cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

گلین کوچک رستم خان

💖به نام خدا💖 ❌️مطالعه ی رمان "گلین کوچک رستم خان" از هر کانالی جز این کانال حرام هست.❌️ https://t.me/c/1765550159/10 👰🏻‍♀گلین کوچک رستم خان به قلم نازیلا.ع (نازلار و ژوپین)💍✨

Show more
Advertising posts
13 361
Subscribers
+3324 hours
+3347 days
+13130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Photo unavailable
🔹🔹 سوالات امتحانات نهایی عربی ⭐️ تاریخ : ۱۴۰۳/۰۳/۰۵ ⭐️ تاریخ : ۱۴۰۳/۰۳/۰۶ 📂 دانلود سوالات https://t.me/+F61Lk52nFWdkYjk0
Show all...
Repost from N/a
-داداش گردنتو زنبور نیش زده؟ سرخ شده! امیرعلی سر از حساب و کتابش بیرون کشید و متعجب به حسام نگاه کرد.او به گردنش اشاره کرد: -جای دندونای زن داداش که نیست؟! امیرعلی شوکه و مبهوت به سمت دستشویی گام برداشت. با دیدن کبودی بزرگ و گرد شده روی گردنش، آه از نهادش برخاست. -لعنت بهت دختره‌ی وحشی! حسام به دنبالش روانه شد و دست به سینه به در تکیه داد. -کار لئاست چربش کن داداش که آبروتو زده روی چوب حراج کنه! امیرعلی لثه‌اش را گزید و دست از روی آن نقطه که شاهد دخترک هات و سکسی‌اش بود، برنداشت. -احتمالا همون زنبور بوده! حسام بلند خندید گامی جلو رفت. دست روی شانه‌ی رفیقش نهاد و لودگی کرد. -روت نشد بگی خورده به لبه‌ی کابینت؟ جای دندونای زن جوونت روی پوستت مونده و تو جلسه دولتی داری! امیرعلی هیچ نگفت و حسام با خنده ادامه داد: -سی و سه سال از زنا فرار کردی،حالا دختری تو خونه‌ته که یا باید با اون بودنو انتخاب کنی یا کارت! -خفه شو حسام! -قرارداد امروزمون پریده داداش!همه یقه‌هاشون تا ناموس بسته‌ست،گردن کبود تو وصله‌ی ناجوره! -دهنتو میبندی یا نه! -سود میلیاردی‌مون پریده،لئا خانوم نیومده زندگیتو به گا داده امیرعلی! https://t.me/+2bG6QafgJOliNTk0 https://t.me/+2bG6QafgJOliNTk0 من، دختر نازپرورده‌ی حاج جمال، یه شب از خونه‌ی نامزدم فرار کردم تا توی سکس گروهی با دوستاش،همراهش نشم! رفتم در خونه‌ی اون! برادر سن و سال دار یدونه دوستم.ازش خواستم کمکم کنه تا از نامزد هرزه‌م جدا شم. گفت کمکم میکنه و در ازاش، محرمش شم! یه بچه براش به دنیا بیارم تا همه‌ی اهل محل نگن عقیمه و مردونگی برای زن گرفتن نداره! قبول کردم. صبر نکرد تا عده‌م تموم بشه و شب اول عقد کاری کرد که جیغ و فریاد های من از درد،نقل محافل خاله‌زنک های محل باشه! https://t.me/+2bG6QafgJOliNTk0 https://t.me/+2bG6QafgJOliNTk0
Show all...
زنجیـرِ دلدادگـــی

یا حق نازنین دیناروند خوبِ همخون (در دست ویرایش) زنجیر دلدادگی( در حال تایپ) لینک کانال برای دعوت دوستان‌تون:

https://t.me/+v7vs2Bi9T1djMmE0

Repost from N/a
- خان‌آقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید. با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم. دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟ با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم: - چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟ - شریک آقا از عمان اومدن. آقا می‌خوان شما رو نشونشون بدن. نفسم را با حسرت بیرون فرستادم. لباس توصیه کرده‌ی خان‌آقا را تن زدم. به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست‌. با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت: - برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم! نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد. همان شریک از عمان برگشته‌ی خان‌آقا! روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث می‌شد خیره‌اش بمانی... برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خان‌آقا گفت: -خان‌! نمی‌دونستم دختر این سنی دارید... بدنم از نفرت جمع شد نفرت و انزجار! من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم.... خان‌‌آقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد: - دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه! چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد. چه کسی بود که از دشمنی خان‌آقا با اتابک بی خبر باشد؟ چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد: - متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟ خان‌ با نیشخندی نگاهم کرد: - نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونه‌ی اتابک؟ در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود! دردانه‌ی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت... هیچ وقت نمی‌توانستم‌ روی حرف خان حرفی بزنم اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهره‌داغ شدم هنوز در خاطرم بود. تشر زد: - بگو! میدانستم چاره‌ای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم. بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم: -من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان‌ کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت. الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام. سر پایین انداختم و نمی‌دانستم چرا من را به این مرد معرفی می‌کند تا این که گفت: -دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش با این حرف سر بالا آوردم خانواده پدریم فکر میکردن من مردم! برزو با مکث گفت: -خب چرا منو صدا زدید؟ لبخندی روی لب خان‌آقا نقش بست که فقط من می‌دانستم تا چه حد شرور و شیطانی‌ است. -دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونه‌ش بیرون کنه؟ با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد: - یا با شکم خالی؟ تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست. برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید. - می‌خواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟ خان به من اشاره کرد: -‌ دخل این دختر باکره‌ی آفتاب مهتاب ندیده‌ی من با تو چی می‌تونه باشه برزو؟ تنم لرز گرفت. برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد: -می‌خوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزاده‌ش شکمش اومده باشه بالا... می‌خوام فکر کنن بچه‌ی من تو شکمشه! بچه‌ی خان! وحشت زده از جا پریدم. -نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم! صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت! هق هقم شکست و خان‌ ادامه داد: - تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله می‌کنی، یا خودت... تاکید می‌کنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک می‌کنی و جنازه‌ش رو می‌فرستی واسه خانواده‌ش! برزو با ترحم نگاهم کرد. خان تاکید کرد: - توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه! با التماس به چشم پر جذبه‌ی برزو خیره شدم. در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم: - فقط یه گلوله تو سرم خالی کن! اخم‌های برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد. مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها می‌برد با صدای بلندی به خان گفت: - من حامله‌ش می‌کنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حامله‌س حق نداره حتی دست بزنه! https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
Show all...
Repost from N/a
#پارت_1 #مأمن_بهار با تمام سرعت پا برهنه می دویدم. سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد. جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون و اصلا حواسم به هیجا نبود. فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم. قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم. همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد. محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید. از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا گریه کردم. مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد کنارم زانو زد _خانوم حالتون خوبه؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم از جام بلند بشم _اره خوبم…اخ دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم. مرد با نگرانی لب زد _صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید.. بعد زیرلب زمزمه کرد _اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟ حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره. دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ کشیدم. ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت. همونجور که اشک میریختم گفتم _خیلی درد دارم نمیتونم! انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به ریش نداشته اش کشید. بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم گرفت بلندم کرد. _چیکار میکنی…ولم کن. برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم. نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم. _لطفا بزارم زمین… بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم لب زدم _منو کجا میبری؟ در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند. بعد درو بست خودش دور زد سوار شد. بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که عصبی گفتم:کجا داری میری؟ نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد _بیمارستان با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد. خیلی زود با صدای لرزونی گفتم _نه نه لطفا بیمارستان نرو بالاخره زبون باز کرد _نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه! دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم. _نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه! _اما باید بریم بیمارستان. درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم. گریم به هق هق تبدیل شد _من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد. نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم _چی شد؟ کجا میری؟ _خونه من https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
Show all...
Repost from N/a
- بابات پیام داده میخواد بکارتت رو چک کنه. با حرفش انگار سطل آب یخ روی سرم خالی شد. بابا حاجی میخواست چیکارم کنه؟ -اصلان چی میگی؟ نگاه مغموم و متاسفش رو بهم دوخت و دست توی جیبش کرد. کت و شلوار سرمه ایش بد به تنش نشسته بود. کجا می خواست بره؟ - نکنه میخوای بری جایی و میخوای قبلش سربه سرم بذاری نه؟ این شوخی خوبی نیست. لباش رو مکید و نزدیکم شد. برای دیدنش سرم رو بلند کردم. - بهم زنگ زد، گفت برات خاستگار پیدا کرده و کافیه باکره باشی تا تورو بهش بده. چشم هام درشت شدن و دست هام رو با استرس توی هم پیچیدم. این شوخی زشتی بود. بابا حاجی من اینکار رو نمیکرد. بابا حاجی من اونقدر از ابروش میترسید که حتی خبر فرار کردن امیرعلی از شب عروسیمون رو هم مخفی کرد. اصلان ادامه داد: - اگه هم نباشی تورو به امیر علی میده. - اون شب عروسی ولم کرد. حالا من رو نمیگیره. - بابات بهش پیشنهاد باغ شمال رو داده عقد کردن تو در برابر اون. دستم رو با حیرت روی دهنم گذاشتم. گریم گرفته بود. نه بابا حاجی این کار رو با من نمیکرد. اون باغ ارث من بود. - گیلا میخوام راستش رو بگی. باکره ای؟ یا قبل ازدواج باهاش... - نه. باهاش نبودم. - پس باید با دوست بابات ازدواج کنی حاج اقا طاهر. عمو طاهر؟ از بابا بزرگ تر بود و دخترش هم کلاسیم بود. من زن اون نمیشدم. امیر علی هم منو نمیخواست و من حاضر نبودم باغ مال اون بشه. نزدیک اصلان شدم. - اصلان...باهام بخواب. بکارتم رو بگیر حتی شده با انگشتت. نصف باغ رو به اسمت میزنم. با تعجب نگاهم کرد که لب های خیسمو روی لباش گذاشتم و... https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 ❌وقتی شب عروسیش داماد نمیاد دنبالش، یه عمارت پدربزرگش فرار میکنه. جایی که اصلان زندگی‌ میکنه. تا این که احساساتی بینشون شکل میگیره و گیلا خودش رو در اختیار اصلان میذاره. ولی اصلان وقتی میفهمه دلیل فراری بودن گیلا پخش شدن عکس های خصوصیشه...
Show all...
بچه‌ها اگر میخواید ادمین بشید و از تلگرام یا اینستاگرام ماهی ۸ میلیون درآمد داشته باشید بیاید گروه زیر تا براتون توضیح بدم👇 https://t.me/+0zdn8uYkIfsyMDZk
Show all...
بچه‌ها اگر میخواید ادمین بشید و از تلگرام یا اینستاگرام ماهی ۸ میلیون درآمد داشته باشید بیاید گروه زیر تا براتون توضیح بدم👇 https://t.me/+0zdn8uYkIfsyMDZk
Show all...
Repost from N/a
-داداش گردنتو زنبور نیش زده؟ سرخ شده! امیرعلی سر از حساب و کتابش بیرون کشید و متعجب به حسام نگاه کرد.او به گردنش اشاره کرد: -جای دندونای زن داداش که نیست؟! امیرعلی شوکه و مبهوت به سمت دستشویی گام برداشت. با دیدن کبودی بزرگ و گرد شده روی گردنش، آه از نهادش برخاست. -لعنت بهت دختره‌ی وحشی! حسام به دنبالش روانه شد و دست به سینه به در تکیه داد. -کار لئاست چربش کن داداش که آبروتو زده روی چوب حراج کنه! امیرعلی لثه‌اش را گزید و دست از روی آن نقطه که شاهد دخترک هات و سکسی‌اش بود، برنداشت. -احتمالا همون زنبور بوده! حسام بلند خندید گامی جلو رفت. دست روی شانه‌ی رفیقش نهاد و لودگی کرد. -روت نشد بگی خورده به لبه‌ی کابینت؟ جای دندونای زن جوونت روی پوستت مونده و تو جلسه دولتی داری! امیرعلی هیچ نگفت و حسام با خنده ادامه داد: -سی و سه سال از زنا فرار کردی،حالا دختری تو خونه‌ته که یا باید با اون بودنو انتخاب کنی یا کارت! -خفه شو حسام! -قرارداد امروزمون پریده داداش!همه یقه‌هاشون تا ناموس بسته‌ست،گردن کبود تو وصله‌ی ناجوره! -دهنتو میبندی یا نه! -سود میلیاردی‌مون پریده،لئا خانوم نیومده زندگیتو به گا داده امیرعلی! https://t.me/+2bG6QafgJOliNTk0 https://t.me/+2bG6QafgJOliNTk0 من، دختر نازپرورده‌ی حاج جمال، یه شب از خونه‌ی نامزدم فرار کردم تا توی سکس گروهی با دوستاش،همراهش نشم! رفتم در خونه‌ی اون! برادر سن و سال دار یدونه دوستم.ازش خواستم کمکم کنه تا از نامزد هرزه‌م جدا شم. گفت کمکم میکنه و در ازاش، محرمش شم! یه بچه براش به دنیا بیارم تا همه‌ی اهل محل نگن عقیمه و مردونگی برای زن گرفتن نداره! قبول کردم. صبر نکرد تا عده‌م تموم بشه و شب اول عقد کاری کرد که جیغ و فریاد های من از درد،نقل محافل خاله‌زنک های محل باشه! https://t.me/+2bG6QafgJOliNTk0 https://t.me/+2bG6QafgJOliNTk0
Show all...
زنجیـرِ دلدادگـــی

یا حق نازنین دیناروند خوبِ همخون (در دست ویرایش) زنجیر دلدادگی( در حال تایپ) لینک کانال برای دعوت دوستان‌تون:

https://t.me/+v7vs2Bi9T1djMmE0