cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

ثـَـــــ✞ـمَر

🖋 •|﷽|• 🖋 رمان های نویسنده : روژ‌کـــــا پسر استــــانبول     خطردلــــبری ثــــمر آخــــار فصل اول آخــــار فصل دوم 🌿 تبلیغات 🌿 @Admisamar پایان خوش 🌟 •کپی حتی با ذکرِ نام نویسنده حرام می‌باشد•

Show more
Advertising posts
13 105
Subscribers
+824 hours
-2587 days
+3 34030 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

00:03
Video unavailable
دختری لوند و دلبر که بخاطر پول همخوابه یه میلیاردر میشه، اما بعدش می‌فهمه علاوه بر بکارتش که تقدیم پسره کرده، میراثش هم تو شکمش هست و...🙊🔞 https://t.me/+hmYbxSybBAo2Yzdk #دارای‌صحنه‌های‌بزرگسالان❌
Show all...
animation.gif.mp40.59 KB
sticker.webp0.21 KB
روز دهمی بود که تو مسجد می‌خوابیدم! جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم می‌کرد باید کارتون خواب می‌شد. گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم: -خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم.‌.. جوری گریه می‌کردم که دلم به حال خودم می‌سوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟! ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاج‌اقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم می‌کرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من... وسط حرفم پرید: - بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دل‌آرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد: - ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد: -همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم این‌بار کمک می‌خواد توام کمک می‌خوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش می‌داد گفتم: -من من کمک کنم؟ مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد: - ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید! شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه می‌خواد برای بچش... سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم شیر نداشتم چون چیز زیادی نمی‌خوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد: - من یکیو می‌خوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم: -نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد: -خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تو‌یه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد: -البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت: - حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد: - آخه تا کی تو مسجد می‌خوای بمونی دخترم؟ می‌زارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک می‌کنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید و حالا امین به من نگاه می‌کرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود. منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت: -من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت: - عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!! https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 در حالی که شیرمو می‌خورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم: - قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا دو ماهی می‌شد که تو خونه ی امین زندگی می‌کردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمی‌تونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچه‌ی خودم دوست داشتم... تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد: -به چطوری دردونه؟ لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد: -چرا غذا بچمو حروم می‌کنی حالا؟ -سلام زود اومدید -کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم از لفظ زن و بچه خیلی‌ خوشم می‌اومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد: -میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه.. دستی پشت سرش کشید: - می‌دونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی باز حرفشو خورد و می‌دونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
Show all...
_اذیتت کردم قربونت برم؟؟؟ ملحفه را محکم گرفته بودم: _نه! سفت تر در آغوشم گرفت: _ببینمت! سر در گردنش فرو بردم: _خوبم! سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : پس چرا نمیذاری نگات کنم! _خسته‌ام! بم و خشدار گفت: _نگاه کردنم خستت میکنه! صادقانه گفتم : نمیدونی نگات چه وزنی داره آخه! کلافه از ناز صدایم ، نفس عمیقی کشید و گفت: _دوباره کِرم نریز غزل ، بذار ببینم چیکار کردم باهات! _کارای خوب! حریفش نشدم! ملحفه را کنار زد و با دیدن کبودی ها و آثارِ دیشبش ، برق  چشمانش رفت: _چرا نگفتی بس کنم؟ صورتش را با دو دست گرفتم و گفتم : شاید چون نمیخواستم بس کنی ! شاید چون دل منم برات تنگ شده بود! یکی از دستانم را با دستانِ پهنش گرفت و کف دستم را بوسید و بدون غروری که کمتر میشد آن را پنهان کند ، صادقانه و خشدار گفت : شاید خودت آدمو وادار میکنی کارایی بکنه که تا حالا نکرده! دلش چیزایی بخواد که تا حالا نخواسته ، حسایی رو تجربه کنه که تا حالا.... وقتی دید دارد زیادی اعتراف میکند،  سکوت کرد. خندیدم و ملحفه را مرتب کردم و گفتم : شما دستت برای من که نه ! واسه کل دنیا رو شده مهندس ، نترس از اعتراف! بدجنسانه گفت: _نمیترسم ،‌ نگرانم غش کنی! اعتراف عشق من چیز کمی نیست ! منکر همه چیز شدم: _جدا؟ نه بابا ، اصلا کی گفته دو طرفه است همه چیز؟ به او برخورد انگار: میخوای یه چشمه از دیشب بیام تا متوجه بشی!؟ مسخ شده در نگاه آتشش ، کیش و ماتش کردم  : منو از چیزی که عاشقشم نترسون! برق چشمان و دستان پرستش‌گرش ، دقیقا نوشدارو بود برای همان کبودی های بدرنگ اما زیبا ، نوشدارویی به موقع! رمانی عاشقانه از ابتدای عروسی یک زوج جذاب و عاشق 👰‍♀🤵‍♂ https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk مرد مغروری که تاب دلبریای زنشو نمیاره و عاشقش میشه و به هر دری میزنه تا نگهش داره👩‍❤️‍💋‍👨 https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk این رمان از مراسم عروسی این دو نفر شروع میشه و از اول اول با پارت های احساسی میخکوبتون میکنه👰‍♀🤵 https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk رمان پر از عشق و هیجان و غافلگیری هاییه که ضربان قلبتونو میبره بالا https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
Show all...
Haafroman | هاف رمان

رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین وی‌آ‌ی‌پی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :

https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk

Photo unavailable
❌ من پسری هستم که شیطنت زیاد داشتم تو زندگیم. ولی اونقدری حالیم بود که برای دختر معصومی که همه ی آبرو و اعتبارش و برام گذاشت وسط، مرام خرج کنم. می خواستم برگردم سر خط مستقیم. می خواستم شبیه آدمیزاد رفتار کنم. بشم همونی که دلش می خواد. ولی این وسط راه و مسیری رفته بودم که برگشت ناپذیر بود. خطاهایی کرده بودم که اگه می خواستم هم نمیشد از گذشته برگردم. فقط ترس داشتم از اون روزی که بفهمه بزرگترین دروغم بهش چی بوده.. اینکه من عضو بزرگترین سازمانِ.....😱 #هیجان_خالص https://t.me/+jz4d2tqCoHMwMWM8
Show all...
-  سینه هات و قرمز کرده بچه! با بغض به کیسان نگاه کردم. - من بلد نیستم سینه هام و بذارم دهنش آقا کیسان. میشه کمکم کنید؟ کنارم نشست و با دلسوزی دست جلو آورد. - میگی من بذارم دهنش؟ منم بلد نیستم دختر. حس کردم با دیدن سینه‌م رنگ رخش پرید. - لعنتی‌! دست داغش و حس کردم که...🔞🙊 https://t.me/+JdibVzSMPmZjODM8 دختره برای بزرگ کردن بچه‌ی کوچیکش صیغه یه استاد دانشگاه میشه و...🥲❌
Show all...
sticker.webp0.28 KB
Repost from N/a
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk
Show all...
Repost from N/a
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی! صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن. خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمه‌ی دورمون! همه به من خیره نگاه می‌کردن و انگار می‌گفتند فاتحت را خواندی...! نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت! و منو کشوند سمت پله ها و غرید: _هیچ کی بالا نمیاد! و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، می‌خواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟! اگه با اون قد و هیکلش منو می‌زد چیزی از من می‌موند؟ قطعا نه! و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود: _ولم‌کن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو می‌کشه! خودمو عقب می‌کشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذره‌ای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت… و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نرده‌ی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش! کلافه سمتم برگشت و غرید: _ولش کن! عصبانیت و خشم از سر و صورتش می‌ریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ‌ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم. https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتم‌کرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد: _چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد می‌کشی؟؟؟ موش شده بودم: _ببخشید… چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم: _منو نزن… اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمر‌بندشو باز کرد جیغ زدم: _نزن! میخوای بزنی؟!!! از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت: _سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!! ❌❌❌❌❌❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
Show all...
Repost from N/a
اون همه زر زر کردی بیام عمارت تا چهار تا قاشق غذا جلوم بچینی رز؟ عروسکم خیلی شجاع شده کیارش به پشتی صندلی تکیه زد و خیره به دخترک زمزمه کرد سیگار برگی بالا برد خدمتکار فندک را زیرش گرفت دخترک بدون توجه با ذوق لب باز کرد و موی فر طلایی رنگ در صورتش را کنار زد _اما همه‌رو خودم درست کردم... هرچی میدونستم دوست دارین... نذاشتم خدمتکارا دست بزنن نیشخند زد... حالش از این بچه‌ی 16 ساله بهم می‌خورد شوق در نگاهش... کام عمیقی از سیگارش گرفت _وقتی زنگ زدی گفتم... اگر زری که میخوای بزنی مهم نباشه برت می‌گردونم همون گه دونی که شماها بهش میگین... پرورشگاه دخترک که خم شده بود تا بشقاب جلویش را بردارد و برایش برنج بریزد ماتش برد دود پر شدت از بینی و دهانش بیرون آمد و تیز به چشمان آبی دخترک نگاه کرد _میدونستی حرفی که بزنم و عملی می‌کنم.... نمیدونستی؟! چانه‌ی دخترک پر بغض لرزید اما سعی کرد لبخند بزند... بشقاب پر برنج را جلویش گذاشت _فکـ..ر کردم شوخی می‌کنین...قول داده بودین منو دیگه نمی‌فرستین نیشخندش پر رنگ شد _اونموقع نمیدونستم عروسکم تخـ*م حروم حاجی حروم زاده‌ای که خودم کردمش زیر خاک...... هرچند... به جز من کی یه بچه‌ی مریض و نگه می‌داره؟! دید قطره اشکی که از گوشه‌ی چشم دخترک چکید اما سریع با دست لرزان گرفتش و سر پایین انداخت لرزان لب زد _غذاتـ..ون الان یخ می‌کنه...نمی‌دونستم با..برنـ‌.جتون چی میخورین نگاه کیارش به سمت بشقاب پایین رفت با دیدن چیزی لای برنج ها ابروهایش بالا پرید _برش دار دخترک با چشمان اشکی مات نگاهش کرد _چـ..ی؟! با دیدن موی بلند در بشقاب مرد وحشت زده چشمانش سیاهی رفت یکدفعه بغضش ترکید _آ..قا به خدا من حواسـ..م بود _کری عروسک کیارش؟! مرد روبه‌رویش از یک اشتباه کوچک هم نمی‌گذشت بزرگترین رئیس مافیای کشور مو در غذایش؟! با عجز هق زد _ببخشـ..ید آقـ..ا کیارش تشر زد _چی گفتم؟! دخترک با تن لرزان خم شد و مو را از لای برنج ها بیرون کشید کیارش خونسرد به خدمتکار کنار میز اشاره زد گیلاس کنار بشقابش پر از مشروب شد _بخورش دخترک خشکش زد _چی...کار کنم؟! _با یه قاشق برنج بخورش دخترک خواست با چانه‌ی لرزان ملتمس لب باز کند که گیلاس را با تفریح برداشت _زهرا... سه سال پیش توی غذام مو بود... با آشپزش چیکار کردن؟! خدمتکار با سری پایین جواب داد _به دستور شما دستش و از آرنج قطع کردن کیارش با تفریح خیره به چشمان دو دو زنان رزا گیلاس را بالا برد _خیلی بی‌رحمی زهرا... حیف نیست دست عروسکم و قطع کنم؟! دخترک با وحشت خودش را جلو کشید و بغضش شکست _آقـ..ا به قران من ننداختـ...م... چون میدونستم حساسید روسری سرم کرده بو..دم که مو نریـ کیارش نیشخند زد _البته با یه دستم زندگی سخت نیست... مگه نه رز؟! دخترک با عجز اشک ریخت به مو نگاه کرد زیادی بلند بود...و رنگش سیاه با شوق به کیارش نگاه کرد _آقـ..ا این مو رنگش مشکیه...موی من مشکــ کیارش بی‌حوصله حرفش را قطع کرد _زهرا بگو بیان ببرنش... من کی‌ام که برای عروسکم تصمیم بگیرم؟! شاید با یه دست زندگی کردن براش راحته دخترک هیستریک‌وار سر تکان داد و هق زد _ببخشیـ..د الان میخو..رم با دست لرزان قاشقش را پر برنج کرد و مو را رویش گذاشت قاشق را در دهانش گذاشت با انزجار عق‌ زد اما با آب قورتش داد همینکه پایین رفت بدتر شد یکدفعه با حس اینکه تمام محتویات معده‌اش دارد بیرون می‌ریزد به سمت دستشویی هجوم برد کیارش با تفریح نیشخند زد و از جا بلند شد خدمتکار پالتویش را روی شانه‌اش انداخت و او به سمت در رفت میدانست دخترک تا صبح عق میزند عق‌ زدن های زیاد به قلبش فشار می‌آورد و فشار برای قلب مریض دخترک مانند سم بود مگر بد است از حرومزاده‌ی حاجی راحت شود؟! ------ خدمتکار در عمارت را باز کرد پالتویش را گرفت قدم هایش به سمت پله ها رفت که با شنیدن صدای عق های زیاد بلندی که از اتاق دخترک می‌آمد گوشه‌ی لبش بالا رفت دقیق 19 ساعت و 28 دقیقه از شامشان گذشته بود بی‌خیال در اتاق کارش را باز کرد که با شنیدن صدایی خشکش زد _نه خانوم آقا نیستن...گفتن تا امشبم نمیان خیالتون راحت اخم هایش در هم رفت صدای خدمتکار بود داشت راهرو را تمیز می‌کرد و پشتش به او بود _بله... همونطور که خودتون دستور دادین قبل از اینکه غذارو ببرم سر میز توی دیس مو انداختم... توی برنجم انداختم که معلوم بشه...  اصلا به کیک بردن نرسید‌... آره خانوم... گویا دیروز تولد آقا بوده هم کیک خریده بود برای آقا هم کادو... نه خانوم این چه حرفیه... من مرده باشم شما ناراحت باشین خشکش زد از میان در نگاهش به آن جعبه‌ی مشکی هدیه با آن پاپیون سرخ رویش افتاد روی میز کارش بود و چرا.....دیگر صدای عق زدن های دخترک نمیامد؟! ادامه‌ی پارت🖤🔥👇 https://t.me/+BOLWUOCj_KljZjhk
Show all...
شیطانی‌عاشق‌فرشته...

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

👍 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.