cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

مدیترانه🧜🏻‍♀️🌊🧜🏻‍♂️مریم پورمحمد

﷽ 📚مِدیتَرانه(مریم پورمحمد) داشتم از این شهر می رفتم صدایم کردی جا ماندم!... 🖊#رسول_یونان ◻️مدیترانه ››› آنلاین◾در دست چاپ (نشر آرینا) ◼️قتلگاه شیطان ››› آنلاین◽ ◻️مسیحا نفسی می‌آید ››› آنلاین◾ ◼️قسم به آن شب ››› آنلاین◽

Show more
Advertising posts
11 905
Subscribers
-2724 hours
-337 days
+33530 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
_باهام ازدواج کنید....بعدم بهم رضایت خروج از کشور بدید. شاهرخ گنگ به او خیره شد. شوخی میکرد؟! _من حوصله ی این بازیا رو ندارم بچه جون. قبل از بلند شدن، رعنا مجبور به اعترافی دردناک شد: _زن بابام حامله اس. میخوام برم سن‌خوزه پیش داییم ولی اون نمیذاره. میگه مجبورم اونو کنار زنی ببینم که باهاش به مادرم خیانت کرد. به بچه ای بگم خواهر که حاصل اون خیانته و دلیل از دست رفتن مادرم..... شاهرخ دلش میرفت برای اشک چشمان او ولی این درست نبود. _ به خاطر پدرت؟؟ اگه ازت سوءاستفاده کنم چی؟ اگه من بدتر از پدرت باشم چی؟ فکر اینجاهاشو کردی؟ _ اونقدر تو این مدت شناختمتون که بفهمم اگه یه مرد باشه که بتونم بهش اعتماد کنم شمایید. چشمان شاهرخ برق زد از خوشحالی. اخر برای اولین بار بود که تعریفش را میشنید از زبان او. دوستش داشت. چیزی که فقط خودش میدانست ولی نه با قراردادی که به طلاق منجر میشد. _ اگه قبول نکنم؟ _ با وجود اینکه نمیخوام مجبورم برم سراغِ ... https://t.me/+c7QdlLE3ZXBkYzg8 #التیام در vip تموم شده و بیش از ۶۰۰پارت در کانال اصلی داره‌. براتون لینکش رو گرفتم، اگه یه رمان انتقامی عاشقانه میخواین، از دستش ندید
Show all...
Repost from N/a
_نگو شوهرمی، بگو داداشمی خب!...نمیخوام بدونن شوهر دارم. با اخم و دست به سینه نگاهش کرد، کوله‌ی طرح دار دخترانه اش را روی دوش انداخت کلاه خرسی دخترانه را روی مقنعه کشید. _اونوقت چرا الما خانم؟...مگه... دخترک با مظلومیت ذاتی اش نگاه کرد و امیر سعی کرد کوتاه نیاید، چرا خودش از بودن الما خجالت نمی کشید؟ _دست به سینه نشو دیگه امیر، تازه نمیخوام بدونن پلیسی... دستم میندازن بخدا... نگو خب؟ پسر خوبم... روی نوک پا ایستاده و گونه‌ی زبر امیر را بوسید. چه می گفت از اوضاع مدرسه؟ _هم نگم شوهرتم، هم نگم پلیسم، دیگه چی آلما؟... میخوای بگم باباتم ... نباید می گفت، اسم بابا بینشان ممنوع بود... همین بابایش بود که دخترک را جای طلب داشت می داد به شرخر محلشان...چانه‌ی دخترک لرزید، با ان چشمهای رنگ شبش. _بگم نامزدتم؟ ... چانه‌اش را گرفت و گونه اش را بوسید، هنوز برایش ممنوع بود، دستور عزیزجان، باید آلما دیپلمش را می گرفت و بعد زن واقعی اش می شد. _من به همه گفتم با مادربزرگ و داداشم زندگی می کنم، همین دیروز کلی رقیه رو دست انداختن که شوهر کرده... همه دوست پسر دارن... ابروهایش بالا پرید، صدای صندلی چرخدار عزیز می آمد، حتما صدایشان بیدارش کرده. _خب بگو دوست پسرتم... دخترک نیشگونی از عضلات سفت او گرفت. _کدوم دوست پسری میاد انجمن؟ ... عه خب بگو داداشمی و خلاص...با لباس پلیست نیای ها...‌‌ ریشتم کمتر کن... چیزی درون امیر وول خورد، دخترک دوستش نداشت؟! _چشم! امری باشه؟...میخوای کلا عوضم کنی با کت و کرواتی و ریش هفت تیغه؟ دخترک به سمت در دویده بود، می خندید...دو دست شبیه قلب کرد و داخلش فوت... _حسودی نکن مامان جان!...عاشقی باید تحملتم بالا بره. از جا پرید، انتظار دیدن عزیز را آنقدر بی صدا نداشت. از وقتی آلما به این خانه آمده بود مادر انگار جان گرفته باشد. _حسودی نکنم؟ خب کلا میگه نه بگو شوهرمی، نه پلیسی ، لباست فلانه،ریشت بهمانه... خوبه منم بگم همکارام سربه سرم میذارن بخاطر کوله‌ی عروسکی و کلاه خرسی و... عزیز هم به اخم و دلخوری اش خندیده بود. _مهم اینه که وقتی خسته میای سر و کولت میپره و گوگولی گوگولی میکنه تو کیف می کنی... برو دستوراتشو اجرا کن یه ساعت دیگه جلسه دارن...براش سر راه خوراکی چیزی بگیر با دوستاش بخوره. حق با عزیز بود!... روزی که عزیز گیر داد عقدش کند چقدر بدخلقی کرده بود، بعد ترش چقدر دخترک را بی محل... و حالا داشت می مرد که آلما جار بزند که مال اوست. _چطورم عزیز؟ عروست می پسنده؟ شیطنت نگذاشته بود لباس فرم نپوشد، عزیز وسط کتاب خواندن از بالای عینک نگاه کرد. _جذاب شدی ولی خب تضمین نمی کنم آلما کرک و پرت و نکنه... داری می‌ری مدرسه دخترونه جناب آدینه... امیر خندید، دخترک لجباز، حتی دعوا کردنش ارزش داشت به بعدش... _یادش می‌ره... از مدرسه می‌رم اداره وقت ندارم برگردم. _بعید می دونم یادش بره... آلماست ... پوستت و میکنه جناب سروان،دیگه خود دانی. https://t.me/+BOo8vUySVltjNGY8 https://t.me/+BOo8vUySVltjNGY8 https://t.me/+BOo8vUySVltjNGY8
Show all...
Repost from N/a
-نزنش، اون مرد کمک کرد بهم به خدا فقط بگو ولش کنن بگو نزننش ترو خدا بهم کمک کرد فقط شب بود بهم جای خواب داد کــــــیــــــارش!!! به پاش افتاده بودم و جوری جیغ زدم که گلوم سوخت و صدای کیارش بالاخره درومد: -ولش کنین. ادماش کنار رفتن و زانو زد تو صورت خیس اشکم گفت: -کمک کرد؟ از دست نامزدت فرار کردی اومدی خونه ی یه مرد غریبه تا بهت پناه بده؟ اگه می گفتم حامین و میشناسم دیگه زنده نمی‌زاشتش و این حماقت و قبول کردم: -اره چون نمی‌خوامت، آقا جون نمی‌خوامت به زور می‌خوای منو سر سفره‌ی عقد بشونی. سری به تایید تکون داد: -برو دعا کن پنج دقیقه تو خونه ی این مرتیکه بودی و زود اومدم وگرنه اگه اتفاقی می‌افتاد یه کار می‌کردم عقد با من واست آرزو شه! و این جمله باعث شد نیشخندی بزنم چون نمی‌دونست با این حرفش چه کمک بزرگی بهم کرده و از حرفی که زده بود بهترین نحو سواستفاده رو کردم: -جدی؟! دختر آفتاب مهتاب ندیده می‌خواستی بابا زودتر می‌گفتی چون منکه. تن صدامو آوردم پایین و تو صورتش رفتم: -من که دختر نیستم خودتو خسته کردی خواستیم مطمئن شی دکتر زنان معرف حضورت می‌کنم! در صدم ثانیه چشم هایش به رنگ خون نشست اما برای من اهمیتی نداشت اگه این دلیل باعث می‌شد از خیر عقد بگذره حاضر بودم کل توهین و کتکاشو به جون بخرم... به یکباره دستش لای موهام فرو رفت و کشید به عقب جوری که صدای جیغم بلند شد و اون غرید: -با غیرت من بازی نکن نعنا فکر نکن چون دوست دارم بلایی به سرت نمیارم! از شدت سوزش کف سرم بغض کردم: -مطمئنی بلایی نمونده سرم بیاری؟ عزیزم حقیقت تلخ ولی باش کنار بیا. دندون سابید بهم: -آره مونده عزیزم اما حقیقت فعلا واسه تو تلخه و نمی‌خوای کنارم بیای اما من بهت برسیم خونه چه با عقد چه بی عقد می‌فهمونم من کیم و کجای زندگیتم! و با پایان حرفش سرمو با ضرب ول کرد و رفت من بدنم از وحشت لرز گرفت. این کارو نمی‌کرد بهم قول داده بود بعد محرمیت دست بزنه بهم و هر چی بود همه می‌دونستن زیر قولش نمیزنه. اما اما چی می‌گفت؟! https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 چسبیده بودم به کنج دیوار و هق هق می‌کردم که توپید: -مسخره بازیا چیه در میاری هر کی ندونه فکر می‌کنه گرفتمت زیر مشت و لگد پاشو بینم! نالیدم: -درو باز کن بزار برم کیارش. ابرویی انداخت بالا، خم شد و دستمو محکم گرفتم جوری کشوندم که ناچار بلند شدم هلم داد سمت تخت جیغم بلند شد: -نکن نکن به من قول داده بودی قول داده بودی لعنتی... روی تخت با تموم تقلا افتادم و قبل این که بلند شم روم خیمه زد و اون برخلاف من خونسرد بود: -هیشش، جوجه این قدر جیغ جیغ نکن بدتر داری جریم می‌کنی! با این حرفش لال شدم و سعی کردم از در دیگه ای وارد شم: -قول داده بودی؟ مگه معروف نیستی به این که سرت بره قولت نمیره؟ -قول من واسه وقتی بود که جنابعالی دختر آفتاب مهتاب ندیده بودی حالا که میگی تجربه داشتی خب پس چرا مراعاتتو کنم؟ می‌دونی داستانش چی جوریه و چه شکلیه ترس و آمادگی دیگه نمی‌خوای مگه نه؟ داشت تلافی می‌کرد دستاشو که خواست بخزه زیر لباسام چنگ زدم: -دروغ گفتم به خدا چرت گفتم اذیتم نکن قول داده بودی بهم اینو . دست تو صورت خیس اشکم کشید پیشونیش و چسبوند به پیشونیم و پچ زد: -می‌دونم زر زدی بری رو مخم می‌دونم اما من تا مطمئن نشم از این دروغی که گفتی خوابم نمیبره، من دیر اعتماد میکنم می‌دونی مگه نه؟ بدنم لرز گرفت: -قول داده بودی توروخدا... پیشونیم این‌بار بوسید: -هیش قول و قرارمون سر جاش می‌مونه اما من باید مطمئن شم می‌دونی که چی میگم بِیبی؟! ❌❌❌❌❌❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
Show all...
Repost from N/a
_اینجا چه خبره؟ با صدای بم و مشکوک مرد هر دو دختر به سمت او برگشتند ماهور لبخند دلنشینی زده مقابل نگاه خیره و بی قرار آیه با سیاست سمت تیرداد گام برمی دارد. _هیچی عزیزم داشتم به آیه جان می گفتم خوشحال می شم تو مراسم نامزدی مون باشه دست ماهور بازوی مرد را لمس می کند آیه با احساسات به غلیان در آمده نگاه از آن دو گرفته با تن صدایی لرزان لب می زند: _ ممنون از دعوت تون ولی من گفتم که نمی تونم بیام تیرداد اخم کرده بی حواس دست دور کمر ماهور حلقه می کند. بی خبر از حال آیه می پرسد: _چرا؟ قراره جایی بری؟ دستپاچه از سوال تیرداد لبخند مضحکی به لب زده در همان حال که سعی می کرد نگاه ماتش را از نزدیکی آن دو بگیرد با تن صدایی تحلیل رفته گفت: _آره یعنی نه من ...من فکر نمی کنم مناسب باشه خدمتکار خونه تون تو مراسم به این مهمی شرکت کنه ممکن براتون بد بشه داشت دروغ می گفت.می خواست برود. هر چه زودتر بهتر.‌‌..چرا که طاقت دیدن تیرداد کنار هیچ دختری را نداشت. تیردادی که بی هیچ چشم داشتی به او پناه داده بود حامی پشتیبانش شده بود. بی خبر از دل آیه که هر بار با دیدنش که هیچ... فقط کافی بود نامش را از زبان او بشنود آن وقت بود که دلش عنان از کف می داد. اصلا می دانست هم هیچ اتفاقی قرار نبود بیفتد. چرا که تیرداد به هیچ وجه اوی بی کس و کار را به ماهور الوند ترجیح نمی داد. ماهور مرموزانه دست به روی شانه ی تیرداد گذاشته به مرد تکیه می‌دهد _عزیزم تو با همه فرق داری مگه نه تیرداد؟ تیرداد با لبخند ریزی که تنها به چشم های آیه آمد سر تکان داد: _آره لازم نکرده واسه خاطر هیچ خودت از اومدن به مهمونی محروم کنی با بغضی که هر آن ممکن بود بترکد و رسوایش کند بی چاره وار و درمانده کارت دعوتی که ماهور داده بود را میان انگشتانش مچاله کرد _من ...من خوشحال می شدم بیام... ولی نباشم بهتره .. تیرداد سری تکان داد. هیچ خوشش نمی آمد از تعارف های مسخره... به سمت کاناپه رفته همانطور که می نشست بی حوصله و کوتاه گفت: _هر جور راحتی انگار که با خنجر قلب دخترک را زخمی کرده باشد با دردی که هر ثانیه در قفسه سینه اش بیشتر می شد مظلومانه پلک زد تا مبادا آن ذره خود داری اش هم بشکند. ماهور با دیدن حالات دخترک که از چشمش با لحنی که تحقیر آمیز و دلسوزانه لب زد: _عه تیرداد نگو اینجوری.. آیه جان مشکل چیه که روی من و زمین میندازی؟  بی آنکه اجازه حرف زدن به آیه دهد تحقیر آمیر تر  ادامه می دهد: _نکنه مشکل لباس و این چیزاست آره؟ خوب این‌ که‌ راحت حل می شده ...من یکی از لباس هامو بهت میدم به دوستم هم می سپارم به قرار از آرایشگاه واست فیکس کنه مات از حرف های ماهور لب می گزد تا مبادا سر دخترک فریاد نزند که من گدا نیستم که هیچ نیازی هم به بخشش های تو ندارم. به هیچ عنوان چنین روزی را در زندگی اش نمی دید که یک نفر اینگونه خرد و تحقیر اش کند. به خودش آمده بی توجه به ماهور با دلی که خون بود خواست لب باز کند اما با حرفی که تیرداد زد خشک شده ایستاد: _ماهور عزیزم انقد بهش اصرار نکن می بینی که نمی خواد ماهور نمایشی لب بر می چیند تیرداد روبه آیه کرد بی اطلاع از آشوب در قلب دخترک سرد و جدی دستور می دهد: _آیه توام برو به کارات برس ممنون می شم تنهامون بذاری https://t.me/+O7fitbaX0xszMjRk https://t.me/+O7fitbaX0xszMjRk
Show all...
"بِئوار"

°| ﷽ |° تو تکرار نمیشوی این منم که دلبسته تر میشوم شما با بنر واقعی عضو شدید‌. پارت گذاری هرروز شروع رمان👇

https://t.me/c/1316300007/20557

ّبئوار به در گویش لری به معنای غریب و بی وطن.. * * * کپی و انتشار این رمان بدون رضایت نویسنده حرام است.

Repost from N/a
#التیام #پارت۴۷ در لابی آپارتمان پنجاه متری اش باز بود و صاحبخانه ی همیشه مزاحمش دم در خانه اش مثل همیشه کشیک می داد. مغنعه ی طوسی رنگ کهنه اش را کمی جلو کشید و لبه های آن را روی سینه اش پایین تر کشید. نجیمی با دیدن گلنار به سمت او قدم تند کرد و گفت: _بَه! سلام خانم زارع..چه عجب ما شما رو زیارت کردیم. کجایین که هیچ وقت نیستین؟ نه روزا پیداتون هست نه شبا! مردک هیز نگاهش همیشه از صورت تا به اندامش چرخ می خورد و یک لحظه رهایش نمی کرد. _ فرمایشتون آقای نجیمی؟ نجیمی دستی به سیبیلش کشید و گفت: _ حرف از اجاره است. موعد قرار داد تا یه ماه دیگه است. تمدید می کنین که؟ باید حتما آپارتمانش را عوض می کرد. اینجا ماندن با نجیمی ای که هر روز هفته راه و بیراه جلویش سبز می شد به صلاح نبود.  _هنوز معلوم نیست.تا یه ماه دیگه خبرتون میدم. معذب پا به پا کرد و خواست از کنار او به سمت در آپارتمانش برود که این بار نجیمی قدمی جلو آمد و وقیحانه تر گفت: _ خبرتون می دم دیگه چه صیغه ایه؟! تمدید کن وگرنه کجا بهتر از اینجا می تونی پیدا کنی؟ها؟  سرش را تقریبا نزدیک گوشش برد و ادامه داد: _ اجارشم محض خاطر خودت بیشتر نمی کنم.  لرزان عقب کشید و سعی کرد صدایش را محکم نگه دارد: _ هیچ نیازی به این کار نیست آقای نجیمی. من تا آخر هفته خالی می کنم. و باز خواست از سمت راست او رد شود که دست نجیمی محکم بازویش را چسبید. گلنار از ترس هینی کشید و تقلا کرد تا خود را آزاد کند. نجیمی صورتش را عقب کشید و با لبخند پهنی با وقاحت زمزمه کرد: _ انقدر ناز نکن زارع...روزای ناز کردنت تموم شده.. ناگهان حرفش را برید و آخ بلندی از دهانش بیرون زد. گلنار نگاه ترسیده اش را به راستش داد. جایی که بازویش از چنگ دستان هرز نجیمی آزاد شده بود و انگشتان نجیمی در حصار دستان مهراب در حال خرد شدن بود. _ آی آی ولم کن مرتیکه..تو دیگه کدوم خری هستی؟ مهراب از میان دندان های کلید شده گفت: _ شوهرشم مرتیکه بی ناموس. نجیمی در حالی که در تلاش بود تا دستش را آزاد کند تک خنده ای زد و با طعنه گفت: _ چی؟ شوهر؟ این زنیکه هرزه شوهر ندار... هنوز حرفش تمام نشده بود که مهراب او را به سمت خود برگرداند و مشتش را محکم در دهان او کوفت. صدای شکستن دماغ یا شاید دندانش میان آه و ناله ای که می کرد به گوش رسید. دستان مهراب گزگز می کرد و نجیمی را روی زمین کوباند. https://t.me/+Z_aOzWlASBBmNjg0 ❌️التیام در vip به پایان رسیده و فرصت عضویت محدود است. پارتگذاری منظم و بیش از ۷۰۰پارت اماده در کانال اصلی❌️ https://t.me/+Z_aOzWlASBBmNjg0 اثر جدید از نویسنده‌ی #التیام که یکی بهترین رمان‌ها از دید مخاطبینه آغاز شد. رمان #شاهدخت با بیش از۲۰۰پارت اماده در کانال و بسیار منظم❌️ از دستش ندید❤️‍🔥 با مرگ حاج احمد نقشبند ثروتش میان دو نوه اش به وصیت میرسه. شاهدخت و نریمان دختر عمه و پسردایی ناتنی که با هم مثل کارد و پنیرن عمارت نقشبند رو به ارث میبرند. طی جریاناتی نریمان هم به عمارت اسباب کشی میکنه تا خون شاهدخت رو توی شیشه کنه و نمیدونه با همخونه شدنشون چه اتفاقایی براشون میفته! https://t.me/+uYWYTQYIBVllZWI8
Show all...
Repost from N/a
_به خاطر دو قرون پول از مسافر هتل من دزدی کردی؟ ترسیده سرش را به چپ و راست تکان داده با صدایی لرزان لب زد: _نه به خدا به جون خودت فقط...فقط داشتم اتاق شو تمیز می کردم اون زن حرف آیه با واژگون شدن میز وسط اتاق و فریاد بلند مرد در دهانش ماسید: _خفه شو آیه! انقد انکار نکن لعنتی بی توجه به چهره مات اونفس زنان ادامه داد: _ فیلم دوربین ها رو چی میگی؟ اونا هم دروغ می گن آره؟ چشم هایش در لحظه پر از آب شده هر لحظه آماده باریدن بودند. _ من... بغض کرده حرف ها در ذهنش گم می شوند. اصلا خشم مرد نمی گذاشت که لب از لب باز کند. نگاه تیرداد پر از تحقیر می شود: _ تو چی دقیقاً؟ حرفی هم داری واسه گفتن؟آبروی هتل من مهم بود یا خواسته تو؟ می مُردی از من پول بخوای ؟ سد اشک های دخترک شکسته با حالی خراب نالید: _نه به خدا داری اشتباه میکنی عصبی از مظلوم نمایی های ساختگی آیه غرید: _من کلی اشتباه داشتم تو زندگیم یکیش پناه دادن به تو بود که نمی شناختمت تویی که معلوم نبود کی هستی و یهو از نا کجا سر و کلت تو زندگی گو*ه من پیدا شد‌ بی رحمانه خیره به نگاه پر از التماس دخترک زهر خندی زد: _ از اول دزد بودی آره؟ هه...تقصیر تو نیست البته دختری که بی خانواده بار بیاد و پدر و مادر بالا سرش نباشه وضعش همین  یا مثل تو دزد میشه یا اینکه... _یا اینکه چی؟  هر*زه  میشه نه؟ اخم های مرد به ناگه درهم شده دندادن به هم سایید: _خفه شو آیه نگاه اشک بارش را به مردمک های سرد و غریبه مرد دوخته آهسته لب زد: _دروغ میگم‌؟ مگه نمی خواستی همین و بگی؟ تیرداد چشم بست.سعی کرد تا خودش را کنترل کند و به سمت دخترک که پاک زده بود به سرش هجوم نبرد. آیه با حرص اشک هایش را پاک کرد: _ میدونی چیه؟ اشتباه از من بود که از تو بت ساخته بودم واسه خودم اصلا منت چی و میذاری سر من ؟ اینکه من و تو عمارت تون راه دادی و پناه شدی واسم‌؟ یا منت غیرت بازی هایی که خود خواسته سرم در میاری؟ من تنها بودم درست...یتیم و بی پناه بودن درست... جایی واسه رفتن نداشتم اونم درست... ولی تو حق نداری بهم تهمت بزنی حق نداری تحقیرم کنی و هزار تا انگ بچسبونی بهم عصبی از لغزخوانی های آیه و هق هق های بی امانش با چند گام بلند خود را به دخترک رسانده خافل گیرانه چانه لرزان او را گرفت: _بس میکنی یانه؟ خنده بی تابانه ای به روی مرد کرد. دلش شکسته بود..بد هم شکسته بود... نه مدرکی داشت که بی گناهی خود را ثابت کند نه می توانست انگ دزدی را تحمل کند ... غمگین دست تیرداد را پس زد.همانطور که عقب عقب می رفت پچ زد: _ میرم وسایلمو جمع کنم. بهت قول می دم دیگه نه هتل نه تو عمارت چشمت بهم نیفته آقای میرفت بهتر بود تا هزار بار تحقیر شود. حتی اگر ساکن کوچه و خیابان می شد‌. قدم اول را برنداشته صدای محکم و جدی تیرداد مانع رفتنش شد: _کجا؟ پلیس ها تو لابی منتظرن توان ناباور و بهت زده به طرف مرد چرخیده خواست حرفی بزند که همان لحظه تقه ای به در اتاق خورده زنی با لباس نظامی داخل شد. زن با لحنی جدی گفت: _جناب سرگرد منتظر شمان لطفا هر چه زود تر تشریف بیارید لرزی از تن دخترک عبور کرده قفسه ی سینه اش  سنگین شد. تیرداد بی خبر از حال آیه خنثی گفت: _ایشون و می تونید ببرید من تا روشن شدن پرونده خودم و می رسونم با حرف مرد اندک کورسوی امید دختر محو شد. نگاه پر دردی به تیرداد انداخته با زانوهای لرزان به ناچار همراه زن شد. بگذار فکر کند آیه گناه کار است اما فقط کافی بود بی گناهی اش را ثابت کند آن وقت بود که حتی در صورت مرد هم نگاه نمی کرد...! به محض بسته شدن عصبی دستی به صورتش کشیده مستأصل طول عرض اتاق را طی کرد. جایی میان سمت چپ سینه اش بی قراری می کرد و چه بد بود که این بی تابی با رفتن دخترک از اتاق همزمان بود. آیه را برده بودند معجزه ی زندگی اش را... و او مثل احمق ها فقط تماشا کرده بود.. طاقت از کف داده با فریادی بلند مشت محکمی به دیوار کوبید. عذاب وجدان داشت خفه ای می کرد. اگر آیه دزد نبود پس فیلم دوربین ها چه!؟ بی قرار و چشم بست. رگ های شقیقه اش در مرض ترکیدن بودن... پنج ساعت بعد: با صدای زنگ تلفن اتاق سرسنگین شده اش را از کاناپه بلند کرده سمت تلفنی که روی زمین بود رفت. _الو... _آقا تیرداد کجایی خودت برسون بدبخت شدیم رفت... از آگاهی زنگ زدن گفتن یکی تو بازداشتگاه آیه خانم و با چاقو زده ،دختر بیچاره رو بردن بیمارستان داره می میره... شوکه از حرف های مالک قفسه سینه اش تنگ شده به ثانیه نکشید دو تیله قهوه رنگ و پر از شیطنت پشت پلک هایش جان گرفت. اما حرف بعدی مرد به‌قدری سنگین بود که با عجز و بی قراری چشم بست. _خاک به سر شدیم پلیس میگفت انگار همش نقشه بود حتی فیلم دوربین ها رو بخشی رو هم پاک کردن... https://t.me/+AaiJA7vdiRMxZWI0 https://t.me/+AaiJA7vdiRMxZWI0 https://t.me/+AaiJA7vdiRMxZWI0
Show all...
"بِئوار"

°| ﷽ |° شما با بنر واقعی عضو شدید‌. پارت گذاری هرروز شروع رمان👇

https://t.me/c/1316300007/20557

ّبئوار به در گویش لری به معنای غریب و بی وطن.. * * * کپی و انتشار این رمان بدون رضایت نویسنده حرام است.

👏 1
Repost from N/a
-نزنش، اون مرد کمک کرد بهم به خدا فقط بگو ولش کنن بگو نزننش ترو خدا بهم کمک کرد فقط شب بود بهم جای خواب داد کــــــیــــــارش!!! به پاش افتاده بودم و جوری جیغ زدم که گلوم سوخت و صدای کیارش بالاخره درومد: -ولش کنین. ادماش کنار رفتن و زانو زد تو صورت خیس اشکم گفت: -کمک کرد؟ از دست نامزدت فرار کردی اومدی خونه ی یه مرد غریبه تا بهت پناه بده؟ اگه می گفتم حامین و میشناسم دیگه زنده نمی‌زاشتش و این حماقت و قبول کردم: -اره چون نمی‌خوامت، آقا جون نمی‌خوامت به زور می‌خوای منو سر سفره‌ی عقد بشونی. سری به تایید تکون داد: -برو دعا کن پنج دقیقه تو خونه ی این مرتیکه بودی و زود اومدم وگرنه اگه اتفاقی می‌افتاد یه کار می‌کردم عقد با من واست آرزو شه! و این جمله باعث شد نیشخندی بزنم چون نمی‌دونست با این حرفش چه کمک بزرگی بهم کرده و از حرفی که زده بود بهترین نحو سواستفاده رو کردم: -جدی؟! دختر آفتاب مهتاب ندیده می‌خواستی بابا زودتر می‌گفتی چون منکه. تن صدامو آوردم پایین و تو صورتش رفتم: -من که دختر نیستم خودتو خسته کردی خواستیم مطمئن شی دکتر زنان معرف حضورت می‌کنم! در صدم ثانیه چشم هایش به رنگ خون نشست اما برای من اهمیتی نداشت اگه این دلیل باعث می‌شد از خیر عقد بگذره حاضر بودم کل توهین و کتکاشو به جون بخرم... به یکباره دستش لای موهام فرو رفت و کشید به عقب جوری که صدای جیغم بلند شد و اون غرید: -با غیرت من بازی نکن نعنا فکر نکن چون دوست دارم بلایی به سرت نمیارم! از شدت سوزش کف سرم بغض کردم: -مطمئنی بلایی نمونده سرم بیاری؟ عزیزم حقیقت تلخ ولی باش کنار بیا. دندون سابید بهم: -آره مونده عزیزم اما حقیقت فعلا واسه تو تلخه و نمی‌خوای کنارم بیای اما من بهت برسیم خونه چه با عقد چه بی عقد می‌فهمونم من کیم و کجای زندگیتم! و با پایان حرفش سرمو با ضرب ول کرد و رفت من بدنم از وحشت لرز گرفت. این کارو نمی‌کرد بهم قول داده بود بعد محرمیت دست بزنه بهم و هر چی بود همه می‌دونستن زیر قولش نمیزنه. اما اما چی می‌گفت؟! https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 چسبیده بودم به کنج دیوار و هق هق می‌کردم که توپید: -مسخره بازیا چیه در میاری هر کی ندونه فکر می‌کنه گرفتمت زیر مشت و لگد پاشو بینم! نالیدم: -درو باز کن بزار برم کیارش. ابرویی انداخت بالا، خم شد و دستمو محکم گرفتم جوری کشوندم که ناچار بلند شدم هلم داد سمت تخت جیغم بلند شد: -نکن نکن به من قول داده بودی قول داده بودی لعنتی... روی تخت با تموم تقلا افتادم و قبل این که بلند شم روم خیمه زد و اون برخلاف من خونسرد بود: -هیشش، جوجه این قدر جیغ جیغ نکن بدتر داری جریم می‌کنی! با این حرفش لال شدم و سعی کردم از در دیگه ای وارد شم: -قول داده بودی؟ مگه معروف نیستی به این که سرت بره قولت نمیره؟ -قول من واسه وقتی بود که جنابعالی دختر آفتاب مهتاب ندیده بودی حالا که میگی تجربه داشتی خب پس چرا مراعاتتو کنم؟ می‌دونی داستانش چی جوریه و چه شکلیه ترس و آمادگی دیگه نمی‌خوای مگه نه؟ داشت تلافی می‌کرد دستاشو که خواست بخزه زیر لباسام چنگ زدم: -دروغ گفتم به خدا چرت گفتم اذیتم نکن قول داده بودی بهم اینو . دست تو صورت خیس اشکم کشید پیشونیش و چسبوند به پیشونیم و پچ زد: -می‌دونم زر زدی بری رو مخم می‌دونم اما من تا مطمئن نشم از این دروغی که گفتی خوابم نمیبره، من دیر اعتماد میکنم می‌دونی مگه نه؟ بدنم لرز گرفت: -قول داده بودی توروخدا... پیشونیم این‌بار بوسید: -هیش قول و قرارمون سر جاش می‌مونه اما من باید مطمئن شم می‌دونی که چی میگم بِیبی؟! ❌❌❌❌❌❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
Show all...
Repost from N/a
_بچه‌ت پدر داره؟ ... یعنی... زبانش نچرخید بگوید حلال است یا... دخترک زیر نگاه مرد خودش را جمع کرد، مضطرب بود؟...همکارش گفت، بهترین مورد برای خواسته‌ی اوست، مظلوم و بی دردسر...بی کس و کار!، ترسیده نگاهی به دور تا دور مطب... _همه‌ی بچه ها پدر دارن آقا...اگه منظورتون حلاله...بله... مرد به صندلی تکیه داد، فکر کرد نباید اخر وقت داخل مطب قرار می گذاشت، شاید بخاطر ترس نگاه زن... _خب اگر پدر داره، اینجا چکار می کنی؟ من به جلیلی گفتم چجور موردی... نگذاشت حرف او تمام شود، باز با همان صدای اهسته و ارام حرف زد. _نترسید، پدرش نمیخوادش، پدرش شوهرم نیست... متعجب نگاهش کرد، جلیلی گفته بود که حتما به توافق می رسند. دخترک نیازمند بود. _نمی فهمم... دخترک انگار کمی اعتماد کرده بود، که راحتتر نشست، شکم برجسته اش از زیر مانتو معلوم بود...نحیف و لاغر، با ان شکم؟ _من ...خب ...چجوری بگم؟ خواست از پشت میز بلند شود و نزدیکتر بنشیند، اما همین حالایش هم ان موجود ظریف ترس داشت. _نفس عمیق بکش و بیا یکم نردیکتر بشین و برام بگو... نترس من دنبال دردسر نیستم آلما خانم...اسمت همین بود دیگه؟ دخترک سر تکان داد. _راستش آقای دکتر، یه خانم و اقایی بچه میخواستن. خانم دکتر جلیلی گفتن، من ...خب خیلی به پولش نیاز داشتم...اما پسر میخواستن... دخترک با بغض دستی روی شکمش کشید... _تخمک من بود...فقط دخترم موند... راستش گفتن بنداز...نتونستم...خانم دکتر گفتن شما...چیز میخواید...زن و بچه اجاره ای... _خانواده‌ی موقت... حرف زن را اصلاح کرد، واقعا یک خانواده‌ی موقت می خواست، بی دردسر... حداقل تا وقتی ... _منو دخترم بخدا اصلا اذیتی بهتون نداریم، کسیم مارو نمیخواد که شر بشیم براتون...الان با این وضع نه کار میدن بهم نه جا دارم...اون زن و شوهره هم رفتن خارج... حرفهای پشت هم دخترک افکارش را پاره کرد، خوب بود که نمی گذاشت بین خاطره ها بچرخد... _اقا!... من و این بچه رو با همون شرایط که گفتین قبول می کنید؟ https://t.me/+BOo8vUySVltjNGY8 https://t.me/+BOo8vUySVltjNGY8 https://t.me/+BOo8vUySVltjNGY8
Show all...