cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

گلین کوچک رستم خان

💖به نام خدا💖 ❌️مطالعه ی رمان "گلین کوچک رستم خان" از هر کانالی جز این کانال حرام هست.❌️ https://t.me/c/1765550159/10 👰🏻‍♀گلین کوچک رستم خان به قلم نازیلا.ع (نازلار و ژوپین)💍✨

Show more
Advertising posts
12 926
Subscribers
-1924 hours
+517 days
-27330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پارت جدید بالاتر
Show all...
پارت جدید بالاتر
Show all...
پارت جدید بالاتر
Show all...
پارت جدید بالاتر
Show all...
sticker.webp0.12 KB
Repost from N/a
-می‌خوام بیام سر خاک‌سپاری آقاجون، ترو خدا بزارید بیام داداش... صدای گریه و زجم جوری بود که دل سنگم آب می‌کرد اما داداش پنجاه سالم که ریشش دیگه سفید شده بود انگاری از سنگ بود: -همینم مونده همه بفهمن بابای من یه بچه ی حروم زاده داره و سر پیری رفته گند بالا آورده با گفتن اسم حروم زاده مات شدم، وقتی آقاجون زنده بود هیچ کس جرأت نداشت بهم بگه بالا چشمم ابرو و حالا...؟ -من حروم زادم؟ -آره که حروم زاده ای... هم‌سن دختر منی همش بیست سالته، معلوم نی مادرت کیه یه شب یهو بابا دست تو پنج سالروز گرفت آورد خونه گفت بچمه... دخترمه! حرفی نداشتم بزنم دهنم مثل ماهی باز و بسته می‌شد که ادامه داد: - نه اسمت تو شناسنامه بابامه نه شناسنامه داری! وقتی چهلم اون خدا بیامرز تموم شدم وسایلتو جمع می‌کنی میری ازین خونه... هری دیگه نون خور اضافه نمی‌خوایم اشکام روی صورتم می ریخت اما ذره ای نترسیدم، آقاجون همیشه می‌گفت تا خدا پشتت از هیچی نترس... -باشه میرم فقط، فقط بزار بیام سر خاک آقاجون نمیگم دخترشم! میگم خدمتکار خونه بودم ترو‌خدا و آیا تا چهل روز بعد من کارتون خواب می‌شدم؟ (((((چهل روز بعد!))))) صدای قرآن تو گوشم می‌پیچید و تو خونه خرما پخش می‌کردم که زن‌داداشم اومد سمتم و گفت: -اوی دختر برو به اونا خرما تعارف کن یالا با دیدن مرد جوون هیکلی که با اخم کنار خانم میانسال شیک پوشی نشسته بود و تازه اومده بود سری تکون دادم و سمتشون رفتم:-بفرمایید -غم آخرت باشه دخترم من فاتحشو میخونم سری تکون دادم با یاد این که بی کس شدم ناخواسته باز اشکام روی صورتم ریخت و سینی سمت مرد کنارش چرخوندم و تا خواست خرمایی برداره یه قطره اشک من روی دستش افتاد و همین باعث شد نگاهشو بالا بیاره. -‌وای ببخشید آقا الان الان دستمال میا... -شما نوه ی حاج صالح خدا بیامرزید؟ حالا نگاه منم روش زوم شد، دلم یه حالی شد. مکث کردم و تا خواستم جواب بدم دختر برادرم که هم سنم بود از پشت سر خودشو نشون داد: -نه من نوه ی حاج‌صالحم، سلام خوشامدید نگاه مرد روبه روم روش نشست اما سریع نگاهش رو گرفت و خیلی آروم گفت: -درسته آخه اصلا بهتون نمی‌خوره عزادار باشید، مامان جان من خیلی کار دارم بایدم برم از جاش بلند شد و نیم نگاهی به من کرد که لب زدم:-خرما برنداشتید با مکث سمت من برگشت و خرمایی از سینی برداشت، باز نگاهی بهم کرد و خواست بره که مادرش از من پرسید: -شما چه نسبتی با حاجی داشتید دخترم؟ باز ایستاد انگار که مادرش آورده بود تا نوه ی بابامو ببین تا بپسند اما انگار مورد پسندش واقع نبود و حالا اون مرد انگار از من خوشش اومده بود... البته که دل به دل راه داشت... دستی زیر چشمام کشیدم و تا خواستم حرفی بزنم زن داداشم بود که خودش رو سریع به ماجرا رسوند و با حسادت لب زد: -خانم محتشم زحمت کشیدین اومدید چیزی شده؟ خدمتکارم مشکلی پیش آورده براتون چشمام باز پر اشک شد و سینی خرما و تو دستم فشردم و مادر اون مرد انگار که از من با این حرف ناامید شده بود حالت وهرش کاملا ریخت بهم... حوصله ی این خاله زنک بازی هارو نداشتم خدای منم بزرگ بود خواستم برم که صدای اون مرد تو گوشم پیچید: -مامان شما برای خونه خدمه نمی‌خواستید؟ -آ... چرا چرا دخترم شما جای دیگم کار می‌کنی؟ اون مرد واقعا انگار از من خوشش اومده بود و اینبار من نزاشتم زن‌داداشم حرفی بزنه و سریع جواب دادم: -بله مخصوصا که با مرگ حاج صالح که عین دخترشون بودم دیگه جایی واسه زندگی ندارم و تا چهلم حق دارم تو این خونه بمونم حرفم تموم شد و سکوت بین همه فراگرفت و حقارت شاید همین لحظه بود. سر پایین انداختم اما صدای اون مرد دوباره اومد: -تا چهلم می‌تونی اینجا زندگی کنی؟ امروز چهلمه که... و این شروع همه چیز بود... شروع قصه ی عشقی پر دردسر در یه نگاه ما...ا https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0 https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0 https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0
Show all...
👍 2
Repost from N/a
-آقای دکتر با مریضی که دیوونه‌ی محض بود سکس داره! پوزخند زدم. من را می‌گفتند دیوانه؟ -خودم دیدم برعکس همه شبا برای معاینه میاد اتاقش.روز رو مگه گرفتن ازش؟ دیگری شانه بالا انداخت و سعی کرد چهره بیخیال به خود بگیرد. -به ما چه،یارو رو با یه من عسل نمیشه خورد. دارو های مریض اتاق کناری را آماده کرد و ادامه داد. -من که همیشه فکر میکردم دکتر مهرزاد مردونگی نداره! بس که پرستار ها و دکترا بهش نخ میدن و میگیره به چپش. خنده ام گرفت.مردانگی نداشت و تمام تن من را فتح کرده بود؟ چرخیدم تا به اتاقم برگردم. صداهایشان واضح نبود دیگر اما قبل از رد شدن از پیج راهرو، کسی بلند صدایم زد. -مهتاب؟ این وقت شب توی سالن چیکار میکنی؟ توجه دو پرستاری که غیبت سیاوش را می‌کردند جلب شد. یکی شان جلو آمد و طعنه زد. -دختره رو از زباله دونی آوردن اینجا، شاید دنبال دزدی توی اتاق هاست تا... -چه زری زدی ملکی؟ سیاوش بود! گفته بود امشب نمی‌رسد به دیدنم بیاید! چشمانم از ذوق دیدنش پر از اشک شدند و نتوانستم حرفی بزنم. سالها بود به کار بردن کلمه ها را فراموش کرده بودم. ملکی دست و پایش را گم کرد. سیاوش با خشم جلو آمد و دستم را محکم گرفت. امنیت بودنش دلگرمم کرد که هست! -گمشید سر کارتون، مسئولیت این بیمار تمام و کمال بامنه. سرپرستار که صدایم زده بود خواست مخالفت کند. اما او امان نداد. -صبح اول وقت من میدونم چطور تکلیف پرستار هایی که نگران مردونگی داشتن و نداشتن من هستن رو روشن کنم. رنگ از رخ دو پرستار پرید. نمی‌دانستند با چه کسی در افتاده اند! سیاوش رهایشان نمی‌کرد. https://t.me/+H-NnWc-q4OpmMzdk https://t.me/+H-NnWc-q4OpmMzdk https://t.me/+H-NnWc-q4OpmMzdk
Show all...
Repost from N/a
-اگه مامانم پیش یکی غیر از بابام بخوابه و بوسش کنه به این کارش چی میگن؟ سیاوش با چشمانی گرد شده و پر از وحشت نگاهم کرد و گفت: چی داری میگی هستی!؟ این سؤاله یا واقعاً دیدی؟ با بغض گفتم: مامانی سه ساله با بابام قهره ولی دیشب دیدم تو خونمون یواشکی کنار دسشویی تو بغل یه مرد دیگه بود. داشتن همدیگه رو بوس می کردن! نفهمیدن من تو اتاق قایم شدم و دیدمشون! کار بدی کرده مامانم!؟ - یا خدا ای وای، هستی جز من به کی گفتی؟ به خواهرت ستاره هم گفتی؟ - نه ترسیدم بگم، فقط اومدم به تو بگم. سیاوش خوب اگه مامانم دلش بوس می خواد منم بابام خیلی قشنگ بلده بوسش کنه. همیشه منو ستاره رو بغل می کنه کلی بوس می کنه. مامانی خودش نمی ذاره بابام بهش دست بزنه و بوسش کنه! اشک مثل باران از چشمان سیاوش، پسر خاله فروغم، می بارید و من دلیلش را نمی دانستم. با هق هق گفت: بسه هستی، تو هنوز بچه ای این چیزا رو نمی فهمی! آخه من چی بگم بهت قربونت برم؟ بی آن که از عمق فاجعه با خبر باشم دوباره گفتم: راستی مامانم یکم تپل شده بعد اون آقاهه می خندید به مامانم می گفت این شکم بالا اومدت کار دستی منه! یعنی چی؟ مگه کار دستی همونا نیست که ما می بریم مدرسه؟ یعنی تو شکم مامانم مقوا گذاشتن که تپل شده؟! وحشت و اشک در چشمانش با هم مثل سیل از گونه هایش می چکید. با صدای خفه ای گفت: مقوا؟ ای داد بیداد، چه غلطی کرده مامانت هستی!؟ از یکی غیر از بابات حامله شده؟ جای مغزت چی گذاشتی بچه؟ آخه نخودی تو شکم مامانت یه بچس! بچه، می فهمی؟! با خوشحالی گفتم: بچه؟ وای اگه بابام بفهمه خیلی خوشحال میشه که قراره یه آبجی یا داداش دیگه گیرم بیاد! بی توجه به داد و بیداد سیاوش برای سکوت کردنم به طرف خانه دویدم و با جیغ و خوشحالی بابا را صدا زدم. از اتاقش بیرون آمد و گفت: چیه هستی؟ چرا جیغ می زنی جوجه ی بابا!؟ به مامان که جلوی در آشپزخانه ایستاده بود و با ترس نگاهم می کرد اشاره کردم و گفتم: بابا نگاه کن شکم مامانی تپل شده نی نی داخلشه، می دونستی؟! از صدای داد سیاوش که پشت سرم آمده بود ساکت شدم: - خفه شو هستی، ببند دهنتو نخودمغز! با دستای خودت زندگیتونو نابود کردی! نابود کردم؟ چرا؟ چشمم به طرف پدرم برگشت. با چشمانی به خون نشسته به طرف مادرم حمله ور شد و او را گرفت و سرش را به دیوار آشپزخانه کوبید و با داد گفت: به من خیانت می کنی حروم زاده؟ به من؟ کی اون شکم واموندتو بالا آورده زنیکه؟ کی؟ بگو تا نکشتمت! می خواست مادرم را بکشد؟ پس اسم کارش خیانت بود! سیاوش دستم را گرفت و روبرویم ایستاد و با تشر گفت: اون مرتیکه ای که مامانتو بوسید رو می شناسی!؟ سرم را به عنوان بله تکان دادم. با ناباوری گفت: کی بود؟! چشم همه به طرفم برگشت. به چشمان وحشت زده سیاوش خیره شدم و با بغض گفتم: بابای تو بود… https://t.me/+BFGkUiLljDNlMTE0 https://t.me/+BFGkUiLljDNlMTE0 https://t.me/+BFGkUiLljDNlMTE0 دکتر فراز سبحانی سه ساله که زنش ازش جدا می خوابه و حالا با یه شکم بالا اومده که نتیجه ی خیانتشه رسوا میشهاونم با کی؟ با شوهر فروغ… فراز توی گذشته اش عاشق فروغ یا همون مادر سیاوش بوده حالا زنش واسه انتقامِ اون عشق قدیمی میره با شوهر فروغ می خوابه… 🤫سرچ کن پارت ۴۴ خودت خیانتشو ببین🔞♨️ https://t.me/+BFGkUiLljDNlMTE0
Show all...
🔥دیوانِ عشق_زهرا ظفرآبادی✨

﷽ ✨پارت گذاری روزانه و منظم و قطعاً بیشتر از یک پارت✨ خالق آثار زیبای دیوان عشق ماهِ هور رهایی آرام دلم افسونگر عشق تصادفی غریبه ی آشنا

Repost from N/a
وسط جلسه با دیدن حسام الدینی قد بلند و جهارشانه که کت و شلوار رسمی فیت تنش پوشیده.... و یقه پیراهنش تا روی سینه عضلانی و برنزش بازه و گردن کشیدش حالی به حالی میشه... نگاش تا دستاش و پاهای بلندش میاد که بین پایش هم دست کمی از خودش ندارد که تا معرض جر خوردگی می رفت.... دوباره برمی گرده روی دستایی که قبلا چند بار باهاش ارضا شده... -ختم جلسه.... سوالی هست بفرمایید...! همهمه ای ایجاد میشه و چشمان حسام پی گل گیسی میره که بدجور سرخ شده و عرق کرده... اخم کرد... کسی سوالی نداشت... زن و مرد بیرون رفتند و گلی هم پشت سرشان که حسام سمتش قدم تند کرد و توی راهرو ایستاد و جلوی چشم منشی صدایش زد اما دخترک انگار نشنید که حسام قدم هایش را بلند و تند برداشت. بهش رسید و بازویش را کشید... -با توام گلی...! دخترک متعحب برگشت... -وای آقا حسام الدین...؟! حسام ابرو بالا انداخت. -آقا حسام الدین دیگه چه کوفتیه... من حسامم در ضمن حالت خوب نیست احساس می کنم پریشونی...؟! گلی اب دهان بلعید و درجا سرخ شد. اگر حسام می فهمید ابرویش می رفت. -پریشون نه...! اشتباه می کنین من خیلیم خوبم...! حسام نگاه دقیق تری بهش کرد. -اینطور نمی بینم من... گونه هاتم سرخ شده...! گرمته...؟! گرم...؟! داغ کرده بود و خودش نمی دانست دقیقا چه مرگش شده و فقط دوست داشت التهاب وجودش را کم کند... -درسته هوا گرمه گونه هام سرخ شده...!!! حسام چشم باریک کرد. -چه گرمایی دختر وسط زمستونیم و تو هم سرمایی... این سرخی گونه هات نکنه تب داری...؟! دستش را بلند کرد و خواست روی پیشانی اش بگذارد که دخترک یک قدم عقب رفت. -حا... لم خوبه... تبم ندارم...! دست حسام روی هوا ماند و زیر نظرش گرفت. حالت چشمانش هم خمار شده بودند. -آخه وقت پریودیت هم نیست که بگم خونریزی داری...! گلی لب گزید و سر پایین انداخت. -وای آقا حسام من... من برم... کار دارم...! گلی زیر نگاه سنگین حسام تن داغ شده اش را عقب کشید اما دوباره نگاهش به گردن برنزه وکلفت مرد افتاد و اب دهان فرو داد... نگاهش باز پایین آمد و روی یقه باز و سینه ستبرش افتاد، لامصب بد چیزی بود مخصوصا وقتی هنگام تقلا هایش برای ارضا شدن خیس عرق می شد و هوش از سر دخترک می برد.، یک بار تجربه خوابیدن و دادن بکارتش به او شده بود فانتزی های سکسی و بین پایی که تحریک شده و باید فرار میکرد وگرنه ابرویش می رفت... تا امد قدم از قدم بردارد دستش اسیر دست حسام شد. مضطرب نگاهش کرد. مرد کج خندی روی لبش داشت. -چته گلی...؟! چشات خماره و گونه هات سرخ... اینا اگه نشونه تب و گرما نیست پس چیه...؟! لب زیر دندان مشید. -من... باید... پوشه ها رو... حسام بی توجه به حرفش دستش را کشید و سمت اتاق خودش کشاند و در را هم جلوی چشمان متعجب منشی بست... دخترک را به دیوار کوببد و با حرص کفت... -مثل آدم بگو چته و چرا دائم نگات رو گردن و سینه منه... گلی از این نزدیکی حالش بدتر شد و دیگر داشت به گریه می افتاد. با نمی که توی چشمانش جمع شده بود، بغض کرد. -هی... چی...؟! حسام نیشخند زد و بدون هیچ حرفی دست روی سینه دخترک گذاشت که چشمانش در ان واحد گشاد شده و سپس با فشردنش ناله ای از دهانش خارج شد... حسام شرورانه بازم فشار داد که دخترک نالید و توی آغوشش وا رفت... -حالت خرابه دختر...! سپس مانتویش را کنار زد که گلی خواست اعتراض کند که بی توجه دست داخل شورتش برد و با حس تنش چشمانش درشت شد... -توله سگ چیکار کردی...؟! گلی شل شده و ملتمس پیراهن مرد را چنگ زد... -حسام تو رو خدا ارضام کن...!!! حسام تا انگشت خواست ببرد گلی باز اعتراض کرد. -با انگشت نه خودت رو می خوام حس کنم...!!!! حسام با یک حرکت بلندش کرد و در حالیکه دخترک را روی میزش می گذاشت لختش کرد که با دیدن صحنه خیس مقابلش..... https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
Show all...
👍 1
.
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.