جان من است خنده ی شیرین تو💜
م.طاهری جان من است خنده ی شیرین تو : آنلاین پارت گذاری : از شنبه تا پنجشنبه به جز تعطیلات رسمی راه ارتباط با نویسنده : https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1041015-ydome9P ❌️این رمان چاپ می شود و هرگونه کپی پیگیری قانونی دارد❌️
Show more43 105
Subscribers
-21824 hours
-5317 days
+1 97030 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
مبلغ عضویت وی ای پی 45000 تومان است... اونجا پارت #پارت_1116 هستیم و کلی اتفاق زیبا و هیجانی افتاده که شما سال بعد بهشون می رسید😎🙈 پارتگذاری وی ای پی کاملا منظمه و از این بابت می تونید شات رضایت هم بگیرید...پس خلاصه بی هیچ نگرانی می تونید عضو شید و بدون تبلیغات ازاردهنده لذت ببرید😋🔥 در صورت تمایل از مبلغ رو به شماره کارت
6037 9981 9441 7704
خاتون.غ| بانک ملی
واریز و فیش رو برای این ایدی بفرستید
@Asaaalak
❌استفاده کنید تا دوباره بسته نشده
👍 1
3 01100
Repost from N/a
روی تنش خیمه زدم و پج پج وار لب زدم:
-ببوسمت؟
نگاهم نمیکرد، خیره شده بود به بازوی برهنهام.
مثل خودم آرام جواب داد:
-برام فرقی نداره، دوست داری ببوس...
این همه سردی میانمان به طرز عجیبی ترسناک بود.
دقیقاً حس و حالی هم سطح با او داشتم.
بدون هیچ اشتیاقی برای بوسیدن و عشق بازی.
گرفتار شده در اجباری که خودم با دست های خودم ساختمش و حق بیرون آمدن از آن را نداشتم.
باید امشب تا تهش را میرفتم. نباید اراده ام را چیزی میلرزاند.
نه بی حسیمیانمان، نه حس گند و ناراحتی که فضا را پر کرده بود.
چانهاش را با نوک انگشت کمی چرخاندم تا مجبور شود به چشمانم زل بزند.
نگاهم را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم. تلاشش برای بی تفاوت بودن ستودنی بود اما حیف که از پس چشمان غمگینش برنمیآمد.
خواستم از خیر چند کلامی که داشت روی زبانم میآمد بگذرم، اما دیگر نخواستم اینقدر نامرد باشم برای اولین بار یک دختر.
خیالم از او راحت بود.... انقدر امارش را از هر هزار طرف دراورده بودم که میدانستم هیچ رابطه ای عاطفه ای با هیچ مردی نداشته.
همانطور که دست هایم رفته رفته برای شکستن مرزها پیشروی میکرد، گفتم:
-اگه اذیت شدی، بهم بگو.
سرتکان داد و اینبار کامل دیگر چشم هایش را بست و باز نکرد.
زمزمه آرامش حال خرابم را خراب تر کرد:
-فقط زود تمومش کن، لطفاً.
در نقطهی بدی به صلحی موقت رسیده بودیم.
شاید فردا باز هم در جواب هر حرف، چیزی از آستینش درمیآورد ولی من دلم میخواست روی سرکشش را حالا نشان دهد.
نهایت تلاشم را برای آرام طی کردن مسیر کردم اما قطرهی اشک سرازیر شده از گوشهی چشمش، از نگاهم دور نماند.
در تمام طول مدت همهی دردش را میان لب های چفت شده و چنگی که به ملحفهی روی تخت میانداخت، خفه کرده بود و جز "آخی" کوچک، آن هم برای یک لحظه، هیچ صدای از او درنیامد.
این دنیا زیادی بد تا میکرد. هم با من، هم با دختری که بدون اینکه اجازه دهد خودش حسی از رهایی جسم را تجربه کند، کنارم زده بود و پاهای برهنهاش را در شکم جمع کرده بود.
چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم و از جایم تکان بخورم.
دست روی ساق پایش گذاشتم و کلافه گفتم:
-اینجور بدتر اذیت میشی، بذار...
حرفم را خواند که میانش پرید و معترض نالید:
-نمیخوام...ولم کن جون عزیزت...نمیخوام به فکر من باشی.
و بلافاصله به ملحفه چنگ آورد و سعی کرد بدنش را با آن بپوشاند.
خیلی سریع شلوارم را پا زدم و دوباره کنارش برگشتم. درد داشت ولی انقدر ساکت و خاموش بود که دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم.
قرار بود کاپ شجاعت بگیرد که انقدر به خودش زجر میداد؟!
دست روی پهلواش گذاشتم و سرم را خم کردم برای دیدن صورتش.
درگیر خودش بود و فارغ از حضور من.
-حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟!
https://t.me/+tI6W4jQxfeAyMWM0
https://t.me/+tI6W4jQxfeAyMWM0
https://t.me/+tI6W4jQxfeAyMWM0
https://t.me/+tI6W4jQxfeAyMWM0
https://t.me/+tI6W4jQxfeAyMWM0
https://t.me/+tI6W4jQxfeAyMWM0
پارت واقعی
👍 3
3 22300
Repost from N/a
بعداز سالها غریبه ای را دیدم که شبیه خاطراتم بود
https://t.me/+_hFyw7iajoI1YjA0
صدای فین فین خانم قدوسی روی اعصابم خط می انداخت ...
به من چه که دوستش عرضه نداشته و سرش کلاه رفته و الان هم زندانه
اشک درشتی از پلک چپش چکید و ادامه داد :
_حسش رو بکن بهترین باشی و اینهمه دست به خیر داشته باشی ...اینهمه به دیگران کمک کنی اونوقت توسط بهترین دوستات به زندان بیفتی
موبایلش رو بیرون کشید و همونطور که به اینستاگرامش سری می زد پیجی رو بالا آورد و روی عکسی زد و به طرفم گرفت :
_این فادیاست همون دوستم ...اون ساختمون پشتی هم یه خونه قدیمیه که تبدیل به یه هتل سنتیش کرده
به عکس سلفی دختر لبخند به لبی که به دوربین خیره شده بود و عمارت قجری بازسازی شده پشت سرش باشکوه به نظر می رسید خیره شدم ....
مثل مسخ شده ها گوشی رو گرفتم و عکس رو جلوی صورتم نگه داشتم باورم نمی شد که یه آدم چقدر می تونه شبیه یار گمشده ی من باشه عکس رو زوم کردم و نگاهم بین چشمهاش جابجا شد انگار کر و لال شده بودم و توضیحات دیگه ی خانم قدوسی رو نمی شنیدم ...انگار دنیا برام تو اون لحظه ایستاده بود ...
ناخودآگاه دستم روی صورتش نشست ...بخدا که خودش بود ...رزا با موهایی تیره تر ...آخه مگه می شد دو نفر اینجوری شبیه هم باشند ؟!...مگه می شد کسی شبیه رزای من تو جایی وسط یزد زندگی کنه ...
به سختی قدرتم رو جمع کردم و لب زدم :
_فا...فامیلی دوستتون چیه
بی درنگ گفت:
_فادیا محتشم
🌺
اسم من فادیاست ...فادیا محتشم ...یه معمار زاده که غیراز معماری هیچ چیز رو دوست نداشت ...با دوستم و شوهرش شراکت کردم و ازم کلاهبرداری کردند و فراری شدند ...من موندم یه بدهی کلان که نمی تونستم پرداخت کنم و به زندان افتادم ....
تا اینکه او پیدا شد ...همون نجات دهنده ...همون کسی که تمام بدهی منو پرداخت و مرا از زندان آزادکرد ....همون کسی که با ورودش تو زندگیم دیگه اون آدم سابق نشدم ...عاشقش شدم
..عاشق نجات دهنده
🌺🌺🌺🌺
👈پارتگذاری منظم ...
👈جدیدترین و متفاوت ترین رمان مریم بوذری
👈جلد ۲ تنهایی
👈پیشنهاد من به شما که از تک تک پارتهاش لذت ببرید
https://t.me/+_hFyw7iajoI1YjA0
🌼🌼🌼كانال رسمى مريم بوذرى (جامانده)🌼🌼🌼
لاحول ولا قوة الا بالله لينك دعوت
https://t.me/+_hFyw7iajoI1YjA0ادمین تبادل وتبلیغ @ADsayehEN
👍 2
1 19200
Repost from N/a
– نذاری دختر پوراندخت آویزونت بشه.
صدای صحبت دو مرد پامو بالای پلّه سست کرد. به جاش گوشم تیز و قلبم تند شد!
– کی؟ دلآرا رو میگین؟
کیانمهر بود و عموش. پشت به من داخل حیاط وایستاده بودند.
– مگه اون زنیکهی نمکنشناس دختر دیگهای هم داره؟
مادرمو زنیکه صدا کرد؟!
– نه خان عمو!
کجا بود اون کیانی که وقتی کسی به من، تو میگفت دهنش رو پر از خون میکرد!
- بهتر! همون یکیام زیادیه! نسل مفسد هر چقدر کمتر باشه جامعه سالمتر میمونه.
مفسد!
کاسهی حلوا نذری توی دستم به لرزه افتاد. مشکل مادرم بود یا من؟
– تا به گوشم رسوندن دوروبر دختره میپلکی، دلم آشوب شد، پا شدم اومدم اینجا از خودت بپرسم.
- نه خان عمو! اشتباه به عرضتون رسوندن!
دوباره کیانمهر!
ایندفعه بلند خندید. قاهقاه… شبیه به صدای خندونش وقتی در گوشم با عشق میگفت: «آخ دلی، دلی… دلیِ من… چجوری دل بردی از من… که وقتی نیستی نفس ندارم من».
- میگن با این پسرعموش فؤاد میره سر کار.
میگن؟ خودم بهش گفتم، همین دیشب.
- همون لات آسوپاس به دردِ دامادیِ پوران و دخترش میخوره!
پیرمرد پوفی کشید.
- پا جای پای مادرش پوران گذاشته! آخه زن رو چه به کابینتسازی!
سرم حسی نداشت پر از وزوز گذشته و حال بود. به دیوار تکیه زدم بلکه سنگینیش کم شه، بدتر شد، صدای نالهی قلب بیچارهم از لای آجرهای خالی میگذشت و توی سرم نبض میزد.
- اگه دختر پوراندخته، حتماً پشت این قصهم یه نقشهای داره.
- بیعّفتایِ خدانشناس! خیال کردن دوباره میتونن اسم و رسم سپهسالارها رو عَلَم دست محل کنن. مگه از روی نعش من رد شن...
- دور از جونت خان عمو!
صدای روضه از داخل خانه میاومد، مدّاح با سوز میخوند و زنها سینه میزدن امّا روضهی منِ خوشخیالِ سیاهبخت همینجا جلوی چشمام بود.
پس فؤاد راست میگفت کیان از سر کینه خامم کرده!
باید خودمو نشون میدادم، باید از خودش میپرسیدم، باید عذرخواهی میکرد، از من نه، از مادرم...
- خلاصه که سفارش نکنم مواظب خودت باش. دختره جوونه، خوشگله، خامت نکنه.
خان عمو که برای خداحافظی شونهی کیان رو فشار میداد، روی پلهی آخر بودم.
- دست شما درد نکنه خان عمو!
دستاشو توی جیبش انداخت و صافتر وایستاد. نیمرخ تهریشدارش حتی توی تاریکی هم جذاب بود!
- یعنی من انقدر ذلیل و بدبخت شدم که خامِ دختری شم که مادرش صیغهٔ بابام بود؟
مادرم؟ مادر من؟ صیغهٔ پدر کیان؟ پدر مردی که تمام بچگیم بودم، دلیل زندگیم، امیدم، عِش…
- دلی! تو اینجایی؟ بیا حاج خانوم دنبالته…
در خونه که باز شد، سرم وحشتزده عقبجلو شد، کاسه از دستم افتاد و هزار تیکه شد، درست مثل قلبم…
- دلی! تو…
سر دو مرد عقب چرخید، کیان با تعجب نگاهم میکرد.
- از کی اینجا بودی؟
صداش چرا میلرزید! مگه براش مهم بود از کی اینجام؟
- با تواَم! میگم از کی اینجا بودی تو؟!
داد زد، بلند و با عصبانیت… پای مردونهای که با تردید طرفم برداشته بود رو میدیدم، از پشت چشمهای تارم که مدام پر و خالی میشد.
- گولم زدی!
اون جلو میاومد و من عقب میرفتم. سرم با ناباوری میجنبید.
- چی میگی! چه دروغی!
- تو گولم زدی؟!
- این دختر چی میگه، کیان؟!
حتی سؤال خان عمو هم پاشو عقب نکشید.
- نمیبخشمت کیان!
اینو گفتم و هقزنان دویدم.
- وایستا دلی! وایستا لامصّب… میگم وایستا…
نموندم، تندتر دویدم، چنگی به دستگیرهی آهنی در حیاط زدم. تا در باز شد...
https://t.me/+1AHTZbAYzZYyNmM0
https://t.me/+1AHTZbAYzZYyNmM0
https://t.me/+1AHTZbAYzZYyNmM0
👍 1
1 19000
Repost from N/a
_زیرِ فرم مدرسهات لباس خواب سکسی پوشیدی؟
دخترای مدرسه ستاره ی هجده ساله رو مسخره میکردن...
ستاره که دکمه ی سومیش کنده شده بود و لباس خوابش مشخص شده بود، لبه های مانتو رو به هم نزدیک کرد و غر زد.
_به تو ربطی نداره! سرت تو کار خودت باشه...
یکی دیگه از دخترا گفت:
_واسه کی میپوشی؟ تو که گفتی دوس پسر نداری.
کل کلاس باهاش لج بودن! چون درسش از همه بهتر بود و خوشگل ترین دختر کلاس بود.
_نکنه بعد از مدرسه میری خراب بازی در میاری که پول در بیاری؟
با حیرت به دختره نگاه کرد، از جا بلند شد و موهای دختره رو چنگ زد.
_به کی میگی خراب اشغال.
دخترک فقط هجده سال داشت... اما به گفته ی حاج باباش، با شهاب آریا... مردی که زنش مُرده بود ازدواج کرد!
مردی که یه بچه ی کوچیک داشت و ستاره بعد از کنکور باید براش مادری میکرد...
شهاب به ستاره اهمیتی نمیداد اما دخترک امروز زیر فرم مدرسه اش لباس خواب سکسی پوشیده بود تا توی ماشین که دنبالش میاد تحریکش کنه!
میخواست با همه ی وجودش شهاب رو سمت خودش بکشه...
و از همه مهم تر! شهاب آریا یکی از دبیر های مدرسه اش بود!
دخترای کلاس دورش جمع شدن و هرکس یه چیزی میگفت.
_داری جنده بازی درمیاری بعد ادای تنگا رو در میاری.
_از اولم معلوم بود این کاره ای با اون سینه های هشتاد و پنجت.
_شبی چقد کار میکنی بیا به داداش منم حال بده.
ستاره بغض کرده بود و موهای دختره رو محکم میکشید، دوستای دختره سر رسیدن و دست ستاره رو جدا کردن... مقنعه رو از سرش کندن و روی میز انداختنش....
هر دو دستش رو گرفتن و دکمه های لباسش رو به زور باز کردن...
یکی از دخترا با خنده و جیغ گفت:
_دبیر داره میاد دبیر داره میاد.
یکی از دخترای چاق کلاس ستاره رو جلوی تخته پرت کرد و داد زد.
_بذاری دبیر هم بیاد ببینه این دختره خرابه! از مدرسه بندازنش بیرون.
ستاره با بدبختی گریه کرد و دستشو جلوی سینه هاش گرفت، لباس خواب توریاش کل سینه هاش رو مشخص میکرد.
یکی دیگه از دخترا داد زد.
_کل مدرسه بفهمن این دختره خیابونیه... الان دبیر هم بیاد ببینش و اخراجش کنن بیشعورو.
با شنیدن صدای دبیر همه سر جاشون نشستن و ستاره لخت وسط کلاس گریه میکرد.
_اینجا چه خبرههه؟؟؟
شهاب آریا بود!
معلم خونسرد و خشکی که حالا شوهر ستاره هم شده بود...
با دیدن ستاره با اون وضعیت با عصبانیت جلو رفت و کتش رو در اورد... روی دوشش انداخت و بازوش رو گرفت و بلندش کرد.
_پرسیدم اینجا چه خبره؟
یکی از دخترا با پررویی گفت:
_ اقا این دختره بعد از مدرسه از این لباسا میپوشه و سوار ماشین پسرا میشه... میگن این کاره ست... بچه ها هم چند روز پیش تو یه سانتافه مشکی دیدنش... ما نمیخوایم باهاش تو یه مدرسه باشیم.
شهاب جلو رفت و رو به روی دختره ایستاد، دستشو بالا برد و سیلی محکمی به دختره زد.
صدای فریادش توی مدرسه پیچید.
_این دختر زنه منه!!! اون ماشین هم ماشین من بوده!
به سمت ستاره چرخید و غرید.
_جای کسی که این بلا رو سر زن من بیاره توی جهنمه! کاری میکنم تک تکتون اخراج بشید!
https://t.me/+wvy_GOYi9oQ2OTRk
https://t.me/+wvy_GOYi9oQ2OTRk
https://t.me/+wvy_GOYi9oQ2OTRk
https://t.me/+wvy_GOYi9oQ2OTRk
https://t.me/+wvy_GOYi9oQ2OTRk
https://t.me/+wvy_GOYi9oQ2OTRk
https://t.me/+wvy_GOYi9oQ2OTRk
شهاب آریا! مردی که زنش فوت شده و حالا خانواده اش دنبال یه عروس سر به زیر میگردن تا برای بچه ی دو سالهاش مادری کنه...
اتفاق هایی میوفته که کوروش مجبور میشه با یکی از دانش آموز های مدرسه ای که توش تدریس میکنه ازدواج میکنه و هیچکس این رو نمیدونه؛ تا اینکه....
کـــــُــــنتربـــــاس🎻🎼
به نام خدا🧿 به قلم: خورشیــــ🌞ـــــد کـــــُــــنتربـــــاس🎻🎼 : بم ترین ساز زهی که در ارکستر سمفونیک نقش بسیار مهمی رو ایفا میکنه... پارت گذاری از شنبه تا پنجشنبه🌼💛
👍 4❤ 1
3 09700
مبلغ عضویت وی ای پی 45000 تومان است... اونجا پارت #پارت_1116 هستیم و کلی اتفاق زیبا و هیجانی افتاده که شما سال بعد بهشون می رسید😎🙈 پارتگذاری وی ای پی کاملا منظمه و از این بابت می تونید شات رضایت هم بگیرید...پس خلاصه بی هیچ نگرانی می تونید عضو شید و بدون تبلیغات ازاردهنده لذت ببرید😋🔥 در صورت تمایل از مبلغ رو به شماره کارت
6037 9981 9441 7704
خاتون.غ| بانک ملی
واریز و فیش رو برای این ایدی بفرستید
@Asaaalak
❌استفاده کنید تا دوباره بسته نشده
👍 1
2 42500
Repost from N/a
بعد از اینکه منو برد محضر گفت برای دیدن حنا باید دوباره محرم بشیم اولین بار بود می اومد اینجا
برای همین با دقت داشت دوربر و نگاه میکرد
تمام حواس منم پیش عروسک دوسالم بود میخواستم بغلش کنم و اونقدر ببوسمش تا سیر بشم ولی چون منو نمیشناخت بغل باباش کِس کرده بود
اومدم دستمو دراز کنم و آروم گونه اش و نوازش کنم که با دیدن لرزش دستام پشیمون شدن و عقب کشیدم
_از کی اینجا زندگی میکنی؟؟
_دو.......دوماهه
_اون شیشه کی شکسته اونوقت؟؟
غیرتش.....چیزی بود که همیشه عاشقش بودم و......نه دیگه نباید باشم
_از اول.....
با دیدن اخمش که هی بیشتر میشد حرفمو خوردم.....
_نبود تازه شده......بچه ها با توپ زدن
_کِی یعنی؟؟
_ولش کن مهم نیست......
لحنشو تند کرد و صداش رفت بالا
_یعنی چی؟؟ نمیگی یه بی همه چیز راحت میتونه دوباره بیاد سراغت و.....
_بابایی دُشنَمه
از خدا خواسته زودتر از محسن من جواب دادم
_گرسنته عروسک خانم.....ماکارونی.....دوست داری؟؟
سرشو تکون داد....منم هول شدم رفتم آشپزخونه بی حواس در قابلمه رو که داغ بود برداشتم که دستم سوخت و از دستم افتاد رو گاز وصدای بلندش دراومد
منتظر همین جرقه بودم که بی هوا
همونجا آوار شدم و دستامو گرفتم جلوی دهنم و آروم هق هقم رو تو خودم خفه کردم
چند دقیقه گذشت که سایه شو دیدم سرمو بلند کردم که داشت با دلسوزی نگام میکرد
خدایا چرا زندگی من به اینجا رسیده؟
رفت سمت غذا یه ذره ماکارونی ریخت توی بشقاب و رو زانو جلوم نشست
_حنا ماکارونی رو با سس دوست داره ببر بده بهش
اشکام و با پشت دستم پاک کردم و سرمو تکون دادم
_ندارم تو خونه......الان........الان میرم براش میخرم
_نمیخواد خودم میرم تو برو پیشش
بلند شد بره که صداش زدم
_م...محسن......ممنون که بچم و آوردی پیشم
با همون لحن جدی و صورت اخم کرده اش گفت
_به خاطره تو نیست امروز میگفت من چرا مامان ندارم بقیه دارن......نمیخوام بچم حسرت بکشه
راست میگه به خاطره من نیست اون ازم متنفره ولی مهم نیست مهم اینه که بچم الان پیش منه
بعد از شام یه ذره یخش آب شده بود
اولین بار بود که تو بغلم خوابش برده بود و من با حسرت نگاش میکردم
_بدش من.....
میخواد ببرتش؟؟
ملتمس گفتم
_میشه بزاری امشب اینجا بمونه؟؟
زل زده بود بهم بعد از مدت ها
چقدر دلم برای اینکه برم تو بغل مردونش تنگ شده.....
دستشو آروم از زیر بدن حنا رد کرد و ازم گرفتش الان میره.....نا امید شدم
_برو براش رختخواب بنداز
فکر کردم اشتباه شنیدم و گیج نگاهش کردم
_میگم جا براش بنداز الان بدخواب میشه....
خندیدنم دست خودم نبود
_الان......الان میارم
سمت کمد رفتم و تشک و پتویی که صاحب خونه چون دیده بود چیزی ندارم روش بخوابم بهم داده بود و پهن کردم
اونم، حنا رو خوابوند و پتو رو کشید روش
به صورت نازش خیره بودم.....بعد از اینکه بره تا صبح بغلش میکنم
_همینه؟!
فهمیدم چی رو میگه
_ آره کنار هم جا میشیم
_شما دوتا که کوچیکید.....من کجا بخوابم؟
چشمام گرد شد
_مگه......مگه توام قراره بمونی؟
_واقعا فکر کردی دخترمو میذارم اینجا اونم با این وضع؟؟
با سر به شیشه ی شکسته اشاره کرد
حق داره
_خب پس شما بخوابید من باید فردا لباس تحویل بدم هنوز مونده......
رفتم سمت آشپزخونه و پشت کابینت نشستم و اروم اروم شروع کردم به گریه....
چه مرگم شده بود؟؟
الان آروم تر شده بودم
خواستم دوباره برم به حنا سر بزنم که دیدم محسن جمع شده تو خودش
پتو کوچیک بود اونم عادت داره حتما حتی یه ملافه رو خودش بکشه
تنها چیزی که داشتم چادرم بود آروم رفتم سمتش و کشیدم روش
خواستم از کنارش بلند شم که دستمو گرفت و چشماشو باز کرد
_بیا بخواب......
_من.....من کار دارم
_کارت گریه اس؟؟
مگه شنیده.....منکه که آروم بودم.....نکنه دیدتم
_نخوابیده بودی
جوابمو نداد
_بخواب صبح یه فکری به حال خونه میکنم
یعنی چی؟
_با تو نیستم مگه چرا نگاه میکنی؟
_آخه دستمو ول کن
تو تاریکی اتاق که فقط با نور حیاط معلوم بود زل زده بود به چشمام
_همینجا بخواب......
کنار خودش؟؟نمیشه....
_میرم.....اون طرف حنا.....میخوابم
_همینجا.....گفتم
صداش عصبانی بود و نباید باهاش بحث کنم
یه نگاه به حنا انداختم که با دهن نیمه باز نصفه بالش و گرفته بود نیم وجبی
ولی رو زمین میخوابم
پشت کردم بهش و قبل از اینکه سرمو بذارم رو زمین
نرمی یه چیزی.....
دست اون بود
نفسام تند شد
_چیزه.....
دست دیگه ش رفت رو کمرم
_بخواب....
قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون
نمیدونم چقدر گذشت ولی گرمی نفساش رو گوشم حس کردم
چرا انقدر نزدیک شده
_چرا بهم دروغ گفتی
_چی.......چی رو؟؟
_اینکه دوماهه اومدی اینجا ولی صاحب خونت گفت دوساله اینجایی
دستمو مشت کردم و لبمو محکم گاز گرفتم
الان چی دارم بهش بگم؟
_من.....
https://t.me/+HZq8zg5fdss1NGNk
https://t.me/+HZq8zg5fdss1NGNk
👍 1
1 28300
Repost from N/a
عینک آفتابیم و جابه جا کردم و راه افتادم تو بازار
چشمم به برادرزاده فاضل جلوم افتاد
اینجاچیکار میکنه؟ فکر نمیکردم با این همه ثروت و دم و دستگاه پاش و تو بازار دست فروشها بذاره!
یاد دیشب تو عروسی افتادم
چند بار اومد سمتم و با پررویی تمام و با لحن سردی بهم گفت عینکت و بردار! نمیدونم چرا اصرار داشت چشمهام رو ببینه! منم چون از لحن دستوریش اصلاً خوشم نیومد محلش ندادم! کلاً حس خوبی بهش نداشتم! یه جوری بود! مرموز و مغرور بود و زیادی جدی! حتی جرات نداشتم مستقیم تو چشمهای ترسناکش نگاه کنم! از بالا به آدم نگاه میکرد و یه جوری رفتار میکرد انگار مالک دنیاست!
نگاهی به سر تا پاش انداختم
این بار دشداشه پوشیده بود! الحق زیادی خوشتیپ و خوش هیکل بود و همه چی بهش میومد! با اینکه این لباس اصلاً طبق سلیقه من نبود و دلم نمیخواست بابا بپوشه؛ ولی عجیب تو تن اون جذاب بود!
نمیدونم سنگینیه نگاهم رو حس کرد یا چی که روش و برگردوند سمتم
دستپاچه نگاهم رو ازش گرفتم و با دیدن شالها سراسیمه سمتش و یکی و برش داشتم و نگاهی انداختم و از فروشنده قیمتش رو پرسیدم
با شنیدن قیمت سرم سوت کشید
- چه خبره؟
- ابریشم خانوم!
- تخفیف میدین بگیرم!
نگاهی به پشت سرم انداخت
- شما اصلاً لازم نیست پولی پرداخت کنین!
اول فکر کردم داره تعارف میکنه؛ ولی با دیدن چهره مصممش کنجکاو سرم و چرخوندم ببینم نگاهش به کیه
با دیدن برادرزاده فاضل؛ اونم با نگاهی خیره روی خودم تعجب کردم
پشت من چیکار میکنه؟
فروشنده ادامه داد:
- این شال رو مهمون آقا هستین خانوم!
از این کارش اصلاً خوشم نیومد! دلم نمیخواست پول شالم رو اون پرداخت کنه!
خواستم خودم حساب کنم فروشنده قبول نکرد
- حساب شده خانوم!
کلافه پول و گرفتم طرف برادر زاده فاضل که حتی اسمشم نمیدونستم و تا اومدم لب باز کنم روش رو برگردوند و رفت
مات موندم
یعنی چی این رفتارهاش؟
پا تند کردم سمتش و از دهنم در رفت
- هوی آقا؟
از حرکت ایستاد و دستهاش و پشت کمرش قفل کرد و برگشت طرفم
سریع رفتم سمتش و پول و گذاشتم توی جیب لباسش
- احتیاجی به پول و هدیه کسی ندارم!
نگاهش پر ازحیرت و ناباوری شد! انگار به هیچ وجه انتظار همچین واکنشی رو ازم نداشت و فکر میکرد از خدا خواسته پولش و قبول میکنم!
دستش و فرو کرد تو جیبش و پول و درآورد و پرت کرد روی زمین
از این حرکتش حسابی جا خوردم و معنیش و متوجه نشدم
نکنه داره بهم توهین میکنه؟
به هیچ وجه طاقت تحقیر و توهین کسی و نداشتم و بدون اینکه بتونم خودم و کنترل کنم پول و با پام شوت کردم طرفش
- به چه جراتی تحقیرم میکنی؟ فکر کردی کی هستی؟
ابرویی بالا انداخت و بالاخره زبون باز کرد و با لحن یخ و خوفناکش چند کلمهای به عربی گفت
حتی یک کلمهاش رو هم متوجه نشدم؛ اما مشخص بود داره تهدیدم میکنه!
با اینکه یکم از لحنش ترسیدم؛ ولی سعی کردم حرفم و بزنم!
- برای من شاخ و شونه نکش! فهمیدی؟ من حسنام! ساکت نمیشینم هر کاری خواستی انجام بدی!
بر عکس انگار از حرفم خوشش اومده باشه سرش رو کج کرد و نگاهی سوزان و بیپروا به سر تا پام انداخت
- تجاسر!
نه از نگاهش خوشم اومد! نه بازم متوجه حرفش شدم؛ ولی قشنگ معلوم بود داره با نگاهش میخورتم!
بیطاقت اومدم لب باز کنم یه چیزی بارش کنم اومد جلوتر
بوی عطرش مشام رو پر کرد! لعنتی این عطرش نمیدونم چه مارکی بود؛ ولی محشر بود و به طرز جنون آمیزی جذبم میکرد! ناخودآگاه نفس عمیق کشیدم و چشمهام رو بستم و تا اومدم لذت ببرم عینکم از چشمهام کشیده شد
رنگم پرید و فوراً دستهام رو گذاشتم روی چشمهام
پدرام خیلی جدی و با هشدار تاکید کرده بود تو این شهر حق ندارم عینکم و بردارم! یا اجازه بدم هیچ مردی چشمهام و ببینه و حالا این مرد مصمم بود هر طور شده به خواستهاش برسه!
https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk
https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk
https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk
https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk
داستان از روزی شروع شد که پامو برای اولین بار گذاشتم به شهر مادریم و با اولین شوک زندگیم مواجه شدم! یه مرد ثروتمند از بزرگترین و معرفترین طایفه عرب مادربزرگم رو دزدید و باهاش ازدواج کرد! و حالا برادرزاده همین مرد که همه به خوی وحشی و حیوانی میشناسنش و عالم و آدم ازش حساب میبرن من و...
50000