cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

آلــــــا ☔️

《بسم الله الرحمن الرحیم》 هرگونه کپی رمان ها ممنوع و پیگرد قانونی دارد. آلا: روزای فرد اینستاگرام یگانه غین: http://instagram.com/yeganeqeyn خرید وی آی پی: @Advip_gheyn

Show more
Advertising posts
21 013
Subscribers
-3324 hours
-4147 days
+88230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

00:03
Video unavailable
sticker.webm2.31 KB
Repost from N/a
Photo unavailable
من ولیعهد ایدن ویپرام🔥 تک فرزند یک خاندان و آلفا و پادشاه قدرتمند آینده #اژدها‌ها هستم...کسی که جرات مقابله با قدرت و نفوذ من رو نداشت ، سالهای زیادی گذشت و بین انسان‌ها زندگی کردم تا اینکه دلم بند دختری شد که از نسل #انسان‌ها...دختری که بطور تصادفی یا تقدیر طبیعت اون رو بعنوان جفت حقیقی من برگزیده بود اون کسی نبود جزء…🔥🤐 خوووب خوووبب یه رمان فوق‌العاده این سری براتون اوردم... یعنی من یچیزی میگم از فوق‌العاده هم اونورتره طوریکه من رو هم معتاد خودش کرده برای همین تصمیم گرفتم این رمان عالی رو هم برای شما دوستان گل معرفی کنم واقعا عالیه. خیلیاتون ازم پرسیده بودین، من چه رمانیو دوس دارم منم میگم این خوشگله رو😍👇🏿 https://t.me/+u5X3TcOPBV8yNjVk https://instagram.com/novel_berk https://t.me/+u5X3TcOPBV8yNjVk فقط متاسفانه لینکش محدودیت داره و زود باطل میشه پس برای جوین شدن عجله کنید تا جا نمودین😉 #تمام_پارت‌های_هیجانی_و_عاشقانه_ناب
Show all...
Repost from N/a
دستش توی شلوارم فرو رفت که با شوک پاهامو چفت کردم و دستش ما بین پاهام قفل شد. لبخند بدجنسی دور از چشم بقیه به روم زد و بدون توجه به التماس توی نگاهام انگشتاشو بین پام به حرکت در آورد. _تِرِسا عزیزم چرا نمیخوری؟! با سُستی و به زور چشمای خمار و نیمه بازم رو بازتر کردم و رو به زنعمو که اینو پرسیده بود بریده بریده و لرزون جواب دادم: _چ...چرا...الان میخورم... با دستای لرزونم قاشقمو برداشتم که با کاری که پرهام کرد یکه خورده قاشق از دستم سر خورد و افتاد. افتادنش صدای بدی به همراه داشت اما من حواسم پیِ انگشتش بود که سعی داشت بیشتر به بدنم فشارش بده... نفس سنگین و لرزونی کشیدم و قبل از اینکه بقیه رو به شک بندازم به سختی دوباره قاشقمو برداشتم و همزمان سعی کردم دستشو از بین پام پس بزنم. پرهام به بهونه ی برداشتن پارچ آب سرشو نزدیکم آورد تا نگاهای شیطون و شرارت بارش بهم بفهمونه الکی التماسش نکنم و من بی توجه پچ زدم: _پرهام... مثل خودم پچ پچ کنان لب زد: _جونم...هیش... دوباره تقلا کردم دستشو پس بزنم و نالیدم: _نکن... بی اعتنا به حرفم با برداشتن پارچ آب کنار رفت. تا حدودی به دستش عادت کرده بودم و اگه تکونش نمیداد میتونستم تحملش کنم. قاشقمو پر کردم و به سمت دهنم بردم که یهو با کاری که کرد چشمام از حدقه زد بیرون. وقتی سعی کرد دستشو تکون داد ، نفسم بند اومد. حس باز شدن بدنم ، مایع گرمی رو از بدنم سرازیر کرده بود و توی این شرایط ممکن نبود بتونم عادی رفتار کنمو سوتی ندم! عمو حامد بی خبر از اتفاقایی که زیر میز میوفتاد رو به زنعمو گفت: _خانم...شما یه لحظه با من بیا نمیتونم کلیدامو پیدا کنم... بلافاصله بعد از بیرون رفتنشون از آشپزخونه صدای آهم توی فضا پیچید: _پررررهام... پرهام با بیرون آوردن دستش از روی صندلی بلندم کرد و با عجله بردم قسمت پشتی آشپزخونه. هنوز صدای پایین کشیدن زیپش رو هضم نکرده بودم که نفسم بند اومد و این مصادف شد با بلند شدن صدای زنعمو: _بچه ها کجا رفتید؟ الان غذا یخ میکنه از دهن میوفته... پرهام دستشو روی دهنم گذاشتم و محکم‌تر کارشو تکرار کرد که یهو صدای جیغ یه نفر از دیدن ما بالا رفت و... https://t.me/+5Lp7v4kxpDlhMmI8 https://t.me/+5Lp7v4kxpDlhMmI8 https://t.me/+5Lp7v4kxpDlhMmI8
Show all...
Repost from N/a
متعجب به مرد خوابیده روی پله نگاه کرد. با یک کت چرم و شلوار جین و ساعتی گرانقیمت. _هی! آقا... مستی؟... حالت بدِ؟... آقا... مرد را تکان داد، این وقت شب آلما آمده بود آشغالهایش را بیرون بیاندازد. _ای بابا... آقا! مگه اینجا جای خوابه؟ ... سر پایین آورد، بینی چین داد برای بو کردن... _این بوی چیه... آقا...پاشو... قبلا بوی الکل را زیاد از فرید گوربه گور شده دوست پسر سابقش حس می کرد، سیگار و باقی چیزها هم ولی... _من ...و ببر تو... دست مرد به شال آلما گره خورد، پلاستیک زباله از دستش افتاد، خواست جیغ بزند که دیدن خون زیر لباس مرد خفه اش کرد. _تو زخمی شدی؟...خدایا... ترسیده کمی عقب رفت. _زنگ بزن ...پلیس... زود... مرد سر بالا اورد، جوان بود، کنار لبش پاره و خون می آمد، حالا فهمید بویی که می آمد بوی خون بود. _باشه... باشه... برم خونه گوشیم خونه ست... صدای موتوری که داخل خلوتی کوچه ها بود می آمد، حس ششمش گفت به دنبال مرد جوان است. _اون دنبال توئه؟... مرد فقط سر تکان داد، انگار نای تکان خوردن نداشت. فکر کرد مرد خواسته بود به پلیس زنگ بزند، حتما بی خطر بود. _بیا دست بنداز گردن من ... پاشو الان میاد... بزور مرد را با خودش بالا کشید، بوی عطر و خون باعث شد تهوع بگیرد، فقط یک پله... نور موتور را سر کوچه دید و صداهایی... " رد خون" _زود ...باش دختر... بریم تو... بزور او را پی خود کشید، پشتش را نگاه کرد، پله پر از خون بود... _اینجور که می فهمن اینجایی، همه جا خونیه... آخرین قدم و در را بسته بود. مرد سنگین بود برای تن ریزه‌ی او، سر خورد و همانجا نشست. _پلیس... گوشی ...من... اسلحه دارم...بگیرش... صدای مردهایی از پشت در می آمد. " تو این خونه ست، رد خون اینجاست... در بزنید" آلما نمی دانست از انچه مرد گفت بترسد یا از مردان پشت در... _بیا... اسلحه دختر... می لرزید، انگار وسط چله‌ی زمستان باشد. _با این چکار کنم؟... آقا... من بلد نیستم.... آرام حرف می زد که مردهای پشت در نشنوند. " از دیوار برید بالا... باید قبل از پلیسا پیداش کنیم... اون جاسوس پلیسه" اسلحه از دست مرد افتاد، فرصت نداشت دنبال گوشی برود... اسلحه را برداشت... بلد نبود. _آهای دزد... مردم...همسایه ها... دزد... دزد ... با تمام توان جیغ زده بود، آنقدر که حس کرد هنجره اش پاره شد... مرد را دید که ارام می خندد... و باز آلما جیغ زد و صدای مردهای پشت در انگار خفه شد... "بچه ها همسایه ها...فرار کنید، بعدا میایم سراغ این سلیطه ..." موتور رفته بود و صدا ها و آلما هنوز جیغ می زد. _آلما... در و باز کن ...دزد اومده؟... حالا پشت در و تمام خانه ها پر از همسایه ها بود. اسلحه‌ی مرد را برداشت و زیر لباسش پنهان کرد. _زنگ بزنید پلیس... تو رو خدا ...امبولانس اینجا یه پلیس زخمی شده... مرد پشت در افتاده بود و نمی شد راحت در را باز کرد...خیلی طول نکشید که پلیس ها آمده بودند. _خانم حاضر بشید باید با ما بیاید کلانتری اینجا براتون خطرناکه. به مرد روی برانکارد نگاه کرد، همسایه ها که می رفتند او می ماند و خانه‌ی خالی... _کجا بیام؟...خونم چی؟ افسر پلیس نگاهی به مرد روی برانکارد کرد، انگار واقعا پلیس بود. _جناب سرهنگ میگن باید باهاشون برید... دخترک بهت زده به آمبولانس که درش بسته شد نگاه کرد، طرف سرهنگ بود؟ _ولی کجا؟ من... پلیس دیگر آمد، بدون لباس نظامی. _برید حاضر بشید، دستور جناب سرهنگه، باید کنار ایشون باشید فعلا، ازتون مراقبت بیشتری میشه... https://t.me/+oUPYbWDjyZRlMjc8 https://t.me/+oUPYbWDjyZRlMjc8 https://t.me/+oUPYbWDjyZRlMjc8
Show all...
Repost from N/a
#پارت_1 #مأمن_بهار با تمام سرعت پا برهنه می دویدم. سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد. جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون و اصلا حواسم به هیجا نبود. فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم. قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم. همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد. محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید. از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا گریه کردم. مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد کنارم زانو زد _خانوم حالتون خوبه؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم از جام بلند بشم _اره خوبم…اخ دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم. مرد با نگرانی لب زد _صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید.. بعد زیرلب زمزمه کرد _اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟ حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره. دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ کشیدم. ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت. همونجور که اشک میریختم گفتم _خیلی درد دارم نمیتونم! انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به ریش نداشته اش کشید. بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم گرفت بلندم کرد. _چیکار میکنی…ولم کن. برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم. نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم. _لطفا بزارم زمین… بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم لب زدم _منو کجا میبری؟ در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند. بعد درو بست خودش دور زد سوار شد. بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که عصبی گفتم:کجا داری میری؟ نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد _بیمارستان با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد. خیلی زود با صدای لرزونی گفتم _نه نه لطفا بیمارستان نرو بالاخره زبون باز کرد _نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه! دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم. _نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه! _اما باید بریم بیمارستان. درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم. گریم به هق هق تبدیل شد _من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد. نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم _چی شد؟ کجا میری؟ _خونه من https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
Show all...
1
00:03
Video unavailable
sticker.webm2.31 KB
Repost from N/a
دستش توی شلوارم فرو رفت که با شوک پاهامو چفت کردم و دستش ما بین پاهام قفل شد. لبخند بدجنسی دور از چشم بقیه به روم زد و بدون توجه به التماس توی نگاهام انگشتاشو بین پام به حرکت در آورد. _تِرِسا عزیزم چرا نمیخوری؟! با سُستی و به زور چشمای خمار و نیمه بازم رو بازتر کردم و رو به زنعمو که اینو پرسیده بود بریده بریده و لرزون جواب دادم: _چ...چرا...الان میخورم... با دستای لرزونم قاشقمو برداشتم که با کاری که پرهام کرد یکه خورده قاشق از دستم سر خورد و افتاد. افتادنش صدای بدی به همراه داشت اما من حواسم پیِ انگشتش بود که سعی داشت بیشتر به بدنم فشارش بده... نفس سنگین و لرزونی کشیدم و قبل از اینکه بقیه رو به شک بندازم به سختی دوباره قاشقمو برداشتم و همزمان سعی کردم دستشو از بین پام پس بزنم. پرهام به بهونه ی برداشتن پارچ آب سرشو نزدیکم آورد تا نگاهای شیطون و شرارت بارش بهم بفهمونه الکی التماسش نکنم و من بی توجه پچ زدم: _پرهام... مثل خودم پچ پچ کنان لب زد: _جونم...هیش... دوباره تقلا کردم دستشو پس بزنم و نالیدم: _نکن... بی اعتنا به حرفم با برداشتن پارچ آب کنار رفت. تا حدودی به دستش عادت کرده بودم و اگه تکونش نمیداد میتونستم تحملش کنم. قاشقمو پر کردم و به سمت دهنم بردم که یهو با کاری که کرد چشمام از حدقه زد بیرون. وقتی سعی کرد دستشو تکون داد ، نفسم بند اومد. حس باز شدن بدنم ، مایع گرمی رو از بدنم سرازیر کرده بود و توی این شرایط ممکن نبود بتونم عادی رفتار کنمو سوتی ندم! عمو حامد بی خبر از اتفاقایی که زیر میز میوفتاد رو به زنعمو گفت: _خانم...شما یه لحظه با من بیا نمیتونم کلیدامو پیدا کنم... بلافاصله بعد از بیرون رفتنشون از آشپزخونه صدای آهم توی فضا پیچید: _پررررهام... پرهام با بیرون آوردن دستش از روی صندلی بلندم کرد و با عجله بردم قسمت پشتی آشپزخونه. هنوز صدای پایین کشیدن زیپش رو هضم نکرده بودم که نفسم بند اومد و این مصادف شد با بلند شدن صدای زنعمو: _بچه ها کجا رفتید؟ الان غذا یخ میکنه از دهن میوفته... پرهام دستشو روی دهنم گذاشتم و محکم‌تر کارشو تکرار کرد که یهو صدای جیغ یه نفر از دیدن ما بالا رفت و... https://t.me/+5Lp7v4kxpDlhMmI8 https://t.me/+5Lp7v4kxpDlhMmI8 https://t.me/+5Lp7v4kxpDlhMmI8
Show all...
Repost from N/a
Photo unavailable
من ولیعهد ایدن ویپرام🔥 تک فرزند یک خاندان و آلفا و پادشاه قدرتمند آینده #اژدها‌ها هستم...کسی که جرات مقابله با قدرت و نفوذ من رو نداشت ، سالهای زیادی گذشت و بین انسان‌ها زندگی کردم تا اینکه دلم بند دختری شد که از نسل #انسان‌ها...دختری که بطور تصادفی یا تقدیر طبیعت اون رو بعنوان جفت حقیقی من برگزیده بود اون کسی نبود جزء…🔥🤐 خوووب خوووبب یه رمان فوق‌العاده این سری براتون اوردم... یعنی من یچیزی میگم از فوق‌العاده هم اونورتره طوریکه من رو هم معتاد خودش کرده برای همین تصمیم گرفتم این رمان عالی رو هم برای شما دوستان گل معرفی کنم واقعا عالیه. خیلیاتون ازم پرسیده بودین، من چه رمانیو دوس دارم منم میگم این خوشگله رو😍👇🏿 https://t.me/+u5X3TcOPBV8yNjVk https://instagram.com/novel_berk https://t.me/+u5X3TcOPBV8yNjVk فقط متاسفانه لینکش محدودیت داره و زود باطل میشه پس برای جوین شدن عجله کنید تا جا نمودین😉 #تمام_پارت‌های_هیجانی_و_عاشقانه_ناب
Show all...
Repost from N/a
متعجب به مرد خوابیده روی پله نگاه کرد. با یک کت چرم و شلوار جین و ساعتی گرانقیمت. _هی! آقا... مستی؟... حالت بدِ؟... آقا... مرد را تکان داد، این وقت شب آلما آمده بود آشغالهایش را بیرون بیاندازد. _ای بابا... آقا! مگه اینجا جای خوابه؟ ... سر پایین آورد، بینی چین داد برای بو کردن... _این بوی چیه... آقا...پاشو... قبلا بوی الکل را زیاد از فرید گوربه گور شده دوست پسر سابقش حس می کرد، سیگار و باقی چیزها هم ولی... _من ...و ببر تو... دست مرد به شال آلما گره خورد، پلاستیک زباله از دستش افتاد، خواست جیغ بزند که دیدن خون زیر لباس مرد خفه اش کرد. _تو زخمی شدی؟...خدایا... ترسیده کمی عقب رفت. _زنگ بزن ...پلیس... زود... مرد سر بالا اورد، جوان بود، کنار لبش پاره و خون می آمد، حالا فهمید بویی که می آمد بوی خون بود. _باشه... باشه... برم خونه گوشیم خونه ست... صدای موتوری که داخل خلوتی کوچه ها بود می آمد، حس ششمش گفت به دنبال مرد جوان است. _اون دنبال توئه؟... مرد فقط سر تکان داد، انگار نای تکان خوردن نداشت. فکر کرد مرد خواسته بود به پلیس زنگ بزند، حتما بی خطر بود. _بیا دست بنداز گردن من ... پاشو الان میاد... بزور مرد را با خودش بالا کشید، بوی عطر و خون باعث شد تهوع بگیرد، فقط یک پله... نور موتور را سر کوچه دید و صداهایی... " رد خون" _زود ...باش دختر... بریم تو... بزور او را پی خود کشید، پشتش را نگاه کرد، پله پر از خون بود... _اینجور که می فهمن اینجایی، همه جا خونیه... آخرین قدم و در را بسته بود. مرد سنگین بود برای تن ریزه‌ی او، سر خورد و همانجا نشست. _پلیس... گوشی ...من... اسلحه دارم...بگیرش... صدای مردهایی از پشت در می آمد. " تو این خونه ست، رد خون اینجاست... در بزنید" آلما نمی دانست از انچه مرد گفت بترسد یا از مردان پشت در... _بیا... اسلحه دختر... می لرزید، انگار وسط چله‌ی زمستان باشد. _با این چکار کنم؟... آقا... من بلد نیستم.... آرام حرف می زد که مردهای پشت در نشنوند. " از دیوار برید بالا... باید قبل از پلیسا پیداش کنیم... اون جاسوس پلیسه" اسلحه از دست مرد افتاد، فرصت نداشت دنبال گوشی برود... اسلحه را برداشت... بلد نبود. _آهای دزد... مردم...همسایه ها... دزد... دزد ... با تمام توان جیغ زده بود، آنقدر که حس کرد هنجره اش پاره شد... مرد را دید که ارام می خندد... و باز آلما جیغ زد و صدای مردهای پشت در انگار خفه شد... "بچه ها همسایه ها...فرار کنید، بعدا میایم سراغ این سلیطه ..." موتور رفته بود و صدا ها و آلما هنوز جیغ می زد. _آلما... در و باز کن ...دزد اومده؟... حالا پشت در و تمام خانه ها پر از همسایه ها بود. اسلحه‌ی مرد را برداشت و زیر لباسش پنهان کرد. _زنگ بزنید پلیس... تو رو خدا ...امبولانس اینجا یه پلیس زخمی شده... مرد پشت در افتاده بود و نمی شد راحت در را باز کرد...خیلی طول نکشید که پلیس ها آمده بودند. _خانم حاضر بشید باید با ما بیاید کلانتری اینجا براتون خطرناکه. به مرد روی برانکارد نگاه کرد، همسایه ها که می رفتند او می ماند و خانه‌ی خالی... _کجا بیام؟...خونم چی؟ افسر پلیس نگاهی به مرد روی برانکارد کرد، انگار واقعا پلیس بود. _جناب سرهنگ میگن باید باهاشون برید... دخترک بهت زده به آمبولانس که درش بسته شد نگاه کرد، طرف سرهنگ بود؟ _ولی کجا؟ من... پلیس دیگر آمد، بدون لباس نظامی. _برید حاضر بشید، دستور جناب سرهنگه، باید کنار ایشون باشید فعلا، ازتون مراقبت بیشتری میشه... https://t.me/+oUPYbWDjyZRlMjc8 https://t.me/+oUPYbWDjyZRlMjc8 https://t.me/+oUPYbWDjyZRlMjc8
Show all...
Repost from N/a
#پارت_1 #مأمن_بهار با تمام سرعت پا برهنه می دویدم. سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد. جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون و اصلا حواسم به هیجا نبود. فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم. قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم. همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد. محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید. از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا گریه کردم. مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد کنارم زانو زد _خانوم حالتون خوبه؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم از جام بلند بشم _اره خوبم…اخ دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم. مرد با نگرانی لب زد _صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید.. بعد زیرلب زمزمه کرد _اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟ حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره. دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ کشیدم. ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت. همونجور که اشک میریختم گفتم _خیلی درد دارم نمیتونم! انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به ریش نداشته اش کشید. بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم گرفت بلندم کرد. _چیکار میکنی…ولم کن. برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم. نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم. _لطفا بزارم زمین… بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم لب زدم _منو کجا میبری؟ در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند. بعد درو بست خودش دور زد سوار شد. بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که عصبی گفتم:کجا داری میری؟ نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد _بیمارستان با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد. خیلی زود با صدای لرزونی گفتم _نه نه لطفا بیمارستان نرو بالاخره زبون باز کرد _نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه! دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم. _نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه! _اما باید بریم بیمارستان. درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم. گریم به هق هق تبدیل شد _من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد. نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم _چی شد؟ کجا میری؟ _خونه من https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.