پارت🖤🔥👇 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
Show all...
شیطانی‌عاشق‌فرشته...

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥مروارید 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥در آغوش یک دیوانه

https://t.me/Novels_tag

❌❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌❌