#پلهشصتودو
|رهام|
با صدای پای که توی اتاق پیچد چشمام اتوماتیک وار باز شد و به سقف نگاه کردم و توی ذهنم دنبال تجزیه و تحلیل صدا بودم.
روی تخت نشستم و به اطراف نگاه کردم بعد چند ثانیه چشمم به امیری خورد که از کلوزت روم بیرون اومد و با دیدن من کشیده گفت:
+بَه آقا رهام گل، صبحتون بخیر باشه.
نگاهم روی ساعت دیواری نشست و با دیدن ساعت هشت ابروهام بالا پرید و رو به امیر لب زدم:
-ساعت هشتِ صبح جمعه اینجا چیکار میکنی؟
گوشیای که تو دستش بود رو جلوی آینه گذاشت و همون طوری که به سمتم میاومد گفت:
+از قدیم گفتن جواب سلام واجبه، جواب اونو که نمیدی حدقل جواب صبحبخیرمو بده.
دستمو روی صورتم کشیدم تا لبخندی که داشت به خاطر لحن با مزه امیر روی لبم مینشست، کنار بره و اروم لب زدم:
-صبحت بخیر، خوبه؟
لبخندی زد و دستشو به سمتم دراز کرد:
+اگه پاشی بریم پایین صبحانه بخوریم، بهترم میشه.
نگاهم از دست دراز شدش روی چشماش نشست:
-نمیخوای بگی؟
دستشو عقب کشید و کنار بدنش گذاشت:
+یادت رفته برای شام مهمون دعوت کردی؟ اومدم غذا درست کنم.
در آنواحد قیافم پوکر شد:
-ساعت هشت صبح پاشدی اومدی غذا درست کنی؟ کارد بخوره به شکم رادوین؛ غذا از بیرون سفارش میدیدیم میگیم تو درست کردی.
خندید و برگشت بره بیرون که دستشو گرفتم و سعی کردم یکم ملایمتر ازش بخوام بیخیال غذا درست کردن بشه و کنارم دراز بکشه:
-امیر، باشه اصلا خودت درست کن، منم کمکت میکنم اما الان بیا دراز بکش پیشم.
با چشمای درشت شدش که صورتشو صد برابر خواستیتر کرده بود، نگاهم کرد:
+قول؟
همونطوری که هدایتش میکردم تا روی تخت، کنارم دراز بکشه گفتم:
-اره پسر خوشگلم، قول.
یه لبخند ریز روی لبش نشست و کنارم دراز کشید و من نفهمیدم لبخندش برای قولی که بهش دادم بود یا لقب موردعلاقش.
چند ثانیهای جفتمون توی سکوت به سقف آبی نگاه میکردیم و من با انگشتای دست امیر که مابین انگشتام بود، ور میرفتم.
+رهام؟
صدای امیر با یه تُن قشنگ و دلنواز توی اتاق پیچید و وارد گوشهام شد؛ سرم به سمتش چرخید و نیمرخ بینقصش درست مقابل چشمام قرار گرفت و چشمهای منتظرم بهش دوخته شد:
+اگه درباره زندگیت ازت سوال بپرسم، بهم جواب میدی؟
صدای نامفهومی به معنی فکر کردن از بین لبام خارج کردم و لب زدم:
-بستگی به سوالت داره.
انگشتاش از مابین انگشتام بیرون کشیده شد و روی گردنم نشست، درست روی تتوم و چشمام ناخداگاه بسته شد؛ اگه راجب این تتو میپرسید هیچ چیزی نداشتم که بگم و انگار قصدشم همین بود:
+این تتو برای چیه؟
نمیخواستم بهش دروغ بگم اما این سوال رو نمیشد جواب داد اونم وقتی که امیر هیچی از مسابقه نمیدونست.
نباید بهش دروغ میگفتم و سعی کردم با جوابم قانعش کنم ونمیدونم چقدر موفق بودم.
دستشو از روی گردنم برداشتم و دوباره مشغول ور رفتن باهاش شدم:
-ماهیار رو که میشناسی؟ اون این تتو رو داشت و من بعد فوتش این رو زدم.
دستشو از توی دستم بیرون کشید و همنطوری که روی تتوم میکشید، کنجکاو لب زد:
+چرا باید همچین تتوی بزنه؟ یه دایره که توش هفتا خطه.
هیچی در جوابش نگفتم که ادامه داد:
+اونم تتوی به این کوچیکی، زیر خط موهات.
به نظرم دیگه بیش از حد داشت کنجکاوی کرد و من جواب امادهای برای سوالهای که ذهنشو مشغول کرده بود، نداشتم و برای همین ترجیح دادم برخلاف میلم بریم پایین و صبحانه بخوریم.
از روی تخت بلند شدم و به سمت کلوزتروم رفتم و لب زدم:
-برو پایین، منم لباس بپوشم میام صبحانه.
وارد اتاق شدم و دیگه دیدی بهش نداشتم؛ چشمام رو توی اتاق چرخوندم و یه تیشرت از بین لباسهای تلنبار شده روی هم بیرون کشیدم و تنم کردم و به سمت پایین رفتم.
وارد آشپزخونه شدم و بدون توجه به امیری که در تلاطم بود، به سمت قهوه ساز رفتم و لب زدم:
-برای تو هم بریزم؟
با مکث سرش برگشت سمتم و لب زد:
+بریز.
دوباره یه کاراش ادامه داد و منم دوتا فنجون قهوه ریختم و حین گذاشتنش روی کانتر، روی صندلی نشستم و برگشتم سمت امیر و به وسایلی که فکر نمیکنم تاحالا توی خونم بوده باشه، نگاه کردم:
-اینا برای چیه؟
انگار نیاز به تمرکز داشت و با حرف زدنهای من این تمرکز از بین میرفت و از عالم فکرش به بیرون پرتاب میشد.
چند ثانیهای نگاهم کرد، طوری که انگار توی ذهنش دنبال جواب میگشت:
+اینجا که چیزی پیدا نمیشد، برای شام خرید کردم.
اینو گفت و برگشت سمت گاز و محتویات داخل تابه رو با کفگیر چوبی توی دستش هم زد.
پشتش وایستادم و گردن کشیدم تا بتونم غذای که قرار بود توسط دستای امیر درست بشه رو ببینم.
بوی گردنش توی بینیم پیچید و باعث شد چشمام روی هم بیفته و با یادآوری چند ماه پیش لبخند بیاد روی لبم.
امیر برگشت سمتم و لبخند محو روی لبم رو شکار کرد و با ابروهای بالا رفته لب زد:
+به چی میخندی؟