cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

جــــفت شیش🎲

Show more
Advertising posts
18 712
Subscribers
-27824 hours
+1 4667 days
+1 65830 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
👩‍❤️‍💋‍👨 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی 👰‍♀🤵‍♂ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی 🖤جادو سیاه 🕯 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم 💰 رزق و روزی و ثروت ابدی 🔓🔑 راهگشایی و مشگل کشایی 🔮 موکل قابل دیدن با آموزش 🪞 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما  💍 انگشترهای  موکل دار تضمینی 🫀👅 تسخیر قلب و زبان بند قوی 🧞‍♀ احضار هر فردی که مدنظر باشد 🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی  5sh https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
2260Loading...
02
#پارت_۴۸۲
2400Loading...
03
#پارت_۴۸۲
1380Loading...
04
#پارت_۴۸۲
1040Loading...
05
- بابات پیام داده میخواد بکارتت رو چک کنه. با حرفش انگار سطل آب یخ روی سرم خالی شد. بابا حاجی میخواست چیکارم کنه؟ -اصلان چی میگی؟ نگاه مغموم و متاسفش رو بهم دوخت و دست توی جیبش کرد. کت و شلوار سرمه ایش بد به تنش نشسته بود. کجا می خواست بره؟ - نکنه میخوای بری جایی و میخوای قبلش سربه سرم بذاری نه؟ این شوخی خوبی نیست. لباش رو مکید و نزدیکم شد. برای دیدنش سرم رو بلند کردم. - بهم زنگ زد، گفت برات خاستگار پیدا کرده و کافیه باکره باشی تا تورو بهش بده. چشم هام درشت شدن و دست هام رو با استرس توی هم پیچیدم. این شوخی زشتی بود. بابا حاجی من اینکار رو نمیکرد. بابا حاجی من اونقدر از ابروش میترسید که حتی خبر فرار کردن امیرعلی از شب عروسیمون رو هم مخفی کرد. اصلان ادامه داد: - اگه هم نباشی تورو به امیر علی میده. - اون شب عروسی ولم کرد. حالا من رو نمیگیره. - بابات بهش پیشنهاد باغ شمال رو داده عقد کردن تو در برابر اون. دستم رو با حیرت روی دهنم گذاشتم. گریم گرفته بود. نه بابا حاجی این کار رو با من نمیکرد. اون باغ ارث من بود. - گیلا میخوام راستش رو بگی. باکره ای؟ یا قبل ازدواج باهاش... - نه. باهاش نبودم. - پس باید با دوست بابات ازدواج کنی حاج اقا طاهر. عمو طاهر؟ از بابا بزرگ تر بود و دخترش هم کلاسیم بود. من زن اون نمیشدم. امیر علی هم منو نمیخواست و من حاضر نبودم باغ مال اون بشه. نزدیک اصلان شدم. - اصلان...باهام بخواب. بکارتم رو بگیر حتی شده با انگشتت. نصف باغ رو به اسمت میزنم. با تعجب نگاهم کرد که لب های خیسمو روی لباش گذاشتم و... https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 ❌وقتی شب عروسیش داماد نمیاد دنبالش، یه عمارت پدربزرگش فرار میکنه. جایی که اصلان زندگی‌ میکنه. تا این که احساساتی بینشون شکل میگیره و گیلا خودش رو در اختیار اصلان میذاره. ولی اصلان وقتی میفهمه دلیل فراری بودن گیلا پخش شدن عکس های خصوصیشه...
4051Loading...
06
صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمی‌دونست مادر این بچه کیه! تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد می‌رفت همرو به فلک می‌کشید و حالا من نمی‌دونستم چیکار کنم! در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم: - دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟ نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم: - جانم؟ چی شده چرا این جوری می‌کنی؟ صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام. اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمی‌کردن و بچم نمی‌مرد الان دقیقا چهار ماهش بود. ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟ من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن. احساس می‌کردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک می‌زد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند. - چیکار می‌کنی؟ کی گفته بیای اینجا تو‌ مگه شیر داری؟ ترسیده نگاهش می‌کردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد: - تو‌ یه زنی؟! ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت: - پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت ازین مرد می‌ترسیدم با ترس لب زدم: - شما برید من من... غرید: - یالا... شیرش بده به اجبار  لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد: - کن فکر می‌کردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟ لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی سرم دیگه بیشتر از این خم نمی‌شد: - نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد. بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید: - واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت: - حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟ بدنم یخ بود می‌تونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم... ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم... - هیششش... فقط می‌خوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟ حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو‌ بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت: - تو منو سیر منو با این تورو.... و با پایان حرفش‌‌‌‌..... ادامش👇🏻😈 لینک چنل https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
1540Loading...
07
- اینه؟! چند سالشه؟ پریود مریود میشه؟ نعیم دنده عوض کرد: - بله رئیس! هنرستان موسیقی درس می‌خونه! پس شونزده، هیفده سالیش میشه! احتمالاً بالغه! نگاهم را بی‌توجه از دخترکِ دست و دهان بسته گرفتم. با صدایی آرام‌تر کلماتم را ادا کردم: - از کس و کارش چی فهمیدی؟! - تک دختره و عزیز کرده! خونواده‌دار! ولی بختیار خان گفت به این چیزاش کاریش نداشته باشید. انگار فکر همه‌جاش کرده! ناخودآگاه اخم کردم. هیچ سر از کارهای "خان‌آقا" در نمی‌آوردم. بی‌حوصله لب باز کردم: - به محضِ اینکه رسیدیم بده خدیجه چِکِش کنه! - رو چِشَم رئیس! تر تمیز، ترگل ورگل، لباس نو کرده میگم تحویلش بده! صدایش را صاف کرد و ادامه داد: - ‌ذبیح گفت یه دکتر زنانِ خبره پیدا کن! خان‌آقا گفته باید مطمئن شیم باکره‌ست. مکثی کرد و آرام‌تر پرسید: - دوست پسر داره‌ها! اگه نبود چی رئیس؟ کلافه نخِ سیگاری آتش زدم: - اونو خان‌آقا تصمیم می‌گیره. نعیم سرعتش را بیشتر کرد. کامی از سیگار گرفتم و شیشه‌ی سمتِ خود را پائین دادم. - به خدیجه می‌سپاری این چند وقت خوب باید تقویت بشه! مولتی ویتامین، گرمیجات چه می‌دونم...! - اونم به چشم. امر دیگه؟ - آزمایش، سونو، هر کوفتی لازمه ازش بگیرن! مسخره‌ی پدرش نباشیم، کیست و تنبلی و تخمدان و زیگیل میگیل داشته باشه... به عقب برگشتم و کمی بیشتر و دقیق‌تر نگاهش کردم. خودش بود. دختر شانزده، هفده ساله‌ای که قرار بود بشود صیغه‌ی بختیار خانِ جهان گیری شصت و سه ساله! به چشمانش با دقت خیره ماندم. چهره‌اش معصوم بود و چشمانش گیرا! اما سراسر دلهره و ترس! متفکر، کامی دیگر از سیگارم گرفتم. - اسمش چی بود؟ - گُلرو!...گُلرو سعادت! سعادت؟! بَه! عجب سعادتی! نگاهم پائین رفت و روی دستانش ماند. خون جمع شده بود! - اینجوری هوش و حواستون پِیِشه؟ تا شبِ حجله رو تنش یه خراشم حتی نباس بیوفته! شُل کن اون طناب دورِ دستشو! میثاق، آن پشت همانطور که دستور را اطاعت می‌کرد نیشش باز شد: - چشم خان‌عمو! شما دستور بده! حالا واسه کی لقمه گرفته بختیار خان این دوشیزه تَر و تازه رو؟! نگاه تیزم را که دید نیشش را بست. - لقمه‌ی تو یکی نیست بچه. به دلت صابون نزن. مثلِ همیشه بی‌فکر و رو هوا حرفی پراند: - نکنه خود خان‌آقا می‌خوادش؟! سکوتم را که دید، جا خورده خندید: - زکی! گیر آوردی ما رو عمو؟ خان‌آقا دختر دبیرستانی می‌خواد چیکار؟! - میثاق! نامش را خوانده و آنی نگاهش کردم تا بساطِ یاوه‌گویی‌هایش را جمع کند. دخترک مثل گنجشک سرما زده خودش را جمع کرد. از حرف‌هایی که شنیده بود می‌لرزید و از ترس داشت دل دل می‌زد. میثاق که هیچوقت آرام و قرارش نمی‌گرفت، پشت دستش را نوازش‌وار به گونه‌‌ی دخترک کشید و او را توی بغل برد. - ای‌جون! چشاش چه زودی اشکی میشه! دل دل نزن عروسک! من اینجام! دخترک خودش را بیشتر جمع کرد. انگار که حتی از کوچکترین تماسی، انزجار داشت. میثاق ادامه داد: حتی قَلبشم داره عین گنجیشک تند تند می‌زنه! دِ آروم بگیر جوجه رنگی! بغض دخترک که ترکید، باز صدای من هم بلند شد: - دلت می‌خواد باقیِ راهو پیاده بیای. نه؟ این بار دیگر دست و پایش را جمع کرد: - شرمنده عمو! به خدا خواستم یکم فقط آرومش کنم! نعیم را مخاطب قرار دادم: - بزن تو خاکی جامو با میثاق عوض کنم. - به چشم رئیس! از درب شاگرد پیاده شدم و میثاق که پیاده شد، جای او نشستم. نگاهم روی چشمان خیسِ دخترک ماند. دستم را که سمتِ صورتش بردم، خواست خود را عقب بکشد که چانه‌اش را محکم با دو انگشت گرفتم. - دخترِ خوبی باش! چموش بازی در نیاری دهنتو باز می‌کنم. به فکر خانواده‌ت باش. نمی‌خوای که بلایی سرشون بیاد. مگه نه؟! ناچار و با ترس، آرام به اطاعت سر تکان داد. - حالا شد! به خوش‌قولی چسب را از روی دهانش را کشیدم. آب دهانش را قورت داد و با التماس به چشمانم زل زد و آرام لب باز کرد: ب...بابام! سرم را تا بیخ گوشش نزدیک کردم و آرام توی گوشش زمزمه کردم: - بابایی در کار نیست دختر جون! از این به بعد فقط منم! بُرزو! https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk .
3922Loading...
08
من اولیا پدر و مادر این دخترو می‌خوام آقای ناصری یک کلام ختم کلام! تا اون موقع این دختر حق نداره بیاد مدرسه با گریه به امیر، وکیل حسام نگاه کردم که با اخم گفت: - نمیشه کارتون قانونی نیست من به عنوان وکیل اولیا این دختر این جا هستم تا رسیدگی کنم به مساعل مدیرمون چشم هایش رو بست: - قانون هر چی میخواد باشه مدرسه ی من قانون خودشو داره این تو مدرسه پیچیده معشوقه داره الآنم که کل گردنش کبود مشخص رابطه داره نالیدم: - خانوم من که درسم خوبه به کسی کاری ندارم آخه بدون این که نگاهم کنه جواب داد: -این مدرسه کم مدرسه ای نیست که این شکلی با گردن کبود پاشی بیای دخترجون مدرسه دخترونست نه زنونه اگه زنی باید بری مدرسه شبونه... حالام بیرون با گریه سمت میزش رفتم تا التماس کنم اما امیر که هم وکیل و هم دوست امیر بود غرید: - ازتون شکایت شد می‌فهمید یه من ماست چقدر کره داره یادتون رفته ولی‌دم‌همین دختر چجوری به مدرسه کمک مالی کرده؟ - آقای محترم مدرسه ی من قانون داره با پول خریداری نمیشه! گفتم بیرون و امیر بود که با سر به خروجی اشاره کرد. از مدرسه با گریه بیرون زدم و تو ماشین امیر نشستم که شروع کرد غر زدن: - زنیکه امل عصاب خورد کن - چی میشه حالا؟ مدیر فهمیده پرونده همش دروغ منم که کسو کار ندارم - تهش میری شبانه آبغوره نداره وا رفته گریه هام بیشتر شد، تنها شانس قبولی من تو کنکور همین مدرسه بود! - میشه زنگ بزنی به حسام؟ ترو خدا پوفی کشید که با عجز نگاهش کردم و مجبور شد تماس بر قرار کنه و همین که امیر الویی گفت هق هقم شکست و صداش زدم: - حسام... تعجبش کمی باعث مکث شد: -سوین؟ تویی؟ گریم بیشتر شد: -حسام اخراجم کردن مدیر میگه باید شبونه بخونم من شبونه بخونم کنکور قبول نمیشم دیگه نمیزاری برم دانشگاه خودت گفتی اگه دولتی قبول نشم نمیزاری تورو خدا یه کاری کن من برگردم مدسه همین طور که پشت سر هم حرف میزدم اون از پشت خط ببخشیدی گفت و انگار از وسط جلسه ای بلند شد و گفت: -واس چی اخراجت کردن؟ چه گوهی خوردی؟ الکی آدمو اخراج نمی‌کنن که با خجالت نیم نگاهی به امیر کردم و گفتم: - فهمیده بود من... من زنم گریم باز شدت گرفت، خجالت می‌کشیدم از این که وکیلش بفهمه واسه چی تو خونه حسام و چرا تامینم می‌کنه اما قطعا خود امیرم می‌دونست بین من و امیر چی می‌گذره! و امیر انگار حال منو فهمید که از ماشینش پیاده شد و من دق و دلیمو خالی کردم: -من گوهی نخوردم در اصل تو خوردی وقتی سنمو ندیدی و بهم دست زدی وقتی گریه هامو ندیدی بهم دست زدی -ببر صداتو سلیطه بازیا چیه جلو امیر در میاری سوین اصلا دست زدم که دست زدم بابات تورو به من فروخته بود حقم بود ازین حقیقت تلخ دستمو روی صورتم گذاشتم و فقط زار زدم که غرید: -گریه نکن اون طوری جلو امیر میگم - امیر نیست تو ماشین پیاده شد کمی آروم شد:-گریه نکن... چی جوری فهمید وسط پاتو که معاینه نکرده بفهمه زنی نشستی واس دوستات همه چیو تعریف کردن حتما دیگه - نه داشتم والیبال بازی میکردم تو حیاط گرمم شد مقنعمو درآوردم گردنم و دید کبود آوردم دفتر مجبورم کرد دکمه لباسمو باز کنم سینمم دید کبود همرو دید هق هقی از یادآوری اون صحنه کردم و زنیکه حروم زاده زمزمه ای بود که امیر کرد و به یک باره انگار آتیش گرفت: -دارم میام گوشیو بده امیر یالا داشت میومد؟ به خاطر من؟ https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 صدای مردونه ی بلند در جذبش تو مدرسه می‌پیچید و همه جمع شده بودن دور دفتر: - تو خیلی بیجا کردی دکمه های لباسشو بدون خواسته ی خودش باز کردی، د می‌دونی من کیم؟! می‌دونی مدیر با دیدن حسام راد لال شده بود و ناظم هر کار می‌کرد که اوضاع درست کنه نمی‌شد و چرا دروغ تو دلم قند آب می‌شد. - آقای راد به خدا ما نمی‌دونستیم سوین جون زیر حضانت شما، آروم باشید برمیگرده تو کلاسش - برگرده کلاسش؟ بیچارتون میکنم امیر پرونده ی سوین و بگیر یه شکایت نامم میری می‌نویسی ببینم این خانم به چه حقی دکمه های لباس دختر مردمو باز کرده و با پایان جملش دست منو گرفت و از دفتر کشیدم بیرون، این اولین باری بود تو زندگیم که یکی پشتم درومد بود اما من مات زده بودم و وار رفته چون گفته بود امیر پروندمو بگیره؟ تو ماشینش که نشستیم باز ناخواسته زدم زیر گریه که نچی کرد: - زهرمار زهرمار چه مرگته؟ مدرسه رو به خاطرت رو سرشون آوار کردم با صدام این قدر داد زدم گلوم می‌سوزه واس چی گریه می‌کنی؟ -من گفتم بیا درستش کن بدترش کردی حالا چی جوری کنکور قبول شم احساس کردم لبخند کمرنگی زد: -این خراب شده نه یه خراب شده ی بهتر ثبت نامت میکنم تو نگران کنکورت نباش قبولم نشدی آزاد میخونی با بهت سمتش برگشتم که ادامه داد: -‌تو فقط در اضاش باید یه کار کنی اونم اینه که شبا هر چی گفتم بگی چشم https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
1992Loading...
09
#پارت_۴۸۲ 🍁♠️هَــــرجایـــــــے♠️🍁 به خواست خودم داخل کوچه نرفت. دلم نمیخواستم بخاطر دو سه قدم راه دوباره با کسی بحث کنم. هر جوری که فکرشو میکردم نمی ارزید با این شانسی که با من لج افتاده بود جلوی در خونه بخوام از ماشین رادمهر پیاده بشم. _من نمیفهمم چرا باید مثل مجرما سر کوچه نگه دارم و تو پیاده شی... با صدای رادمهر سرم به سمتش چرخید. گرچه واسه خودمم اینکارا بی معنی بود ولی نمیشد جوانب احتیاط رو نادیده گرفت. پرهام همیشه این موقع ها از سر کار برمیگشت و ممکن بود باهم شاخ به شاخ بشیم و وای که اگه اون منو توی ماشین رادمهر میدید قیامتی به پا میکرد اون سرش ناپیدا... خندیدم و گفتم: _همینکه بدونی نمیخوام دوباره لت و پارت کنن کافیه... ابرویی بالا انداخت و گفت: _بازم جریان اون پسره... اخمی کردم و با تاکید گفتم: _پرهام... _همون...اینم اضافه کنم که دلیل ترست از اون پسره رو هم متوجه نمیشم... کولمو برداشتم و با گذاشتن دستم روی دستگیره زمزمه کردم: _لازم نیس تو بفهمی... تو فقط از من بخاطر ماجرای اون روز ناراحت نباشی کافیه...ناراحت که نیستی؟! کج خندی زد و خیره بهم جواب داد: _تو خودتم زخم خورده ای چرا باید از دستت ناراحت باشم وقتی کاره ای نیستی... هیچ به مذاقم خوش نیومد که سیلی خوردنمو به روم آورد. نمیفهمیدم چه اصراری داشت همش این اتفاق جلوی چشم من باشه و نمیذاشت شده واسه یه ساعت هم فراموشش کنم. نمیدونم شاید هم هیچ قصد و غرضی در کار نبود و من داخل هر حرف دنبال منظور میگشتم. به روی خودم نیاوردم و گفتم: _بازم میگم که من از طرف اون معذرت میخوام... به هر حال نمیخوام دلخوری ای باشه... _نیس تو خیالت راحت... درو باز کردم و قبل از اینکه پیاده بشم گفتم: _فعلا... تنها سرشو برام تکون داد و وقتی پیاده شدم با دستم اشاره کردم بره و اون با تک بوق کوتاهی از اونجا دور شد. نفس راحتی کشیدم. خوب شد اینم به خیر گذشت. چشم از خیابون گرفتم و کوله امو روی دوشم انداختم و قدم زنان به سمت خونه به راه افتادم. یکم که گذشت متوجه ورود ماشین به کوچه شدم ولی اعتنایی نکردمو به راهم ادامه دادم. حین اینکه موازای من حرکت میکرد بوقی زد. از گوشه ی چشم نگاهی سمتش انداختم. رنگ و حتی مدلش واسم آشنا نبود واسه همین فک کردم مزاحمه و با زدن اخمام توی هم به راهم ادامه دادم که مجددا بوق زد. کم مونده بود برسم خونه واسه همین قدمامو تند تر کردم تا هر چه سریع تر از شرش خلاص شم ولی صدای پایین رفتن شیشه به گوشم رسید و وقتی که من منتظر متلک های آزار دهنده بودم صدای آشنایی توی گوشم طنین انداخت: _مگه با تو نیستم؟! وایسادم و چرخیدم سمت صاحب صدا. چشمام روی اونی که داخل ماشین نشسته بود افتاد...هه...ماشین جدید...
4554Loading...
10
🔱Vip هَرجایی🔱 ✨️وی آی پی هَرجایی بیش از 10 ماه جلوتر از چنل اصلیه و رمان اونجا حسابی جلو افتاده و... ✨️اونجا مجموعا هفته ای 12 پارت داریم و پارتها بدون سانسور هستن...🙊 ✨️در پایان ، پی دی اف کامل رمان به اعضای وی آی پی به رایگان داده میشود. برای خوندن پارتهای ممنوعه و هات رمان هَرجایی مبلغ 29.000 تومان به شماره کارت: 5892101391480320 《زمانی فر》 واریز کرده و عکس فیش رو برای ادمین ارسال کنید😉 @Fingoool 🍃                                                                      🍃
4540Loading...
11
با فشار داخلم ارضا شد و آه مردونه‌ای کشید..🔞😱 https://t.me/+Eu5FGZRrdao2ZWQ0 یهو ازم بیرون کشید که جیغی کشیدم و نالیدم: - اما سیروان آب من هنوز نیومده... سرشو بزد بین پاهام، لنگامو هوا داد و خمار گفت: - با زبونم آبتو‌میارم خرگوش کوچولو... پاهامو دور گردنش حلقه کردم و سرشو لاپام فشردم، لیسی به لای پای خیسم زد که از لذت‌‌‌‌...😱🔞🔞 https://t.me/+Eu5FGZRrdao2ZWQ0
1290Loading...
12
با فشار داخلم ارضا شد و آه مردونه‌ای کشید..🔞😱 https://t.me/+Eu5FGZRrdao2ZWQ0 یهو ازم بیرون کشید که جیغی کشیدم و نالیدم: - اما سیروان آب من هنوز نیومده... سرشو بزد بین پاهام، لنگامو هوا داد و خمار گفت: - با زبونم آبتو‌میارم خرگوش کوچولو... پاهامو دور گردنش حلقه کردم و سرشو لاپام فشردم، لیسی به لای پای خیسم زد که از لذت‌‌‌‌...😱🔞🔞 https://t.me/+Eu5FGZRrdao2ZWQ0
940Loading...
13
پسر حشـ♨️ـری ای که پرستار مادرشو توی هواپیما میـکنه _توروخدا اقا سیروان الان یکی میاد +هیش موش کوچولوم نگا تپلت چه خیس شده داره له له میزنه کلف.تمو تا ته بکوبم توش بدنش لرزید و خودشو بیشتر توی آغوش سیروان جمع کرد که بدن داغ سیروان داخلش...😱🔞💦 https://t.me/+Eu5FGZRrdao2ZWQ0
460Loading...
14
پسر حشـ♨️ـری ای که پرستار مادرشو توی هواپیما میـکنه _توروخدا اقا سیروان الان یکی میاد +هیش موش کوچولوم نگا تپلت چه خیس شده داره له له میزنه کلف.تمو تا ته بکوبم توش بدنش لرزید و خودشو بیشتر توی آغوش سیروان جمع کرد که بدن داغ سیروان داخلش...😱🔞💦 https://t.me/+Eu5FGZRrdao2ZWQ0
1790Loading...
15
پسر حشـ♨️ـری ای که پرستار مادرشو توی هواپیما میـکنه _توروخدا اقا سیروان الان یکی میاد +هیش موش کوچولوم نگا تپلت چه خیس شده داره له له میزنه کلف.تمو تا ته بکوبم توش بدنش لرزید و خودشو بیشتر توی آغوش سیروان جمع کرد که بدن داغ سیروان داخلش...😱🔞💦 https://t.me/+Eu5FGZRrdao2ZWQ0
851Loading...
16
Media files
2351Loading...
17
- میدونی که ازدواجمون واقعی نبود دخترجون؟ سرم را با سستی به پشتی مبل تکیه دادم. بوی گل و شام و دسرهای چیده شده روی میز، بوی اسفندی که برای نو عروس خاندان دود می‌کردند همه در مشامم می‌پیچید و معده‌م را بهم می‌ریخت. دستم را جلوی دهانم گرفتم و فقط نگاهش کردم. - پس دلیلی هم نداره از زن گرفتن من ناراحت باشی! جلوی آینه‌ی قدی ایستاده بود و خودش را در آن کت و شلوار مارکش برانداز می‌کرد. کت و شلوار دامادی‌اش... - گرفتی چی می‌گم بچه؟ بی رمق جواب دادم: - ناراحت نیستم... بی تفاوت سر تکان داد. با کراواتش درگیر بود. با سستی از جا بلند شدم و سمتش رفتم. هنوز مهمانان نرسیده بودند. نو عروس جاوید هم کنار خواهر شوهرهایش بود... دستم را بند کراواتش کردم. بی حرف خیره نگاهم کرد. همیشه من کراواتش را برایش می‌بستم. با همان نگاه خیره‌اش لب زد: - چرا رنگ به روت نمونده از صبح پس اگه ناراحت نیستی؟ چشمم را چند لحظه بهم فشردم. نمی‌دانستم دردش چیست. می‌گفت ناراحت نباش و می‌پرسیدچرا ناراحت نیستی! - عروس خانومت... می‌دونه زن داشتی؟ بی حوصله چرخی به چشمش داد و زیر دستم کوبید. - نمی‌خواد ببندی. می‌دم مریم ببنده. می‌گم ازدواج ما الکی بود... چی بگم بهش؟ دو ماه دیگه بی سر و صدا طلاقتو می‌دم می‌فرستمت کانادا... خوش ندارم سر و صدا راه بیفته واسه این قضیه! نگاه حسرت بارم به روی خواهرهایش ثابت ماند. دختر عموهای من. خواهر شوهرهای من که حتی نمی‌دانستند برادرشان مرا عقد کرده! - امشب عقد می‌کنید؟ چند لحظه بی حرف به چشمانم نگاه کرد. زیرلب غرید: - از اول هم اشتباه کردم گفتم تو بیای! بی توجه به حرفش دوباره پرسیدم: - دو ماه دیگه طلاقم می‌دی؟ دوباره جلوی آینه برگشت و با کراواتش درگیر شد. با سستی روی صندلی نشستم. بی تفاوت زمزمه کرد: - اوهوم... بی دردسر! نفسم را حسرت زده بیرون فرستادم. - جاوید؟ با وسواس جلوی آینه خم شد و موهایش را مرتب کرد. - بگو... مثل احمق ها پرسیدم: - نظرت راجب بچه چیه؟ نیشخند تمسخرآمیزی زد. - راجبش با مریم صحبت می‌کنم! یک ضرب گفتم: - ولی فکر کنم بهتره قبلش با من صحبت کنی چون امروز جواب آزمایشمو گرفتم. گنگ نگاهم کرد. بی حال زمزمه کردم: - من حاملم! https://t.me/+cK5KjAJe54M0ZGZk https://t.me/+cK5KjAJe54M0ZGZk https://t.me/+cK5KjAJe54M0ZGZk
2881Loading...
18
-اوپنی؟ یا بابای بی‌غیرتت انداختت بهم یادت باشه هرمز خان دختر آکبند میخواد نه هرزه و زیر خواب دخترک لرزید و قلبش بی صدا شکست. دلارا پاک بود،مثل آب زلال رودخونه. اما وقتی برادرش خواهر اون مرد رو کشت دنیاش به سیاهی چادرش شد: -من...من دخترم ارباب دور دخترک قدمی زد: -معلوم میشه دختر رضا پاپتی مرد قدرتمندی که دخترا برای اینکه یه شب توی تختش سرویس بدن هر کاری میکردن اما دخترک جرات نداشت حتی به چشمای به خون نشسته اربابش نگاه کنه هنوز یک ساعت نشده خون بس اومده بود عمارت و خوب میدونست چه بلایی قراره سرش بیاد. از شلاق ارباب میترسید مینا خانوم نیشخندی زد و با نفرت گفت : -چه دل خوشی داری خان داداش این پاپتی های دهاتی هر روز لنگشون واسه یکی بالاست گفته بود و قلب دخترک هزار تیکه شد ارباب اما حواسش به روبنده ی دخترک بود. شرط کرده بود روبنده ش رو هیچ وقت برنداره و ارباب هم قبول کرده بود اما حالا دخترک و بدون روبنده زیرش میخواست : -امشب قراره زیر خودم زن بشی... بابای پفیوزت واسه جون داداشت پردتو فروخته فقط وای به حالت دروغ بگی و پرده نداشته باشی جات تو قفس سگاست سرش رو جلو آورد و نفس های داغش پوست دخترک رو به آتیش کشید: -امشب باید صدای جیغ و التماست توی تو روستا بپیچه همه باید بدونن هرمز خان چه بلایی سر خونبسش آورده از ترس به سکسکه افتاده بود. از بخت سیاهش بغض کرد با لکنت گفتم : -بخدا...طاقت نمیارم -دیگه واسه این حرفا دیره اهوی فراری... باید امشب آرومم کنی تاریخ انقضات که تموم شد پرتت میکنم بیرون اما ارباب هرمز نمیدونست به همون زودی ها آهوش فرار میکنه و برای دیدن دوباره اون یه جفت تیله سبز در به در و آواره میشه https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8 https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8 https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8 https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8 هرمز خان! مرد جدی و سختگیری که خواهرش رو میکشن برای انتقام خواهر قاتل خواهرش رو میاره عمارت هر شب بهش تجاوز میکنه و روزا زیر کمربندش جون میده... اما وقتی به خودش میاد میبینه که دلش برای آهوی فراری رفته دخترک از عمارت فرار میکنه و هرمز خان در به در دنبال یه جفت تیله سبز آواره میشه https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8 https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8 https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8 https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8
1130Loading...
19
_ کت من رو پهن کن زیر باسنت صندلی ماشین خونی نشه دخترک بغض کرده پچ زد _ آخه ... آخه میخوای بری مهمونی کتت کثیف میشه حیفه امیر عصبی روی فرمون کوبید و زیرلب غرید _ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن آناشید با درد به زمین خیره شد روبروی بیمارستان بودن دخترک نیم ساعت پیش مرخص شده بود و ۳۰ دقیقه زمان برده بود تا با وجود خونریزی و درد بتونه برسه یه ماشین دیشب اولین رابطه‌اش با این مرد بود اونم تو مستی! زن عقدیش بود اما هرگز تو هوشیاری دست بهش نمی‌زد... سعی کرد صداش نلرزه _ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه امیر خیره نگاهش کرد دودل بود لعنت به این ازدواج صوری لعنت به دیشب که مست بود لعتت به دخترک که جلوشو نگرفته بود دندوناشو روی هم فشار داد قرار بود دخترونگیشو نگیره آناشید آروم زمزمه کرد _ برو ... نگران من نباش نگران نبود! فقط کمی عذاب وجدان داشت هم زمان صدای گوشیش بلند شد دایره سبزو فشرد اما یادش رفته بود موبایل به سیستم ماشین وصله صدای علیرضا فضا رو پر کرد _ امیر؟ کجا موندی؟ بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه همینطوریشم بابای مهسا وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه حالا ده شب شد هنوز آقا نرسیده امیر عصبی پوف کشید _ بسه دیگه دارم میام آناشید بغض کرده سرش رو پایین انداخت دختره‌ی آویزون رو با اون بودن؟! محمدحسین خندید _ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای زودترم ردش کن بره از زندگیت بندازش بیرون جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخاله‌ی مهسام! اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این..... امیر با خشم تماس رو قطع کرد و زیرلب غرید _ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق سرش رو که بالا گرفت با لب های لرزون دخترک مواجه شد دلش به حال مظلومیتش سوخت ناخواسته غرید _ بشین میذارمت خونه بعد میرم آناشید آروم پچ زد _ نمی‌خوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که می‌مونم شب می‌ترسم دوستت راست میگه منِ دهاتی از حاشیه‌ی تهرون اومدم عادت ندارم به این خونه های مجلل دست ارسلان دور فرمون مشت شد ناخواسته با عذاب وجدان نالید _ آنا... آناشید بینیشو بالا کشید سنی نداشت فقط ۱۸ سالش بود که دل داده بود به این مرد روز عقد تو آسمونا بود و حالا... _ من حالم خوبه سعی کرد لبخند بزنه _ برو به کارت برس‌... هوا روشن شد میخوابم من عادت کردم به بی‌خوابی از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم امیر به ساعت مارک دور مچش نگاه کرد ده و ربع... عاقد تا ده و ربع بیشتر نمی‌موند قرار بود امشب صیغه محرمیت بخونه بین امیر و مهسا _ فقط.. صدای دخترک می‌لرزید با خجالت ادامه داد _ میشه بهم ... یکم پول بدی؟ آخه ... آخه لباس خونه‌ای تنمه ... کارت اتوبوس ندارم ... اگر وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم ... ولی ... خونریزی دارم خانواده‌ی مهسا سند زمینای شهرک سیگل چالوس رو خواسته بودن برای مهریه و اون بی چون و چرا قبول کرده بود و حالا زن عقدی و رسمیش پول نداشت! با اعصابی خورد کیف پولش رو بیرون کشید و غرید _ لعنتی پول نقد ندارم فقط کارتام هست بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم دخترک با مظلومیت تو کیف سرک کشید _ همون دوتومنیه بسه با اتوبوس میرم مزاحمت نمی‌شم از دهن امیر در رفت : _ اونو گذاشته بودم صدقه بدم! قطره اشک ناخواسته روی صورت آناشید چکید تلخ لبخند زد _اشکال نداره! صدقه‌ی نامزدی شوهرم با عشقش برای من! خم شد و با درد دوتومنی رو بیرون کشید و پچ زد _ خدافظ امیر با خشم پاشو روی گاز فشرد و دوباره روی فرمون کوبید _ لعنت بهت حاجی لعنت به این روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی لعنت به دیشب که باهاش خوابیم بیشتر گاز داد عذاب وجدان داشت خفه‌اش میکرد _ لعنت به تو آنا که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی خونریزی داشت ضعیف شده بود اگر توی راه مزاحمش میشدن چی؟ اصلا این ساعت اتوبوس بود؟ عروسِ خانواده‌ی کُهبُد قرار بود از بیمارستان با اتوبوس خونه برگرده؟ ناخواسته فرمون رو چرخوند و دور زد دخترک رو میرسوند خونه و بعد میرفت! با چشم دنبالش گشت دختری کم سن با اندام ظریف و بی جون که دیشب به اوج لذت رسونده بودش با دیدن چندنفری که کنار خیابون جمع شده بودن روی ترمز کوبید و بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید صدای زن چادری متاسف بود _ دخترم تو پدرمادر نداری؟ سرت خورده به جوب پیشونیت خون میاد مرد جوونی اضافه کرد _ آره خانم سرت شکسته نمیشه تنها بری کس و کارت کیه؟ زنگ بزنیم بیاد دنبالت صدای گرفته‌ی آناشید هم زمان شد با جلو دویدنِ امیر _ من هیچکسو ندارم که بهش زنگ بزنم توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه تا اتوبوس برسه بهتر می‌شم https://t.me/+fJ8sZgaF0dIxZjc8 https://t.me/+fJ8sZgaF0dIxZjc8 پارت اصلی رمان❌
1460Loading...
20
- خان‌آقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید. با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم. دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟ با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم: - چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟ - شریک آقا از عمان اومدن. آقا می‌خوان شما رو نشونشون بدن. نفسم را با حسرت بیرون فرستادم. لباس توصیه کرده‌ی خان‌آقا را تن زدم. به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست‌. با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت: - برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم! نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد. همان شریک از عمان برگشته‌ی خان‌آقا! روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث می‌شد خیره‌اش بمانی... برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خان‌آقا گفت: -خان‌! نمی‌دونستم دختر این سنی دارید... بدنم از نفرت جمع شد نفرت و انزجار! من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم.... خان‌‌آقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد: - دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه! چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد. چه کسی بود که از دشمنی خان‌آقا با اتابک بی خبر باشد؟ چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد: - متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟ خان‌ با نیشخندی نگاهم کرد: - نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونه‌ی اتابک؟ در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود! دردانه‌ی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت... هیچ وقت نمی‌توانستم‌ روی حرف خان حرفی بزنم اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهره‌داغ شدم هنوز در خاطرم بود. تشر زد: - بگو! میدانستم چاره‌ای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم. بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم: -من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان‌ کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت. الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام. سر پایین انداختم و نمی‌دانستم چرا من را به این مرد معرفی می‌کند تا این که گفت: -دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش با این حرف سر بالا آوردم خانواده پدریم فکر میکردن من مردم! برزو با مکث گفت: -خب چرا منو صدا زدید؟ لبخندی روی لب خان‌آقا نقش بست که فقط من می‌دانستم تا چه حد شرور و شیطانی‌ است. -دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونه‌ش بیرون کنه؟ با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد: - یا با شکم خالی؟ تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست. برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید. - می‌خواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟ خان به من اشاره کرد: -‌ دخل این دختر باکره‌ی آفتاب مهتاب ندیده‌ی من با تو چی می‌تونه باشه برزو؟ تنم لرز گرفت. برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد: -می‌خوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزاده‌ش شکمش اومده باشه بالا... می‌خوام فکر کنن بچه‌ی من تو شکمشه! بچه‌ی خان! وحشت زده از جا پریدم. -نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم! صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت! هق هقم شکست و خان‌ ادامه داد: - تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله می‌کنی، یا خودت... تاکید می‌کنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک می‌کنی و جنازه‌ش رو می‌فرستی واسه خانواده‌ش! برزو با ترحم نگاهم کرد. خان تاکید کرد: - توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه! با التماس به چشم پر جذبه‌ی برزو خیره شدم. در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم: - فقط یه گلوله تو سرم خالی کن! اخم‌های برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد. مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها می‌برد با صدای بلندی به خان گفت: - من حامله‌ش می‌کنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حامله‌س حق نداره حتی دست بزنه! https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
2860Loading...
21
پسر حشـ♨️ـری ای که پرستار مادرشو توی هواپیما میـکنه _توروخدا اقا سیروان الان یکی میاد +هیش موش کوچولوم نگا تپلت چه خیس شده داره له له میزنه کلف.تمو تا ته بکوبم توش بدنش لرزید و خودشو بیشتر توی آغوش سیروان جمع کرد که بدن داغ سیروان داخلش...😱🔞💦 https://t.me/+Eu5FGZRrdao2ZWQ0
1510Loading...
22
پارت جدید...💙
660Loading...
23
پارت جدید...💙
1430Loading...
24
پارت جدید...💙
1580Loading...
25
Media files
3310Loading...
26
- همینجوری لخت باهام برقص! معذب ملحفه را روی تنم کشیدم. هنوز شرم داشتم مستقیم نگاهش کنم هرچند که امشب دیگر چیزی برای خجالت کشیدن باقی نمانده بود. آرام زمزمه کردم: - می‌شه برم اتاقم؟ می‌ترسم خان عمو بیدار بشه... بد می‌شه برام. بد می‌شد اگر می‌فهمیدند نیمه شب در اتاق ته تغاری توتونچی ها، آن هم شب تولدش، سر از تختش درآوردم! مست بود. بوی الکل و سیگار از تن برهنه‌اش ساطع می‌شد. شورت مشکی‌اش را از پایین تخت برداشت و بی تعادل پوشید. - داغم کردی بچه! کجا بری؟ تازه سر شبه! نگاهم روی عضله‌های پیچ در پیچ و تتوهای عجیب و غریبش لغزید. عاشقش بودم! هیچکس‌نمی‌دانست. وای که اگر می‌فهمیدند، از خانه بیرونم می‌کردند... منِ یتیمِ بی کس را چه به وارث توتونچی‌ها؟ چه به تک پسر این خاندان؟ آن هم مردی که پانزده سال از من بزرگتر بود. دستش را جلویم دراز کرد: - پاشو باهام برقص! نگاه مستش مصمم بود. مرددبا یک دست ملحفه را به سینه جسباند و دست دیگرم را درون دستش گذاشتم. یک ضرب از جا بلندم کرد. با خشونت مختص خودش، با یک حرکت ملحفه را از جلویم کنار کشید. تنم از خجالت گر گرفت و بی اختیار صورتم را به سینه‌اش چسباند. نگاهش روی برآمدگی های بدنم می‌لغزید و دستش هم بیکار نمی‌شنست و نوازش وار کل تنم را لمس می‌کرد. - ببینم این تن سفید و بکرت رو... خودت رو از من قایم نکن بچه! تو مال منی... این بوی وانیل تنت مال جاویده... ضربان قلبم بالا رفت. ساعت سه نصف شب، مثل دیوانه‌ها، برهنه در آغوش هم، بدون آهنگ می‌رقصیدیم. شیطنت کرد. دستش را دوباره وسط پایم سر داد. مست بود و برایش مهم نبود دو راند کمرش خالی شده. داغ بود امشب. تولدش بود. پول نداشتم هدیه‌ای در حد دختر عمو و دختر دایی‌هایش برایش بخرم اما هرچه داشتم را در اختیارش گذاشتم. من امشب تمام خودم را پیشکش کرده بودم. تمام بکارت و عشق و پاکی‌ام را...‌ زیر گوشم داغ لب زد: - یادت نره هر سال تولدم بهم کادو بدی... کادوی تو از همه بیشتر چسبید! نگاه تب دارم را بالا کشیدم و با خواستن به چشمانش زل زدم. نیشخند جذابی روی صورتش نشست. - چیه توله؟ اینجوری نگام می کنی؟ باز می‌خوای؟ منو می‌خوای؟ می‌خوای حسم کنی؟ لگن برهنه‌ام را میان دستانش گرفت و دوباره روی تخت هولم داد. روی تنم خیمه زد: - منم می‌خوامت توله سگ! چشمم را با لذت بستم. نوازش های دست جاوید روی تنم اوج گرفت. حسابی سرگرم هم شده بودیم که ضربه‌ای به در اتاقش خورد و جفتمان در همان حالت معاشقه خشک شریم. پشت بندش صدای مشکوک زن عمو بلند شد: - پسرم؟ ایوا اونجاست؟ https://t.me/+ZkTmodPzNWw4M2M0 https://t.me/+ZkTmodPzNWw4M2M0 https://t.me/+ZkTmodPzNWw4M2M0 https://t.me/+ZkTmodPzNWw4M2M0 پارت واقعی رمانه کپی‌ نکنید❌❌❌😊😊
3970Loading...
27
- شرت و کُرسِتایی که برات خریدم و حراج کردی تو دیوار بی‌آبرو؟! دست روی سینه اش گذاشت و هینی کشید: - وای سکته کردم برزو جون! نمی‌تونی دو تا تقه به در بزنی...اومدیم و لخت بودم! درب اتاقمان را محکم روی هم کوبیدم! - تو فقط بلدی حیثیت منو لخت کنی سرخودِ بی‌حیا! پیشانی‌ام از فرط عصبانیت نبض می‌زد. کارد می‌زدی خونم در نمی‌آمد! همین مانده بود آبرو و ابهت سی و چند ساله‌‌ی جهانگیری‌ها را یک دختر بچه‌ توی دیوار حراج کند! روی تخت بغ کرد و کمی عقب کشید: - نکن اینجوری می‌ترسم...مگه حالا چیشده؟ با حرص کنارش نشستم و آگهی را باز کردم: - چیزی نشده! این مگه شماره‌ی بی‌صاحاب تو نیست؟ اسم آگهی دهنده مگه نزده گلرو سعادت؟! سوتینات ولو کردی رو تخت، عکسِ منم اونور پاتختیه چش سفید! بزاق دهانش را با ترس فرو داد که آگهی را خواندم. - بهترین سوتینای فانتزی و س.کسی برند‌، نو و استفاده نشده سایز هفتاد و پنج! توافقی! تو توضیحاتم نوشتی سینه‌هام در حال رشده و اینا برام تنگن! با هشتاد و پنجِ نوی همین برند هم تعویض می‌کنم! آخه احمقِ... مثل بچه‌ها فوراً بغض کرد: - خب برام تنگن! توام که خرجی بهم نمی‌دی! صبح تا شب تو این عمارت بی‌صاحاب زندونی‌ام! اصلاً تو که نه بهم دست می‌زنی نه سایزمو می‌دونی بیخود اینهمه سِت‌و خالی کردی تو کمدم! پتو را محکم چنگ زدم و گوشی را از میان دستانش با ضرب بیرون کشیدم: - اعتماد نکردم، گوشی بخرم بدم دستت توش با آبروم یه قول دوقول بازی کنی! بگیر با دستای خودت پاکش کن تا خودت از رو زمین پاک نکردم... با لجبازی پا فشاری کرد و مته کشید روی اعصابم: - خب منم پاک کن برزوجون! مثل همه آدمایی که کشتی منم بکش! چه فرقی به حالم می‌کنه؟ مگه من زندگی می‌کنم که مردنم مهم باشه؟ نفسی از کلافگی کشیدم: - حالت خوبه تو؟ الآن می‌خوای نازت بکشم؟ حالیته کی جلوت نشسته؟ زندگي تو همینه گلرو! بهت گفتم بهش عادت کن! نگفتم؟ از حرف‌هایم بیشتر بغض کرد: - تو که خودت می‌خواستی بشی ملک عذابم دیگه چرا منو تو از حجله‌ی خان‌آقا کشیدی بیرون؟ بازویش را محکم گرفتم: - من به توی دریده اعتماد کردم و تو گند زدی بهش! پس الآنم به جای این ننه غریبم بازیا، حرف گوش کن و اون آگهی کوفتی رو پاک کن تا بازدیدش نرفته بالاتر! گوشی را ازم گرفت و با حرص آگهی‌اش را پاک کرد. - بیا دلت خنک شد؟ مشکلاتت تموم شدن؟ آنقدر عصبی شده بودم که لباس خیس عرق بود. دکمه‌های پیراهنم را باز کردم: - دِ نده! بزرگترین مشکلم اینه تو یه علف بچه شدی زن عقدی من و من شدم شوهرت! راحت روی تخت لم داد و دراز کشید: - عه؟ اسم خودتو گذاشتی شوهر و حتی سایز سینه‌های زنت نمی‌دونی؟! با انگشت گوشه‌ی لبم را پاک کردم و پوزخندی زدم. انگار که این بچه امشب قصد داشت مرا از خود بیخود کند. پیراهن از تن درآورده و آن را به گوشه‌ای پرت کردم. - خیلی دوست داری سایز همه جات دستم باشه نه؟! اشکال نداره! سایزش می‌کنم برات... روی تنش خیمه زدم و به چشمان هراسانش خیره شدم. - اوخ نه! نه! من غلط کردم برزو جون اصلاُ! انگشت روی لب‌های وسوسه کننده‌ش گذاشتم: - ششششش! دست به مهره حرکته بچه جون! https://t.me/+1qxYZ2Y37b0wYmE0 https://t.me/+1qxYZ2Y37b0wYmE0 https://t.me/+1qxYZ2Y37b0wYmE0 https://t.me/+1qxYZ2Y37b0wYmE0
3400Loading...
28
_ کت من رو پهن کن زیر باسنت صندلی ماشین خونی نشه دخترک بغض کرده پچ زد _ آخه ... آخه میخوای بری مهمونی کتت کثیف میشه حیفه امیر عصبی روی فرمون کوبید و زیرلب غرید _ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن آناشید با درد به زمین خیره شد روبروی بیمارستان بودن دخترک نیم ساعت پیش مرخص شده بود و ۳۰ دقیقه زمان برده بود تا با وجود خونریزی و درد بتونه برسه یه ماشین دیشب اولین رابطه‌اش با این مرد بود اونم تو مستی! زن عقدیش بود اما هرگز تو هوشیاری دست بهش نمی‌زد... سعی کرد صداش نلرزه _ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه امیر خیره نگاهش کرد دودل بود لعنت به این ازدواج صوری لعنت به دیشب که مست بود لعتت به دخترک که جلوشو نگرفته بود دندوناشو روی هم فشار داد قرار بود دخترونگیشو نگیره آناشید آروم زمزمه کرد _ برو ... نگران من نباش نگران نبود! فقط کمی عذاب وجدان داشت هم زمان صدای گوشیش بلند شد دایره سبزو فشرد اما یادش رفته بود موبایل به سیستم ماشین وصله صدای علیرضا فضا رو پر کرد _ امیر؟ کجا موندی؟ بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه همینطوریشم بابای مهسا وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه حالا ده شب شد هنوز آقا نرسیده امیر عصبی پوف کشید _ بسه دیگه دارم میام آناشید بغض کرده سرش رو پایین انداخت دختره‌ی آویزون رو با اون بودن؟! محمدحسین خندید _ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای زودترم ردش کن بره از زندگیت بندازش بیرون جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخاله‌ی مهسام! اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این..... امیر با خشم تماس رو قطع کرد و زیرلب غرید _ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق سرش رو که بالا گرفت با لب های لرزون دخترک مواجه شد دلش به حال مظلومیتش سوخت ناخواسته غرید _ بشین میذارمت خونه بعد میرم آناشید آروم پچ زد _ نمی‌خوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که می‌مونم شب می‌ترسم دوستت راست میگه منِ دهاتی از حاشیه‌ی تهرون اومدم عادت ندارم به این خونه های مجلل دست ارسلان دور فرمون مشت شد ناخواسته با عذاب وجدان نالید _ آنا... آناشید بینیشو بالا کشید سنی نداشت فقط ۱۸ سالش بود که دل داده بود به این مرد روز عقد تو آسمونا بود و حالا... _ من حالم خوبه سعی کرد لبخند بزنه _ برو به کارت برس‌... هوا روشن شد میخوابم من عادت کردم به بی‌خوابی از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم امیر به ساعت مارک دور مچش نگاه کرد ده و ربع... عاقد تا ده و ربع بیشتر نمی‌موند قرار بود امشب صیغه محرمیت بخونه بین امیر و مهسا _ فقط.. صدای دخترک می‌لرزید با خجالت ادامه داد _ میشه بهم ... یکم پول بدی؟ آخه ... آخه لباس خونه‌ای تنمه ... کارت اتوبوس ندارم ... اگر وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم ... ولی ... خونریزی دارم خانواده‌ی مهسا سند زمینای شهرک سیگل چالوس رو خواسته بودن برای مهریه و اون بی چون و چرا قبول کرده بود و حالا زن عقدی و رسمیش پول نداشت! با اعصابی خورد کیف پولش رو بیرون کشید و غرید _ لعنتی پول نقد ندارم فقط کارتام هست بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم دخترک با مظلومیت تو کیف سرک کشید _ همون دوتومنیه بسه با اتوبوس میرم مزاحمت نمی‌شم از دهن امیر در رفت : _ اونو گذاشته بودم صدقه بدم! قطره اشک ناخواسته روی صورت آناشید چکید تلخ لبخند زد _اشکال نداره! صدقه‌ی نامزدی شوهرم با عشقش برای من! خم شد و با درد دوتومنی رو بیرون کشید و پچ زد _ خدافظ امیر با خشم پاشو روی گاز فشرد و دوباره روی فرمون کوبید _ لعنت بهت حاجی لعنت به این روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی لعنت به دیشب که باهاش خوابیم بیشتر گاز داد عذاب وجدان داشت خفه‌اش میکرد _ لعنت به تو آنا که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی خونریزی داشت ضعیف شده بود اگر توی راه مزاحمش میشدن چی؟ اصلا این ساعت اتوبوس بود؟ عروسِ خانواده‌ی کُهبُد قرار بود از بیمارستان با اتوبوس خونه برگرده؟ ناخواسته فرمون رو چرخوند و دور زد دخترک رو میرسوند خونه و بعد میرفت! با چشم دنبالش گشت دختری کم سن با اندام ظریف و بی جون که دیشب به اوج لذت رسونده بودش با دیدن چندنفری که کنار خیابون جمع شده بودن روی ترمز کوبید و بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید صدای زن چادری متاسف بود _ دخترم تو پدرمادر نداری؟ سرت خورده به جوب پیشونیت خون میاد مرد جوونی اضافه کرد _ آره خانم سرت شکسته نمیشه تنها بری کس و کارت کیه؟ زنگ بزنیم بیاد دنبالت صدای گرفته‌ی آناشید هم زمان شد با جلو دویدنِ امیر _ من هیچکسو ندارم که بهش زنگ بزنم توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه تا اتوبوس برسه بهتر می‌شم https://t.me/+fJ8sZgaF0dIxZjc8 https://t.me/+fJ8sZgaF0dIxZjc8 پارت اصلی رمان❌
1830Loading...
29
-اوپنی؟ یا بابای بی‌غیرتت انداختت بهم یادت باشه هرمز خان دختر آکبند میخواد نه هرزه و زیر خواب دخترک لرزید و قلبش بی صدا شکست. دلارا پاک بود،مثل آب زلال رودخونه. اما وقتی برادرش خواهر اون مرد رو کشت دنیاش به سیاهی چادرش شد: -من...من دخترم ارباب دور دخترک قدمی زد: -معلوم میشه دختر رضا پاپتی مرد قدرتمندی که دخترا برای اینکه یه شب توی تختش سرویس بدن هر کاری میکردن اما دخترک جرات نداشت حتی به چشمای به خون نشسته اربابش نگاه کنه هنوز یک ساعت نشده خون بس اومده بود عمارت و خوب میدونست چه بلایی قراره سرش بیاد. از شلاق ارباب میترسید مینا خانوم نیشخندی زد و با نفرت گفت : -چه دل خوشی داری خان داداش این پاپتی های دهاتی هر روز لنگشون واسه یکی بالاست گفته بود و قلب دخترک هزار تیکه شد ارباب اما حواسش به روبنده ی دخترک بود. شرط کرده بود روبنده ش رو هیچ وقت برنداره و ارباب هم قبول کرده بود اما حالا دخترک و بدون روبنده زیرش میخواست : -امشب قراره زیر خودم زن بشی... بابای پفیوزت واسه جون داداشت پردتو فروخته فقط وای به حالت دروغ بگی و پرده نداشته باشی جات تو قفس سگاست سرش رو جلو آورد و نفس های داغش پوست دخترک رو به آتیش کشید: -امشب باید صدای جیغ و التماست توی تو روستا بپیچه همه باید بدونن هرمز خان چه بلایی سر خونبسش آورده از ترس به سکسکه افتاده بود. از بخت سیاهش بغض کرد با لکنت گفتم : -بخدا...طاقت نمیارم -دیگه واسه این حرفا دیره اهوی فراری... باید امشب آرومم کنی تاریخ انقضات که تموم شد پرتت میکنم بیرون اما ارباب هرمز نمیدونست به همون زودی ها آهوش فرار میکنه و برای دیدن دوباره اون یه جفت تیله سبز در به در و آواره میشه https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8 https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8 https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8 https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8 هرمز خان! مرد جدی و سختگیری که خواهرش رو میکشن برای انتقام خواهر قاتل خواهرش رو میاره عمارت هر شب بهش تجاوز میکنه و روزا زیر کمربندش جون میده... اما وقتی به خودش میاد میبینه که دلش برای آهوی فراری رفته دخترک از عمارت فرار میکنه و هرمز خان در به در دنبال یه جفت تیله سبز آواره میشه https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8 https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8 https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8 https://t.me/+bkXq3p3IooExZTg8
1901Loading...
30
پارت جدید...💙
500Loading...
31
_ محکم نکوب، بدنم ورم کرد🔞💦💧 _زود ارضا شو ...میخوام بکشم بیرون. با جلو عقب شدن کلفتش لرزشی به جونم افتاد و که بی اختیار جیغ زدم:_ آخ ....تند تر ....آه...دارم میام...اوف! سی.نه هام رو عصبی فشار داد و محکم تر تلم.به زد: _ هیشش صدات میرسه به گوش مادربزرگ، میفهمه واسه چی پتو رو میشوری ...🔞💦💧 https://t.me/+jm0XeM4llVA5ZDRk
1160Loading...
32
_ محکم نکوب، بدنم ورم کرد🔞💦💧 _زود ارضا شو ...میخوام بکشم بیرون. با جلو عقب شدن کلفتش لرزشی به جونم افتاد و که بی اختیار جیغ زدم:_ آخ ....تند تر ....آه...دارم میام...اوف! سی.نه هام رو عصبی فشار داد و محکم تر تلم.به زد: _ هیشش صدات میرسه به گوش مادربزرگ، میفهمه واسه چی پتو رو میشوری ...🔞💦💧 https://t.me/+jm0XeM4llVA5ZDRk
530Loading...
33
_ محکم نکوب، بدنم ورم کرد🔞💦💧 _زود ارضا شو ...میخوام بکشم بیرون. با جلو عقب شدن کلفتش لرزشی به جونم افتاد و که بی اختیار جیغ زدم:_ آخ ....تند تر ....آه...دارم میام...اوف! سی.نه هام رو عصبی فشار داد و محکم تر تلم.به زد: _ هیشش صدات میرسه به گوش مادربزرگ، میفهمه واسه چی پتو رو میشوری ...🔞💦💧 https://t.me/+jm0XeM4llVA5ZDRk
891Loading...
34
_ محکم نکوب، بدنم ورم کرد🔞💦💧 _زود ارضا شو ...میخوام بکشم بیرون. با جلو عقب شدن کلفتش لرزشی به جونم افتاد و که بی اختیار جیغ زدم:_ آخ ....تند تر ....آه...دارم میام...اوف! سی.نه هام رو عصبی فشار داد و محکم تر تلم.به زد: _ هیشش صدات میرسه به گوش مادربزرگ، میفهمه واسه چی پتو رو میشوری ...🔞💦💧 https://t.me/+jm0XeM4llVA5ZDRk
780Loading...
35
_ محکم نکوب، بدنم ورم کرد🔞💦💧 _زود ارضا شو ...میخوام بکشم بیرون. با جلو عقب شدن کلفتش لرزشی به جونم افتاد و که بی اختیار جیغ زدم:_ آخ ....تند تر ....آه...دارم میام...اوف! سی.نه هام رو عصبی فشار داد و محکم تر تلم.به زد: _ هیشش صدات میرسه به گوش مادربزرگ، میفهمه واسه چی پتو رو میشوری ...🔞💦💧 https://t.me/+jm0XeM4llVA5ZDRk
1381Loading...
36
Media files
4351Loading...
37
_ محکم نکوب، بدنم ورم کرد🔞💦💧 _زود ارضا شو ...میخوام بکشم بیرون. با جلو عقب شدن کلفتش لرزشی به جونم افتاد و که بی اختیار جیغ زدم:_ آخ ....تند تر ....آه...دارم میام...اوف! سی.نه هام رو عصبی فشار داد و محکم تر تلم.به زد: _ هیشش صدات میرسه به گوش مادربزرگ، میفهمه واسه چی پتو رو میشوری ...🔞💦💧 https://t.me/+jm0XeM4llVA5ZDRk
10Loading...
38
_ محکم نکوب، بدنم ورم کرد🔞💦💧 _زود ارضا شو ...میخوام بکشم بیرون. با جلو عقب شدن کلفتش لرزشی به جونم افتاد و که بی اختیار جیغ زدم:_ آخ ....تند تر ....آه...دارم میام...اوف! سی.نه هام رو عصبی فشار داد و محکم تر تلم.به زد: _ هیشش صدات میرسه به گوش مادربزرگ، میفهمه واسه چی پتو رو میشوری ...🔞💦💧 https://t.me/+jm0XeM4llVA5ZDRk
460Loading...
39
_ محکم نکوب، بدنم ورم کرد🔞💦💧 _زود ارضا شو ...میخوام بکشم بیرون. با جلو عقب شدن کلفتش لرزشی به جونم افتاد و که بی اختیار جیغ زدم:_ آخ ....تند تر ....آه...دارم میام...اوف! سی.نه هام رو عصبی فشار داد و محکم تر تلم.به زد: _ هیشش صدات میرسه به گوش مادربزرگ، میفهمه واسه چی پتو رو میشوری ...🔞💦💧 https://t.me/+jm0XeM4llVA5ZDRk
1751Loading...
40
Media files
1630Loading...
Repost from N/a
Photo unavailable
👩‍❤️‍💋‍👨 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی 👰‍♀🤵‍♂ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی 🖤جادو سیاه 🕯 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم 💰 رزق و روزی و ثروت ابدی 🔓🔑 راهگشایی و مشگل کشایی 🔮 موکل قابل دیدن با آموزش 🪞 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما  💍 انگشترهای  موکل دار تضمینی 🫀👅 تسخیر قلب و زبان بند قوی 🧞‍♀ احضار هر فردی که مدنظر باشد 🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی  5sh https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
Show all...
#پارت_۴۸۲
Show all...
#پارت_۴۸۲
Show all...
#پارت_۴۸۲
Show all...
- بابات پیام داده میخواد بکارتت رو چک کنه. با حرفش انگار سطل آب یخ روی سرم خالی شد. بابا حاجی میخواست چیکارم کنه؟ -اصلان چی میگی؟ نگاه مغموم و متاسفش رو بهم دوخت و دست توی جیبش کرد. کت و شلوار سرمه ایش بد به تنش نشسته بود. کجا می خواست بره؟ - نکنه میخوای بری جایی و میخوای قبلش سربه سرم بذاری نه؟ این شوخی خوبی نیست. لباش رو مکید و نزدیکم شد. برای دیدنش سرم رو بلند کردم. - بهم زنگ زد، گفت برات خاستگار پیدا کرده و کافیه باکره باشی تا تورو بهش بده. چشم هام درشت شدن و دست هام رو با استرس توی هم پیچیدم. این شوخی زشتی بود. بابا حاجی من اینکار رو نمیکرد. بابا حاجی من اونقدر از ابروش میترسید که حتی خبر فرار کردن امیرعلی از شب عروسیمون رو هم مخفی کرد. اصلان ادامه داد: - اگه هم نباشی تورو به امیر علی میده. - اون شب عروسی ولم کرد. حالا من رو نمیگیره. - بابات بهش پیشنهاد باغ شمال رو داده عقد کردن تو در برابر اون. دستم رو با حیرت روی دهنم گذاشتم. گریم گرفته بود. نه بابا حاجی این کار رو با من نمیکرد. اون باغ ارث من بود. - گیلا میخوام راستش رو بگی. باکره ای؟ یا قبل ازدواج باهاش... - نه. باهاش نبودم. - پس باید با دوست بابات ازدواج کنی حاج اقا طاهر. عمو طاهر؟ از بابا بزرگ تر بود و دخترش هم کلاسیم بود. من زن اون نمیشدم. امیر علی هم منو نمیخواست و من حاضر نبودم باغ مال اون بشه. نزدیک اصلان شدم. - اصلان...باهام بخواب. بکارتم رو بگیر حتی شده با انگشتت. نصف باغ رو به اسمت میزنم. با تعجب نگاهم کرد که لب های خیسمو روی لباش گذاشتم و... https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0 ❌وقتی شب عروسیش داماد نمیاد دنبالش، یه عمارت پدربزرگش فرار میکنه. جایی که اصلان زندگی‌ میکنه. تا این که احساساتی بینشون شکل میگیره و گیلا خودش رو در اختیار اصلان میذاره. ولی اصلان وقتی میفهمه دلیل فراری بودن گیلا پخش شدن عکس های خصوصیشه...
Show all...
صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمی‌دونست مادر این بچه کیه! تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد می‌رفت همرو به فلک می‌کشید و حالا من نمی‌دونستم چیکار کنم! در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم: - دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟ نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم: - جانم؟ چی شده چرا این جوری می‌کنی؟ صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام. اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمی‌کردن و بچم نمی‌مرد الان دقیقا چهار ماهش بود. ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟ من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن. احساس می‌کردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک می‌زد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند. - چیکار می‌کنی؟ کی گفته بیای اینجا تو‌ مگه شیر داری؟ ترسیده نگاهش می‌کردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد: - تو‌ یه زنی؟! ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت: - پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت ازین مرد می‌ترسیدم با ترس لب زدم: - شما برید من من... غرید: - یالا... شیرش بده به اجبار  لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد: - کن فکر می‌کردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟ لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی سرم دیگه بیشتر از این خم نمی‌شد: - نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد. بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید: - واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت: - حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟ بدنم یخ بود می‌تونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم... ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم... - هیششش... فقط می‌خوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟ حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو‌ بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت: - تو منو سیر منو با این تورو.... و با پایان حرفش‌‌‌‌..... ادامش👇🏻😈 لینک چنل https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
Show all...
- اینه؟! چند سالشه؟ پریود مریود میشه؟ نعیم دنده عوض کرد: - بله رئیس! هنرستان موسیقی درس می‌خونه! پس شونزده، هیفده سالیش میشه! احتمالاً بالغه! نگاهم را بی‌توجه از دخترکِ دست و دهان بسته گرفتم. با صدایی آرام‌تر کلماتم را ادا کردم: - از کس و کارش چی فهمیدی؟! - تک دختره و عزیز کرده! خونواده‌دار! ولی بختیار خان گفت به این چیزاش کاریش نداشته باشید. انگار فکر همه‌جاش کرده! ناخودآگاه اخم کردم. هیچ سر از کارهای "خان‌آقا" در نمی‌آوردم. بی‌حوصله لب باز کردم: - به محضِ اینکه رسیدیم بده خدیجه چِکِش کنه! - رو چِشَم رئیس! تر تمیز، ترگل ورگل، لباس نو کرده میگم تحویلش بده! صدایش را صاف کرد و ادامه داد: - ‌ذبیح گفت یه دکتر زنانِ خبره پیدا کن! خان‌آقا گفته باید مطمئن شیم باکره‌ست. مکثی کرد و آرام‌تر پرسید: - دوست پسر داره‌ها! اگه نبود چی رئیس؟ کلافه نخِ سیگاری آتش زدم: - اونو خان‌آقا تصمیم می‌گیره. نعیم سرعتش را بیشتر کرد. کامی از سیگار گرفتم و شیشه‌ی سمتِ خود را پائین دادم. - به خدیجه می‌سپاری این چند وقت خوب باید تقویت بشه! مولتی ویتامین، گرمیجات چه می‌دونم...! - اونم به چشم. امر دیگه؟ - آزمایش، سونو، هر کوفتی لازمه ازش بگیرن! مسخره‌ی پدرش نباشیم، کیست و تنبلی و تخمدان و زیگیل میگیل داشته باشه... به عقب برگشتم و کمی بیشتر و دقیق‌تر نگاهش کردم. خودش بود. دختر شانزده، هفده ساله‌ای که قرار بود بشود صیغه‌ی بختیار خانِ جهان گیری شصت و سه ساله! به چشمانش با دقت خیره ماندم. چهره‌اش معصوم بود و چشمانش گیرا! اما سراسر دلهره و ترس! متفکر، کامی دیگر از سیگارم گرفتم. - اسمش چی بود؟ - گُلرو!...گُلرو سعادت! سعادت؟! بَه! عجب سعادتی! نگاهم پائین رفت و روی دستانش ماند. خون جمع شده بود! - اینجوری هوش و حواستون پِیِشه؟ تا شبِ حجله رو تنش یه خراشم حتی نباس بیوفته! شُل کن اون طناب دورِ دستشو! میثاق، آن پشت همانطور که دستور را اطاعت می‌کرد نیشش باز شد: - چشم خان‌عمو! شما دستور بده! حالا واسه کی لقمه گرفته بختیار خان این دوشیزه تَر و تازه رو؟! نگاه تیزم را که دید نیشش را بست. - لقمه‌ی تو یکی نیست بچه. به دلت صابون نزن. مثلِ همیشه بی‌فکر و رو هوا حرفی پراند: - نکنه خود خان‌آقا می‌خوادش؟! سکوتم را که دید، جا خورده خندید: - زکی! گیر آوردی ما رو عمو؟ خان‌آقا دختر دبیرستانی می‌خواد چیکار؟! - میثاق! نامش را خوانده و آنی نگاهش کردم تا بساطِ یاوه‌گویی‌هایش را جمع کند. دخترک مثل گنجشک سرما زده خودش را جمع کرد. از حرف‌هایی که شنیده بود می‌لرزید و از ترس داشت دل دل می‌زد. میثاق که هیچوقت آرام و قرارش نمی‌گرفت، پشت دستش را نوازش‌وار به گونه‌‌ی دخترک کشید و او را توی بغل برد. - ای‌جون! چشاش چه زودی اشکی میشه! دل دل نزن عروسک! من اینجام! دخترک خودش را بیشتر جمع کرد. انگار که حتی از کوچکترین تماسی، انزجار داشت. میثاق ادامه داد: حتی قَلبشم داره عین گنجیشک تند تند می‌زنه! دِ آروم بگیر جوجه رنگی! بغض دخترک که ترکید، باز صدای من هم بلند شد: - دلت می‌خواد باقیِ راهو پیاده بیای. نه؟ این بار دیگر دست و پایش را جمع کرد: - شرمنده عمو! به خدا خواستم یکم فقط آرومش کنم! نعیم را مخاطب قرار دادم: - بزن تو خاکی جامو با میثاق عوض کنم. - به چشم رئیس! از درب شاگرد پیاده شدم و میثاق که پیاده شد، جای او نشستم. نگاهم روی چشمان خیسِ دخترک ماند. دستم را که سمتِ صورتش بردم، خواست خود را عقب بکشد که چانه‌اش را محکم با دو انگشت گرفتم. - دخترِ خوبی باش! چموش بازی در نیاری دهنتو باز می‌کنم. به فکر خانواده‌ت باش. نمی‌خوای که بلایی سرشون بیاد. مگه نه؟! ناچار و با ترس، آرام به اطاعت سر تکان داد. - حالا شد! به خوش‌قولی چسب را از روی دهانش را کشیدم. آب دهانش را قورت داد و با التماس به چشمانم زل زد و آرام لب باز کرد: ب...بابام! سرم را تا بیخ گوشش نزدیک کردم و آرام توی گوشش زمزمه کردم: - بابایی در کار نیست دختر جون! از این به بعد فقط منم! بُرزو! https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk .
Show all...
من اولیا پدر و مادر این دخترو می‌خوام آقای ناصری یک کلام ختم کلام! تا اون موقع این دختر حق نداره بیاد مدرسه با گریه به امیر، وکیل حسام نگاه کردم که با اخم گفت: - نمیشه کارتون قانونی نیست من به عنوان وکیل اولیا این دختر این جا هستم تا رسیدگی کنم به مساعل مدیرمون چشم هایش رو بست: - قانون هر چی میخواد باشه مدرسه ی من قانون خودشو داره این تو مدرسه پیچیده معشوقه داره الآنم که کل گردنش کبود مشخص رابطه داره نالیدم: - خانوم من که درسم خوبه به کسی کاری ندارم آخه بدون این که نگاهم کنه جواب داد: -این مدرسه کم مدرسه ای نیست که این شکلی با گردن کبود پاشی بیای دخترجون مدرسه دخترونست نه زنونه اگه زنی باید بری مدرسه شبونه... حالام بیرون با گریه سمت میزش رفتم تا التماس کنم اما امیر که هم وکیل و هم دوست امیر بود غرید: - ازتون شکایت شد می‌فهمید یه من ماست چقدر کره داره یادتون رفته ولی‌دم‌همین دختر چجوری به مدرسه کمک مالی کرده؟ - آقای محترم مدرسه ی من قانون داره با پول خریداری نمیشه! گفتم بیرون و امیر بود که با سر به خروجی اشاره کرد. از مدرسه با گریه بیرون زدم و تو ماشین امیر نشستم که شروع کرد غر زدن: - زنیکه امل عصاب خورد کن - چی میشه حالا؟ مدیر فهمیده پرونده همش دروغ منم که کسو کار ندارم - تهش میری شبانه آبغوره نداره وا رفته گریه هام بیشتر شد، تنها شانس قبولی من تو کنکور همین مدرسه بود! - میشه زنگ بزنی به حسام؟ ترو خدا پوفی کشید که با عجز نگاهش کردم و مجبور شد تماس بر قرار کنه و همین که امیر الویی گفت هق هقم شکست و صداش زدم: - حسام... تعجبش کمی باعث مکث شد: -سوین؟ تویی؟ گریم بیشتر شد: -حسام اخراجم کردن مدیر میگه باید شبونه بخونم من شبونه بخونم کنکور قبول نمیشم دیگه نمیزاری برم دانشگاه خودت گفتی اگه دولتی قبول نشم نمیزاری تورو خدا یه کاری کن من برگردم مدسه همین طور که پشت سر هم حرف میزدم اون از پشت خط ببخشیدی گفت و انگار از وسط جلسه ای بلند شد و گفت: -واس چی اخراجت کردن؟ چه گوهی خوردی؟ الکی آدمو اخراج نمی‌کنن که با خجالت نیم نگاهی به امیر کردم و گفتم: - فهمیده بود من... من زنم گریم باز شدت گرفت، خجالت می‌کشیدم از این که وکیلش بفهمه واسه چی تو خونه حسام و چرا تامینم می‌کنه اما قطعا خود امیرم می‌دونست بین من و امیر چی می‌گذره! و امیر انگار حال منو فهمید که از ماشینش پیاده شد و من دق و دلیمو خالی کردم: -من گوهی نخوردم در اصل تو خوردی وقتی سنمو ندیدی و بهم دست زدی وقتی گریه هامو ندیدی بهم دست زدی -ببر صداتو سلیطه بازیا چیه جلو امیر در میاری سوین اصلا دست زدم که دست زدم بابات تورو به من فروخته بود حقم بود ازین حقیقت تلخ دستمو روی صورتم گذاشتم و فقط زار زدم که غرید: -گریه نکن اون طوری جلو امیر میگم - امیر نیست تو ماشین پیاده شد کمی آروم شد:-گریه نکن... چی جوری فهمید وسط پاتو که معاینه نکرده بفهمه زنی نشستی واس دوستات همه چیو تعریف کردن حتما دیگه - نه داشتم والیبال بازی میکردم تو حیاط گرمم شد مقنعمو درآوردم گردنم و دید کبود آوردم دفتر مجبورم کرد دکمه لباسمو باز کنم سینمم دید کبود همرو دید هق هقی از یادآوری اون صحنه کردم و زنیکه حروم زاده زمزمه ای بود که امیر کرد و به یک باره انگار آتیش گرفت: -دارم میام گوشیو بده امیر یالا داشت میومد؟ به خاطر من؟ https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 صدای مردونه ی بلند در جذبش تو مدرسه می‌پیچید و همه جمع شده بودن دور دفتر: - تو خیلی بیجا کردی دکمه های لباسشو بدون خواسته ی خودش باز کردی، د می‌دونی من کیم؟! می‌دونی مدیر با دیدن حسام راد لال شده بود و ناظم هر کار می‌کرد که اوضاع درست کنه نمی‌شد و چرا دروغ تو دلم قند آب می‌شد. - آقای راد به خدا ما نمی‌دونستیم سوین جون زیر حضانت شما، آروم باشید برمیگرده تو کلاسش - برگرده کلاسش؟ بیچارتون میکنم امیر پرونده ی سوین و بگیر یه شکایت نامم میری می‌نویسی ببینم این خانم به چه حقی دکمه های لباس دختر مردمو باز کرده و با پایان جملش دست منو گرفت و از دفتر کشیدم بیرون، این اولین باری بود تو زندگیم که یکی پشتم درومد بود اما من مات زده بودم و وار رفته چون گفته بود امیر پروندمو بگیره؟ تو ماشینش که نشستیم باز ناخواسته زدم زیر گریه که نچی کرد: - زهرمار زهرمار چه مرگته؟ مدرسه رو به خاطرت رو سرشون آوار کردم با صدام این قدر داد زدم گلوم می‌سوزه واس چی گریه می‌کنی؟ -من گفتم بیا درستش کن بدترش کردی حالا چی جوری کنکور قبول شم احساس کردم لبخند کمرنگی زد: -این خراب شده نه یه خراب شده ی بهتر ثبت نامت میکنم تو نگران کنکورت نباش قبولم نشدی آزاد میخونی با بهت سمتش برگشتم که ادامه داد: -‌تو فقط در اضاش باید یه کار کنی اونم اینه که شبا هر چی گفتم بگی چشم https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
Show all...
°|•سـآرویـْــن•|°🌙

✨الـْٰٓهی بــه امــید تو... ✨ ✍️ : "ﻧﻓﻳﺳ" بدون سـانسور🔞 تمامی بنرها واقعی می‌باشند🔥 پارت گذاری منظم🧸

#پارت_۴۸۲ 🍁♠️هَــــرجایـــــــے♠️🍁 به خواست خودم داخل کوچه نرفت. دلم نمیخواستم بخاطر دو سه قدم راه دوباره با کسی بحث کنم. هر جوری که فکرشو میکردم نمی ارزید با این شانسی که با من لج افتاده بود جلوی در خونه بخوام از ماشین رادمهر پیاده بشم. _من نمیفهمم چرا باید مثل مجرما سر کوچه نگه دارم و تو پیاده شی... با صدای رادمهر سرم به سمتش چرخید. گرچه واسه خودمم اینکارا بی معنی بود ولی نمیشد جوانب احتیاط رو نادیده گرفت. پرهام همیشه این موقع ها از سر کار برمیگشت و ممکن بود باهم شاخ به شاخ بشیم و وای که اگه اون منو توی ماشین رادمهر میدید قیامتی به پا میکرد اون سرش ناپیدا... خندیدم و گفتم: _همینکه بدونی نمیخوام دوباره لت و پارت کنن کافیه... ابرویی بالا انداخت و گفت: _بازم جریان اون پسره... اخمی کردم و با تاکید گفتم: _پرهام... _همون...اینم اضافه کنم که دلیل ترست از اون پسره رو هم متوجه نمیشم... کولمو برداشتم و با گذاشتن دستم روی دستگیره زمزمه کردم: _لازم نیس تو بفهمی... تو فقط از من بخاطر ماجرای اون روز ناراحت نباشی کافیه...ناراحت که نیستی؟! کج خندی زد و خیره بهم جواب داد: _تو خودتم زخم خورده ای چرا باید از دستت ناراحت باشم وقتی کاره ای نیستی... هیچ به مذاقم خوش نیومد که سیلی خوردنمو به روم آورد. نمیفهمیدم چه اصراری داشت همش این اتفاق جلوی چشم من باشه و نمیذاشت شده واسه یه ساعت هم فراموشش کنم. نمیدونم شاید هم هیچ قصد و غرضی در کار نبود و من داخل هر حرف دنبال منظور میگشتم. به روی خودم نیاوردم و گفتم: _بازم میگم که من از طرف اون معذرت میخوام... به هر حال نمیخوام دلخوری ای باشه... _نیس تو خیالت راحت... درو باز کردم و قبل از اینکه پیاده بشم گفتم: _فعلا... تنها سرشو برام تکون داد و وقتی پیاده شدم با دستم اشاره کردم بره و اون با تک بوق کوتاهی از اونجا دور شد. نفس راحتی کشیدم. خوب شد اینم به خیر گذشت. چشم از خیابون گرفتم و کوله امو روی دوشم انداختم و قدم زنان به سمت خونه به راه افتادم. یکم که گذشت متوجه ورود ماشین به کوچه شدم ولی اعتنایی نکردمو به راهم ادامه دادم. حین اینکه موازای من حرکت میکرد بوقی زد. از گوشه ی چشم نگاهی سمتش انداختم. رنگ و حتی مدلش واسم آشنا نبود واسه همین فک کردم مزاحمه و با زدن اخمام توی هم به راهم ادامه دادم که مجددا بوق زد. کم مونده بود برسم خونه واسه همین قدمامو تند تر کردم تا هر چه سریع تر از شرش خلاص شم ولی صدای پایین رفتن شیشه به گوشم رسید و وقتی که من منتظر متلک های آزار دهنده بودم صدای آشنایی توی گوشم طنین انداخت: _مگه با تو نیستم؟! وایسادم و چرخیدم سمت صاحب صدا. چشمام روی اونی که داخل ماشین نشسته بود افتاد...هه...ماشین جدید...
Show all...
🔱Vip هَرجایی🔱 ✨️وی آی پی هَرجایی بیش از 10 ماه جلوتر از چنل اصلیه و رمان اونجا حسابی جلو افتاده و... ✨️اونجا مجموعا هفته ای 12 پارت داریم و پارتها بدون سانسور هستن...🙊 ✨️در پایان ، پی دی اف کامل رمان به اعضای وی آی پی به رایگان داده میشود. برای خوندن پارتهای ممنوعه و هات رمان هَرجایی مبلغ 29.000 تومان به شماره کارت: 5892101391480320 《زمانی فر》 واریز کرده و عکس فیش رو برای ادمین ارسال کنید😉 @Fingoool 🍃                                                                      🍃
Show all...