cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

تـ👑ـاج بلورین | شادی موسوی

﷽ 🌾کانال شادی موسوی🌾 🦋رویای قاصدک (در دست چاپ) ⚔️ویکار(در دست چاپ) 💎غبارالماس(در دست چاپ) ❤️دل‌کُش(آنلاین) 👑تاج بلورین (آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از تعطیلی کانال های نویسنده: @shadinovels اینستاگرام نویسنده: http://instagram.com/shadimusavi94

Show more
Advertising posts
47 012
Subscribers
-6624 hours
-2247 days
-1 41530 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

من چون فیلم و سریال بازم دوستام هی میگن فیلم معرفی کن کلافم کردن. امروز این چنلو دیدم پرررام ریخت هرشبم لیست بهترین فیلمارو از هر موضوع رو میزاره ✨ همه فیلمایی که دوست دارمو گذاشته😐
Show all...
Photo unavailable
فیلم بدون سانسور عاشقانه 🤫| @RomanticTonight
Show all...
sticker.webp0.17 KB
Repost from N/a
پارتی از رمان -من یه زن مُطلقه‌ام با یه بچه کوچیک... تو یه مرد مجرد از یه خانواده اصیل می‌خوای با خَواستنت رسوام کنی ؟! شهاب با کفشش‌ روی زمین ضرب می‌گیرد.دلش برای آن صدای رِیز زنانه که دلبری ذاتی دارد می‌رود: -اگر عاشقی رُسوایی و خَواستن یه زن گناه... می‌خوام رسوایی عالم باشم ! در ثانی این زن مطلقه که یه مادر کوچولو هست فقط بیست سالشه...ده سال از منه مجرد کوچیک تره! آلا لب می‌گزد.این مرد دست بردار نبود.گوشه‌ی لَب شهاب کش می‌آید : -تو هم بی میل نیستی، از من خوشت اومده آلا! نگاه‌ آلا از کَفش های تمیز و وَاکس کشیده‌اش بالا می‌آید و روی تَه‌ریش مردانه و چشمان سیاه پُرشیطنتش می‌نشیند.جواب شیطنتش را نمی‌دهد: -من تنها زندگی می کنم درست نیست این وقت شب... نگاهش را به خَانه‌اش می‌دوزد.لبخند مَحو مردانه‌ای روی لبش سایه می‌اندازد. - بله بگی اون وقت دیگه تنها نمی‌مونی...! به سینه پَهن مردانه‌اش می‌کوبد و می گوید: -قَلبم‌و که دربست در خدمتته...جا خوابتم میشه همین‌جا...! گونه‌های زن مقابلش درجا سُرخ می‌شود.چرا با وجود یک بچه هنوز هم خجالت هایش شبیه نُوبرانه های یک دختر تازه به بُلوغ رسیده بود.دلش برای بُغض صدایش می‌لرزد: -بسه آقا درست نیست...می‌خوای واسم حرف در بیاد...فردا روزی هرکدوم از اینا مردایی که به اصطلاح مردن بهم پیشنهاد... ابروهایش در هم می‌رود و نمی گذارد ادامه دهد.می‌غرد: -هیشش‌...غلط می کنه کسی حتی نگات کنه، انگار هنوز نمی دونی شهاب صدر کیه، کی جرات داره رو داشته های شهاب صدر حتی نگاه بندازه! وای به حال گوه خوری اضافی... آلا با اِستیصال به دیوار خانه‌اش تکیه می‌دهد. شهاب نزدیکش می‌شود.آن قدر که فاصله بین صُورت‌هایشان باقی نمانده.تاریکی شب روی صُورتش سایه می‌اندازد، آلا با ترس می خواهد کنار برود اما مرد قد بلند و هیکلی رو به رویش دست بلند می کند کنار سرش به دیوار می چسباند، مانع رفتنش می شود. -من بدجور می‌خَوامت چرا نمی فهمی؟! -میدونی...می دونی من قبل از تو چه چیزایی‌و تجربه کردم‌...! شهاب نَفسش را بیرون می‌دهد و چَشم‌ می‌ببندد کلافه می گوید. -میدونم...بازم می‌خوامت...! سریع باز می‌کند. -همه چی قَانونی و شَرعی بوده همین آرومم‌ می کنه ! مرد جَذاب روبه رویش برای خَواستنش زره فولادی تن کرده بود ولی آلا کوتاه نمیاید: -من یه بچه دارم که هر مردی باهاش کن‍... فاصله بین صُورت‌هایشان باقی نمی‌ماند.امان نمی دهد به دیوار می کوبتش و بین تَنش محبوسش‌ می کند و لَب‌هایش را به تاراج می‌برد، پر از خُشونت... دست آلا با ترس روی سینه ی آن مرد که به خاطر باز بودن دکمه های پیراهنش برهنه بود نشست...با لمس تنش و آن داغی...دل خودش فرو ریخت و با کام لبش ناخن خوش تراشش در سینه ی دو‌تکه ی مرد فرو رفت، چشمان سیاه و خاصش خمار شد... ❌❌❌❌ https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk هنوز هفده سالم نشده بود که برچسب طلاق به پیشونیم‌ خورد با وجود یه بچه...تو یه خانواده متعصب طردشده...وقتی همه چی به هم ریخت که تو‌سن بیست سالگیم پای خواستن جذاب ترین و شهره ترین مرد شهر وسط اومد کسی که قلبم‌و لرزوند ولی بدبختی بزرگ اینجا بود... مادرم هم عاشق این مرد شده بود...♨️ https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk جدال مادر و دختری برسر عشق⚠️‼️ برگرفته از واقعیت و یک پرونده واقعی⚠️‼️
Show all...
👍 3
Repost from N/a
_تو حیاط چه گوهی می‌خوری تو؟! دلت باز برای بیمارستان تنگ شده؟! فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنه‌ی نرم ان موجود کوچک خشک شد. بچه گربه‌ی سفید فرار کرد. بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه. وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد. چانه‌اش لرزید. _هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش می‌کـ... زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید. نالید. _دیگـ..ـه نمیام تو حیاط... زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش. دخترک خیلی سبک بود. پر خشم غرید _الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچه‌ی مریض. دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش می‌کردند. چطور داخل میماند پیش انها؟! دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد. محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد. هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید. _دستم چرب شده... معلوم نیست چقدر جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن. پر بغض در خودش جمع شد. بازهم همان حرف های همیشگی.... اینجا هم از یک دختر 16 ساله‌ی مریض نگهداری نمی‌کردند.... وگرنه همه‌ی سرمایه‌ی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود. هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد‌. _الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟ شاکی به دخترک نگاه کرد. با چشمان بی‌حال و ابی رنگش، از گوشه‌ی دیوار مظلوم نگاهش می‌کرد. _بله در مورد همون دختر تازه‌س... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟! دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه می‌گذاشت از دخترک خوشش می‌آمد...قبل از شنیدن بیماری‌اش... _بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه. بی‌پناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر می‌کشید دیگر چشم باز نکند. نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست. _نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم. تلفن را با حرص روی میز انداخت. _خودم باید این دختر و ادم کنم. زمزمه‌ی زیر لبی‌اش را گلبرگ شنید که وحشت زده گریه‌اش بند امد. هاشمی دوباره تلفن را برداشت. _بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد. دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد. _لباساش و دربیارین. ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد نزدیک گلبرگ رفت. _میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس می‌داده و چه درد و مرضی گرفته گلبرگ وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید _خانو..م بخدا مریض نیستـ... پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد _لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد اگر این سلاخی نیست پس چیست؟! _دست و پاشو بگیرین زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد... لباس هایش را به زور از تنش دراوردند هاشمی بی‌توجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد _خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد _یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه تن دخترک لرزید جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بی‌مزه _بیاید صاف نگهش دارین قلبش بازهم تیر می‌کشید زن ها تن بی‌جانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند مظلومانه هق زد _خـ..انم تروخدا... موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟! زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد زار زد _اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه دندان هایش بهم میخورد هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بی‌جان شد قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانه‌ای غرید _دستت به موهاش بخوره جنازه‌ت توی همین اتاق چال میشه... https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk ‼️پارت اول‼️ ❌❌#پارت_اول_رمان❌❌ ❌❌بنر واقعی❌❌ ❌سرچ کنید❌
Show all...
در آغوش یک دیوانه...

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) تعرفه تبلیغ تضمینی و ساعتی👇

https://t.me/tablighat_oo

❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

👍 4
Repost from N/a
- گفتم نمیام حبیب! گفتم دیگه پام و تو این طایفه نمی‌ذارم! - شما وارث این طایفه و خاندانین! تا کی می‌خواین خودتون و کنار بکشین! جز بزرگ‌های طایفه هیچ کس شما رو نمی‌شناسه! باید یه خودی نشون بدین بدونن با کی طرفن! - من کار خودم و دارم! نمی‌خوام وقتم و تلف اینجا کنم! نگاهم ذوم یه دختر شد یه لباس متفاوت و نسبتاً باز نسبت به بقیه دخترها پوشیده بود و با لب‌های اناری رنگ و موهای بلند لختش داشت عربی می‌رقصید و دلبری می‌کرد - اون دختر کیه؟ اونی که داره عربی می‌رقصه؟ این چه سر و وضعیه؟ پرسیدن این سوال دست خودم نبود - نمی‌دونم! ندیدمش! شاید دختر مشت باقر باشه... چشم همه مردهای جمع به دخترست. خندید - زن‌ها هم از حسادت چپ چپ نگاهش می‌کنن. یه لحظه نگاه دختره چرخید طرفم و نمی‌دونم چی تو نگاهم دید اخم‌هاش رفت توهم و رفت ایستاد کنار یه دختر دیگه و بدون اینکه‌ نگاهش و ازم برداره دم گوشش مشغول پچ پچ شد حبیب سرش و آورد کنار گوشم - فکر کنم داره در مورد شما حرف می‌زنه... فکر کنم چشمش شما رو گرفته. باز داشت پاچه خاری می‌کرد و اصرار به موندنم! خودم هم نمی‌دونم چرا کنجکاو شدم کیه! - برو بفهمم کیه! باشه‌ای گفت و رفت منم لیوان آب و برداشتم و بدون اینکه چشم ازش بگیرم یه جرعه ازش خوردم انگار متوجه شد نگاهم به اونه پوزخندی زد‌ این غرور تو نگاهش برام جالب بود و این بی‌توجهیش به مردها برام جالب‌تر! احتمالاً خوب می‌دونست با این تیپ و ظاهر کم کسی نیستم و مطمئناً اگه می‌دونست واقعاً کیم اینجوری به خودش نمی‌نازید! با نشستن یه لبخند جذاب روی لبش عرق روی پیشونیم نشست و بیشتر از این نتونستم صبر و تحمل کنم تا حبیب برگرده و ناخودآگاه رفتم سمت دختره و جلوش ایستادم دختره نمی‌تونست جلوی هیجانش و بگیره - بله؟ با من کاری دارین؟ متوجه شدم چشم همه ذوم شده روی ما - از دخترهای طایفه‌ای؟ سر خوش خندید و دست‌هاش و بلند کرد - من بردم! جیغ و خنده همه دخترها بلند شد تعجب کردم حبیب بازوم و گرفت و سراسیمه همراه خودش کشید و از میون دخترها دورم کرد - کجا رفتی؟ با دخترای طایفه شرط بسته بودن تو رو بکشونه سمت خودش! نگاهم یخ کرد عارم اومد یه دختر بچه‌ی کم سن و سال دستم انداخته! ناخودآگاه رفتم سمت جایگاه شیخ و نشستم خیلی وقت بود این جایگاه خالی بود! حبیب از این کارم تعجب کرد - شیخ؟ - دختره کیه؟  لحنم انقدر جدی و سرد بود فوراً جواب داد - دختره شهریه و از تهران اومده! با حنیفه خانوم اومده مراسم! دختر ارجمنده و نامزد هم داره! نزدیک عروسیشه! روی دسته‌ی مبل ضرب گرفتم - دختره؟ رنگش به وضوح پرید - من چه می‌دونم! می‌خوای چیکار کنی؟ - عقدش می‌کنم! تو نگاهش ترس هم نشست - می‌گم نامزد داره! شیرینی خورده پسرست! همچی تموم شده! به زودی عروسیشه! نگاهم کشیده شد سمت چشم‌های آبی و جادوییش - عقد من می‌شه! همین‌الان‌ بیارش اتاقم! قبل عقد همچی و تموم می‌کنم کسی جرات نکنه لب باز کنه! https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0 https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0 https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0 https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0 بعد سالها به عنوان تنها وارث خاندان به طایفه برگشتم و پام به یه عروسی طایفه‌ای باز شد و چشمم یکی از دخترهای طایفه رو گرفت‌ دختری که از تهران برای عروسی اومده بود و با دست انداختن من می‌خواست برنده یه شرط بندی بزرگ باشه؛ ولی منم کسی نبودم یه دختر بخواد بازیم بده و سکوت کنم...
Show all...
Repost from N/a
_ حاجی دختره چموش بازی در میاره نذاشته آرایشگر دست به صورتش بزنه عصبی از جا بلند شد به طرف اتاقی که دخترک درآن بود رفت زیر لب غرید _ آدمش میکنم در اتاق را با ضرب باز کرد و دخترک گوشه اتاق لرزید _ اینقدر تخم پیدا کردی که چموش بازی در میاری برای من حرومی؟ پروا ترسیده پلک زد ناپدری اش بی‌رحم بود اما کم نیاورد _ من بخاطر بدهکاری های تو شوهر نمیکنم همایون با تمسخر پوزخند زد _ آرایشگاه نرفتی تا شایان‌خان پسندت نکنه؟ عیب نداره کوچولو ... اتفاقا شایان‌خان هم بدون آرایش دوست داره! منتظر راهی برای خلاصی از دست او بود که او را به عنوان پیش کش به یکی از رئیس هایش تقدیم کرده بود! کمربندش را دور دستش پیچید خون در رگهای دخترک یخ بست _ شوهر؟ کی گفته قراره شوهر کنی؟ فکر کردی شایان‌خان عقدت میکنه؟ تو رو به عنوان هم خوابه و کلفت هم قبول کنه باید کلاهتو بندازی بالا! پروا وحشت زده عقب رفت خودش را به طرف پنجره کشاند میمرد بهتر از این بود که با یک پیرمردِ هوس باز ازدواج کند قبل از آنکه خودش را از پنجره پایین بی‌اندازد همایون از پشت گوشه لباسش را گرفت و کنارش کشید امان نداد دخترک بیچاره به خود بیاید و با مشت و لگد به جانش افتاد تنها جایی که مواظب بود کتک نزند صورتش بود صورت زیبایش را لازم داشت! _ حاجی حاجی دارودسته شایان‌خان رسیدن پسرجوان گفت و همایون نفس نفس زنان دست از لگد زدن به جان دخترک برداشت _ تن لش اینو جمع کن بیارش تو سالن شایان خان ببینتش گفت و خود دوان دوان به طرف ورودی رفت و تا کمر مقابل او خم شد مقابل مردی که تنها سی و دو سال سن داشت اما در همین سن رئيس تمام کارگاه های آن منطقه بود! _ خیلی خوش اومدید آقا .. قدم روی چشم من گذاشتید شایان از چاپلوسی اش اخم کرد البته که بعد از گم شدن یادگار عمویش، همان که از بچگی ناف بریده ی او بود ، کسی خنده به صورتش ندیده بود ... بادیگاردِ دست راستش خشن توپید _ کجاست اون پیش‌کشی که گفتی برای آقا داری؟ همایون هیجان زده به طرف سالن اشاره کرد ثانیه ای بعد پسرجوان دست پروا که جانی در تن نداشت را کشید و وارد سالن شد نگاه شایان‌خان به جسم ظریف دخترکی که نایی در تن نداشت افتاد با نیشگونی که همایون از بازوی دخترک گرفت با درد سرش را بالا گرفت و پلک هایش بی‌اختیار باز شدند ابروهای شایان‌خان با دیدن دخترک بالا پرید ... بادیگارد هایش اما به طرف همایون حمله کردند _ مردک احمق این دختر اصلا جون تو تنش داره که به آقا پیش کشش کردی؟ قبل از آنکه لگد محکمی به شکم همایون بکوبد شایان‌خان از جا بلند شد _ صبر کن عماد جلو رفت و کنار دخترک لرزان ایستاد پروا سرش را پایین انداخته و تمام تنش از فکر به اینکه قرار بود امشب با کدام پیرمرد بخوابد می‌لرزید چه میدانست که مردی که او را پیشکشش کرده اند همان پسر عمویی است که پانزده‌ سال پیش تمام شهر را برای پیدا کردنش وجب زده است! شایان جلوتر رفت دخترک زیبایی خیره کننده ای داشت، و البته که به چشمش بشدت آشنا بود! نگاهش یک دم از عسلی های به اشک نشسته ی او جدا نمیشد! این دختر را میخواست! _ عماد؟ _ جانم آقا؟ _ پاداش همایون رو بهش بده و دختره رو بیار! هر دو بادیگارد حیرت زده پلک زدند باور اینکه رئیسشان بعد از پانزده سال حاضر شده حتی نیم نگاهی به یک دختر بی‌اندازد برایشان غیرقابل باور بود! پروا هراسان سر بلند کرد آن مرد بلند قامت ، همان که رئیس همه اینها بود او را با خود می‌برد؟ قبل از آنکه برای فرار تقلا کند تن ظریفش روی شانه های يکی از بادیگاردهای آن مرد افتاد و به طرف ماشین غول پیکرش رفتند به دستور شايان دخترک را صندلی پشت ماشین، کنار دست خودش گذاشتند و به طرف عمارت رفتند درحالی که هیج کدامشان نمی‌دانستند دو هفته بعد که شایان‌خان بفهمد این دخترک که از حالا از ضرب کتک های همایون جان در تن نداشت همان دخترک نشان کرده اش است، چه قیامتی به پا خواهد کرد .... https://t.me/+s8Y_6wqg9VBiOGU0 https://t.me/+s8Y_6wqg9VBiOGU0 https://t.me/+s8Y_6wqg9VBiOGU0
Show all...
👍 1
من چون فیلم و سریال بازم دوستام هی میگن فیلم معرفی کن کلافم کردن. امروز این چنلو دیدم پرررام ریخت هرشبم لیست بهترین فیلمارو از هر موضوع رو میزاره ✨ همه فیلمایی که دوست دارمو گذاشته😐
Show all...
Photo unavailable
فیلم بدون سانسور عاشقانه 🤫| @RomanticTonight
Show all...
sticker.webp0.11 KB
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.