شرق بهشت
تمام آنچه ما را به یک انسان تبدیل میکند توان قصهگویی است. ما با داستانهایی که از زندگی خود میگوییم، مستقل و متمایز از دیگران میشویم. ••• https://t.me/Ladyingreenjacket ••• https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-965538-sqZVMHR
Show more325
Subscribers
No data24 hours
+27 days
-830 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
میخوام تا آخر تابستون تاریخ بیهقی رو دوباره بخونم. هرکسی کتاب رو داره یا میتونه امانت بگیره بهم بگه تا کنار هم بخونیم. خودم از روی سه جلدی نشر مهتاب همراه با نسخهی مهدی سیدی از نشر سخن میخونم.
@Sarahmoraadii
اولین بار که اسکله را دیدم شش ساله بودم. بابا از خواب بیدارم کرد و همان دم که چشمم به آنجا افتاد، مرعوبش شدم. چه مرعوبیت شیرین، عظیم، دلپذیر و تکرار ناشدنی بود. شاید نیم ساعت مغلوب همان شیرینْ حال بودم. تلاطم عمیق و کفهای صدفی رنگ و غلیظش از هرآنچه دیدم شگفت انگیزتر بود. چند روز است صبح زود تا گوشیام را بلند میکنم آب و هوای انزلی بالای صفحهی گوشیام میافتد. امروز آنجا آسمان آفتابی است. شبیه یک بازی شده است. جسمم بسیار از آنجا دور است اما به واسطهی یادآوریهای مکرر بین خانه و آنجا با ذهنم در رفتوآمدم. دیروز هم آنجا آسمان آفتابی بود. دو سال پیش خیلی شب ما نزدیک اسکله بودیم که بابا را فرستادیم رشته خوشکار بخرد. مامانم گفت بدمزه است و پشیمان میشوی. گفت خورده و مطمئن است ما هم دوست نخواهیم داشت. به بابا گفت نیم کیلو از آنها بخر و نیم کیلو شیرینی معمولی. بابا در غیاب ما لج کرد و یک کیلو رشته خوشکار خرید. رشته خوشکارها پهن، سفت، طلایی، فوق العاده چرب و شیرین بودند. با بابا قهر کردم. کنار اسکله در تاریکی من و مامان و برادرم خوردن او را تماشا میکردیم. بعد اصرار میورزید اگر یکی بخوریم به مزهاش عادت میکنیم و آنقدرها هم بد نیست. درنهایت جعبهی سبز شیرینی در یخچال کوچک هتل جاماند.
خاطرهی دیگرم مربوط به زمان دیگری است. در دریا بودیم که خورشید غروب خویش را میپیمود. نیمهی صورتم بالای آب بود و درخشش خورشید رنگ آب را دگرگون کرده بود. نمیخواهم بر روی درخشش آن غروب رنگی بگذارم. در آب احساس کردم در عین شکنندگی چقدر خوشبختم که چنین غروبی را بر تن خیسم احساس کردهام.
امروز ظهر به یاد آوردم که من لذت بیشتری با خواندن فیلمنامهی در دنیای تو ساعت چند است تجربه کردم تا با خود فیلم. کتاب سبز رنگش را خیلی سال پیش خریدم. با دوستی به کتابفروشی رفته بودم و او آشنایی دید. هنگامی که مشغول سلام و احوال پرسی بودند من از سر اتفاق بین کتابهای دیگر دیدمش و بلندش کردم. ولی دیگر نتوانستم سرجایش بگذارم. گمان میکردم کلمه و ادبیات از تصویر اسرار آمیزی قدرتمندتری دارند. وقتی گیلهگل اصرار میورزد در فراموشی فرهاد، یزدانیان میگوید: انگار یک بازی دو طرفه است.
به همین خاطر در یادآوری انزلی به واسطهی گوشیام، یاد در دنیای تو ساعت چند است هم افتادم. ناخواسته و طبق آخرین آپدیت گوشیام از سر شانس مدام در این بازیِ یادآوری شیرین راه داده میشوم. آسمان فردا آنجا چگونه خواهد بود؟
جایی دیگر یزدانیان میگوید دلم میخواست در یک صحنه این دو آدم را از میان آدمهای واقعی رد کنم. مثل شخصیتهای داستانی که از فضای یک فیلم مستند رد میشوند. گیلهگل و فرهاد وسط بازار رشت هستند. گلی دنبال ماهی روغنی است که سروکلهی فرهاد پیدا میشود. گلی میگوید داشتم فکر میکردم فرشتهی نگهبان کجاست و به یک آن فرهاد از سوی راست دوربین ظاهر میشود. آمدنش شبیه یک معجزهی عاشقانه است.
جایی دیگر که با اسکله برایم پیوند خورده زمانی است که فرهاد برای گلی پنیر فرانسوی درست کرده است. روی پلههای نزدیک اسکه ایستادهاند. گلی کاغذ نازک دور پنیر را باز میکند اما آن را باد با خود میبرد. دوربین صفی یزدانیان برای لحظاتی کوتاه کاغذ پنیر را که آغشته به توجه و مهر فرهاد است دنبال میکند. هزاران بار هنگامی که آنجا بودم رفتن آن کاغذ مهرآگین را دیده و تصور کردهام. این متن هم باید نیمه کاره بماند چون عجله دارم و باید بروم. قوت به پایان رساندن نوشتهها فعلا از من کوچ کرده است. و همچنین از اسکله نوشتن چیزی نیست که بشود با ششصد کلمه سر و تهاش را جمع کرد. اما خوشحالم که دوباره از سر اتفاق دنیا مرا در یک بازی راه داده است. آن هم بازی با خاطرات اسکله و انزلی.
۲۲ تیر.
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
[Edward B.Gordon | Between Hours]
جسد روزتا را روی بسترش در خانه خواباندهاند. او حتی به مردهها شباهت ندارد. فقط دور لب کمی باد کرده، انگار اخم کرده باشد. نکتهی عجیب آن بوده که آتلیهی یک نقاش را کرایه کرده و فقط یک صندلی دستهدار به آنجا برده بود. جلوی پنجرهای روبه سوپرگا مرده بود. گربهای که با او در اتاق بوده، عامل پیدا کردنش شده، چون روز بعد از اتفاق آن قدر سر و صدا کرده و پنجه به در کشیده که یکی سر رسیده و در را باز کرده بود.
#میانساعتها
کادو رو باز کردم دلم نمیخواست کتاب رو بیرون بکشم. دوست داشتم اون لحظه تا ابد کش بیاد و تکرار بشه. بسته رو که از پستچی گرفتم تا رسیدن به اتاقم ده بار تکونش دادم و ذوق کردم. جلوی خودم رو گرفتم و از شقایق نپرسیدم چی فرستاده.
علی تو نامهی فرستاده شده نوشته شقایق جوری ازت حرف زده و دوستت داره که کمکم باعث شد پی ببرم چه رفیق نازنینی داره.
اگر شقایق خودش این جملات رو بهم میگفت اینقدر در من اثر نمیکرد. اما اینکه در عدم حضور من به کس دیگهای اینها رو گفته تمام خوشیهای دنیا رو در وجودم گسترده میکنه.
چند شب پیش علی پرسید ربهکا رو خوندید. وقتی میگفتیم نه فکر نمیکردم ربهکا رو هدیه بگیرم.
دلم میخواد کلمه به کلمهی نامهی شقایق رو بنویسم:
سارای عزیزم پدرت پیشنهاد داد که این کتاب رو برات بخریم و با ترجمهی انگلیسی هم چند فصل رو مقایسه کرد. درنهایت آسوده خاطر شدیم و گفتیم از والدینت چیزی به یادگار بمونه.
کلمات تو رو بهمون هدیه داد و ما دوست داشتیم این چرخه رو به خاطر وجود بیبدیلت قطع نکنیم. بالاخره دخترمونی و باید خوراک خوب به ذهنت بدی. امیدوارم چه همخوانی تشکیل بشه و چه تکخوری صورت بگیره از خوندنش لذت ببری.
بهت خیلی افتخار میکنیم و امیدوارم روزی برسه که اسم قشنگت روی جلد کتابهایی که خواهی نوشت خودنمایی کنه.
تا به حال دستخط شقایق رو ندیده بودم. حرفهای علی هم با دستخط شقایق نوشته شده. هر کلمهاش رو هورت کشیدم و خوشحال شدم. کلمات زیر دستخط شقایق باریک، کمرنگ و دوارن هستند.
به شقایق گفتم این باارزشترین کادویی که گرفتم چون درنهایت مشکلات شخصی زندگی خودت من رو از یاد نبردی. خوشحالم که ربهکا از یک اسم و تنها از یک کتاب بودن برام خارج شد. ربهکا حالا صبحیه که شقایق برام مهر و علاقهی بینهایتی فرستاد. تمام این چند روز در مقابل محبت دوستام فکر کردم ای کاش لیاقتش رو داشته. ای کاش من هم دوست خوبی باشم.
آن قرار زیباترین بخش فیلم است. صورتش هنوز سردرگم است و درست نمیداند به کی قول داده است اما میداند حق کسی که سالها برایش تیغ تیزبر را پایین داده است این نیست. در تاریکی صدایش را میشنویم که میگوید بمونم؟
دیدن آن غم طوسی آمیختنی و آویختنی در روز تولدم برایم همه چیز است. کنعان تنها یک فیلم نیست بلکه برایم تبدیل به میثاق و اندوختهی بزرگی از خاطره شده است.
۱۸ تیر.
آن قرار زیباترین بخش فیلم است. صورتش هنوز سردرگم است و درست نمیداند به کی قول داده است اما میداند حق کسی که سالها برایش تیغ تیزبر را پایین داده است این نیست. در تاریکی صدایش را میشنویم که میگوید بمونم؟
دیدن آن غم طوسی آمیختنی و آویختنی در روز تولدم برایم همه چیز است. کنعان تنها یک فیلم نیست بلکه برایم تبدیل به میثاق و اندوختهی بزرگی از خاطره شده است.
۱۸ تیر.
این دومین بار بود که عینکش گم میشد. بار اول کنار بستنی فروشی به بالای سرش دست کشید، توی کیفش را نگاه کرد، به وسایل دست من نگاهی انداخت اما عینک جا مانده بود. میان راه به او گفتم بلدی کدام کوچه بود؟ راه نرو بدو. از پشت در حال دویدن با همیشه فرق داشت. بامزهتر و بازیگوشتر بود. چند دقیقه بعد با لبخند بزرگی از خم کوچه پیدا شد و عینک را روی صورتش گذاشت. بار دوم زمانی بود که از استخر بیرون آمده بودیم. کلر بیش از حد آب سرم را به درد انداخته بود. بعد از رفتن دوتا از دوستهایمان روی جدولی نشستیم. به او گفتم آرزوی این تولدم این است که با پسری شبیه مرتضی کنعان ازدواج کنم. بهترین مرد دنیاست. او گفت من با رضا بزرگمهر. پشیمان شدم. رضا بزرگمهر بهترین مرد دنیا بود. کسی بالای سرمان آب گرفت. زنی با پیراهن قرمز در طبقهی اول گلدانهایش را آب میداد. ما سریع بلند شدیم و زن تا ما را دید گفت ببخشید مادر شما را ندیدم.
خندیدیم و برایش دست تکان دادیم. سرخیابان از هم خداحافظی کردیم. از پشت سر از او عکس گرفتم. تمام کوچه را دوباره بازگشتم که بهم زنگ و گفت دوباره عینکش را جا گذاشته است. به همان کوچه بازگشتم و عینک را برداشتم. روی شیشهها قطرات آب لکه انداخته بود. وقتی معصومه بهم رسید از راه دیگری به خانه رفتیم. گفت این چند قدم باهم بودن شبیه یک فرصت است. گفتم یک فرصت طلایی.
همیشه همینطور بوده است. بینهایت فرصت طلایی در غیر منتظرهترین شرایطها به رویم باز شده است اما نادیدهشان گرفتم. نمیتوان گفت نادیده اما انگار در خوابم. گویی تمام رفتارهایم در سنگینی و محوی یک خواب میگذرد. هربار بیش از پیش در خواب فرو میروم و دایرهی رفتاریام محدودتر میشود. در گذشته بلدم بودم چگونه یک متن را به پایان و آرامش برسانم اما حالا نه. برای پایان این متن شروع نشده هیچ جملهای در چنته ندارم. روزها سریع میگذرند و اتفاقهای گوارا و ناگوار بسیاری در خود دارند و من کم مینویسم و ربط و بسطشان به هم دشوار میشود. امیدوارم بیست و سه سالگیام همچون آشفتگی متنهایم نگذرد. اما برای پایان دلم میخواهد از کنعان بنویسم. هرسال هنگام تولدم کنعان را دیدهام. هزاران بار برای مامانم و دوستانم ادای مرتضی را وقتی در ماشین عصبانی میشود درآوردهام. خیلی کوچک بودم که کنعان را دیدم. اما هربار همانطور مسحور و شیفته به جریان طوسی، سنگین که آمیخته به غم است و آویخته به دل مرتضی، مینا، آذی و علی نگاه کردهام. از آن جریان طوسی و سنگین خوشم میآید. یادم است وقتی نوجوان بودم کتابی خواندم که پسر پس از سانحهای همه چیز را در قالب رنگها میدید و تجربه میکرد. آن هنگام که کسی دروغ میگفت حرفها را بنفش و کبود میدید یا اگر کسی راستین و با مهر حرف میزد همه چیز در دیدهگانش نارنجی و فیروزهای میشد. از همان آغاز که دوربین روی صورت میناست همه چیز برایم یک غم طوسی آشناست. هربار مانند مینا که در خیابان یک طرفه کنار آذی مجبور میشود دنده عقب بگیرد اشک تو چشمهایم جمع میشود. وقتی سر برمیگرداند تا کل خیابان را به عقب بازگردد میداند که غم هم یک جادهی یک طرفه است. میداند راهی ندارد و چقدر در مضیقه و بیقراری است. میداند حتی اگر آذی هم کنارش ننشسته بود باز هم اجازه نمیداد قطرهای اشک بریزد. هنگامی که در آشپرخانه کنار علی برای خودش چایی میریزد میداند داستان او از قضا داستان پایداری درآمده است. اما نمیداند تا کجا و چقدر باید برای این پایداری همهی دنیا را بهم بریزد. برای همین بلند میشود تا دانشگاهش را به علی نشان دهد و به صورت علی نگاه کند. میتواند دوام آورد اما مطمئن نیست این دوام آوردن تا کجا باید به درازا بکشد. علی هم میداند. علی همه چیز را میداند. از مهربانی و سادگی علی خوشم میآید. عاشق غم بیحال و شکست دهندهای هستم که جلوی در خانهی شیوا روی صورت آذی پخش و به خود آذی تبدیل میشود. قدمهایش را از بیقراری به آهستگی میرساند. علی میپرسد چه شده؟ آذی جواب مشخصی نمیدهد اما میداند پایان رگ زدن و گم و گور شدن و این داستانها فرا رسیده است. دلم میخواهد یک ستایش نامه برای مرتضی کنعان ترتیب ببینم. در ذهنم مدام جای او و علی عوضش میشود. هربار میتوانم به جای هم بکارمشان. هنگامی که علی اولین بار آذی را دید تیغ تیزبر را پایین کشید. این مرد سبب شد آذی روی دیگری از خودش را ببیند. علی فرصت طلایی آذی بود؟
در دقیقهی هشت کنعان مرتضی هم تیغ تیزبر را پایین میکشد و سرجایش میگذارد. درست مثل علی. اما علی خوش شانس است و به ثمر نشستن کارهایش طولی نمیکشد ولی مرتضی باید ده سال صبر کند، پنج ساعت در جادهی شمال مینا را گیر بیندازد و یک گاو را در جادهای مملو از مه زیر بگیرد تا مینا تصمیم بگیرد. مینا پیاده شود و قسمت پارهی مانتواش را به درختی گره بزند و زیر آن درخت قراری بگذارد.
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.