ترجمههای دنریـس✨
❄مُعامِلهای با پادِشاه اِلف ها☀ (جلد اول مجموعه ازدواج جادویی) ارتباط با مترجم: @keynilebot
Show more1 866
Subscribers
-724 hours
-97 days
-3730 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
#پارت_۲۸۴
یک پیشبند برزنتی دور کمر باریکش بسته بود که یک سری لکه های قدیمی و جدید روش ریخته شده بودن.شلوار مشکی تنگی زیر اون پیشبند پنهون شده بود.رشته هایی از تار موهاشو که زیر چونه و گردنش قرار داشتن و رها کرده بود.چونهامو کف دستم میزارم و حرکاتش و تماشا میکنم.
اون برازنده،مردد و بی ریا بود.بلافاصله متوجه شدم که آروم شدم.اون نمونه یک مرد کامل بود.پیشونی اون اینبار بخاطر سنگینی تاج آهنی توهم نرفته بود،اینبار بخاطر تمرکز روی کارش بود.چشم های الداس مصمم و مشتاق بودن.اما لبخند کوچیکی که رو لباش داشت،نشون میداد که هر چرخش و تکون دادن کاردک به وجدش میاره.
تقریباً غیرممکن بود که فکر کنید این همون مرد سفت و سختی بود که هفته ها پیش،برای اولین بار اونو تو معبد دیدم.و به خودم یادآوری میکنم که اون شوهر من بود.این باعث میشه جوره دیگهایی بهش نگاه کنم.من همیشه میدونستم که اون خوشتیپه.همونطور که به ندرت به خودم اجازه میدادم بخاطرش قدردان باشم.جذابیت اون تو خیلی چیزها منو خلع سلاح کرده بود.اما اینکه به خودم اجازه بدم به عنوان همسر ازش قدردانی کنم،رونهام و منقبض میکرد.
بعضی از زن ها خودشونو میکشتن تا با اون باشن.اونوقت من میخواستم ازش فرار کنم.برای داشتن همهی اینا،خودمو سرزنش میکنم.انگار آشفتگیم و حس کرد.چون با اون چشم های آبی خیره کنندهاش بهم نگاه کرد و از دیدنم یکه خورد.سعی میکنم لبخندی بزنم و بی تفاوت از پله ها پایین میرم،انگار نه انگار که بی شرمانه تو دلم مشغول دید زدنش بودم.
_صبح بخیر.
_صبح بخیر.چطور خوابیدی؟
_خیلی خوب.حق با ملکه های گذشته بود؛این مکان بعد از تحمل تخت سکویا به طرز شگفت انگیزی نیروبخشه.
👍 16❤ 6
10700
#پارت_۲۸۳
سپیدهدم بود و هوا شفاف و پرطراوت بود و از پنجره کوچیک طبقه دوم روبروی تخت من بهم چشمک میزد.غلت میخورم و پتو رو از خودم دور میکنم.سرم یکم نبض میزد.احتمالاً دیشب زیاد از شراب الف ها خورده بودم.فکر کنم موقع حرف زدن مست شدم.ولی الان میدونم که فقط یکم مست بودم.متاسفانه،برعکس قبل،هیچ بوسهای در کار نبود.
چشمامو باز میکنم و به یاد میارم که کجا هستم.این اتاق خاطراتی از اتاق زیرشیروانی من تو خونمون و برام یادآوری میکرد.از چوب کف اتاق و دیوارها،و گرد و غباری که توی هوا معلق بود،درست مثل وقتی که پری ها رو اینجوری تصور میکردم.همیشه به خاطر پنج دقیقه دیگه خوابیدن،التماس میکردم.
خوابیدن تو اون پنج دقیقه خیلی لذت بخش بود.من اون روزها کارهایی داشتم.ماهیگیرایی بودن که قبل از رفتن به دریا برای صبح،به اینجا میومدن و یک چیزایی برای خودشون و خانوادهاشون برمیداشتن.من میدونستم که مشتری چه زمانی میومد و همیشه باید در طول روز برای ورود غافلگیرکنندهاشون آماده میشدم.حالا... مطمئن نبودم که قراره کجا باشم.تخت سکویا؟ کپتون؟ پیش الداس؟ عدم اطمینانم باعث خجالتم شده بود.
من به خوبی میدونستم که به کجا تعلق دارم؛همیشه میدونستم.وظیفهای که همیشه بهش اعتماد داشتم راهنماییم میکرد.خیلیها برام فداکاری کرده بودن.. دوستام،خانوادهام،همهی کپتون.هر تردیدی درست مثل خیانت بود.
به آرومی به قلبم التماس میکنم:«این کارو نکن.»کف دستامو روی چشمام فشار میدم تا ستاره ها رو ببینم.من هیچکدوم از اینا رو نمیخواستم.ولی حالا... بخشی از من نمیخواست همه چیز و رها کنه.
نیمی از قلبم مثل تخت سکویا تو اینجا ریشه کرده بود.چیزهای زیادی از این دنیا وجود داشت که من باید میدیدمشون و کشفشون میکردم.خیلی جادو وجود داشت که اگه جرات میکردم،ازشون لذت میبردم.صدای جلز و ولز چیزی و میشنوم که روی یک ماهیتابه داغ بود و دستمو پایین میارم.وقتی بوی بیکن به دماغم میخوره،شکمم به قار و قور میوفته و از تخت پایین میام.
اگه میخوام خودمو سرزنش کنم،میتونم این کار و با یک شکم پُر انجام بدم.ردای ابریشمیم و دور خودم میپیچم و پاورچین پاورچین از پله ها پایین میرم.میدونستم که خونه برای بودن خدمتکار کوچیک بود.و حتی میدونستم که الداس گفته بود از آشپزی لذت میبره.اما در واقع یک چیزه مسحور کنندهای درمورد دیدن مردی که تو آشپزخونه کار میکرد،وجود داشت.پیراهن سادهی نازکی تنش بود که گردن پهن و استخون های ترقوهاش و به خوبی نشون میداد.لباسش آستین های بلندی داشت که اونارو بالا زده بود.
❤ 26👍 1👌 1
19800
#پارت_۲۸۲
اون پوزخندی میزنه و من خندم میگیره.
_منصافه است.یکی میتونه اندازه بقیه عجیب باشه.هرچند که فکر کنم انسانها تو این مورد پیروز شدن.
الداس با دهن بسته میخنده و لیوانش و برای به سلامتی گفتن نگه میداره و منم لیوانم و بلند میکنم و کنار لیوان شرابش قرار میدم.
_این دفعه به چه مناسبتی به سلامتی میگیم؟
لحظهای فکر میکنه و میگه:
_برای فردا.
_مگه فردا چه اتفاقی قراره بیوفته؟
_همه چی.ممکنه فردا همهی احتمالات و در نظر بگیریم.و اونقدر جسور و حریص باشیم که اونارو برای خودمون برداریم.
این به سلامتی نسبت به دفعه قبلی صمیمانهتر بود و من با خوشحالی لیوانم و بهش میکوبم.شراب از لبهای گرمم وارد معدم میشه و گرما رو تو شکمم احساس میکنم.الداس از پشت لیوانش لبخند موذیانهای بهم میزنه.برای اولین بار بعد از اومدنم به میدزکیپ،متوجه میشم که دلم نمیخواد جایی به جزء اینجا باشم.
❤ 21👍 4👌 1
27100
#پارت_۲۸۱
_شاید بخاطره این که ما زمان زیادی نداریم.
درحالیکه بطری و کنار لیوان میزاره،بهم نگاه میکنه.ناامیدی تو چشماش موج میزد.من نگاه مردی و میدیدم که یک چیزی میخواست.اما هیچوقت فکر نمیکردم که بدنم همچین واکنشی به این نگاه نشون بده.آتیش گرفته بودم،گرما سریعتر از بطری شراب وارد معدم شده بود.هر قسمت از وجودم اونقدر حساس شده بود که بیشتر اوقات باید لباسم و عوض میکردم.
_تو...
گلوم و صاف میکنم:
_تو با آلیس اومدی اینجا؟
همونطور که لیوان و ازش میگیرم،سعی میکنم موضوع و عوض کنم.شرابی که توی لیوان بود به رنگ آلوچه بود که وقتی لیوانم و کج میکردم انگار توی هوای گرگ و میش میچرخید.نمیدونم یک انسان عادی اونو بدشگون میدونه یا نه.نمیدونم باید این کار و بکنم یا نه.به جاش،حسابی شیفتهاش شده بودم.
از کدوم انگور برای درست کردن این شراب استفاده میکردن؟ از چه میوه های دیگهایی استفاده کرده بودن؟ چه فرایندی به اون این رنگ جادویی و میداد؟ وقتی میفهمم اونقدر تو میدزکیپ نمیمونم که سطح این دنیای جادویی و برسی کنم،دچار پشیمونی شدیدی میشم.
_البته،هرچند وقت یکبار اجازهاشو داشتم.این یکی از معدود دفعاتی از انزوا بود که بهم تعلق داشت.
_من هنوز نمیفهمم... چرا الف ها اصرار دارن یک مرد جوون و چون فقط یک وارثه زندانی کنن؟
خیلی ناعادلانه بنظر میرسید.
_دلیل های منطقی وجود داره،مثل حفاظت یا اطمینان از اینکه خودشو تو دردسر نندازه.به احتمال زیاد به این دلیل بوده که همیشه همینطور بوده و هر دلیلی که در ابتدا وجود داشته با گذر زمان از بین رفته.
الداس با بیخیالی شونههاشو بالا میندازه،اما من زخمهایی که تو این سالها بخاطره تنهایی روی روحش باقی مونده بود و میبینم.رفتارش،چهرهاش،تردید و بی دست و پا بودنش تو نحوه برخورد با کسی که تازه وارد دنیاش شده بود.
_درست مثل الف هایی که کارهای پدر و مادرشون و دنبال میکنن؟
به ویلو و رینی اشاره میکنم.
_انسان ها خودشون به اندازه کافی آداب و رسوم عجیب و غریبی دارن.من شنیدم که شما صرف نظر از چیزی که والدینتون میخوان میتونید کاری که میخواید و انجام بدید و در موردش مطالعه کنید و رویاهای خودتونو داشته باشید.به نظر کمی خودخواهانه میاد،مگه نه؟
❤ 28👍 3👌 1
43500
#پارت_۲۸٠
اعتراف میکنم:
_هنوز یکم خستهام.
روزها که میخوابیدم تموم شب و بیدار میموندم.
_بخاطر همین اینجاییم،تا بتونی استراحت کنی.ملکه های گذشته میگن که اینجا مکان خوبی برای احیا کردن قدرتشون بوده.
_مطمئنم که همینطوره.اما فکر نکنم بتونم به اندازه کافی ذهنم و برای خوابیدن آروم کنم.
افکارم هنوز روی خودم و الداس متمرکز شده بودن،اینجا،یک مکان زیبا،باهم،تنها... با یک تخت.
_پس شاید یک شراب گیلاس قبل از خواب برای آروم شدن ذهنت بهت کمک کنه؟
الداس به سمت آشپزخونه میره.
_شراب نه،نظرت درمورد میانگبین* چیه؟
از جام بلند میشم،آرنجم و روی یک تخت فرسوده مخصوص تیکه کردن گوشت میزارم و به پیشخوان تکیه میدم.برای یک لحظه مجذوب الداس میشم که آستیناش و تا آرنجش بالا میزنه و ساعد عضلانیش و زیر اون قرار میده.
_میانگبین و پری ها درست میکنن.الفهام شراب و میسازن.و این یک جرمه که تو هنوز اونو امتحان نکردی.
الداس چشمکی بهم میزنه.چشمک.. من باید رو یکی از چهارپایه ها بشینم تا از شوک روی زمین نیوفتادم.این همون پادشاه الفیِ که چند هفته پیش باهاش آشنا شدم؟ اون مرد سرد رفته بود و به جاش یک مرد باشکوه ایستاده بود.امیدوارم همینطوری بمونه.من با شوخی میپرسم:
_خب،این تقصیره کیه؟
_با این حال،میتونی تقصیرهای زیادی و به پای من بندازی.من یک عمر نیاز دارم تا اشتباهات قبلی خودم علیه تورو جبران کنم.
اما حرف ناگفتهاشوو میشنوم که میگه فقط چند هفته وقت دارم.الداس یک بطری شراب خاک گرفته رو از قفسه بیرون میاره.با چابکی از آشپزخونه بیرون میره.اون دقیقاً میدونه که دربازکن کجاست.به آرومی دَر شراب و باز میکنه،انگار که صدبار این کار و انجام داده بود.نگاهی بهش میندازم و میگم:
_انتظار نداشتم که یک پادشاه انقدر... تو آشپزخونه طبیعی بنظر برسه.
_حتی پادشاهانم سرگرمیهای خودشونو دارن.
الداس با سخاوتمندی مشغول ریختن میشه و میگه:
_آلیس یک سرآشپز فوق العاده بود.از اون یاد گرفتم.
انبوهی از یادداشتهاش مربوط به آشپزی و تو دست نوشتههاش و به یاد داشتم.
_با این حال،وقتی من چند هفته پیش ازت پرسیدم که غذاها رو خودت پختی،خیلی ناراحت بنظر میرسیدی.
این همون شامی بود که منو بوسید.تقریباً میتونم لحظهای و ببینم که الداسم همین فکرو میکنه و حرکاتش آهسته میشن،اما با یک مکث کوتاه به سرعت به خودش میاد.
_اون موقع همه چی فرق داشت.
_به نظر میرسه همهچی به سرعت بینمون تغییر میکنه.
___
5.نوعی نوشیدنی الکلی است که از تخمیر محلولی از آب و عسل درست میشود.
👍 20❤ 8👌 1
46900
#پارت_۲۷۹
در و باز میکنم و دوست داشتنیترین کلبهای که تا حالا به چشم دیده بودم و میبینم.شبیه نقاشی های رنگ روغنی بود که من گاهی تو بازارهای لانتون،حومه روستاها میدیدم،اونا نوید دنیایی و میدادن که اکثر مردم هرگز نمیشناختنش.میله هایی روی سقف کشیده شده بودن.قلاب هایی برای خشک کردن گیاهان میدیدم که برای داشتن گل و گیاه التماس میکردن.طبقه پایین یک پله تو مرکزش قرار داشت که فضا رو به دونیم تقسیم کرده بود.
تو سمت چپ آشپزخونهای از گلدون های بزرگ برنجی و کاشی های سرخ رنگ قرار داشت؛تو سمت راست اتاق نشیمن،یک صندلی کنار شومینه قرار داشت.وقتی به طبقه بالا میرم،چوب پلکان به آرومی زیر انگشتام میلغزه.طبقه دوم از طبقه اول کوچیکتر بود و من بلافاصله میبینم که چرا الداس گفت برای دربان جا نیست.این یک اتاق یک نفره بود.با یک تخت یک نفره.
_نظرت چیه؟
درحالیکه پتوی لحاف دوزی شدهی روی تخت و ارزیابی میکردم میگم:
_اینجا فقط یک تخت داره.
اظهار نظر من باعث خندهاش میشه و میگه:
_نگران نباش،من طبقه پایین میخوابم.
اون بی توجه به احساسی ناامیدی که بهم ضربه زده بود،بهم لبخند میزنه.سعی میکنم احساسم و نادیده بگیرم.
_اما،تو نباید...
_وقتی پسر بچه بودم و به دیدن آلیس میرفتم روی کاناپه میخوابیدم.
اون دوباره از پله ها پایین میره.همونطور که دنبالش میرم،متوجه میشم که کیف و چمدون های اضافی به اینجا اورده شدن و وسایل اون،گوشه اتاق نشیمن گذاشته شده بودن.
_اما تو دیگه یک پسر بچه نیستی.
_با این وجود،من هنوز روی کاناپهی تو میخوابم.
فکرم به سمت کاناپهام میره.
_من ازت نخواستم که این کار و بکنی.
_تو بعد از تخت سکویا خیلی ضعیف بودی و من نگرانت بودم.اگه چیزی لازم داشتی چی؟ اگه تخت سکویا از اون چیزی که فکر میکردیم ازت نیروی بیشتری گرفته بود چی؟
جوابی نمیدم،مخصوصاً بعد از اولین باری که روی تخت نشستم.
_نیازی نبود ازم بخوای تا مراقبت باشم.من باید تموم این مدت کاره بهتری انجام میدادم.
_من هیچوقت ازت تشکر نکردم.
_هیچوقت لازم نبود ازم تشکر کنی.
به هرحال اصرار میکنم:
_ممنون.
_خواهش میکنم.
لبخندی که روی لباش ظاهر میشه کوتاه و گرم بود.به سمت دری که پشت کلبه بود نگاه میکنه و میگه:
_متاسفانه،من فکر کنم تو روز بیشتر چشمگیر باشه.میخوای یک نگاهی بندازیم؟
❤ 24👍 5🔥 1👌 1
39600
#پارت_۲۷۸
کالسکه تو راس خط یک زاویه قوسی پارک شده بود.پرچین های بلندی دور و اطراف و کنار حاشیه چیزی که من فکر میکردم یک زمین باید باشه قرار داشتن.اون از یک طرف به جاده پر از درخت منتهی میشد.
مقابل ما یک کلبه عجیب و غریب قرار داشت.یک سقف کاهگلی سالم داشت با ایوان پهنی که به تازگی شن و ماسه کاری و رنگ آمیزی شده بود.همون حسی و داشت که تو اواسط تابستون؛نگهبانان قبل از مراسم،دستی به معبد میکشیدن.الداس میگه:
_اینجا ماله تواه.
و منو به جلو راهنمایی میکنه.وقتی دور میشیم،دربان رو صندلی کالسکهچی میشینه و بعد مهمیزی به اسب ها میزنه و اونا رو به کالسکه میبنده.الداس به سوال نگفتهی من جواب میده:
_یک شهر فقط حدود یک ساعت از اینجا فاصله داره.دربان اونجا میمونه،چون اینجا اتاقی برای اون نیست.
_که اینطور...
نه دربانی.. نه خدمهای.. تنها با الداس وسط تپه های پر و پیچ و خم جنگل های خزنده،تو سایه کوهی که تقریباً منو یاده خونه مینداخت،پناه گرفته بودیم.اون تشویقم میکنه:
_برو.
درحالیکه به سمت ایوان میرفتیم،اون به در اشاره میکنه و میگه:
_به هرحال،اینجا مال تواه.
_تو مدام اینو میگی.
دستمو روی دستیگیره میزارم و ادامه میدم:
_اما منظورت چیه؟
الداس با غرور لبخندی میزنه و میگه:
_اینجا کلبهی ملکه است.سه ملکه قبل از تو اینو به عنوان یک فرار خصوصی به اعلیحضرت هدیه داده بودن.به اندازه کافی به کوینار نزدیکه که بشه یک سفر یک روزه رو انجام داد.و اونقدر دور که مثل یک فرار بنظر میرسه.و همونطور که قبلاً گفتم،نیازی نیست برای اومدن به اینجا،از فیدوالک یک پادشاه استفاده کنی.با این حال،من و پادشاههای گذشته اطراف این مکان سدهای محکمی ایجاد کردیم،برای همین با اینکه از قلعه دوره،اما به همون اندازه امنه.
🤩 16❤ 10👍 7👌 1
46000
#پارت_۲۷۷
***
الداس زمزمهوار میگه:
_لوئلا.. لوئلا،ما اینجاییم.
تو یک لحظه خوابم برده بود.با اینکه تخت سکویا خستهام میکرد،به نظر نمیرسید این روزها به اندازه کافی خوابیده باشم.به آرومی پلک میزنم و به تاریکی نزدیک میشم.الداس باید پرده ها رو کشیده باشه،چون الان محکم بسته شده بودن.چیزی که نور به صورت مخفیانه ازش عبور میکرد،کدر و عسلی رنگ شده بود.کپی دست نوشته های الداس روی دامن من بود،که بیشترش و نخونده بودم.و سرم... سریع صاف میشینم و زیرلب میگم:
_متاسفم.
وقتی خوابم برده بود،شقیقمو روی شونهاش گذاشته بودم.الداس لبخند کجی بهم میزنه و میگه:
_چیزی نیست.
این تنها چیزی که اون میگه و اما با این حال سعی میکنم خودم و جمع و جور کنم.ذهنم بهم دستور میده که خودمو کنترل کنم.اما قبلاً فهمیده بودم که قلبم شنونده ضعیفیه.
پادشاه دَر و تکون میده و بازش میکنه.اون اول میره بیرون و بعد به من کمک میکنه.دست سردشو میگیرم،متوجه میشم که لمسش دیگه ناخوشایند و سرد نبود.شاید چیزی در اون تغییر کرده بود.شایدم به جادوش عادت کرده بودم.یا شاید فقط واقعیت اینه که من به انگشتای سرد اون روی پوستم احتیاج داشتم.
_ما کجاییم؟
وقتی میام پایین،شن ها زیر پاهام قرار میگیرن.
👍 19❤ 10👌 1
55200
#پارت_۲۷۶
_و همهی اینا تقصیر منه،مگه نه؟
میخواستم با این جمله حالشو بهتر کنم.اما واکنش تند و خستهاش،باعث میشه به سمت صورتش برگردم تا به چشماش نگاه کنم.وقتی این حرف و زد چه حالتی داشت؟ هرچی که بود،دلم براش تنگ شده بود.من بیش از اندازه روی مناظر تمرکز کرده بودم و حالا الداس از پنجره سمت چپش به بیرون نگاه میکرد.
_خب،این دقیقاً یک وضعیت عادی نیست.
اون اقرار میکنه:
_برای تو نیست.
اون تموم زندگیشو برای این کار آموزش دیده بود.هرچند،که بنظر میرسید برای ملکه انسان بودنم آماده شده بود.
_نه برای من نیست...
آهم و گاز میگیرم و از پنجره بیرون و نگاه میکنم.اگه تخت سکویا برای کشتن من تلاش نمیکرد.اگه فقط تو خط پایان سلسله هزارسالهی ملکه ها نبودم.اگه فقط قویتر،یا آمادهتر بودم،یا اگه مثل بقیه از سن جوونی برای ملکه شدن تعلیم میدیدم.. با صدای بلندی زمزمه میکنم:
_کاش همهچی فرق میکرد.
قصدم این نبود که اون بشنوه.اما با اون گوشهای بلندش،باید میدونستم که غیرممکنه.الداس درست به همون نرمی میگه:
_نمیدونم.
من باید زور میزدم تا صدای اونو از غژغژ کالسکه تشخیص بدم.
_تو نمیدونی؟
بهش نگاه میکنم،اما اون هنوز نگاهش سمت پنجره بود.
_اگه اوضاع فرق میکرد،تو اینجا نبودی.
بالاخره بهم نگاه میکنه.چشم های یخیش حالا مثل جویبارهای آب گرم زیره درختان سکویای اطراف معبد که توشون شنا میکردم شده بودن،گرم و مجذوب کننده.
_من فهمیدم دقیقاً همون زنی که هستی و دوست دارم.نمیخوام حتی یک چیز و درونت تغییر بدم.
من نمیدونم باید به این جواب چه واکنشی نشون بدم.واقعاً نمیدونستم.نگاهم و ازش برمیدارم و به پنجره نگاه میکنم.الداس به سمت دفترچهاش برمیگرده.و تو سکوت از کالسکه تشکر میکنم که بخاطر این سر و صدا،صدای تپش قلب منو پنهان کرده بود.
❤ 31🔥 2👍 1
60200
#پارت_۲۷۵
_باور میکنم.
وقتی حواسم به منظره پر و پیچ خم پرت میشه،صورتم شروع به سرد شدن میکنه.مزارع با خونه های روستایی که بینشون قرار داشتن،مقابل علفزارها صف کشیده بودن.در دور دست،میتونستم تپه ها رو که به دامنه کوهها منتهی میشدن و ببینم.سایه کمرنگی از یک حفاظ در بالای یکی از اونا دیده میشد.الداس ادامه میده:
_پدرم منو تحت تاثیر قرار داده بود که افکارمو تو یک دفتر فهرست بندی کنم.من دست نوشته های پادشاهان و با ملکه ها مقایسه کردم تا ببینم میتونم برای تحقیقمون چیزه مهمی پیدا کنم یا نه.
تحقیقات ما.. دیگه فقط ماله من نبود.دیگه نه.. اون واقعاً به این ماموریت متعهد شده بود.از داخل گونههامو گاز میگیرم و قبل از اینکه با دلم حرف بزنم،صبر میکنم.
_خب،پس چیزی که شنیدم این بود که تو منو دست انداختی؟
دوباره میخنده.تا حالا ندیده بودم الداس انقدر بخنده.همونطور که قلعه خاکستری و توخالی پشت سرمون کوچیک میشد،به نظر میرسید خلا تو سینهاش،گودال سرد و تلخی که من تو روزی که برای اولین بار ملاقاتش کردم و نتونستم ازش عبور کنم،از بین رفته بود.
_بله،لوئلا.من تورو دست انداخته بودم.بعد از اون همه چیزی که بهت دادم فکر کردم این تفریح خوبیه که یک چیزی و ازت دریغ کنم.
_میدونستم.
رو صندلیم جابهجا میشم و سعی میکنم با این تکون های کالکسه که داشتن منو تو بغل الداس مینداختن،جای راحتتری پیدا کنم. آهسته میپرسم:
_چرا همهچی بهم دادی؟
_هوم؟
قلم الداس میایسته.تعجب میکنم که اون چطور میتونست با این تکون خوردن های کالکسه چیزی بنویسه.
_من هیچوقت انتظار نداشتم که تو شوهر دلسوزی باشی.
❤ 26👌 2👍 1
45300
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.