cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

{شبی که 🌘 کامل شد}

❤﷽❤ رمان :شبی که ماه کامل شد /خفقان 🖤🌘 به قلم: b_sh حرفی نیست ،لذت ببرید!)

Show more
Advertising posts
267
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

به علت مشکل بین نویسنده ها رمان دیگ ادامه پیدا نخواهد کرد
Show all...
جوین شین لاوا❤ https://t.me/joinchat/fC8BuI2_YspiM2Nk
Show all...
#part14🔥 +همه چیو میدونه همه چیو هر جا میرم هست با هرکس میرم هست ویس تو رفیقام ‌‌همه رو داره حتی حتی اطلاعات تولیدی طناز .... +چ.....چی؟ وای بر تو خاک برست دختره ابله چه غلطی کردی ؟ گوشیت؟کو اون گوشی واموندت اشکامو پاک کردم مکث کردم دوباره هق هقم اوج گرفت +شکست تو سالنه بهارنمیشع  ،نمیشع بسوزونیم ‍؟ -بسوزونیم ؟مگه مشکل گوشیه ؟اطلاعاتت رو داره میدونی یعنی چی ؟ میدونی اگه یه درصد دسترسی پیدا کنه به اطلاعات تولیدی یا نه  اصلا اطلاعاتت پدرت ابروش میره ؟ صد بار نگفتم مراقب باشین ؟ نگفتم این جا هرکی به هرکیه نیس گفتم لاشی‌ان هیچی به فکرم نمیرسید میگفت بهتره به باباش بگیم ولی نمیشد ....بابام رابطه خوبی نداشت با پدر بهار و میدونستم ممکنه موجب بشه ک دوباره بابام یه آبروریزی جدید رو جمع کنه که باعثش منم ‌نمیزاشتم دیگه بشکنه نه الان نه هیچ وقت بهار با یکی از رفیقاش که تا حدودی از هک سرش میشد و یه جورایی هکر بود کمک خواست اونم گفت امکان داره دستگاه های دیگه هم الوده شده باشه . میگفت باید سریع تر جلوشو گرفت ولی از دست اونم کاری ساخته نبود مثل این بود که یک دانش اموز بخواد به جای معلمش برگه تصحیح کنه تنها کاری که گفت باید سریع تر انجام بدیم اینه که همه دوربینارو بپوشونیم چون امکانش زیاده که تمام دوربینا تحت کنترل اون باشه و یا بهتره بگم حتما همینه گریم یه ثانیه بند نمیومد و من میترسیدم میترسیدم بابت چیز هایی که ممکن بود کابوس زندگیم بشه ولی امان از سرنوشت کاش کابوسم همین بود ! اونقدر گریه کردم که خوابم برد و نفهمیدم که کی بهار و گندم رفتن * گلوم خشک شده بود بلندشدمو و به تاج تخت تکیه دادم لیوان ابو تو دستم گرفتمو و کمی ازش خوردم عادتم بود که از بچگی اب خیلی ولرم بالای سرم بود تا خواستم قورت دیگه ای بخورم حس کردم صدایی میاد هنوز به حسم مطمعن نشده بودم که صدای تق تق چیزی منو به خودم اورد صدا صدا از زیر تخت بود ؟ هنوز تو شک بودم که یک بار و پنج ثانیه بعد دو بار پشت هم خفه بود اتاق خیلی خفه من فیلم ترسناکی ندیده بودم که بگم توهمه هیچی بی اختیار از تخت پایین پتورو تا روی لبام کشیدم که یهو پاهام به شدت کشیده شد و من جیغ زدم جیغی زدمو نشستم نفس نفس میزدم.....صدای قدم های تند تند که خیلی شبیه قدم های طناز بود اومد و بعد در با شدت باز شد و طناز با لباس خواب وارد شد .... -مهدیس؟.....دختر حالت خوبه ؟ خودمو تو بغلش انداختم ، گریه میکردمو و برام مهم نبود که اولین باره که اینقدر راحت بغلش میکنم اینقدر زود جای مامانمو پر کرد ،انگار خوشحال بود که اروم گفت : - خواب دیدی نترس ...چی بود ؟ تو سرم چرخید ....چی بود؟ واقعا چه خوابی دیدم ‍؟ ...چرا از خواب پریدم ؟ ولی نمیدونم چرا....فقط حس میکردم ...حس میکردم مچ پام یخه فضا سنگین تری دورمو گرفته بود یه توده ترسناک....سنگین بود مثل یه مراسم عذا داری مثل یه تیمارستان ساکت .مثل یه خفقان حتی طناز هم تو فکر بود و طبق معمول امشبم بابا نبود که پشتمو بهش گرم کنم دوس نداشتم  طناز بترسه اخه کوچولویی توش تو شکمش داشت
Show all...
#part13🔥 اونقدر این پیام شوکه کننده بود برام ک گوشی بی هوا از دستم افتاد و چند تیکه شد ... ابو بستم و تلو تلو از اتاق بیرون اومدم نمیتونستم رسما هیچ غلطی کنم بهم هشدار داده بود ک در اعضا ی هر بار که اشتباه کنم یک عکسم پخش میشه پایین تخت نشستمو فقط زل زدم ب در و دیوار زندگی من پر شده بود از ترس واهمه واهمه ای ک تنها راه نجاتم خودم بودم و خودم چقدر ب این موضوع فکر کردم ؟ چقدر گذشت ک لعنت بفرستم ب روزی ک با این فرد اشنا شدم با صدای تلفن خصوصی اتاقم از جا پریدم نمیتونه یک تلفن بی سیمی رو هک کنه لرزون تماسو وصل کردم -منو گندم داریم....الو ؟ الو ؟ مهدیس؟ +ب....بهار -پشت دریم درو باز کن هنوز کامل متوجه نشده بودم که صدای ایفون اومد پدر من بعد از وضع مالی بدش با کمک طناز که یک مدیر عامل تولدی لباس بود دوباره رو پای خودش ایستاد و الانم مدتی بود که تونسته بود فعالیت های اقتصادی داخل ارز دیجیتال و بیت کوین و بورس کنه و الان وضع مالیمون چندین برابر اوکی بود در با شدت باز شد و‌ گندم هول زده پرید تو اتاق -خود زنی کردی ؟ ....‌خودکشی کردی؟ ...ولت کرده ؟ چه مرگتههههه +دیوانه -عمته.خالته.بنال چته ؟ ...چ... خندم گرفته بود یه مانتوی زرد پوشیده بود و به طرز فجیحی تیشرت گل گلیش دیده میشد و شلوار یخیشم ک نگم هنوز تازه میخواستم سر به سرش بزارم ک‌ بهار وارد شد از بوتای خیسش فهمیدم بارون اومده ....و البته دویده! از هودی قرمزش بع عنوان کلاه استفاده کرده بود و همین باعث شده بود یه خرده غیر متعارف به نظر بیاد و بهتره در مورد اخمی که همیشه مهمون ابروهای سیاهش بود چیزی نگم ولی اون چشم های مشکی از پشت شیشه ی خیس عینک عجیب حس و حال ترسناک و در عین حال ارامش رو تلقین میکرد -ای .....ب.... گندم با کمی قد بلندی بامزه دستشو گذاشت رو دهن بهار و اروم لب زد +هییییی....خونه ایم ....بزار در ببندم بعد رگبار ببند بهار چشم بست و همونجوری ک ماساژ میداد پیشونیشو به سمت پنجره رفت گندم درو بست و گفت ..حالا حمله ک... هنوز حرفش تموم نشده بود که حس کردم دستی یقه هودی بلندمو گرفت و من یادم نیست کی هودی پوشیدم -چته ؟ حرف بزن مهدیس خیلی وقته دارین حوصلمو سر میبرین،حرف بزن  از پشت. تلفن چیو میخواستی بگی ؟ چرا قطع کردی ؟ +من....من .... گندم وسط ما قرار گرفت جدی بود و این یعنی بد جور نگرانشون کردم -بهارمکث کرد اروم باش دختر چته تو ؟ الان میگه (به سمتم برگشت ) بنال دیگه زیر لفظی میخوای؟میخوای شوهر کنی ؟ کشتیات غرق شده ؟ معتادی پول نداری ؟ بچه هات بی جا موندن ؟ نون میزنی تو اب میخوری ؟ چر... ناخوداگاه خندم گرفت و پرت زمین شدم و دلمو گرفتم این دختر حتی وقتی جدیه یه دلقکه میتونستم قیافه بهارو با اخم در صورتی ک داره خندشو کنترل میکنه تصور کنم باحال میشد گندم همونجور سعی میکرد سیس جدیشو حفظ کنه گفت: -رو اب بخندین کجاش خنده داره ؟ مگ.... با صدای دوباره تلفن اتاق برگشتمو با ترس نگاه کردم بهار بلند شد تا تلفنو جواب بده که پریدم جلوش +خو....خودم ...جواب میدم .. -نصف شبی چی میخوان ؟کی هست؟ +ن...نمیدونم ... ایستاد و به سمت میز برگشت و ماگ رو برداشت و همونجور ک به میز تکیه میداد کمی از چای نوشید و زل زد دست برداشتم از نگاه کردنو سریع تر گوشیو جواب دادم : -ب....بله؟ +سلام ....مهدیس چه طوری؟ -ر...روناک؟ ترسیدم دختر خوبی؟ +مرسی عزیزم تو چه طوری خوانواده خوبه؟ -خوبن شکر کاری داشتی؟ انگار فکر میکرد قراره بیشتر تعارف تیکه پاره کنم ولی خب الان اصلا فرصت نداشتم باید سریع تر با بهار صحبت میکردم +اوممم چیزه خواستم دعوتت کنم خونمونجمع شیم عشق و حال به بچه ها هم زنگ میزنم الان -باشه بهت خبر میدم بی هیچ خداحافظی ای قطع کردمو‌ و سعی کردم نفسم غیر مستقیم دادم  بیرون گندم با حرص گفت : -نیومدیم نصفه شبی چای بخوریم -تو تو از کجا فهمیدی ؟ +وا؟خونه مامان بزرگم طبقه هم کفشونه دیدمش -اها +خب بگو روم نمیشد بهش بگم میخوام تنهایی صحبت کنم ....تا خواستم چیزی بگم که دستشو کرد تو شکلاتاو یه مشت پر برداشتو با گرفتن چایش تو دستش به سمت در رفت : -فک نکنی ندید پدیدم میخوام با طناز جون صحبت کنم در مورد داداشش که المانه .... و بعد در مقابل چشای گرد من درو کوبید نگاهم به سمت بهار رفت . -پشت تلفن کی بود ؟ +روناک بود گفت مهمونی گرفته منم دعوت کرد نگاه مشکوکی کرد که گوشیش زنگ خورد از جیب هودیش بیرون اورد و نگاهی کرد و دوباره خاموشش کرد -میشنوم +دو هفته پیش با یه پسره اشنا شدم یعنی اون زمان پسر بود تو یه گپ بودیم زیاد با من چت نمیکرد و مغرور ب نظر میومد یه بار اومد پی ویمو یکم چت کردیم از روز بعدش حس میکردم دنبال بهانس ازم اطلاعات بگیره...منم....
Show all...
#part12🔥 اخم کرد و پرسید : +چیشو میخوای بدونی ؟ -سرگذشت اون دوتا دختر یا بهتره بگم زن .. +اوووووو چه باهوش از کجا میدونی زنن؟ -چون فقط یک زن میتونه این بلا سرش بیاد +اشتباهه سرکار خانم .. -میخواسته بهشون تجاوز بشه ؟ +خیر ....اینم غلطه -میشه جواب بدی؟ +پدرش شیشه ای بوده مکثی کرد نفس عمیق کشید دختراشو سوزونده بهت زده لب زدم: - پدرش ‍؟ +متاسفانه .…... -ولی مشکوکه ها.خیلی اونم +برای همین اوردم پروندشو .....به نظرم یه جای کار میلنگه باید برسی کنم -باباهه کجاست ؟ +تیمارستانه دوبار خودکشی ناموفق داشته -بازپرس نتونسته چیزی از زیر زبونش بکشه بیرون ؟ +میگه کار من بوده اعدام کنین -عجب صدای مامان ک مارو برای شام صدا میزد مانع بقیه صحبت شد و من شد توده ای از سوالات راهی اشپزخونه شدم *مهدیس وارد خونه شدم و به سمت پله ها حرکت کردم که صدای طناز اومد: -سلام دخترم ، نگاهمو به چهره مهربونش دوختم : -سلام طناز  جون ببخش من یکم خستم میشه بعدا حرف بزنیم ؟ یکم نگران نگاهم کرد ولی از اخر مهربون گفت : - برو بالا استراحت کن برا شام صدات نمیزنم غذاتو میزارم تو گرم کن هر وقت از شب خواست بخوری بخور چقدر خوبه شعورش اینقدر بالاست پله هارو بالا رفتم خوابای شمیم شباهت زیادی به رمان هایی ک میخوندم داشت ولی نمیشد مسخره کنی یا بگی این دروغه نفس عمیقی کشیدم و با زور سعی کردم لباسامو بکنم و بی هیچ لباسی زیر پتو بخوابم حجم زیادی از اتفاقات داشت با هم اتفاق می افتاد گوشیمو از رو پاتخت برداشتم یه سر به گپ زدم همواره همه در حال چت بودنو هیچ کس هم حواسش ب نبودن پوفی کردمو و اهنگی پلی کردم باید یکم ریلکس کنم این حجم از اتفاقات زیادی سنگین بود با تردید وارد پیم های ذخیره شده شدمو و نگاهمو دوختم ب پیام اخر یه اسکرین شات . پیمارو دوباره خوندم دو‌ هفته بود که کنترلم میکرد هرجا بودم عکس داشت با هر تیپی بهم گفته بود اروم باشم و من یه اشتباه محض کرده بودم ک تا الان ب بابا نگفته بودم حتی به عکسای شخصیمم دسترسی پیدا کرده بود و من میترسیدم از صحبت کردن بهم گفته بود ، گفته بود یک خطا ممکنه موجب پخش شدن اطلاعات خودم بشه حتی شاید بیشتر شاید اطلاعات شرکت شاید کل زندگیم اشکامو پاک کردمو و با گوشی وارد حموم شدم ابو باز کردم نمیدونستم به کی چی بگم چشمم ب شماره بهار افتاد خودشه تنها کسی ک الان میتونه با فوحش دادن ارومم کنه بعد دلداری بده خودشه میدونم ک به کسی قرار نیست چیزی بگه با تردید شمارشو گرفتم چند بار پشت هم ولی هی ریجکت میکرد و این یعنی الان وقتش نیست تا خواستم ابو ببندم با زنگ خوردن گوشیم سریع جواب دادم تا صداش نپیچه -الو بهار +تو ساعت حالیت... -بهار؟ فک کنم فهمید حالم خوب نیس چیزی نگفت نگران گفت: +اتفاقی افتاده ؟صدات اکو میشه چرا؟ -بهار ، بهار بخدا من میترسم +زر بزن لعنتی چته ؟ -بهار باید تند حرف بزنم یکی،یکی دو هفتس منو هک کرده یعنی نمیدونم شاید از رفیقاس ولی دا..... ب گوشی خاموشم زل زدم و بعد پیامی ک روی اعلان های شناور اومد -باهات بازی نمیکنم دیگه تمام شد حذفت میکنم جمله حذفت میکنم تو سرم اکو میشد چشام سیاهی رفت دستم رو دیوار گرفتم خدایا چیکار میکردم
Show all...
به یک ادمینی که تبادل کنه نیازمندیم اگر کسی هست میتونه جهت همکاری به آیدی زیر پیام بده @Kim_ai0_wp لطف میکنین کمک کنین :)❤
Show all...
سلام دوستان ما اولین رمانی ک مینویسیم به حمایت نیاز داریم شمایی که لف میدین یا قصد دارین لف بدین هنوز به پارت ۲۰ نرسیده که انتظار دارین هیجانی باشه هنوز خیلی مونده تا موضوع اصلی تو رمان مشخص بشه هنوز کلی مونده یکم درک کنین ممنون میشم کامنت بزارین جواب میدم
Show all...
#part11🔥 *بهار خداحافظی مختصری کردمو از کافه زدم بیرون همش تو فکر این دختر و روح و روان این دختر بودم هنوز تو فکر بودم‌ ک شئ پشمالو از کنارم گذشت و چند متر جلو‌ تر نشست مشخص بود ک چشم راستش عفونت کرده چون ب شدت قرمز بودو‌ و در نگاه اول میشد از این گربه ی سیاه ترسید ولی من خیلی وقت بود دیگه از چیزی نمیترسیدم با چشمای عسلیش منتظر بود تا مثلا ب اصطلاحی منو زهره ترک کنه ولی من پوزخندی ب سادگیش زدمو و از خیابون گذشتم تا خواستم کلید بندازم و در رو بهم باز شد و دستم رو هوا موند ... پسره ی ابله نگاهی موشکانه ب من انداخت و سلام کرد بخشکی شانس عینکمو رو چشمم جا ب جا کردم سلامشو علیک کردم  بی هیچ حرفی با کلافگی تمام از کنارش رد شدم تو راه پله ها بودم ک صدای بابا اکو شد -بهار؟......بهار بیا .....مرد حسابی صبر کن بزار بگردم .....بهار بدو‌.... هوفی کشیدمو و پله هارو دوتا یکی پایین رفتم بابا با شونش تلفنو‌ کنار گوشش نگه داشته بود و دنبال یه چیزی داخل کیف کارش بود تا منو دید با سر اشاره کرد و من سریع تر حرکت کنم خیلی اروم لب زد ....یه فاکتور لای پرونده هاست پیدا کن با عجله کیف رو تو بغلم پرت کرد رو پله نشستمو سه تا پرونده رو در اوردم و شروع کردم ب ورق زدن ....هنوز کاری نکرده بودم که صدای سلامی توجهمو ب خودش جلب کرد و من تا حدودی متوجه بودم که کیه ولی خب بازم توجهی نکردم. بابا نگاهی بهش کردو گفت: - سلام پسرم ...یه کمکی کن یه فاکتور هست این تو اونو از لا ب لای پرونده ها پیدا کن و... هنوز ادامه داشت ک لب زدم: -فاکتور چیه ؟ +النگو ... علی هم ( پسر همسایه ) از خدا خاسته کنارم نشست و یه پرونده برداشت و شروع کرد. به گشتن سرعت کارمو بیشتر کردم ولی از اونجایی ک بد شانسی همیشه تو زندگی من پلاسه نمیشد کاریش کرد صدای نحسش اومد: -ها ..ایناهاش فاکتور رو با پیروزی ب سمت بابا گرفت و بابا با خوشحالی فاکتور رو گرفت و بعد از تشکری کوتاه کدی رو برای فرد پشت تلفن ک قطعا بازپرس بود خوند پرونده هارو جمع میکردم ک پرونده ای جلو صورتم قرار گرفتم ...از این بنده خدا بی دلیل بدم میومد ولی خب از این حس هم ناراضی نبودم پرونده رو گرفتم ک عکسی یا شاید ورقی ازش سر خورد و افتاد .... عکس رو برداشتم و زل زدم ب تصویر رو به روم ...عجیب ترسناک ب نظر میومد و من اینو خیلی واضح فهمیده بودم عکس دوتا جنازه ک ب طرز بدی سوخته بودن و تا یه حدودی میشد از اندامشون فهمید زنن وشاید دختر ... انگار نگاه متعجب باعث کجکاوی علی شد ک نگاهی به عکس داخل دستم انداخت .. +این.....این ...جسده‌؟ - نه .. +پس چیه ؟ -جنازس ..... از این ک ایسگاش کرده بودم خوشحال بودم و حسابی سر کیف اومده بودم اخم غلیظی کرد و با گفتن با اجازه ای شرشو کم کرد بابا نزدیکم شد : کجاست این خانم ما؟ -بالاست +تو کجا بودی ؟ -کافه بودم حس کردم اخمی کرد و من باید توضیحی در مورد این کافه میدادم اشاره کردم ب پله ها : - بریم بالا برات حسابی توضیح میدم لبخند زد و با گرفتن کیفش از. دستم به سمت پله ها حرکت کرد پشتش راه افتادم برای بابا از ماجرای سفری که پیش اومده و البته اجازه ندادن مامان گفتم گفته بودم فقط مامان میتونه بابامو در هر زمینه ای راضی کنه ؟ خب باید بگم گاهی اوقات برعکسشم میشد .... بابا به شدت متعصب بود و من اصلا از این موضوع ناراحت نبودم گاهی شاید سختگیری هاشون کمی محدودیت ایجاد میکرد ولی من بعد از این که بهار سرکش درونم رو مطیع میکردم خودمم قانع میشدم که حساسیتاش بجاست .. به من ب شدت اعتماد داشت و این باعث شده بود ک هیچ وقت نخوام سؤاستفاده کنم ولی خب در مواقعی اتفاق می افتاد ک یکم قوانین رو دور بزنم اون شب به طرز عجیبی مامانم راضی شد که منم برم مسافرت و این باعث میشد بیش از حد شارژم کنه ولی چیزی به روی خودم نمیوردم در مقابل واکنش های بچه ها نسبت ب خبر البته ناگفته نماند ک مامان شرط و شروط فروانی گذاشت برای مسافرت و یه جورایی میخواست منو کلافه کنه ک نرم ولی ترفنداش دیگه خیلی وقت بود برام رو شده بود کنار بابا ک درحال ور رفتن باگوشیش بود نشستم و نگاهش کردم همون طور ک سرش تو گوشیش بود لب زد : - +بگو ......چی کنجکاوت کرده ؟ لبخند محوی به این هوش و شناختش زدم ک سرشو بالا اورد +نه خوشم اومد ....دختر ماهم بلده اخماشو باز کنه لبخندم عمیق تر شد واقعا چرا جدیدنا اینقدر لبخندام واضح بود ؟ -فوضولی نباشه.......میگم ....اون پرونده ک چند ساعت پیش رو راه پله ها برسی کردم ....همون قت*ل اخم کرد ...انگار مسئله ای که نباید رو یادش انداختم و این یعنی بیشتر فوضولیم گل کرد
Show all...
00:12
Video unavailableShow in Telegram
سلامتی اون که رفت 😅🖤 https://t.me/vahshat_alodeh
Show all...
#ست 🧡
Show all...