"دُر" مریم پیروند
Show more
7 915
Subscribers
-224 hours
-337 days
-21830 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from "دُر" مریم پیروند
نفس های گرمش پوست لرزانم را خراش میداد و من با ترس نفس نفس میزدم.
صدای خمارش باعث خجالت و ضعفم میشود:
_کوچولوم ترسیده؟
نمیدانم چرا اما دستانش که روی کمرم مینشیند،
چشمانم سیاهی رفته وشل میشوم درآغوش گرمش.
_ای جااان.روی کمرت حساسی؟!
با تند خویی لب میزنم:
_ن....نکن.....
وبا کاری که میکند نفسم حبس میشود.و.....لعنت خدا براو.
https://t.me/+lDShpmSVVxIwOGY0
10600
Repost from N/a
آنچه در آینده خواهید خواند…!
#بوسه_ای_بر_چشمانت
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
⚠️
-کثافت هرزه..هرزگی و حرومزادگی انگار تو خونتونه نه؟!
موهایش پیچیده در دست مرد بی رحمی ایست که این روزهایش را جهنمی کرده سوزنده ..
پلکهایش از هم باز نمی شود دیگر توان گریه ندارد ..همین حالا آماده ی پذیرش مرگش است ..به خداوند سوگند که لذت بخش تر از ضربات بی رحمانه ی، این مرد است..!
موهایش کشیده می شود دیگر حتی جان ناله کردن ندارد ..!
البته میداند ..از خلق و خوی این قوم خبر دارد، از تعصب و غیرت ..
میداند گزکی که او دست این مرد داده جای هیچ توضیح و توجهی ندارد ..
-زن و مردتون هرزه هستین..
اصلا معلوم نیست، توی بی شرف بی وجود تخم کدوم بی ناموسی..
حرومزاده زنده ات نمیزارم از همون اول باید داغت و به دل اون مادر ابلیست میزاشتم..!
یاد مروارید و آن چشمان پاکش قلبش را میسوزاند هر چیزی را میپذیرد جز تهمت و بی احترامی به مادرش را ..
نمی داند حالا حال او و ماتیار چگونه است ؟ نمی داند احوالشان کنار این قوم ظالم خوب است یا همچون او در جهنم دست و پا میزنند .!
کاش انتقام و غضبشان فقط دامن او را گرفته باشد..!
-به مادرم نگو..عوضی نگو.،
خشمش بیشتر میشود موهایش را به شدت تکان میدهد و با صورت او را به دیوار میکوبد ..خوب است که لحظه ی آخر کمی میچرخد اما درد پیچیده در کتفش ناله ای سوزناک را به همراه دارد ..
روی زمین می افتد ..صورتش از نیم رخ روی کف این زیر زمین ، تاریک و نمور ، خانه ی پدری عالم است ..فرتاش عالم ..مردی که حالا تبدیل به هیولا شده..منتقم عالم ها..!
حالا آتش زیر خاکستر بیست و یک سال پیش باز شعله ور شده و گویا قرار است اینبار او را بسوزاند..!
https://t.me/+R8EmF52Y-es2MWY0
https://t.me/+R8EmF52Y-es2MWY0
بوسه_ای_بر_چشمانت
آغاز… 💫به تاریخ: ۲۰/۱۲/۱۴۰۲ زمان :۲۰:۴۵ نویسنده:@baboone_esk خالق رمان های… چیدا در حال تایپ گم شده ام در تو در حال تایپ تقدیم با مهر💫
5900
Repost from N/a
یک سال است همسرش هستم ...!
زندگی که هیچ حسی از طرف او ندارد .. نمی دانم از سر اجبار یا دلسوزی و ترحم تحملم میکند ..!
ولی چیزی که عجیب بود این است که روزها بر عکس این یک سال شب زود می آمد .. لبخند میزند حتی با من حرف هم میزد ..!
این یک ماه آنقدر عوض شده بود که فکر میکردم شاید سرش به جایی خورده باشه ..
-محمد..؟
-جانم..
-میخواستم بگم ..من اون روز..اون روز به حاج بابا گفتم... هدفم چوقلی نبود من نمیخواستم خودم و بهت تحمیل کنم ..اما..
-مانا عزیزم اون موقع منم عصبی بودم حالا که فکر میکنم این یک سال اونقدر که فکر میکردم بد نبود ..من الان از زندگیم راضی ام ..
لبخند میزنم اما ته دلم نمیدانم به او چرا اعتماد ندارم ...!
او تا همین ماه پیش از من متنفر بود ..این روی خوش نشان دادنش، این مهربان بودنش ..حتی هم آغوشی اش ..همه برایم در عین لذت اما ترس داشت..!
پنجره را باز میکنم ..سر صبح است صدای جیک جیک گنجشکان باغ حاج بابا را در کرده ...
لبخند میزنم همخوابگی با او بوسه هایش عاشقانه هایش..به آنها که فکر میکنم گونه هایم داغ میشوند ..
میخواهم برگردم که صدای پای پنجره متوقف ام میکند ..
-رز عزیزم خیلی نزدیکه پنج شنبه شب پیشتم .. شک ندارم باور کردن ..دیروز حاج بابا زمین و بنامم زد پولم جوره ..آخر هفته پیشتم عشقم..!
دستانم کنار تنم می افتد میخواهم دیشب و کل این ماه را بالا بیاورم ..
پس همش سراب بود ..فریبم داده بود ...!
روی لبه ی تخت نشستم داخل آمده بود با لبخند فریبنده ی این ماهش ..بگذار دل خوش باشد..فقط یک هفته مانده تا این سراب به اتمام برسد ..!
پیراهنش را اتو میزنم و به دستش میدهم.
به خودش رسیده ...جذاب است لعنتی!
همین حالا قلبم بهانه میکند گوشه ای نشسته و نگاه میکند.... پا زمین میکوباند،التماس میکند که هر طور شده جلویش را بگیر و نذار برود تو را بخدا...
اما نه من آن دختر عاشق یک سال پیشم نه او آن اخموی راستگو...هر دو بازیگرای خوبی شده ایم ..!
کمکش میکنم و دکمه هایش را میبندم ...چه بوی خوبی میدهد این مرد نامردم ...!
عقب میروم ..نگاهم میکند متوجه ام نگاهش را میدزد ولی من با لبخندی که خود میدانم چه دردی پشتش است به او نگاه میکنم..
-جذاب شدی...!
سرش بالا می آید..میدانم لبخندش زوریست..
-از خودته خانومم...یه هفته دیگه پیشتم اگه سفر کاری نبود با هم میرفتیم.
پوز خند میزنم چه راحت دروغ میگوید نگاه به دست چپش میکنم نرفته حلقه اش را دراورده..
حق دارد زنی دیگر تا چند ساعت دیگر به استقبالش می آید که سالهاست عاشقش است..
-قبل رفتن این و امضا کن..!
-چیه این ...؟
-چیزی که خیلی وقته منتظرشی و البته قبل رفتن راحت میشی ..
-درخواست..درخواست طلاق توافقی چرا مانا...؟
-دیگه این یه کار و مرد باش بکن واسه من ..به کسی چیزی نمیگم ..
-مانا عزیزم..
اشکم میچکد ..
-نیستم ..نبودم..هیچ وقت....!
قلب لعنتی هنوز هم عاشق است که منتظر است بگوید:
- دیدی امضا نکرد..دیدی پشیمون شد نرفت ..
اما نشد قلب احمق بیچاره ام ..
امضا کرد ونگاهم نکرد...سرش پایین بود ...!نمی دانم شرمنده بود یا چه دسته ی چمدان را گرفت پشت به من ایستاده بود حتی برای آخرین بار در آغوشم نکشید ..
-خواستم مانا اما نشد ..نتونستم ..من رزا رو دوست دارم هر شب که باهات بودم عذاب کشیدم..
کاش حداقل دم رفتن نمیگفت ..گفت و نفهمید چطور همان ذره عشق را هم در من کشت ..
اگر چه چرخ روز گار سالها بعد چرخید و جایمان عوض شد ..!
https://t.me/+B55ecjc8ruoxNDRk
https://t.me/+B55ecjc8ruoxNDRk
👍 1
15820
Repost from N/a
شیب_شب💫💫
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
پشت درختان قطور انجیر کمین کرده بودم
باران خاکه ی ریزی می بارید
صدای خنده ی نگار بلند شد
رستان خم شد و خنده اش را بوسید
شاید اگر جیغ می زدم دل از لب های گوشتی خواهرم می کند
- خوب تماشا کردی؟؟..
به عقب برگشتم با نفرت خیره ام بود
- گورت رو از زندگی دخترم گم کن
برو یه جایی که هیچکس نتونه پیدات کنه
لب هایم با تکرار نامش لرزید
- نارشین....
- یه عمر تو رو نداشت
از این به بعدم اگه نباشی، چیزی نمی شه...
- چرا؟؟.
ابروهایش بالا رفت
- چرا انقدر از من بدت میاد؟؟؟
آنقدری که حاضری دخترت رو به لجن بکشی و بندازی تو بغل نامزدم
با ضربه ی محکمش به عقب پرتاب شده و صورتم سوخت
شیار باریکی از خون پشت لبهایم راه گرفت
- لجن تویی....
دستهای یاغی و بزرگش یقیه ی لباسم را چسبید
- می تونم با دستهای خودم خفت کنم دختره ی آشغال....
- اینجا چه خبره؟؟؟. عمو تیام؟؟!!!!!!
تیام رهایم کرد محکم به درخت کوبیده شدم
و ناله ام بلند شد
رستان نگران جلو کشید
- ریرا؟؟!!!!!
بازویش اما اسیر دستان نگار بود
با عشوه صدا زد؛
- رستان جان ؟؟!! بزار بره گم شه......
قرار نیست هر بدبختی رو دیدی دلت براش بسوزه!!!
فک رستان قفل شد دندان روی هم سایید
- چی شده ؟؟؟چرا زدینش؟؟؟؟
- داشت شما دوتا رو دید می زد....
ناراحتی کتک خورده؟؟؟؟
رستان اخم آلود نگاهم کرد و بعد چشم دزدید
دستهای نگار را کشید؛
- بریم بارون داره تند می شه
چشم هایم قدم های تند و قامت بلندش را دنبال کرد
- خب دیگه فیلم سینمایی تموم شد
تا قبل از اومدن نارشین برو.....
گفتم ملیحه وسایلت روجمع کنه
وقتی برگشتم نمی خوام اینجا باشی.
جوی خون پشت لب هایم را پاک کردم
- چیکارت کردم که انقدر از من بدت میاد؟؟؟؟
تکخند زشتی زد و با تنفر براندازم کرد
- چون
شبیه باباتی ، حالم ازت به هم می خورده
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
💔💔💔💔💔💔
💔💔💔💔💔💔
رستان پاکزاد افسر پرونده قتلی می شه که رازهای پنهان زیادی رو در مورد خانواده اش فاش می کنه
دست سرنوشت ریرای بی گناه رو بازیچه ی کینه ی مردی قرار می ده که قرار ازدواج عاشقانه با نگار خواهر ریرا داره ، حالا چی می شه که به خاطر یه سوتفاهم میون رستان و نگار به هم می خوره؟؟؟ باید دید چه بر سر ریرا میاد؟؟..
10300
Repost from N/a
-بیبی دست آذینو دیدی؟ رد قاشق داغ روشه. شوهرش داغِش کرده
چشمان دخترک از درد و خجالت پر شد. آستینش را پایین کشید.
-ساکت مهری. دختره میشنوه خجالت میکشه
-بیبی یه خورده بهش غذای مقوی بده بخوره. پیمان همش بهش نون خشک میده...نگاه چقدر لاغر و ضعیفه. ریزش موهاشو دیدی؟
دخترک بغض کرده زیر اُپن آشپزخانه جمع شد.
-پاشو یه بشقاب قرمه سبزی بده دستش بگو زود بخوره تا پیمان نیومده
مهری وارد آشپزخانه شد و او از خجالت نگاهش را پایین انداخت.
بشقاب قرمه سبزی را دستش داد:
-بیا مادر...بخورش تا نیومده. دختر منم هفده سالشه ولی اینقدر کوچولو نمونده.
دخترک آب دهانش را پر صدا قورت داد و تند تند قاشقش را پر کرد.
صدای مرد آمد و غذا در گلویش پرید:
-آذین کجاست؟
-داره آشپزخونه رو تمیز میکنه دکترجان...تا تو لباساتو عوض کنی میاد اتاق
دخترک لیوانی آب نوشید و آستینش را روی لبهاش کشید.
با گامهایی کوچک و لرزان به اتاق رفت. مرد لبهی تخت نشسته بود. کراواتش را به چپ و راست کشید و شلش کرد.
با لحن ترسناک و صدای خشنی پرسید:
-خوشمزه بود؟
ترسیده پرسید:
-چی؟
-اینقدر دستپاچه بودی که ریختی رو لباست!
دخترک با چشمهای اشکی قدمی عقب رفت.
-ببخشید...بخدا مهری جون اصرار کرد. گفتش...گفتش که من خیلی کوچیک موندم از همسن و سالام
پیمان تو گلو خندید و ضربهای کنارش زد:
-بیا اینجا
-تو رو خدا...هنوز درد دارم
مرد دلش به حال او نمیسوخت. این دخترِ بیکس و کار باعث تعلیق پرونده طبابتش شده بود و محال بود راحتش بگذارد!
وقتی شونزده سالهاش بود با مبلغ بزرگی او را از پدر تریاکیاش خرید و اسیر خانهاش کرد.
-غذای خوب خوردی عزیزِدلم! یه جون به جونِ سگ جونت اضافه شد. اَدا نیا کوچولوم....لباساتو درآر و بیا!
دخترک هق زد:
-زیر شکمم درد میکنه...میشه بهم سخت نگیرید؟
مرد در سکوت و سرد نگاهش کرد و او ناچارا مجبور شد لباسهاش را در آورد.
پیمان موهای بلندش را نوازشی کرد. ابروهاش در هم رفت. دخترک ترسیده تنش را جمع کرد.
ضرب دست سنگین مرد روی ران پایش نشست و غرید:
-موهات چرا اینقدر چربه بیشعور؟
-آخ...نزن تو رو خدا...آب قطع بود
-که آب قطع بود؟ دروغگو!
تن سبک دخترک را روی تخت بالا کشید و رویش خیمه زد.
دخترک از درد و ترس نفس نفس میزد.
-بسه...درد دارم
-غذا خوردی!
-غلط کردم...غلط کردم پیمانی
-یه سگ فقط باید نون خشک بخوره!
مشت کوچکش را روی سینهی مرد کوبید و با بغض داد زد:
-اشتباه کردم...اشتباه کردم...
بوسهی خشن مرد روی چانهی کوچکش نشست و رهاش کرد.
زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد.
-م..میخوای..بندازیم زیر زمین؟
-باید بری حموم!
-میشه بعد برم؟...یه کم دراز بکشم تو رو خدا
بیتوجه او را به داخل حمام هدایت کرد و در را بست.
-قشنگ بشور خودتو آذین جون! احمقی که فکر کردی اگه حموم نری و بوی گوه بدی نمیبرمت تو تخت. دیدی که!
دخترک با گامهایی بیجان زیر دوش ایستاد. سرش داشت گیج میرفت.
پیمان روی تخت دراز کشید و منتظر ماند تا آن موجود کوچک بیاید و در آغوشش بخوابد.
یک ساعتی گذشت و دخترک نیامد.
-کجا موندی مونارنجی؟ لفتش نده اینقدر، کاریت ندارم!
صدایی از دخترک نیامد و او پوفی کشید و بلند شد
با دیدن خونابهی راه گرفته در حمام ماتش برد. دخترک بیجان زیر دوش نشسته بود.
صدای بیحال و ترسیده دخترک در امد:
-آذین داره میمیره
با گامهایی شتاب زده به سمتش رفت و تنش را بالا کشید. گونهی سردش را بوسید و غرید:
-میریم دکتر خوب میشی. فکر کنم...فکر کنم باردار بودی
https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
پـیـݼَـڪـ
✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارتگذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫
👍 1
6000
Repost from "دُر" مریم پیروند
نفس های گرمش پوست لرزانم را خراش میداد و من با ترس نفس نفس میزدم.
صدای خمارش باعث خجالت و ضعفم میشود:
_کوچولوم ترسیده؟
نمیدانم چرا اما دستانش که روی کمرم مینشیند،
چشمانم سیاهی رفته وشل میشوم درآغوش گرمش.
_ای جااان.روی کمرت حساسی؟!
با تند خویی لب میزنم:
_ن....نکن.....
وبا کاری که میکند نفسم حبس میشود.و.....لعنت خدا براو.
https://t.me/+lDShpmSVVxIwOGY0
15000
Repost from N/a
آنچه در آینده خواهید خواند…!
#بوسه_ای_بر_چشمانت
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
⚠️
-کثافت هرزه..هرزگی و حرومزادگی انگار تو خونتونه نه؟!
موهایش پیچیده در دست مرد بی رحمی ایست که این روزهایش را جهنمی کرده سوزنده ..
پلکهایش از هم باز نمی شود دیگر توان گریه ندارد ..همین حالا آماده ی پذیرش مرگش است ..به خداوند سوگند که لذت بخش تر از ضربات بی رحمانه ی، این مرد است..!
موهایش کشیده می شود دیگر حتی جان ناله کردن ندارد ..!
البته میداند ..از خلق و خوی این قوم خبر دارد، از تعصب و غیرت ..
میداند گزکی که او دست این مرد داده جای هیچ توضیح و توجهی ندارد ..
-زن و مردتون هرزه هستین..
اصلا معلوم نیست، توی بی شرف بی وجود تخم کدوم بی ناموسی..
حرومزاده زنده ات نمیزارم از همون اول باید داغت و به دل اون مادر ابلیست میزاشتم..!
یاد مروارید و آن چشمان پاکش قلبش را میسوزاند هر چیزی را میپذیرد جز تهمت و بی احترامی به مادرش را ..
نمی داند حالا حال او و ماتیار چگونه است ؟ نمی داند احوالشان کنار این قوم ظالم خوب است یا همچون او در جهنم دست و پا میزنند .!
کاش انتقام و غضبشان فقط دامن او را گرفته باشد..!
-به مادرم نگو..عوضی نگو.،
خشمش بیشتر میشود موهایش را به شدت تکان میدهد و با صورت او را به دیوار میکوبد ..خوب است که لحظه ی آخر کمی میچرخد اما درد پیچیده در کتفش ناله ای سوزناک را به همراه دارد ..
روی زمین می افتد ..صورتش از نیم رخ روی کف این زیر زمین ، تاریک و نمور ، خانه ی پدری عالم است ..فرتاش عالم ..مردی که حالا تبدیل به هیولا شده..منتقم عالم ها..!
حالا آتش زیر خاکستر بیست و یک سال پیش باز شعله ور شده و گویا قرار است اینبار او را بسوزاند..!
https://t.me/+R8EmF52Y-es2MWY0
https://t.me/+R8EmF52Y-es2MWY0
بوسه_ای_بر_چشمانت
آغاز… 💫به تاریخ: ۲۰/۱۲/۱۴۰۲ زمان :۲۰:۴۵ نویسنده:@baboone_esk خالق رمان های… چیدا در حال تایپ گم شده ام در تو در حال تایپ تقدیم با مهر💫
7600
Repost from N/a
💫💫شیب_شب
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
- چرا دست از سرم بر نمی داری؟؟؟
از روی کاپوت ماشین پایین پرید و گوشه ی ابرویش را خاراند
نگاه بی تفاوتش را در چشمانم ریخت
- برو وسیله هات رو جمع کن
منتظرم......؟؟!!!!!
- نمی فهمی؟ یا خودت رو زدی به نفهمی؟؟؟
هجوم ناگهانی اش را به چشم ندیدم تنها در صدم ثانیه گریبانم را گرفت و به سمت ماشین کشید
- لیاقت احترام نداری....
شوکه از فضای غیر قابل پیشنی میانمان جیغم به هوا رفت
- ولم کن نامرد عوضی....!!!!
سرش را تکان داد
- اوکی .....نگران نباش، اونم به موقعش... !!!!
منظورش چه بود؟؟؟
نگاهش را در صورت بهت زده ام چرخاند
- قرار نیست آش نخورده دهن سوخت بشم که .....هوم؟؟
دستانش بی قرار چرخی روی لباسم زد
و انگشتانش دکمه های کت پاییزی ام را با اشاره ای باز کرد
- می دونی ریرا؟؟؟؟
وسط هیاهوی گیتی جون و نارشین برای اینکه بندازنت به من، تنها چیزی آرومم می کرد
سرش را پایین آورد و کنار گوشم پچ زد
- فکر کردن به پستی بلند ی های هیکلت بود
پایم را محکم به ساق پایش کوبیدم
در ماشین را باز کرد و پرتم کرد داخل ......
- وحشی بازی دوست داری عشقم....
اوکی، منم بدجور پایه ام که اون لب های لامصبت و از جا بکنم...!!!
هنوز نفس گرمش به صورتم نرسیده بود که
با التماس لب زدم :
- حسام ......
نگاهش روی چشمهایم ماند
آب دهانش را قورت داد
- جان دل حسام .....عمر حسام
-اذیتم نکن باشه
- دِ آخه من خاکبرسر کی اذیت کردم؟!!
من که جونمو برات می دم.....
تویی که آویزون اون بی غیرت شدی و.....
جمله اش تمام نشده بود که یقیه اش از پشت کشیده شد
بی کی می گی بی غیرت مرتیکه ی بی ناموس.......؟؟!!!!
💘💘💘💘💘💘
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
رمان شیب شب/آزاده نداییhttps://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
اینستاگرام نویسنده: @anedaee31
https://www.instagram.com/p/C64TkmtKqxm/?igsh=bnpzZ3NlMzV2ZGc214400
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.