✨ کانال عمــومی ســـآغْآزْـــر ✨
پارتگذاری هر شب یک پارت برای رفتن به پست اول رمان روی لینک کلیک کنید https://t.me/c/1767855958/286 لینک کانال https://t.me/+n4qXw-6ChxdlNjA0
Show more12 937
Subscribers
+58024 hours
+3627 days
+49530 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
Photo unavailable
مهیار خندید: جفتک بنداز نگاه خانم ولی من همه جوره میخوامت!
نگاه حرفش را نشنیده گرفت. حالا نه حوصلهٔ دهانبهدهان شدن با او را داشت و نه وقتش بود. خواست در را باز کند که مهیار دستگیره را گرفت. نگاه خیره به دستش پلک زد و او زمزمه کرد: فردا میرم پیش دایی. بهتره هماهنگ باشیم تا مته به خشخاش نذاره. مامان منم با خود دایی. بهتر میتونه از پسش بربیاد...
مکث کرد و وقتی دید نگاه نه سر بلند کرد و نه حرفی زد نرم و آهسته پرسید: باشه نگاه؟
_یا درو باز کن یا دستتو بردار...
مهیار زمزمه کرد: بدقلقی نکن نگاه! بهخاطر انتقام از مامان من فاتحه نخون تو آیندهٔ من و خودت! راه بیا باهام. باور کن ما کنار هم خوشبخت میشیم عزیزدلم...
نگاه یکباره سرش را بلند کرد و تا مهیار نگاهش کرد، تا خواست لبخند بزند، حرفش را ادامه بدهد، اصرار کند، با پشت دست توی دهانش کوبید.
#پارت۲۲
.https://t.me/+_q9D2JZURUxmOGU8
https://t.me/+_q9D2JZURUxmOGU8
43400
Repost from N/a
- نمیخوای صدای قلب بچهات رو بشنوی؟
چشم از مانیتور مقابلم گرفتم. طاقت دیدنش رانداشتم، وقتی قرار بود او را از من بگیرند، وابسته شدنم بیمعنی بود.
- بچهی من نیست!
خانم دکتر با تعجب نگاهی به من انداخت و محض رفع کنجکاویاش پرسید:
- بچه تو نیست؟! پس توی شکم تو چیکار میکنه؟!
بغض کرده و پشیمان از این اقدام نجوا کردم:
- کاش میمردم و همچین خبطی رو نمیکردم، رحمم رو اجاره دادم خانم دکتر. اجاره دادم به زن و شوهری که بچه دار نمیشدن و حالا...
- حالا نمیتونی از این بچه دل بکنی درسته؟
چیزی نگفتم و فقط سری به نشانهی تایید تکان دادم.
دکتر چند برگ دستمال کاغذی به سمتم گرفت و گفت:
- خداروشکر بچه سالمه. یه سری توضیح و سفارش هست که با توجه به حرفات بهتره با والدین اصلیش در جریان بذارم.
پوست شکمم را با دستمال تمییز کردم. هنوز خیلی رشد نکرده بود، اما من وجودش را با رگ و پیام احساس میکردم.
- مامان باباش کجان؟ باهات نیومدن برای چکاپ؟
از روی تخت پایین آمدم و همانطور که دکمههای مانتوام را دانه دانه میبستم گفتم:
- مامانش فوت کرده، دقیقا چهل روز پیش. امروز مراسم چهلم داشتن، باباشم الان اونجاست.
فکر نکنم اصلا یادش باشه که قرار بود امروز من بیام اینجا و...
حرفم ناتمام ماند، در مطب به شدت باز شد و من با دیدن چهرهی آشنای مردی که در چهارچوب در ایستاده بود، تعجب کردم.
منشی قبل از خانم دکتر اعتراض کرد و گفت:
- آقای محترم من به شما گفتم مریض داخله به چه اجازهای وارد اتاق معاینه شدید؟
خانم دکتر نگاهی به من انداخت، انگار فهمیده بود که این مرد پدر همان بچهای بود که من به شکم میکشیدم.
رو به منشی با ملایمت گفت:
- مشکلی نیست...شما بفرمایید.
منشی رفت و کاوه با چند قدم بلند خودش را به من رساند، بزاق دهانم را به سختی فرو فرستادم و خیره در نگاه به خون نشستهاش زمزمه کردم:
- آقای شایگان...من فکر کردم که شما امروز..
میان حرفم آمد و با همان حال زار و خرابش رو به منی که مات و مبهوت تماشایش میکردم که گفت:
- میخوام صدای قلبش رو بشنوم، دراز بکش روی تخت.
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
14210
_ یه روز همین جا میبوسمت دردانه.
هروقت تنها میشدیم این را زمزمه میکرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بستهی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شمارهاش روی تخت نشستم.
صدای بوق می آمد و لیوان بین دستانم سنگینی می کرد، گذاشت بوق ها بخورند و لحظه ی آخر صدای گرفته اش را شنیدم:
_ دردونه؟
تلخی لبخندم عمیق تر شد. هنوز به من می گفت دردونه و حاضر شده بود رهایم کند؟
_ داری می ری عشقم؟
صدای غیرعادی ام، باعث شد زمزمه کند:
_کجایی؟
_حتما رسیدید فرودگاه، آره؟
_ برمی گردم، راضیشون می کنم و برمی گردم، کجایی تو بچهم؟
پوزخندی زدم، به لیوان قرص چشم دوختم و لب هایم آرام لرزید:
_ نباید تنهام میذاشتی.
حال خودش هم خوب نبود.
_موقتیه، باید محکم باشی تا برگردم.
_گفتم اگه بری زنده نمی مونم...
ترس، وحشت، هر آنچه می شد توی صدایش نشست:
_نترسونم دردانه، برمی گردم عروسک، آتیش بزرگترا که بخوابه برمی گردم، بعد اون طور که شایستهی عزیز دل منه می برمت خونه ی خودم، نه پنهونی و نه یواشکی...
لیوان را چسباندم به لبهایم، اشک ها روی گونه هایم ریختند، می دانستم خانواده های پرکینه ی ما رضایت نمی دهند. امید واهی داشت که خودش را از منی که از کودکی دوستش داشتم دور می کرد. لیوان را سر کشیدم... ممتد و بی وقفه و بین صدازدن های پروحشت او، تنها نالیدم:
_ دوستت داشتم، رفیق بچگیم....
اسمم را حالا داشت با ترس و نگرانی فریاد می کشید، من اما می خواستم آخرین نگاهم....
https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
پسر نابغهی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود.
نور چشمی بزرگترها
عاقل، جذاب، دوستداشتنی و متین.
همهی فامیل روی سرش قسم میخوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری میکردن.
اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونهی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد.
عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنتهاش ازش دوری میکردن.
تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...
https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
👍 1
94200
Repost from N/a
_ فرار کن... چرا نشستی؟ الان میاد آتیشت میزنه، آخه آدم میره خونه دوست پسرش؟
من از ترس جیغ کشیدم، بنزین سر تا پام رو خیس کرد و از بوی تند و زنندهاش نفسم رفت.
حتی حس میکردم میتونم مزه بنزین رو هم حس کنم.
زیور به بابا رسید و فقط با گریه التماسش میکرد، بس کنه. بابا زیور رو پس زد و به طرف خونه دوید.
وحشت زده خودمو گوشه حیاط رسوندم که زیور بازوم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه.
-پاشو... پاشو فرار کن...
اینو زیور با گریه میگفت و من تلاش کردم بلند بشم اما انگار راه رفتن رو بلد نبودم مثل کسی که مادرزاد فلج بوده و ایستادن روی پاهاش رو هم بلد نیست.
من و زیور با هم زمین خوردیم. بابا بالاخره بیرون اومد.
زیور رو ازم جدا کرد و رو به زیور قسم خورد اگه کنار نره اونو هم با من آتیش میزنه.
زیور ترسیده و گریون خودش رو پس کشید من با گریه خودمو روی زمین عقب کشیدم، اون لحظه مرگ خودم رو حتمی میدونستم، اصلاً مگه زنده بودن آیه بدبخت برای کسی مهم بود.
میون اون لحظات پر از وحشت در حیاط زده شد و زیور با اون هیکل بزرگ خودش رو به در رسوند و در رو باز کرد.
یزدان و مادرش و همون مردی که توی خونشون بودند، با هم داخل اومدند و برای لحظهای همه از بوی بنزین من که مثل بدبختها منتظر قصاص بودم خیره شدند.
یزدان به طرف من دوید.
بابا کبریت کشید و با فریاد گفت:
_ دستت بهش بخوره کبریت رو میندازم به هیچی هم نگاه نمیکنم.
یزدان ایستاد و گفت:
_ به روح پدرم، هیچ گوهی نخوردم، به خدا دخترت از برگ گلم پاکتره.
_ پس توی خونهی تو چه گوهی میخورد؟
مادر یزدان به بابا نزدیک شد و با صدای لرزیده گفت:
_ حاجی مرد خوشغیرتی درست، اما این راهش نیست، جوونن یه خبطی کردند، تو بزرگی کن بگذر از کارشون.. تو آبرو داری، اصل و نصب داری، اینجوری همه چیز رو خراب نکن.
_ اگه دختر تو هم بود همین رو میگفتی؟ پسر الدنگ تو، پسر بیبتهی تو دختر منو برده خونهشو و کشونده توی تختش که باهاش یه قل دوقل بازی کنه و به ریش من بیغیرت بخنده بعدم بگه من کاری نکردم؟ مرد نیستم اگه با مرگش این بیآبرویی رو جمعش نکنم.
https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0
https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0
خواهر ناتنی آیه برای انتقام، به باباشون زنگ میزنه و جای آیه رو لو میده، آیه رو که رفته به دوست پسر مریضش سر بزنه رو توی خونه گیر میندازند، حالا باباهه میخواد آتیشش بزنه تا....
24500
#پست_372
موهایم را بوسید
- مگه نه؟
- اگه برسیم
- میرسیم
بیشتر من را به خودش فشرد.
- تو عشق منی دختر... دیگه نبینم برای این چرتو پرتا گریه کنی
از آغوشش بیرون آمدم
- چرتو پرت که نبود...
- بخشیدی؟
در جوابش لبخند محوی زدم.
پشت انگشتانش را روی صورتم کشید
- بازم ببخشید... نمیخواستم وقتی انقد خوشحالی ناراحتت کنم
دستش را عقب کشید.
- راستی نمیخوای نشون بدی چی خریدی؟
به یاد خریدهایم لبخندی دندان نما زدم
- چرا... بذار بیارمشون
تا کمرم خم شدمو از صندلی عقب بزرگترین ساک دستی را برداشتم و دوباره سر جاییم قرار گرفتم
- این پالتومه...
پالتو طوسی ساده اما کوتاه را بیرون کشیدم.
- خیلی خوشگله... مبارکت باشه
- خیلی چیزای قشنگتری بود ولی گفتم یه چیز ساده بردارم که بتونم همه جا بپوشم... هم مهمونی هم بیرون رفتنی
- حرف نداره...
پالتو را دوباره داخل ساک دستی برگرداندم
- میشه منو نزدیک خونه پیاده کنی... تا اینجا اومدیم میخوام برم پیش مامان اینا دلم تنگ شده چند روزه درستو حسابی ندیدمشون
کوییک را روشن کردو راه افتاد
- به رو چشم خانم... شما فقط امر کن
- ممنون
❤ 22👍 7
98221
#پست_371
- ببخشید...
چنان مظلومانه گفت که دلم برایش کباب شد. اما سنگدلی کردم چون یکبار عذرخواهی کافی نبود.
- میخوام برم خونه اگه میتونی برو نزدیکتر پیاده شم اگه نمیتونی از همین جا میرم
- نمیبخشی؟
- میبری خونه یا نه؟
- نه نمیبرم... تا وقتی قرار باشه قهر باشی هیچ جا نمیری
دستش را دور شانهام حلقه کردو سمت خودش کشید. عینکم روی چشمم کج و کوله شد
- بیا اینجا...
موهایم را بوسیدو صورتش را روی سرم گذاشت
- داد و بیداد میکنیم دعوا می.کنیم بحث میکنیم ولی حق نداری قهر کنی
چانهام لرزید
- تو نمیفهمی وقتی میگم خسته شدم یعنی چی!!
دلجویانه زیرلب گفت
- میفهمم...
عینک کج شده را از روی چشمم برداشتمو دست زیر چشمان خیس شدهام کشیدم. همچین چند ثانیه قبل اشکم بند آمده بود اما دوباره سر باریدن گرفت.
باز هم سرم را بوسید
- ببخشید عزیزم... اشتباه از من بود. تو راست میگی خودت انقد عاقلی که بهتر از من خوبو بدتو تشخیص میدی...
- میدونم اینا حرفای دلت نیست... میترسی پاپیچم بشی رابطمون خراب شه عین من که همیشه میترسم اون چیزای که دوست دارمو کامل بهت نشون بدم
انگشتانش را روی لاله گوشو موهای کنار گوشم حرکت داد
- اینم درست میشه... ما هنوز اول راهیم. قراره انقد با هم جنگ و جدل کنیم انقد به خاطر هم کوتاه بیایم که بالاخره به نقطه تعادل برسیم...
❤ 16👍 3
1 03521
✅ داخل ویپ ده ماه جلوتر از عمومی هستیم
✅ اتفاقات جنجالی زیادی افتاده
✅ و خیلی از گرهها اونور یا باز شده یا داره باز میشه
✅ هر چهارشنبه 15 پارت بلند خواهیم داشت
برای عضویت داخل vip، کافیه مبلغ 35 هزار تومان به شماره کارت زیر واریز بفرمایید
5859831179853097
به نام سنا قیصری پاک|بانک تجارت
و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید
@Sanaapak
1 05800
Repost from N/a
Photo unavailable
همیشه سر بستن موهام با مامان بحث داشتم.
سر آرایش چشمام و کلاس موسیقی رفتنم!
همیشه میگفت نباید موهامو باز بذارم و خط چشم بکشم. بارها سعی کرده بود از رفتن به کلاس موسیقی منصرفم کنه، اما اون دلیل قانع کنندهای برام نداشت، منم گوش شنوایی برای حرفای اون نداشتم!
حالا اما دلیلش رو فهمیدم، دلیلش سرگرد آیین بود!
پسرعموی جذابم که قبل آفریدنش خدا اخمها و خشمش رو خلق کرده بود، بعد خودش رو!
کسی که همیشه با زخم گلوله و چاغو میاومد خونه و میتونستی روی تنش لکههای زخم رو ببینی، کسی که اصلحه براش مثل مسواک و شونه ضروری بود!
مامانم از این میترسید که من با دلبریهام آیین رو اسیر کنم، ولی ترسش بیهوده بود، چون دل آیین از همون ده سالگیام تو پیچ و تاب موهام گیر کرده بود، همون روزی که رفتم بغلش و گفتم قایمم کنه!
آیین قرار مدار خواستگاری گذاشت اما بی خبر بود از عاشق شدن من، از نامزد کردن پنهونیم!
https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8
https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8
11600