نسیان
•°•°﷽°•°• زهرا جلیلی 📚دلبر کوچک 📚در دام زلف تو 📚نسیان 📚اخگر @tablighat_nesyannn
Show more51 401
Subscribers
-26624 hours
-7387 days
+36130 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
.
زن ذلیل مردهت شیر کاکائوی این بچه رو خورده پسرم . واسه همین بچه گریه میکنه.
با کلافگی چشمهایش را بست.
دلش خوش بود که زن گرفته است. مادرش با توپ پر ادامه داد
-مثلا عقدش کردیم مادری کنه براش خودش بچه شده خرس گنده.
دستی به سر پسرکش کشید که یک سره گریه میکرد.
-بابایی گریه نکن میرم برات میخرم.
پسرک برای ثانیه ای با آن چشمان سیاه نگاهش کرد بعد انگار که به یاد شیر کاکائوی لعنتی باشد دوباره گریه را از سر گرفت.
-شیر تاتائوی خودم و میخوام همونی که یغما خورده.
هیستریک به پیشانی کوبید.
-خودت داری میگی خورده پدر سگ . اون شیر کاکائو رو سر قبر من بخوری.
مادرش دست پسر بچه ی گریان را کشید.
-خوبه خوبه جای این که سر بچه داد بزنی برو اون خرس گنده رو ادب کن دیگه دست نزنه به خوراکی های این بچه...
همان طور که پسرکش و صدای گریه اش دور میشد پلک های خسته اش را روی هم فشار داد. وقتی به مادرش گفت دختر ۱۷ ساله نه به درد همسری خودش میخورد نه مادری یک پسربچه ی ۴ ساله این روزها را میدید.
صدای بسته شدن در که آمد صدای خسته اش را بالا کشید.
-یغما بیا ببینم.
جواب دخترک خیلی زود رسید. انگار همین دور و برها به کمین ایستاده بود.
-غلط کردم...
دوباره پلک هایش را فشار داد.
این دختر روزی هزار بار او را به غلط کردم انداخته بود.
-بدو بیا گفتم.
ثانیه ای بعد دخترک مقابلش ایستاده بود.
دقیق نگاهش کرد. هیچ نمیفهمید کجای این دختر بچه ی مدرسه ای با آن دامن کوتاه و موهای گوشی بسته شده اش شبیه همسر مردی شبیه به خودش بود.
-شیرکاکائوی این بچه ...
-گفتم که غلط کردم...
دستش را به طرفش کش آورد.
دخترک ترسیده بود. نمیدانست کدامشان را باید آرام کند. پسر ۴ ساله یا زن ۱۷ ساله اش را.
-بیا اینجا ببینم بلای جون...شیر کاکائو میخواستی میگفتی خودم برات بخرم.
تو نمیدونی اون زنگوله به خوراکیاش حساسه؟
چند ثانیه بعد دخترک لاغر اندام زیر خم بازویش جا گرفته بود.
ریز نقش و بغلی بود و هرچقدر هم از او کفری بود نمیتوانست منکر شب هایی بشود که همین دختر باعث شده بود روی تخت احساس جوانی کند.
-آخه من از دست تو چیکار کنم بلای جون؟ من زن گرفتم یا بچه آخه...
دخترک سرش را در گلوی کوروش فرو برد.
چطور باید برایش از ویار وحشتناکش به کاکائو میگفت.
جواب تست بارداری اش را بعد از مدرسه با لادن رفته و گرفته بود و برگه را از ترسش از همان وقت توی سوتینش جاساز کرده بود.
جرات گفتن نداشت. حاملگی خط قرمز کوروش بود.
-دیگه تکرار نمیشه.
کوروش خسته پیشانی اش را بوسید.
-من با تو چیکار کنم که هم دردی هم درمون آخه...
حواسش نبود. فکرش پیش پیشنهاد لادن بود. گفته بود بی سر و صدا سقطش کند و شر را بخواباند.
یک شبانه روز از ترس همان سقطی که لادن میگفت ده برابر درد پریود درد دارد گریه کرده بود.
-حواست کجاست آتیش پاره؟
گفت و چانه ی دخترک را بالا کشید.
-حالا که شیر کاکائو رو خوردی یه بوس بده ببینم بوست مزه ی کاکائو گرفته یا نه؟
به جای جواب با بغض لب جنباند.
-اگه یه چیزی بگم من و نمیکشی کوروش؟
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
https://t.me/+j8mXFQeE1GY4Yjk8
👍 1
1 11710
Repost from N/a
سه سال بزور باهاش خوابیدم حاج خانوم!
حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه...
نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد
- هیس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟
نامدار کلافه دست به کمرش می زند
- چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه...
حیثیتمو جلو همکارام برده!
خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده...
- خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟
سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟
نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد
- راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه.
توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟
خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود.
توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟
سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت
با آن دختر...
اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست...
در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود
همه چیز ها را می دید اما دوستش داشت حرفی نمی زد
- عروس خانوم؟ اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق؟
به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به سمت پذیرایی رفت
امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود.
اصلا برای همان مهمانی گرفته بود
خودش پخته بود.
حتی کیک را... نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت...
این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود.
با حسرت نگاهی به نامدار انداخت
خوشحال بود و با برادرش حرف می زد
با همه خوب بود قبلا با او هم خوب بود اما الان نه...
با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت
- عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟
همه منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود
- امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون
دید که نفس نامدار آزاد رها شد
حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش...
- برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان.
نامدار بی حرف نگاهش می کرد. در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود...
- فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی
اخم های نامدار غلیظ تر شده بود. عطیه که با او حرف نزده بود هنوز!
- خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی میدونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم...
ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش...
- ح...حرف زدنم بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید.
جلو رفته بود که نامدار تنش را بالا کشیده و زیر گوشش غرید:
- چه مرگته چرا چرت و پرت می گی؟
خندید. با درد...
کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی نامردش را بوسید...
- این بهترین کادویی که لیاقتشو داری...
ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد
- بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم!
گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد... قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود...
https://t.me/+Ssu6vwKOhQk2Zjhk
https://t.me/+Ssu6vwKOhQk2Zjhk
https://t.me/+Ssu6vwKOhQk2Zjhk
https://t.me/+Ssu6vwKOhQk2Zjhk
کـــzardــارتِ
پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz
1 28020
Repost from N/a
-گلم اولین تجربه زایمانته؟
دخترک با خجالت سرش را پایین میاندازد
-ب..بله خانم دکتر
دکتر لبخندی زده و نگاهش را میان زن و مرد جوان به گردش در میاورد
-انشالله بسلامتی.. من براتون تاریخ سزارین رو...
مرد بین حرف های دکتر میپرد
-طبیعی امکان نداره؟!
زن ابرویش را بالا میاندازد
-ببخشید؟!
فرید با جدیت به دکتر مینگرد
-میخوام زایمان طبیعی انجام بشه
دخترک با خجالت سرش را پایین میاندازد
-مشکل مالی دارید؟!
مرد پوزخندی میزند
-پول تنها چیزیه که زیاد تو دست و بالم من ریخته خانم دکتر.... اجاره نمیدم کسی شکم زنم رو واسه بیرون کشیدن اون توله سگ سفره کنه
پوفی کشیده و با صدای آرام تری ادامه میدهد
-طاقت ندارم درد کشیدنش بعد زایمان رو ببینم
لبخندی روی لب های دکتر قرار میگیرد
-اخه جسه خانومتون کوچیکه و سنشون کم به نظر بیاد ولی با این حال بسیار خب، سعی کنید تا زمان زایمان تقویتشون کنید
مرد سرش را به تایید تکان میدهد
-فقط یه نکته خانم من ب...
دخترک با ناله دست مرد را چنگ میزند
-فرید
مرد لبخندی میزند
-هیس عمر فرید!
به سمت دکتر برگشته و ادامه میدهد
-خانم من باکره است!
زن با حالتی بین سکته و تشنج به غزل مینگرد
-ی...یعنی؟!
مرد سرش را به بالا و پایین تکان میدهد
-ما نامزد بودیم که خانمم باردار شد به خاطر همین رابطهی کامل نداشتیم و فقط یه عشقبازی بوده که حاصلش شده اینکه بچم تو شکم خانمم جا خوش کرد
زن سرش را به افسوس تکان میدهد
-بعدش هم که نداشتید؟!
دخترک چشمانش را بر روی هم میفشارد
-خیر
دکتر خودکارش را بر روی میز رها میکند
-بسیار خب.... من باید نوع هایمنشون رو بررسی کنم بعد نظرم رو میدم
فرید با نگاهی شیفته به دخترک مینگرد
-پاشو عمرم... پاشو ببینم باید چه گلی تو سرم بریزم زندگیم
دخترک با التماس به او مینگرد
-ب...بیا بریم آقا... بخدا کبری خاتون از قدیم قابله بوده.... حتی خود منم اون به دنیا آورده... من خجالت میکشم جلوی اون خانمه لخت بشم
مرد خم شده و دست دخترکش را در دست گرفته و او را از جای بلند میکند
-نشنوم دیگه این حرف رو نفسم... من جون زن و بچم رو بسپارم به یه پیرزن که به زور میبینه؟!... من سر تو با خودتم شوخی ندارم عمرم... تو اونجا دراز بکش فقط به من نگاه کن... هوم؟... باشه دورت بگردم؟!
دخترک بغ کرده به کمک مرد جلو رفته و بر روی تخت دراز میکشد
-خودت رو سفت نکن عزیزم دردت میاد
مرد با چشمانش به دخترک اطمینان میدهد
-آی
مرد دست دخترک را در دست میگیرد
-جانم؟!.. جانم دردت به سرم؟!... عمرم؟!... نفسم؟!... زندگیم؟! دردت اومد؟! فداتشم من خب؟!... آخه توعه جوجه رو چه به حامله شدن مامان کوچولوم؟!
گویی مرد در پرت کردن حواسم دخترک موفق است که کار دکتر تمام میشود
-چی شد خانم دکتر
زن نفس عمیقی میکشد
-خانم شما سه قلو باردارن!.. با وجود این نوع هایمان زایمان خیلی براشون دردناک میشه... من اینجا وسیلهی مردانهی پلاستیکی دارم اگه اجازه بدید.
مرد با خشم بین حرف های دکتر میپرد
-شما بیرون باشید من خودم تونل رو افتتاحش میکنم!
https://t.me/+dF8Uwe_uvTJiYWE0
https://t.me/+dF8Uwe_uvTJiYWE0
https://t.me/+dF8Uwe_uvTJiYWE0
https://t.me/+dF8Uwe_uvTJiYWE0
https://t.me/+dF8Uwe_uvTJiYWE0 https://t.me/+dF8Uwe_uvTJiYWE0
https://t.me/+dF8Uwe_uvTJiYWE0
https://t.me/+dF8Uwe_uvTJiYWE0
https://t.me/+dF8Uwe_uvTJiYWE0
https://t.me/+dF8Uwe_uvTJiYWE0
26810
Repost from N/a
- اینکه فکر میکنی یه قاتل رو با سکس میتونی از کشتن منصرف کنی فقط ازت یه دختر احمق میسازه که مرگت رو جلوتر میکشه.
سینهم رو جلو دادم و بدون اینکه اجازه بدم ترس رو تو چشمهام بخونه یه قدم سمتش برداشتم، من اینجا بودم تا انتقام بگیرم نه اینکه خیلی راحت بمیرم.
- میتونی امتحان کنی، یه سکس خوب چیزیه که حتی یه قاتل هم بهش نیاز داره.
خیره نگاهم کرد، بدون هیچ تغیری توی صورتش، اون یه شکارچی باهوش بود.
- دختر سرگرد آشتیانی، تو حتی به فکر آبروی پدرت نیستی؟
کاش قبل از اینکه بکشمش میفهمید که دخترش قراره جای التماس واسه نکشتنش واسم لگ بالا بده.
آب دهن بدطعمم رو بلعیدم، قاتل عوضی...
- هر آدمی نمیتونه به شهوتش غلبه کنه و تو مرد واقعا جذابی هستی، شرطم و قبول کن فقط یک ماه، لذت ببر و اگه راضی نشدی منو بکش.
جلو اومد، مثل یه گرگ دورم چرخید و پشتم ایستاد، پلک بستم، شک نداشتم با اولین لمس جونم در میومد اما مجبور بودم واسه رسیدن به اتاقش و برداشتن اون فلش تن به این پشنهاد کثیف بدم.
- خیلی از خودت مطمئنی دختر کوچولو میدونی که من به اندازهی موهای سرم با دخترای رنگارنگ خوابیدم و تو باید واسه راضی کردنم خیلی تلاش کنی.
به سختی لای پلکهام رو باز کردم و به محض دهن باز کردن از پشت بهم چسبید و من قلبم دیگه نزد.
- من میتون.....
تنش رو به تنم مالید و زیر گوشم گفت:
- ادامه بده...
دستهام رو کنار رونم مشت کردم و سعی کردم بدون لرزش حرفم رو ادامه بدم ولی اون لعنتی با حرکاتش اجازه نمیداد.
- من راضیت میکنم اریک، من یه فرق با تمام اون دخترا دارم.
دستش رو کنارم رد کرد و روی شکمم گذاشت کاش اتصال پایین تنه و از باسنم جدا میکرد من داشتم میمردم.
نوازش وار بالا رفت و با انگشت زیر سینهم خطهای فرزی کشید
- فرقت چیه؟
نفس حبس شده از لمسش رو از سینه بیرون دادم و با صدای مرتعشی گفتم:
- من با کرهام.
به محض بیرون اومدن این جمله از دهنم با هر دو دست به سینههام چنگ زد و لبهاش رو به گردنم چسبوند.
- خوبه حس میکنم کمکم دارم راضی میشم، دیگه چی داری که تقدیمم کنی...
پلکهام رو روی هم فشردم، سینههام با فشار دستش داشت میترکید و جز درد فقط یه حس انزجار نسبت به این قاتل داشتم.
- چی دوست... آخ.. داری بشنوی...
هوم کشداری کشید و با حس خیلی گردنم سرم و به سمت مخالف خم کردم تا از این کار چندش آورش جلو گیری کنم، دقیقا مثل یه گرگ نر حین جفت گیری داشت با زبونش تمام گردنم رو خیس میکرد.
- بگو کلا دست نخوردهای، هر جایی از تنت، هر حفرهای از تنت، دست نخورده باش...
اشک به چشمم نیشتر زد و با بغض گفتم:
- دست نخوردهم، تو اولین مردی هستی که داری لمسم میکنی..
گوشم رو سخت گزید و همراه با جیغ دردناکم گفت:
- جوری میکنمت که التماس کنی بکشمت شیفته، الان دستم و میکنم تو پایین تنهت اگه آماده نباشی بیچارهت میکنم، اگه من اولین لمستم و تو همونجوری که گفتی به من میل داری اون پایین باید آمادگی تنت راه افتاده باشه...
دستش از کمر شلوارم که رد شد مردم، لعنتی من دروغ گفته بودم، از این مرد متنفر بودم چطور باید تحریک میشدم.
دستش که از تو کش شورتم رد شد.....
https://t.me/+QlNS2EmTqSxkNTFk
https://t.me/+QlNS2EmTqSxkNTFk
https://t.me/+QlNS2EmTqSxkNTFk
https://t.me/+QlNS2EmTqSxkNTFk
https://t.me/+QlNS2EmTqSxkNTFk
https://t.me/+QlNS2EmTqSxkNTFk
👍 1
53720
#نسیان
#پارت_۴۶۲
_این چه حرفیه عزیزم؟
مقصر پسر منه که خامی کرده، تو چرا؟
ویان لبخند می زد اما از درون شرمنده بود.
قدردان به همایون نگاه کرد.
مقصر تمامی این گلایه ها که به همایون گفته می شد ویان بود.
او بود که پیشنهاد نامزدی صوری را به همایون داده بود و باعث شده بود که او بدون پدر و مادرش به خواستگاری برود و آنها را از خود برنجاند.
دقایق طولانی با یکدیگر صحبت کردند و خوراکی خوردند.
ویان هم دیگر احساس معذب بودن نداشت.
تا حدودی با خانوادهی همایون صمیمی شده بود.
نقره خانم و آقا علی، انسان های مهربان و خوش قلبی به نظر می آمدند.
بودن در کنار جمع راحت و صمیمیشان را دوست داشت.
ساعتی بعد، پدر و مادر ویان و برادر و زن برادر همایون هم از راه رسیدند و جمعشان تکمیل شد.
بزرگترها با یکدیگر مشغول صحبت شدند و جوانان هم با همدیگر.
نوبت خوردن غذا که رسید، خانم ها از جایشان بلند شدند تا به نقره خانم در چیدن غذاها بر روی میز ناهارخوری کمک کنند.
@nesyannn
❤ 82👍 12
1 66730
🥳 اطلاعیه کانال vip نسیان 🥳
پارت گذاری در کانال عمومی هفتهای 5 پارت هست اما توی vip هفتهای 10 پارت داریم🌸
اونجا فقط رمان پارت گذاری میشه و هیچ گونه تبلیغات آزاردهندهای نیست🌸
مبلغ خرید عضویت ۳۹۰۰۰ تومان است🌸
💳5894631556314151
زهرا جلیلی
شات رو به این آیدی ارسال کنید❤️👇
@Aadmin_nesyan
1 76200
🥳 اطلاعیه کانال vip نسیان 🥳
پارت گذاری در کانال عمومی هفتهای 5 پارت هست اما توی vip هفتهای 10 پارت داریم🌸
اونجا فقط رمان پارت گذاری میشه و هیچ گونه تبلیغات آزاردهندهای نیست🌸
مبلغ خرید عضویت ۳۹۰۰۰ تومان است🌸
💳5894631556314151
زهرا جلیلی
شات رو به این آیدی ارسال کنید❤️👇
@Aadmin_nesyan
1 97600