❤دلنوشته دلقک ناشناس❤
❤️بسم الله الرحمن الرحیم❤️ با خدا باش همه چی داریم #دکلمه #موزیک#طنز#غمگین#تیکه پادشاهی کن به کانال خوش آمدید لطفا لفت ندید 🙏 تاریخ ایجاد کانال 1401/1/23 ایدی مدیر👇👇👇 @javanpir8🖤ناشناس @javanpir88دلقک ناشناس
Show more10 901Subscribers
-6524 hours
-3597 days
-64330 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
روح او پاره پاره بود، روح من سوخته!
اما وقتی باهم بودیم، زخمهایمان کمی کمتر درد میکردند.
👤
آقایون اول تو خواستگاری آن چناﻥ ﺳﻮﺍﻻﺕ فلسفی ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﺯﻧﺪگی ﺍﺯ ﺁﺩﻡ میﭘﺮﺳﻦ ﻛﻪ ﺍﺯ ملاصدرا ﻫﻢ ﺑﭙﺮسی هنگ میکنه!
ﻭﻟﯽ بعد از ازدواج، ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻮﺍﻟﺸﻮﻥ ﺍﻳﻨﻪ:
ﺷﺎﻡ چی ﺩﺍﺭﻳﻢ؟!!!😂😂😂😂
─┅═ঊঈ❁💖 💖❁ঊঈ═┅─
👏 1
💫کتاب بخون،
✨آب بیشتر بنوش،
💫حرفت رو بزن،
✨گاهی بنویس،
💫صادق باش،
✨به اطرافت کمتر اهمیت بده،
💫ورزش کن،
✨از اخبار دور بمون،
💫ورودی ذهنت رو کنترل کن
✨حالت خوب میشه.❣
👍 1
بفرست به اونی که تا ابد عزیزترینته💖
ایشالله به عشقتون برسید💍💋🙊🍻
🥰 1
« رمان فرو خورده»
#داستان_الــــهام_بخش
#inspiring
#قسمت_دوازده
محمد که تو راه پلهها بود، با شنیدن صدای جیغ زود بالا اومد،دید بدون لباسه وحیدم دستاشو گرفته،اونم در حین التماس کردنه.چه کارش داری؟! رهاش کن ترسیده! مگه نمیبینی مرد حسابی جای زخمش خونی شده میخوام کمکش کنم!!!میبینی که فعلاً ترسیده نمیذاره بهش دست بزنی.برای ختم این قائله، محمد پشتشو کردو گفت: بذار راحت باشه. ولش کن. پمادو بده بهش،بگو چیجور جای زخمشو پانسمان کنه.وقتی رهاش کرد ،مثله تیری که از کمان پرتاب بشه دستاشو جلوی تنش گرفت ،با هقهق گفت: من اگه حرمت داشتم کسی بهم دست درازی نمیکرد،دیگه هیچ وقت بهم دست نزن، با دلیل،یا بیدلیل.بعد با صدای بلند گریه سر داد.وحید برای اینکه دیگه جلوی چشمای این دختر نباشه به آشپزخونه رفتو داخل سینی گاز استریل، پماد،بتادین، آب مخصوص شستشوی زخمو ژلهای تجویزی خانم دکترو گذاشت.خواست داخل اتاق ببره که محمد گفت :بذار من براش میبرم،توضیحم میدم چطوری ازشون استفاده کنه. این دختر خودتم میدونی شرایطه بسیار سختیو پشت سر گذاشته،احتمال میدم یکی از اعضای خانوادشم تو بوجود اومدن این آزار، اذیتا دست داشته باشن. بذار کمی با وجود منو تو احساس آرامش کنه. وحید جواب داد؛ درک میکنم، نگران خودم نیستم،ناراحتیم بابته این دختره.حس میکنم الان فرهادو دلارام میتونن خیلی به شرایط روحیش کمک کنن، ولی متاسفانه ایران نیستن! محمد پرسید ؛چه نسبتی باهاش دارن؟! عمو ، زن عموش. در ضمن رابطه خیلی عالیو صمیمی مخصوصاً بعد از فوت والدینشون باهاش دارن،در روند بهبودش تاثیر بسزایی داشتن، ولی متاسفانه دو ساله نیستن.محمد سینی حاوی مواد ضدعفونیو برداشتو به سمت اتاق این دختر رفت.قبله رسیدن به انتهای راهرو با صدای بلند گفت:میخوام بیام اگر کاری داری بگو صبر کنم وگرنه داخل شم؟! الهام گفت بفرمایید. به محض دیدن جناب سرگرد با سینی داروها ،اشکش دراومد.گفت :به خدا من آقای دکترو دوست دارم میدونم دوست منه،ولی من خیلی میترسم وقتی کسی بخواد... نمیخواستم... من اصلاً دست خودم نیست...ازم ناراحت شدن؟! باید چی کار کنم؟!محمد میان حرفش اومد،ختر خوب وحید ازت ناراحت نیست. خیالت راحت،درکت میکنه،من ازش خواستم این سینیو برات بیارم.حالام اگه حالت خوبه من وحیدو صدا کنم تا جای پانسمانتو که خون افتاده عوض کنه؟!ممکنه عفونت کنه. نترسو،اطمینان کن! منو،وحید کنارتیم.تازه متوجه شدم، اگر بخوای شرایطیم فراهم میکنم تا عمو، زن عموت پیشت بیان.البته این در شرایطیه اوضاع پرونده به یه ثباتی برسه. الهام لبخندی از روی آرامش با شنیدن اسم عموش بر لباش نشستو،قبول کرد وحید برای تعویض پانسمان بیاد.بعد از تعویض پانسمانت منتظرم که زودتر بریم.تا خیالم از مکان زندگیت راحت بشه،چون اینجا هر لحظه ممکنه به سراغت بیان.اونجا اولاً تنها نیستی دوماً نیروهای امنیتی ازت محافظت می کنن.بعد به سراغ وحید اومدو گفت: این دختر ترسیده بود ناراحتت کرده باشه،خیالشو آسوده کردم،قبول کرد برای تعویض پانسمانش بری.میدونم خودت روانشناس هستیو میدونی شرایط روحی این دختر هنوز به مرحله ثبات نرسیده.خیالت راحت کاری نمیکنم که درد بیشتری به روحو روانش وارد بشه.الهام برای من با خواهرم ترانه هیچ فرقی نداره.هر کمکی از دستم بر بیاد برای بهبود حالش انجام میدم.بعد از زدن این حرف به سمت انتهای راهرو که اتاقها در اون واقع بود رفت،ابتدا در اتاقو زد، که با بفرماییدش وارد اتاق شد.دید این دختر اشک گوله گوله از صورتش سرازیر میشه. بهش گفت مگه دوست از دسته دوستش ناراحت میشه؟!دختر خوب نبینم به خاطر من یا هر کس دیگه گریه یا بغض کنی! من می دونم شما، سرگرد دارین بیشتر از وظیفه شغلیتون بهم کمک میکنین،گربه کوره نیستم که محبتو لطفتونو نادیده بگیرم،فقط گاهی یاد اون لحظاتی میافتم،اسیر دستانش بودمو هیچ یاوری نداشتم . من میدونم چقدر انسانو با وجدانین.تو چهار سال گذشته جاهایی همراهم بودین که برادرام کنارم نبودن،منو ببخشید اگه باعث ناراحتیتون شدم.تنها چیزی که وحید حس کرد یه شونه امن برای این دختر ترسیده و رنجور بود.دو قدم مانده را به سمت این دختر رفتو اونو تو آغوش خودش به دور از هرگونه هوس کشید. الهام که به این آغوش نیاز داشت، پناهنده شد.
#شهزاد_طاهری
#حق_انتشار_با_نام_نویسنده_مجاز_می_با_شد
👍 1
« رمان فرو خورده»
#داستان_الــــهام_بخش
#inspiring
#قسمت_یازده
وحید بلند شد، آرام به سمت این دختر رفت ،گفت: ببین من بهت دست نمیزنم،تو بازوهای منو بگیر، بلند شو تا بشینی رو تخت.من جای زخم دستتو نگاه کنم حرف هم میزنیم. الهام نگاهی به دکتر کرد با گرفتن دستاش از زمین بلند شد .در حین پانسمان زخمش گفت: دکتر خانومی بالای سرت آوردیم تا هم معاینت هم جای زخماتو پانسمان کنه .برات پماد، دارو، آمپول هم نوشته که طی ۱۵ روز باید ازشون استفاده کنی. من خودم میتونستم جای زخماتو نگاه کنم ، معاینت کنم حتی با وجود اینکه دکتر محرمه، ولی به خاطر تو ،دکتر خانم آوردیم. پس ببین ما به فکر روحو شخصیتتیم. تو بعد رفتنه آدم رباها حمله عصبی بهت دست داد که من آمپول آرامبخشی بهت تزریق کردم. خداروشکر الان هم همه چیز تحت کنترله همینجور که آرام آنژیوکتو از دستش جدا میکرد، پنبهای روی جای سوزن گذاشت ،کمی هم فشارش داد که آخ این دختر دراومد. براش چسب زد ، گفت داروهایی که خانم دکتر داده الان برات مییارم. بعد از چند دقیقه با داروها برگشت، اول قرصو با آب میوه بهش داد .بعد گفت دراز بکش تا برات این آمپولا رو بزنم.دراز کشید ،وقتی سه سرنگ را آماده کرد الهام رو به او گفت: می شه در اتاقو لطفاً ببندی؟ بعد از بستن در اتاق کمی گوشه شلوارشو پایین داد بهش گفت سرفه کن ،اولین سرنگو تزریق کرد براش جاشو ماساژ داد ،دو تای دیگه هم به همین طریق تزریق شد.بهش گفت کمی در همین حالت دراز بکش تا من حوله داغ کنم بذاری جای آمپولا کبود نشه.بعد از اینکه حوله رو داغ کرد دوباره وارد اتاق شد اونو از زیر شلوار روی جای آمپولا گذاشت،انقباض بدن این دختر را حس کرد گفت دکتر گفته رابطه داشتی احتمالا خونریزی شدیدی هم تجربه کردی. چون برات بخیه زده ،این دارو هم که میخوری برای همینه که فشاری بهش وارد نشه موقع سرویس رفتنت.دکتر ۱۵روز دیگه بخیه رو برات می کشه برای معاینه مجدد بهت سر می زنه. حالا پاشو بریم پیش سرگرد.اگر روزهای دیگه هم پیشت نبودم حتماً بعد آمپول از حوله داغ استفاده کن چون اینجور کبود و دردناک نمی شه.الهام که احساس سرخوردگیو اون آزارا جلو چشماش رژه می رفتو به زمان گذشته هم برگشته بود حس خجالتو سرخوردگی منقلبش کرده بود،نه میتونست،نه جرات داشت، حرفی بر خلاف میلش بزنه.دوستم نداشت الان میان این دو مرد باشه، ولی مگه دیگه کسیو داشت که مراقبش باشه تا احساس امنیت کنه. وقتی پشت میز نشست سرشو دیگه بلند نکرد، تا چشم در چشم سرگردو دکتر نشه.آرام آرام غذا رو مانند جام زهر در دهانش گذاشت.دکتر که متوجه عدم علاقه این دخترو بیاشتهاییش شده بود برای اینکه اونو به هیجان بیاره با اشاره به محمد شروع به حرف زدن کرد.محمد گفتی که قراره با الهام منتقل بشین به خونه امن؟!بله دیگه ما منتظریم این دختر خوب غذاشو کامل بخوره تا حرکت کنیم البته باید وسایلو لباسهاشو جمع کنه.الهام سرشو بالا آورد ، با آن چشمان بیفروغش نگاهی به دکترو سرگرد کرد، خواست حرفی بزنه که محمد زودتر به حرف اومد،اگه تا ۱۰۰ سال دیگه بخوادم منتظر میشیم،تا غذاشو تا انتها تمام کنه. تازه الان منو وحیدم میخوایم باز یه تهبندی دیگه بکنیم، همین باعث شد الهام در کمال آرامش،بدون استرس غذاشو تا آخر بخوره.بعده غذا،قفسه سینش دردی پیچید! بدون اینکه اون دو متوجه دردش بشن گفت: من برم حاضر شم تا حرکت کنیم. وقتی وارد اتاق شد، به در چسبید تا کسی نتونه وارد اتاق شه [حالا انگار این دختر چقدر زور داشت،خب بابا جون، جناب سرگرد تو رو با این قد نخودیت فوت کنه... رفتی فضا]بلوزشو از تنش خارج کرد،جای یکی از سوختگیها در حال سوزشه.خواست به پانسمانش دست بزنه،صدای وحیدو از پشت در شنید،از ترس جیغ کوتاهی کشید وحید گفت: چی شده؟! چرا جیغ میزنی؟! درو باز کن ببینم.اون که لباس مناسبیم تنش نبود خواهش کرد که کمی صبر کنه،دکتر که ترسیده بود این دختر کاری دست خودش بده، مخصوصاً با صحبتهای خانم دکتر مبنی بر شکنجهها،زخمها بدون فوت وقت درو به داخل هُل دادو،باز کرد. ناگهان اونو بدون بلوزو روی پانسمانشو خونی دید. خواست طرفش بیاد که جیغ این دختر ترسیده دراومد. وحید تنها چیزی که نمیدید،بدن یه دختر بود!ولی الهام فقط اینو میدید،باز یه مرد دیگه حریم تنو بدنمو به تاراج برد. با التماس فریاد میزد، برو بیرون! برو بیرون! من لباس تنم نیست.
#شهزاد_طاهری
#حق_انتشار_با_نام_نویسنده_مجاز_می_با_شد