cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

-𝐂𝐥𝐨𝐬𝐢𝐧𝐠 𝐂𝐫𝐞𝐝𝐢𝐭𝐬

A book must be the ax for the frozen sea within us. little talk: @llluniikaabot

Show more
Advertising posts
216
Subscribers
No data24 hours
-17 days
+430 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

💀💀💀💀💀💀💀💀
Show all...
Repost from caliginous
تمام مدت بود که عشقم رو مخفی کرده بودم.. اوه خدای من چجوری میتونم توی چشماش نگاه کنم و خودم رو کنترل کنم؟ اون مرد من بود، اون باعث میشد احساس امنیت کنم اون باعث میشد تمام ترس هایم را کنار بگذارم ولی هیچوقت نمیتونستم به بقیه بگم چقدر اونو میخوام هروقت از کنارم رد میشد عطر تلخش به مشامم میخورد و از خود بی خود میشدم، زیر چشمی نگاهم میکرد و من سریع نگاهم رو میدزدیدم، اخه نمیتونستم باهاش چشم تو چشم بشم، اون‌ نگاه سرد جسورانه اش همه چیز بود، همیشه با خودم میگفتم نباید بهش بگم که چه احساسی دارم.. اخه همچین مردی چرا باید من رو قبول منه؟ من خیلی شکننده ام نمیتونم مثل بقیه باشم..و اون برعکس من بود اون به شدت جسور و قوی بود، هیچوقت به چشم ندیدم که چیزی اونو بهم بریزه، اون مرد روهایای منه یک شب که همگی به صرف شام دعوت شده بودیم نمیدونم کار سرنوشت بود یا چی صندلی هامون بغل هم دیگه بود، من به شدت هول کرده بودم چون هیچوقت نتونستم انقدر بهش نزدیک بشم، موقع برداشتن غذا یهو چنگالم افتاد و خم شدم تا برش دارم که یهو دیدم حاج قاسم جنتلمن من زود تر برداشت و ازم پرسید«خوبی؟» من با صدای لرزانم گفنم آ-آره و چنگال خودش رو بهم داد و گفت«این تمیزه میتونی از این استفاده کنی» قند توی دلم اب شده بود ولی نمیتونستم هیچ چیزی بگم اخه مرد به این جنتلمنی؟ ای کاش میتونستم اون خورشت قیمه‌ی کنارش لبش رو بخورم… نفس عمیقی کشیدم و توی دلم گفتم اروم باش ابی تو باید خودت رو کنترل کنی.. ادامه دادم به غذا خوردن که حاج قاسم هی برام چیز های متنوع میذاشت توی بشقابم، اخه این مرد چه قدر به فکر هست؟ این مرد واقعا شوهر ایده‌ال منه… تمام حواسش به من هست اخرای شام بود که یهو حاج قاسم من بلند شد و رفت بعد از پنج دقیقه وقتی دیدم نیومد رفتم ببینم کجاست تمام اطراف را گشتم ولی نتونستم پیداش کنم…رفتم توی حیاط تا ببینم شاید اونجا باشه کنار باغچه به دیوار تکیه داده بود و توی فکر بود، به ارومی و با لبخندی ملیح رفتم به سمتش و گفتم «حالت خوبه حاج اقا؟» گفت «یکم ذهنم درگیره تو اینجا چیکار داری؟» با استرس گفتم م-من دیدم نیستی نگرانت شدم خواستم ببینم خوبی یا نه که الان دیدم حالت خوبه پس بهتره که برگردم و مزاحمت نشم، سریع برگشتم و اومدم که برم ناگهان دستم رو گرفت و من رو سمت خودش کشید و……….
Show all...
بچها فردا رود بازه؟
Show all...
شوخیه دیگه؟😀
Show all...
یعنی چی کنکورم عقب میوفته؟!
Show all...
کار و زندگی دارم
Show all...
نه توروخدا تعطیل نکنن
Show all...