cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

تو از کجا پیدات شد- فاطمه طریقت

Show more
Advertising posts
6 441
Subscribers
+15224 hours
+3827 days
+8430 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پارت جدید
Show all...
ادیت شد
Show all...
پارت امشب 👆
Show all...
Repost from N/a
#پارت_479 ‍ _آقا مسته، الان شبیه دیوونه هاست، زود برو بالا تا ندیدتت! یاسمین اخم درهم کشید: _یعنی چی؟ با من چیکار داره. _گفتم که مسته، هوش و حواسش سرجاش نیست! _ یعنی انقدر که بیاد تو و منم نشناسه؟ _بیا برو بالا تو اتاقت. درم قفل کن. امشب اصلا وقت خوبی برای این حرفا نیست! یاسمین با بغض سر تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت. متین کلافه پشت سرش قدم برداشت اما... قبل از اینکه دخترک پا روی پله ی اول بگذارد در به طرز بدی باز شد. یاسمین سر جایش ایستاد و متین هم انگار مقابل در خشک شد. چشم های ارسلان نیمه باز بود و بزور روی پا ایستاده بود! چشمش در همان حال به متین افتاد و بعد دخترک که از دیدنش چشم گرد کرد. مست بود اما باز هم همان ارسلان بود! _اینجا چه غلطی میکنی متین؟ رنگ از رخ متین پرید: _ آقا من اومدم که... نگاهش یک ثانیه سمت یاسمین برگشت و وقتی به خودش آمد مشت محکم ارسلان توی صورتش خورد. متین روی زمین افتاد و ارسلان در همان حال وحشیانه یقه اش را چنگ زد. یاسمین جیغ خفیفی کشید و سمتشان دوید. _با زن من تنها تو این خونه چه غلطی میکردی؟ صدای فریادش چهارستون خانه را لرزاند. متین بزور نفس میکشید... _اقا من یه لحظه اومدم بهش سر بزنم. آقا تو رو خدا! داشت زیر فشار پنجه های او خفه میشد. یاسمین به بازوی ارسلان چنگ انداخت و متین سریع صدایش را بالا برد. _دیوونه تو برو بالا. برو... یاسمین گریه میکرد: _ ارسلان ولش کن. به خودت بیا... متین محکم مچ دست های ارسلان را گرفت. واقعا داشت خفه میشد: _آقا تو رو خدا! یاسمین وحشت زده مشت محکمی به بازوی ارسلان کوبید: _دیوونه ی روانی ولش کن. کشتیش... خفه اش کردی. _یاسمین برو. یاسمین بی هوا جیغ کشید " ارسلان" و یک آن متین حس کرد هوا با شدت وارد ریه هایش شد. ارسلان ایستاد و وقتی چرخید، دخترک یک قدم رفت. تنش میلرزید. داشت سکته میکرد... _ارسلا... متین بزور روی پا ایستاد اما قبل از اینکه کاری از دستش بربیاید ارسلان مثل گرگی زخمی چنگ انداخت به گلوی دخترک... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 برای نجات جونم به یه مرد خطرناک پناه بردم اما از غیرت بی اندازه اش عاصی شدم. مردی که قدرت و امنیتش زبان زد عام و خاص بود. فکر میکردم میتونم تو بغلش آروم بگیرم اما اون با تعصبش شب و روزمو یکی کرد. من ایران بزرگ نشده بودم که بتونم پیشش دووم بیارم پس پا گذاشتم رو تمام قوانینش و آزادی هامو از سر گرفتم. اما اون‌... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 بیش از 900 پارت آماده برای خواندن⛔️ با خوندن پارت اول این رمان به اوج هیجان داستان پی میبرید😁👌 تمام بنرهای این رمان پارت واقعی ان که میتونید با سرچ به صحتش پی ببرید.❤️
Show all...
Repost from N/a
#پارت_۱ _ حجلتون آمادست مادر، ما همین بیرون منتظر دستمالیم! عرق شرم از تیره ی کمرم راه گرفت و از این رسم مزخرف لب گزیدم. سرم پایین بود که صدای حرصی و کنایه آمیز اعظم خانم، مادرشوهرم را از کنار گوشم شنیدم. _ معاینه که نذاشتی بکننت، انشالله که بخت باهات یار باشه اون دستمال سفید رو امشب رنگی تحویل بگیرم! چانه ام از بغض لرزید. هنوز هم بابت مقاومتم در برابر معاینه ی بکارت از دستم شکار بود. گرمای دست محسن را که روی کمرم حس کردم، نفس راحتی کشیدم. تنها دلخوشی ام در این خانه و کاشانه او بود. _ بریم تو خوشگلم؟ نگاهم را بالا کشیدم و چشمان ستاره بارانش را که دیدم لبخند محوی روی لبانم شکل گرفت. با فشار آرامی به کمرم، میان دست و هلهله ی زنان، وارد خانه شدیم. خانه ای کوچک اما پر از عشق. همراه ترسی که قلبم را به تکاپو انداخته بود، استرس دلنشینی هم داشتم. رابطه مان در این دو ماه نامزدی به آغوشی ساده خلاصه شده بود و امشب قرار بود همه چیز را با هم تجربه کنم. _ بیا تو اتاق، چرا وایستادی وسط خونه؟ خجالت زده خندیدم و گر گرفتن گونه هایم را حس کردم. دامن لباسم را میان دستانم گرفتم و خرامان سمت اتاقمان رفتم. به او که روی تخت لم داده بود زل زدم و آرام گفتم: _ میشه یکم صبر کنی برم حموم؟ خیلی عرق کردم. نوچی کرد و قلب من از بی طاقتی اش برای خودم، به پرواز درآمد. بند بند تنم از شور و هیجان نبض گرفته بود و در دل قربان صدقه اش میرفتم که چیزی روی تخت انداخت. _ زودتر این دستمالو رنگی کن این خاله خان باجیا رو ردشون کنم برن! لب گزیدم و گر گرفته زیر لب خندیدم. هنوز آنطور که باید با او راحت نبودم. _ من که تنهایی نمیتونم محسن جونم. _ با تو نبودم! تا منظور حرفش را بفهمم گرمای نفس هایی را پشت گوشم حس کردم. ما تنها نبودیم... https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk اشوب مددی... دختر حاجی معروف و پولداری که با یک نقص به دنیا اومده. تموم زندگیش بهش گفتن هیولا چون ۶ تا انگشت داره💔 قرار نبود ازدواج کنه ولی با اومدن خواستگار چموشی به خونشون همه چی عوض میشه! آشوب تن میده به عروسی با مردی که‌ میگفت عاشقشه ولی شب حجله متوجه میشه به جای دوتا دست چهارتا دست روی تنشه!! اون با مردی ازدواج میکنه که تمایلات وحشی داره و شب حجلشو تبدیل به جهنم میکنه... https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk https://t.me/+18dNf80ogvJlMDRk #دارای_صحنه‌های_باز🔞🔥💦
Show all...
Repost from N/a
آرام و بی‌صدا یکی‌یکی پله‌ها را بالا رفتم. صدای عمه خانم را می‌شنیدم: -کلی آدم سرشناس اینجان، می‌خوای با این لباس آبروی شیبانی‌ها رو ببری؟ جوراب بد‌ن‌نما، ساق پا معلوم، یقه‌ شل و ول، یه‌بارکی موهاتم افشون می‌کردی... عوض کن پیراهنت رو! صدای پچ‌پچ‌گونه و نرم نیل را شنیدم: -کی از‌تون خواسته، فخری؟ می‌ترسه به چشم شهریار بیام و اون رو ولش کنه؟ نگاهی به اطراف انداختم. شنیدن اسم خودم از زبان نیل، راه را بر روی هر تردیدی برای بالا رفتن بست. تا قبل از این فقط می‌خواستم بدانم برنده‌ی جدال عمه و برادرزاده کیست، اما حالا فقط می‌خواستم نیل را با یقه‌های شل و ول و جوراب‌های بدن‌نما ببینم. کسی نبود و با خیال راحت یک پله‌ی دیگر بالا رفتم. نیل در تجارتخانه همیشه جوراب‌‌های ضخیم می‌پوشید و پاهایش را می‌پوشاند. با "عوض کن پیراهنت رو و این‌ کت‌ودامن رو بپوش!" بلندی که عمه‌خانم به نیل گفت سر بلند کردم تا از میان نرده‌ها او را ببینم. یک پایش را روی صندلی گذاشته و داشت جورابش را از پا درمی‌آورد. جوراب را از پایش پایین کشید و آن یکی پایش را روی صندلی گذاشت. جوراب را تا قوزک پایش پایین آورد، اما از پا بیرون نکشید و راست ایستاد. ساق‌های خوش‌فرم، سفید و بلندش حتی بدون آن کفش‌های مشکی پاشنه بلند دیدنی بود. عمه‌خانم را نمی‌دیدم. پله‌ای دیگر بالا رفتم. برایم اصلاً مهم نبود من را ببینند. نیل راست ایستاده و مشغول باز کردن دکمه‌های جلوی پیراهنش بود.  پشت به من ایستاد و پیراهن را تا انتهای کمرش پایین کشید. موهای بلندش نمی‌گذاشت عریانی کمرش را ببینم. می‌خواستم بدانم رنگ پوست روی کمرش به سفیدی پاهایش است و یا نه! باید کمی، فقط کمی دیگر می‌ماندم و... و آن وقت تن بی‌پیراهنش را می‌دیدم و انتقام حرف دیشبش را می‌گرفتم؛ دلم خنک می‌شد. آن "هرزه‌ی‌الواط هوسباز"‌تمام دیشب روی سینه‌ام سنگینی کرده بود. یک الواط هوسباز چرا نباید زنی برهنه را تماشا کند، آن هم تن او که از روی لباس چون ترکه‌ای نورس در بهار دیده می‌شد و همیشه خوشبو بود! همیشه بویی می‌داد شبیه به اینکه تازه از گرمابه بیرون آمده باشد... همیشه دلم می‌خواست وقتی نزدیکم است بیشتر بو بکشم. نگاه خیره‌اش را به در نیمه‌باز دوختم. نیل چرخی زد. شانه‌های عریانش از لابه‌لای موهایش معلوم بود. هیچ‌کس... هیچ قدرتی... دیگر قادر نبود لذت این نگاه کردن را از من بگیرد. https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU من و نور خواهرم ؛ غیر از همدیگه کسی رو نداشتیم. خانواده‌ی پدری هر دوی ما را از رفتن به مزار مادرم منع کرده بودند؛ چون اون رو مقصر مرگ پدرمون می‌دونستند. وقتی بچه بودیم من رو دادن به خانواده‌ی مادری، بهم می‌گفتن جنون دارم، چون نترس بودم. ازشون نمی‌ترسیدم. در تنهایی و دور از خواهرم مخفیانه زندگی کردم و اونا از من خبری نداشتند! بزرگ شدم و من حالا برگشتم به خونه‌ی پدری! چون که نور رو می‌خوان بدن به یه تاجر الواط‌ هوسباز؛ شهریار زرگران! من می‌خوام مانعشون بشم. نذارم چنین اتفاقی بیفته. اما درست سر بزنگاه، وقتی که می‌خوام نور رو از اون خونه فراری بدم، گیر شهریار زرگران می‌افتم. ازش می‌خوام دست از سر خواهرم برداره؛ اما بعدش ازم درخواست عجیبی داره. نمی‌تونم درخواستش رو نپذیرم. چون که اون می‌گه: " من می‌دونم تموم این سال‌ها کجا بودی و چه کار کردی،  از همه‌ی کارهات خبر دارم نیل، من به خاطر اینکه تو رو بکشونم اینجا، از خواهرت خواستگاری کردم!"
Show all...
مائده فلاح "نیل و قلبش"

ادمین تبادل :👇 @Yaprak1125 ارتباط با نویسنده: @Mehrr_2 رمان چاپ شده: #با_سنگ‌ها_آواز_می‌خوانم #سهم_من_از_عاشقانه_هایت #خیال_ماندنت_را_دوست_دارم #کنار_نرگس_ها_جا_ماندی #همان_تلخ_همیشگی #برای_مریم رمان در حال چاپ: #نخ_به_نخ_دود_می‌کنم_شب_را

👍 1
Repost from N/a
- چون لباسای زن مرده ات رو تنش دیدی از خونه ات بیرونش کردی؟اون بلا رو سرش آوردی؟ بلایی که مادرش میگفت از کتک کاری اش شروع میشد تا آن لحظه ای که بی هیچ رحمی دست آن دختر را شکسته بود. هنوز هم صدای جیغ های از سر درد او در گوشش بود. - دلت اومد آخه؟ این دختر از لحظه ای که اومد تو این خونه مگه کم واسه تو و بچه ات گذاشت؟ مادرش حقیقت را میگفت مانلی در این چهارسال برای او و پسرکش چیزی کم نذاشته بود مادری کرده بود همسری کرده بود اما این دلیل نمیشد به خود اجازه دهد سمت وسایل سارا رود ... نگاه بی تفاوتش را به چشمان مادرش میدهد و می گوید - هر غلطی که کرده تو این خونه پولشو گرفته... از همون روز اول بهش گفتم جایگاهش تو این خونه چیه ، دیگه نمیدونستم چون دوبار کشیدمش زیرم انقدر پررو میشه که سر از اتاق زنم درمیاره! -زنت؟ سارا مرده پسر... کسی که الان زن توئه و باید بهش احترام بذاری همین دختریه که انداختیش رو تخت بیمارستان؟ میفهمی؟ زهرخندی میزند - زنم؟ چی فکر کردی مادر من؟ چون صیغه اش کردم شد زنم؟ من این دختره رو نگاهش میکنم؟ بعدم شما نمیخواد پشت زن اجاره ای منو بگیری مهلت صیغه ما امشب تمومه ...بعد از اینم حق اینکه پاشو تو خونه من بذاره نداره حرف هایش بی رحمانه بود همانند کتک هایش مشت و لگد هایش.. هیچ وقت مانلی را ندیده بود ، برایش اهمیتی نداشت... - نیازی به اینکه تو حق و ناحق برای اومدن تو این خونه براش تعیین کنی نیست ، خودش صبح که رفتم بیمارستان دیدم رفته...گوشی تلفنی که براش گرفته بودی رو هم داده بود یکی از پرستارا بهم بده... از حرف مادرش چیزی درون سینه اش تکان خورد. دخترک رفته بود؟ کجا؟ جایی را داشت مگر؟ او عادت داشت به بودن همیشه مانلی ، خیال میکرد با گفتن این حرف او به التماس می افتد تا ببخشدش اما حالا ... چند دقیقه ای میگذرد در اتاق خود دراز کشیده و درگیر افکار خود بود که تلفن همراهش به صدا در می آید.. خواهرش سوفی بود تماس که وصل میشود صدای نگران سوفی است که در گوشش میپیچد - داداش مامان چی میگه؟ تو مانلی رو کتک زدی؟ دستشو شکستی؟ کلافه پلک می بندد ، میخواهد حرفی بزند که سوفی با هق هق ادامه میدهد -اون لباس رو من بهش دادم. من بهش گفتم شب تولدت اونو بپوشه که خوشحال بشی.‌..مانلی اصلا روحشم خبر نداشت این لباس از کجا اومده.... چیکار کردی تو داداش؟ چجوری دلت اومد با زنت کاری کنی که ترجیح بده آواره کوچه خیابون بشه ولی دیگه به خونه ات برنگرده؟ دندان روی هم چفت میکند - برمیگرده ... جایی رو نداره بره ... برنمی گشت ، آن دختر رفته بود ... خود و دلش را بار زده و قید مردی که بارها دلش و غرورش را شکسته و له کرده بود را زده بود... دل کنده بود از مردی که پس از یکسال جان کندن بالاخره پیداش میکند ... https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
Show all...
.
Show all...
🔥 30👍 13 3
#vip در باز و بسته شد... يزدان بود... قلبي که تا الآن حتي حسش نميکردم، جوري خودش رو ميکوبيد به قفسه سينم که متعجب به سينم نگاه کردم... اتاق خاموش بود... فقط نور آباژور و تير برق توي باغ، فضا رو روشن کرده بود. به سمتش برنگشتم، قدم به قدم نزديک ميشد و من با هر قدم اون دلم زير و رو تر... کاملاً چسبيده به من ايستاد... دستش رو به پهلوهام قفل کرد. تنم لرزيد... مکثي کرد که آروم بشم و بعد نفساش رو از روي روسري حس کردم... خودمم محتاج بودم به اين نزديکي... ميخواستم حسش کنم... لمسش کنم... وقتي مخالفتي از جانبم نديد، دستش رو بالاتر آورد و گره روسري رو باز کرد... سرش رو فرو کرد توي گردنم... همه تنم جمع شد اون مکان... لباش رو گذاشت روي کتفي که از بازشدن اولين دکمه بي حفاظ رها شده بود. 🙊😈🙈🤪 یه تیکه خفن از آینده😳😁 اونم از پارتهای ۱۰۰۰🙈 مبلغ ۳۸ هزار تومن 6037701452992560 بانک کشاورزی/فاطمه طریقت @fateme361
Show all...
👍 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.