cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

ایکیگای💞

ما هیچ الهی همه تُو:‌)‌‌...♡

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
1 739
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#ایکیگای #پارت۳۱۱ نگاهش میخ خنده های عرفان و خان علی بود که با صدای زنگ گوشی اش، «ببخشید» ی گفت و از کلبه خارج شد. بدون دیدن شماره هم میدانست کیاشاست. خودش دیشب آهنگ زنگی متفاوت برای خودش گذاشت تا از تمام مخاطبان آنیا متمایز باشد. به اندازه ی کافی که از کلبه دور شد جواب داد. _ سلام عزیزم. کیاشا تمام سعی اش را کرد تا صدایش نلرزد اما موفق نبود و آنیا به سرعت متوجه خوب نبودن حالش شد. _ سلام قربونت برم، چطوری؟ _ اتفاقی افتاده؟ صدات چرا یه طوریه؟ کیاشا تکخندی زد و سرش را به پشتی صندلی چسباند. _ این بده که از پشت گوشی هم متوجه حالم میشی. _ کجایی؟ چی شده؟ کیاشا نگاهی به در بسته ی آپارتمان انداخت و دست میان موهایش برد. _ دم استودیو. آنیا لب گزید و از تصور رو در رو شدن کیاشا و مهراد لرزی بر تنش نشست. _ خیلی بد برخورد کرد؟ کیاشا با انگشت روی فرمان ضرب گرفت و سر بالا انداخت. _ ندیدمش هنوز. نفس راحت آنیا باعث خنده اش شد. _ تو که از من بدتری خانم، مهراده ها، قاتل زنجیره ای که نیست! آنیا هم به خنده افتاد و گوشه ی چشمش را خاراند. _ انقدر این آریای بیشعور اغراق کرده که فکر میکنم مهراد واقعا به خونت تشنه باشه. _ نهایتش دو تا میزنه تو گوشم! _ غلط کرده، میخوای منم بیام باهات؟! کیاشا که تمام استرسش از دیدار با مهراد پر کشیده بود بلند خندید و همزمان از ماشین پیاده شد. قفل ماشین را فعال کرد و گفت: _ همین که از پشت جبهه بهم روحیه میدی کافیه، به امید برد تو این جنگ! _ مسخره نشو، جدی گفتم. _ جدی ام عشقم، یکم استرس داشتم که باهات حرف زدم اوکی شدم. آنیا به درختی تکیه زد و ناخنش را به دندان گرفت. با نوک پا روی زمین ضرب گرفت و مضطرب پچ زد: _ اصلا نباید اولین بار تنها میرفتی پیشش، وایستا منم بیام. _ اتفاقی نمی افته دردونه، نگران نباش. کلید را در قفل چرخاند و ادامه داد: _ رفتی پیش آقاجون؟ نگاهی به کلبه انداخت و لبخند روی لبش نشست. میدانست تنها خان علی است که توانایی راضی کردن عرفان را دارد. عرفان در برابرش کوتاه آمده و حالا هم کنار هم به داستان های خان علی از زندگی اش می خندیدند. _ با عرفان اومدم، اگه بدونی چطور با آقاجون گرم گرفته! کیاشا شاسی آسانسور را فشرد و لبخندی زد. _ آقاجون کارشو خوب بلده، خداروشکر این موضوع هم حل شد. _ آره واقعا، خیلی نگران عرفان بودم. حالا که وارد خونواده شد یکم خیالم راحت شد که تنها نمیمونن. با ایستادن آسانسور بیرون رفت و با نگاه به در واحد، نفسش حبس شد. _ عزیزم بعدا صحبت کنیم؟ _ رفتی داخل؟ _ بله، دعا کن زنده برگردم! _ نگاه چه استرسی بهم میدی! مواظب خودت باش. _ شما بیشتر جونم، فعلا. تماس را قطع کرد و با قدمهایی کوتاه سمت در رفت. کلید را با طمانینه در قفل انداخت و به آرامی در را باز کرد. خبرش را داشت که بعد از کنسرت، مهراد خودش را در استودیو حبس کرده و کسی را نمیدید. همان بدو ورود مهراد را دید که پشت به در، پشت سیستم نشسته و مشغول کاری بود. هدفون هم روی گوشش بود و تکان ریزی به گردنش میداد. حتما با نت ها و آواها مشغول بود. در را بست و چندین بار نفس عمیق کشید. آرام نزدیکش شد و دست روی شانه اش گذاشت.
Show all...
#ایکیگای #پارت۳۰۸ خان علی با شنیدن نامی ناآشنا، از حرکت ایستاد و رد نگاه آنیا را دنبال کرد. پسر جوانی را دید که چشمان گرد شده اش را بینشان میچرخاند. آنقدر غرق آنیا شده بود که متوجه حضور شخص سوم نشود. مواخذه گر به آنیا نگریست و آرام پرسید: سوغاتی آوردی؟! آنیا لب گزید و خنده اش را خورد. سوغاتی! عرفان گلویی صاف کرد و دستی به لباسش کشید. لبخند نیم بندی روی لبش نشاند و خودش را به پیر مردی که به شدت برایش یادآور کدخدا بود رساند. دست سمتش دراز کرد و نفس عمیقی کشید: سلام، عرفان هستم. خوشحالم که بالاخره میبینمتون، آنیا خیلی از شما صحبت میکرد. خان علی دست لرزان عرفان را در دست گرفت و با لبخند گفت: سلام پسرم، خوش اومدی. معذرت میخوام که زودتر متوجه حضورت نشدم. از جلوی در کنار رفت و عرفان را به داخل دعوت کرد: بفرما تو، بفرما. با ورود عرفان، از گوشه ی چشم آنیا را با آن لبخند ابلهانه دید و دور از چشم عرفان عصایش را محکم و با حرص به پای او کوبید. آنیا از درد اخم کرد و کمی خم شد و جای ضربه را مالید. ناباور به خان علی نگریست و سر تکان داد، بی صدا لب زد: چرا میزنی آخه؟! خان علی ضربه اش را تکرار کرد و مانند خودش بی صدا لب زد: من بعدا با تو کار دارم! آنیا کف دستش را روی صورتش گذاشت و نمایشی گریست. خان علی چشم غره ای رفت و زیر لب ناسزایی گفت که چون بی صدا بود فقط خودش فهمید و وارد کلبه شد. به خیالشان عرفان ندیده بود اما عرفان همه ی حرکاتشان را دیده و برعکس لبخندی که روی لب داشت، دلش خون بود. حسادت و حسرت زیر پوستش دویده و در دل از خدا گله میکرد. خدایی که ساده ترین خوشی ها را هم برایش زیادی میدانست و غم بود که بی حد و نصاب به قلبش تزریق میکرد. با تعارف خان علی روی تخت چوبی گوشه ی کلبه نشست و نا محسوس آه کشید: ببخشید مزاحمتون شدم. خان علی کنار عرفان نشست و تند و تیز به آنیا گفت: دو تا چای بریز اگه زحمتت نیست! آنیا با شیطنت دندان های یک دست سفیدش را به نمایش گذاشت: برات نوه ی جدید آوردم مرد، یذره مهربون باش فراریش ندی اول کاری! روی صندلی مقابلشان نشست و گفت: این آقاجونم خیلی مهربونه ها، البته گاهی! خان علی چشم ریز کرد و کنایه زد: میترسم فردا روزی دست یه بچه رو بگیری بیاری پیشم بگی بفرما نتیجه ات! _ حالا من بعد عمری یه کاری کردم، شما هی بکوب تو سرم. چشم از آنیا گرفت و با محبت سمت عرفان برگشت. چهره ی مظلوم و ساده اش به دل مینشست و بی آن که چیزی در موردش بداند، از این پسرک جوان و خجالتی خوشش آمده بود. سوال های کوتاه میپرسید و عرفان با خوش رویی جواب میداد و روحش هم خبر نداشت که لحظه به لحظه بیشتر در دل خان علی جای پایش را محکم میکرد. استکان کمر باریک را روی سینی گذاشت و آرام پلک زد: پسر خوبی هستی. خنده ی آرامی کرد و عصایش را سمت آنیا گرفت: با این ولدچموش چه صنمی داری، الله و اعلم! از من میشنوی رابطتو باهاش قطع کن و منکر آشناییت باهاش شو! آنیا معترض و کشدار صدایش کرد: خان علی! عرفان به کل کل هایشان میخندید که آنیا با صدایی که از خنده میلرزید، تهدید کرد: همه ی اینا رفتنی ان آقا، منم که برات میمونم. انقدر لگد به بختت نزن! _ آهان! الان بخت من تویی؟! خدا منو بی بخت کنه اصلا!
Show all...
#ایکیگای #پارت۳۰۷ خیره به درب بزرگ باغ، آب دهانش را بلعید و دستی به شالش کشید. با استرس ریموت را فشرد و رو به عرفان گفت: اگه منو نبخشید خودتو بنداز وسط، باشه؟! عرفان از استرسش به خنده افتاد و سری تکان داد: ببین کیو آورده واسه وساطت! در که باز شد ماشین را داخل برد و پیاده شد. با دلتنگی سر تا سر باغ و عمارت را از نظر گذراند و پی هر گونه واکنشی را به تنش مالید که با صدای بلند صدایش زد. _ کجایی پیرمرد؟ سمت کلبه راه افتاد و رو به عرفانی که بلاتکلیف کنار ماشین ایستاده بود اشاره زد: بیا. مقابل کلبه رسید و بار دیگر با ناز و لحنی لوس صدایش زد: علی جونم؟ دستش را برای باز کردن در بالا برد که صدای خان علی را از پشت سرش شنید: هوی خانم،کجا سرتو انداختی پایین میری تو؟! با هیجان و ذوق برگشت و لبخند روی لبهای خان علی، محرکی شد برای دویدنش و پریدن در آغوش بازش. دست خان علی چند باری به شانه اش کوبیده شد و سپس او را سمت عقب هل داد. _ فکر میکردم بین این جک و جونورا عاقلشون تویی، نگو آب ندیده بودی! آنیا ریز خندید و دستانش را در هم قلاب کرد: خیلی دلم برات تنگ شده بود. با ناز چشمکی زد و با هیزی سر تا پای خان علی را نظاره کرد: ماشالله آب رفته زیر پوستت، نبودنم بدجور بهت ساخته پیرمرد! خان علی عصایش را بالا برد و به سر آنیا کوبید: بعد عمری یه نفس راحت کشیدم! _ بدجنس! این بار عصایش را به کتف آنیا کوبید و سرزنشگر پچ زد: فکر بقیه رو کردی وقتی سر خود تصمیم میگرفتی؟ آنیا لب برچید و سر پایین انداخت: ببخشید. _ هاه، ببخشید! خوب یاد گرفتین هر کاری دلتون خواست بکنین و تهش با یه ببخشید همه چی رو ماست مالی کنین. سری به تاسف تکان داد: دختری که من میشناختم کجا رفته؟ چیکار کردی با خودت؟ سمت کلبه راه افتاد و آهی کشید: توقع هر کاری رو از هر کسی داشتم اما از تو... دیگه هیچ چیزی تو این دنیا نمیتونه شگفت زده ام کنه. آنیا دنبالش رفت و مغموم پچ زد: آقاجون... صبر کن... خودش را مقابل خان علی رساند و مظلوم گفت: تو که میخواستی سر تا پامو رنگ کنی چرا اولش خندیدی پس؟ خان علی اخم کرد و حرصی نگاهش کرد: واسه خندیدنم باید ازت اجازه میگرفتم؟ _ ذوقمو کور کردی، خیلی بدی آقای علی خان. خان علی با دستش به در اشاره کرد: دیدمت که صحیح و سالمی، زبونتم به جای کوتاه شدن درازتر شده، حالا خوش اومدی! آنیا پوکر فیس نگاهش کرد: داری منو بیرون میکنی الان؟ خان علی ابرویی بالا انداخت: دقیقا دارم همین کارو میکنم، واضح نیست؟! آنیا را دور زد و دستش را به دستگیره رساند که آنیا بغض کرده زمزمه کرد: غلط کردم آقا جون. پا روی زمین کوبید و ملتمس ادامه داد: اینجوری نکن دیگه، میدونی که طاقت ندارم. چیکار میکردم؟ تو که ازم رو برگردونی، کیاشا که اونطوری ولم کرد رفت، همه چی بهم ریخته بود. داشتم دق میکردم خب. خان علی لحظه ای مکث کرد و نفسش را با صدا بیرون داد: نباید فرار میکردی... من اینجوری بزرگت نکردم. در را باز کرد که آنیا اَه کشداری گفت و دستانش را مشت کرد. جیغ حرصی ای کشید و رو به عرفان گفت: عرفان! تو مثلا قرار بود بیای وسط دیگه؟ عین ماست اونجا وایستادی فقط نگامون میکنی؟
Show all...
#ایکیگای #پارت۳۱۰ خانواده ای که نشان داده بودند برای گرفتن جان کسی که از نظرشان خطا کرده، ذره ای تعلل نمیکردند! تنها شرطشان همین بود و در آخر صحبت هایشان هم تهدید کرده بودند، تهدیدی که آرش را میترساند... چون عملی میشد و قانون هم پشتشان بود. لعنت به تمام قانون های مزخرف این دنیا که باعث جدایی اش از زیبا میشد. _ کاش باهام حرف بزنی آرش. آرش تلخندی زد. دم عمیقی از عطر ملایم و شیرین زیبا گرفت و زمزمه کرد: _ تو نباید غصه ی چیزی رو بخوری. _ اما این حال و روزت غصه دارم کرده. آرش سر بلند کرد و به صندلی تکیه زد. آرنجش را روی میز گذاشت و سرش را میان دستانش گرفت. زیبا نگران و دلواپس نگاهش کرد. عینک را از روی چشمانش برداشت و از میز پایین پرید. صندلی ای بیرون کشید و کنار آرش نشست. دستانش را گرفت و زبانی روی لبهایش کشید: _ در مورد منه؟ آرش با چشمان سرخ و نگاهی پر از تشویش خیره اش شد و زیبا ادامه داد: _ دکتر چیزی گفته؟ یا... فرهاد؟ آرش آب دهانش را با صدا بلعید و دست روی دستان زیبا گذاشت. من و من کرد و کمی با خود کلنجار رفت و بالاخره به حرف آمد. _ یه راه حلی پیدا میکنم، مجبور به انجام هیچ کاری نیستی. زیبا دلنشین و مطمئن خندید. _ تا تو هستی از چیزی نمیترسم. میخوام بدونم، بگو عزیزم. _ اصلا نگران چیزی نباش، یه حرفی پروندن قرار نیست ما مجبور به انجام کاری بشیم، باشه؟ زیبا با آرامش سری تکان داد تا آرش را برای ادامه ی صحبت مجاب کند. آرش آهی کشید و دستان زیبا را بیشتر در دست فشرد. _ پدرت گفته من باید تو خونه ات ازت خواستگاری کنم، یعنی... لبش را داخل دهانش کشید و سر پایین انداخت. زیبا با قلبی که از تصور این حرف لرزیده بود و آرام میزد، نگاه لرزانش را به مقابل پاهایش دوخت. آن تصاویر، مردان بی رحم، تنی که لحظه به لحظه بیشتر زخم برمیداشت و چشمانی که تصویر آخرشان فرود آمدن تکه چوبی روی سرش بود، پیش چشمانش پر رنگ شد و ناخواسته پوزخندی زد. صدایش خشک و جدی شده بود وقتی گفت: _ یعنی باید برگردم پیششون. چشمان ریز شده اش را بالا آورد و به صورت نگران آرش زل زد. ابرویی بالا انداخت. _ و اگه قبول نکنم؟ آرش با تاسف سری تکان داد و چشم بست. _ به جرم آدم ربایی از من شکایت میکنن! زیبا بی هوا زیر خنده زد. پیشانی اش را به میز چسباند و قهقهه اش کل آشپزخانه را پر کرد. با انگشت اشاره اشک گوشه ی چشمش را گرفت و نفس زنان سر بلند کرد. _ برمیگردم. _ زیبا... _ برمیگردم آرش. آرش سر به چپ و راست تکان داد. هول از جا بر خاست و کمی در آشپزخانه قدم رو رفت و سمت زیبا برگشت. رویش خم شد و سر بالا انداخت. _ حتما راه دیگه ای هم وجود داره، با چند نفر صحبت میکنم. زیبا دست روی گونه ی آرش گذاشت و ته ریش هایش را با لذت لمس کرد. دست دیگرش را هم سمت دیگر گذاشت و صورت آرش را قاب گرفت. چشمان دو دو زنش را نگاه کرد و لبخند ملیحی زد. _ میخوام برگردم. _ پیش اونا؟ هنوز آثار کاری که کردن از بین نرفته. _ چیزی نمیشه عشق من. _ یه بار که شد زیبا، بازم ممکنه بشه. اجازه نمیدم برگردی، بذار هر کار دوست دارن بکنن، کوتاه نمیام. _ اون زیبا مرد، منو نمیتونن بکشن!
Show all...
#ایکیگای #پارت۳۰۶ _ به خدا اگه بیام، یه کاره پاشم بیام اونجا چی بگم؟ آنیا پیشانی اش را به در چسباند و زار زد: آرزو به دلم موند یه بار بگی چشم! عرفان نگاه از چشمان ملتمس و براق آنیا گرفت و کلافه دستی به صورتش کشید: درخواست معقول کن، اونوقت میگم رو جفت چشام. _ این درخواست کجاش نامعقوله آقا معلم؟ _ از نظر من هست! آنیا لگدی در هوا پراند و دست مشت کرد: نظرتو بذار در کوزه آبشو بخور! پاشو ببینم. _ من تا همینجاشم کلی خجالت کشیدم، امروز میخواستم برم دنبال خونه که زودتر رفع زحمت کنیم. بعد تو میخوای با تک تک اعضای خونواده ات آشنام کنی؟ در دل ادامه داد: لعنت به من که هنوزم دوستت دارم، کاش بفهمی میخوام ازت فرار کنم و ولم کنی... آنیا چشم غره ای رفت و دست به کمر زد: فکر نکن ولت میکنم بری سی خودتا. وقتی پیشنهاد دادم باهامون بیای یه فکری پشتش بود که حتما عملیش میکنم. عرفان دست میان موهایش که بیش از حد معمول بلند شده بود برد. تمام دق و دلی اش را سرشان خالی کرد و تا جایی که میشد کشیدشان. _ من عادت کردم به بی کسی، هر فکری داری... بلند شد و مقابل آنیا ایستاد، لبخند تلخی زد: بیخیالش شو. آنیا مشتی به سینه اش کوبید: توی لجباز بی شعور و بی لیاقت اصلا برام مهم نیستی... انگشت شست و اشاره اش را به هم چسباند و مقابل چشمان عرفان تکانش داد: بگو انقدر... نوچ! اشاره ای به طبقه ی پایین زد، جایی که ریحانه چند دقیقه پیش رفته بود و گفت: همّ و غم من اون بچه است. چه گناهی کرده که باید پاسوز گذشته ی چند تا آدم دیگه بشه؟ تو، پدرش، مادرش... بغض کرد و چهره ی کدخدا پس ذهنش نقش بست: کدخدا... چرا میخوای زندگی خودتونو به این طفل معصوم تحمیل کنی؟ دیشب سر میز شام، دلم ترکید واسه ذوقش... نگو ندیدی، نگو. خودتم دیدی که چقدر خونواده داشتن براش لذت بخش بود، این فرصتو ازش نگیر. نزدیک تر شد و انگشت اشاره اش را به شقیقه ی عرفان کوبید: فکر کن تو رو خدا، فقط خودتو نبین، به همه چی فکر کن. لبخند زد و خیره در چشمان دو دو زن عرفان گفت: دیوونه، خنگ، بفهم اینو که تو برام مهمی. به بودنت عادت کردم، نمیتونم فکرشم کنم پیشم نباشی. علاقه ام بهت، بیشتر از آریا نباشه، کمترم نیست به خدا. دو روز دنیاست عرفان، سخت نگیر به خودت. اجازه بده کنارت باشیم، تو خیلی برامون عزیزی. تو الان عضوی از خونواده ی من شدی، فقط دارم تلاش میکنم اینو به خودتم بفهمونم. تکخندی زد و سری به تاسف تکان داد: که البته فعلا داری مقاومت میکنی. چشم هایش میسوخت. از بس برای خیس نشدن بهشان فشار آورده بود. شاید اگر حسی به آنیا نداشت، با روی باز از این اتفاق استقبال میکرد اما... تمام دردش همین بود، قبول این عضوی از خانواده شدن... یعنی ذره ذره جان دادن... دیدن هر روزه ی آنیا... در حالی که دلبری ها و خنده هایش برای کس دیگری باشد... او را میکشت، حتما میکشت... با قلبی مالامال از حسرت و غصه، سر به زیر انداخت و زیر لب، با آرام ترین صدای ممکن پچ زد: میمیرم... میمیرم... آنیا که نشنیده بود، دست روی بازویش گذاشت و خط و نشان کشان گفت: پایین منتظرتم، دیر نکنی!
Show all...
#ایکیگای #پارت۳۰۹ به زیبا با آن عینک گرد و اخم ظریفی که حین کار میان ابروانش نشسته بود نگاهی انداخت. با دقت مقاله ای را در لپ تاب مطالعه میکرد و هر از گاهی چیزی روی برگه مینوشت. صحبت چند دقیقه قبلش با فرهاد را مرور کرد و عصبی پلک هایش را روی هم فشرد. اما تصمیمی نبود که خودش به تنهایی بگیرد و باید با زیبا صحبت میکرد. نگاهی به صفحه ی گوشی و پیامی که در اوج عصبانیت قصد فرستادنش به فرهاد را داشت انداخت. « نه، نه، نه، قبول نمیکنم فرهاد خودتم میدونی. خودت حلش کن، مشکل توئه به من ربطی نداره.» پیام را پاک کرده و کلمات جدیدی را جایگزین کرد. « بهت خبر میدم.» گوشی را روی میز گذاشت و بی سر و صدا وارد آشپزخانه شد. چای ساز را روشن کرد و با تکیه به کابینت، خیره ی حباب هایی شد که از کناره ی چای ساز بالا رفته و در نهایت میترکیدند. _ چیزی شده؟ تکانی خورد و به زیبا که با آن عینک گرد و فریم طلایی زیادی خوردنی و ملوس شده بود نگاهی انداخت. سر بالا انداخت و نوچی گفت: عادیه که شما انقدر خوردنی شدی؟ زیبا گردن کج کرد و چشمکی زد: من که خوردنی بودم، اینکه الان برای فرار از چی حرفشو پیش کشیدی مهمه! صدای چای ساز که درآمد، نفس راحتی کشید و خودش را با ظرف چای خشک و قوری مشغول کرد. موضوعی نبود که به راحتی بتواند در موردش صحبت کند. _ مگه قرار نبود هر مشکلی پیش اومد با هم حل کنیم؟ قوری را روی چای ساز گذاشت و دستانش را با گذاشتن روی کابینت تکیه گاه بدنش کرد. کلافه سری تکان داد: نمیدونم دیگه چیکار باید بکنم. زیبا صندلی ای بیرون کشید و دست آرش را گرفت: بشین عزیزم. خودش هم روی میز نشست و از بالا نگاهی به آرش انداخت. استیصال و آشفتگی در عمق چشمانش موج میزد. دست میان موهایش برد و با آرامش لبخندی زد: چند وقته میبینم این حالتو، چی بهمت ریخته؟ آرش سر روی پاهای زیبا گذاشت و با عجز چشم بست. مشکلاتش یکی دو تا نبودند. هر چه سعی میکرد زورش به روزگار و سرنوشت نمیرسید انگار. از یک ماهی که دکترِ زیبا گفته بود چند روزی هم گذشته بود اما جز شغلش که تمام و کمال از بر بود و چند تصویر تار و گنگ چیزی از حافظه اش بازنگشته بود. در آخرین ملاقاتشان هم دکتر آب پاکی را روی دستش ریخته و گفته بود مغز زیبا در برابر بازگرداندن حافظه اش مقاومت میکند و تا خودش نخواهد کاری از پیش نمیبرند. آن اتفاق چنان برای ذهنش سنگین و سهمگین بوده که ناخودآگاه در پیله ای فرو رفته و قصد یادآوری اش را نداشت. پدر و مادرش هم قوز بالا قوز شده بودند و از زمانی که به زندگی کردنشان کنار هم پی برده بودند هر روز جنگ و دعوا داشتند. بی راه هم نمیگفتند البته. میخواستند آرش تکلیف رابطه شان را مشخص کند. این مدل رابطه ی لنگ در هوا، حتی در فرهنگ آنها هم غلط و غیر قابل قبول بود. حالا هم که بعد از کلی مجادله و جار و جنجال فرهاد موضع خانواده اش را مشخص کرده بود. تهران بیا نبودند، رضایت به ازدواجشان نمیدادند. پدر زیبا یک کلام گفته بود، اگر زیبا را میخواهد باید او را به روستا ببرد، کنار خانواده اش! بعد هم با خانواده و طبق رسوم معمول، در محل زندگی اش به خواستگاری رفته و زیبا را از خانواده اش طلب کند! خانواده... خانواده...
Show all...
#ایکیگای #پارت۳۰۲ دست زیر چشمانش کشید و بینی اش را بالا کشید. در حالی که دلش غنج میرفت از پیام آخر کیاشا اما بیخیال واکنش نشان دادن به احساساتش نوشت: من بیشعورم؟! کیاشا مشتش را مقابل دهانش گذاشت و سر تکان داد: اوه اوه، بیا و جمعش کن! روی تخت نشست و او هم متکای زیر سرش را در آغوش گرفت. زبانش را گوشه ی لپش نگه داشت و بعد از کمی فکر با لبخند نوشت: نه عشقم من بیشعورم! چندین شکلک خنده هم پشت بند پیامش فرستاد و ادامه داد: بیشعورم که یادم رفت پیامامو پاک کنم! آنیا به خنده افتاد و هیجان زده از جایش برخاست. در اتاق قدم رو رفت و نوشت: یعنی بابت فرستادنشون پشیمون نیستی اصلا، فقط افسوس میخوری که چرا پاکشون نکردی! چقدر پررویی تو! کیاشا کف دستش را روی پیشانی اش کوبید و با عجله نوشت: بیشعورم دیگه، گفتم که! از یه بیشعور چه توقعی داری؟! آنیا بلند خندید و این بار به جای نوشتن، انگشتش را روی ضبط صدا نگه داشت: که کتک حقمه و منو که ببینی چنان میزنیم که برق از سرم بپره؟! خب جالب شد! دیگه چی آقا، بیشتر از هنرات بگو برام. _ چقدر هوا خوبه نه؟! _ عوض کردن بحث به ناشیانه ترین روش ممکن هم یکی دیگه از هنراته؟! _ تنها هنر من عاشقی کردنه... واسه آنه ام... آنیا خودش را روی تخت رها کرد و گوشی را بالای صورتش گرفت. قربان صدقه ی مردش رفت و همزمان نوشت: اوم این هنرتو دوست دارم، بیشتر ازش بگو... کیاشا نگاهی به ساعت انداخت، مقابل پنجره رفت و نسیمی خنک که صورتش را نوازش کرد چشم بست. دم عمیقی از هوا گرفت و روی ضبط صدا نگه داشت. _ جدی هوا خیلی خوبه، کاش میشد کنارت تا خود صبح خیابونا رو قدم بزنم و عاشقی کنم... آنیا بلافاصله به ساعت نگاهی انداخت و خب قاعدتا دیر بود... اما عشق که قاعده و قانون سرش نمیشد! اصلا قشنگی عشق به همین بی قاعده بودن ها و دلی بودن هایش بود. _ کی گفته نمیشه؟ ابروهای کیاشا به فرق سرش چسبیدند. این حرف از آنیای محتاط و محافظه کار بعید بود. تا جایی که میدانست آنیا تمام کارهایش را با برنامه ریزی و کلی فکر انجام میداد. کارهای یکهویی به ندرت از او سر میزد. _ یعنی میشه؟ آنیا سرش را به تایید تکان داد و باز هم متکا را در آغوش گرفت: چرا نشه؟ _ میاما! آنیا متکا را به دهانش فشرد و از ته دل خندید: پیرزنو از تاکسی خالی میترسونی؟! هر کی نیاد! کیاشا تکخندی زد و زیر لب گفت: دلبر شیطونم، که هر کی نیاد؟! با همان لباس های راحتی، بدون ایجاد کوچکترین سر و صدایی از خانه بیرون زد و خدا را شکر کرد که ماشینش را داخل حیاط نیاورده بود! پشت فرمان نشست و جواب آنیا را داد: نترس شدی خانم خانما! آنیا ابرو بالا انداخت: چون پشتم به تو گرمه... کوبش بی امان قلبش را تمام شهر که هیچ، حتی خود خدا هم میشنید. چه چیزی از این بالاتر که پشت زنی که جانت را برایش میدهی به تو گرم باشد؟ درهای خوشبختی یک به یک به رویش باز میشدند و انتهای همه شان آنه اش بود که انتظارش را میکشید. ترجیح داد جوابش را حضوری دهد... واژه ها قاصر بودند برای بازگو کردن آنچه در دل داشت. چند دقیقه ای گذشت و آنیا ناامید از جواب دادنش نوشت: خوابت برد؟ باز هم جوابی نگرفت و آهی کشید. _ ولی من از فکرت خواب ندارم... شبت بخیر عزیزم، میبوسمت!
Show all...
#ایکیگای #پارت۳۰۴ دست در دست هم، زیر نور مهتاب، خیابان ولیعصر را قدم میزدند و چنارهای سر به فلک کشیده اش شاهد نجواهای عاشقانه شان بودند. نسیم خنکی که تار به تار موهایشان را به رقص در می آورد، نوید رسیدن پاییز را میداد. آخرین روزهای تابستان با اولین روزهای رابطه شان مصادف شده بود و این تناقض را به فال نیک گرفته بودند. در این ساعت، در خیابان پرنده هم پر نمیزد و فقط خودشان بودند و خودشان. قهقهه های مستانه ی آنیا همراه باد میان شاخ و برگ چنارها می پیچید و گویی در بزمی شبانه، برای سر آغاز این عشق می رقصیدند. آنیا دست دور بازوی کیاشا حلقه کرد و سرش را به بازویش چسباند. نگاهی به آسمان و ماه تابانش انداخت و آهی کشید: کاش صبح نشه این شب... کیاشا تو گلو خندید و نفسش را بیرون داد: کاش زود بگذره این روزا... بوسه ای روی موهای آنیا زد و ادامه داد: کاش میتونستم این روزا رو بذارم رو دور تند، بگذره و بگذره تا برسه به روزی که تمام و کمال مال خودم بشی. من حتی همین حالا که کنارمی دلتنگت میشم، وقتی ازم دوری... اصلا نمیتونم تحمل کنم آنه... دیگه بسه دوری، واقعا بسه... _ منم برای همین دلم نمیخواد صبح بشه، که مجبور نشم ازت دور شم. _ به من بود که همین الان همه رو جمع میکردم، یه عاقدم میاوردم... یه ثانیه رو هم از دست نمیدادم. آنیا ریز خندید و با حسرت پچ زد: کاش میشد... _ میشه عزیزدلم، میشه. نمیذارم خیلی طول بکشه، همه چیز رو خیلی سریع راست و ریست میکنم. آنیا سرش را از بازوی کیاشا جدا کرد و به نیم رخ جذاب و خسته اش زل زد: کنسرتو میگی؟ زبانی روی لب هایش کشید و ادامه داد: آریا میگفت نرفتنت همه چیز رو خراب کرده، اگه یه روز دیگه انجامش ندی ممکنه آینده ات نابود شه. کیاشا بیخیال چشمکی زد: آینده ی من به تو بستگی داشت، حالا که هستی هیچ جوره خراب نمیشه. آنیا که هنوز هم نگران بود مصر ادامه داد: جدی میخوای چیکار کنی؟ برنامه ات چیه؟ کیاشا شانه ای بالا انداخت: نمیدونم، قبل از هر تصمیمی باید با مهراد صحبت کنم. تمام زحمتا و هماهنگی های کنسرت رو دوش اون بود، من اصلا نمیدونم چه کاری درسته که بخوام انجام بدم. _هوم! کیاشا از حرکت ایستاد و آنیا را مقابل خود کشاند. ناباور خندید و چشم ریز کرد: ببینم تو از این قضیه ناراحتی؟ آنیا دستپاچه سر بالا انداخت و نگاهش را به اطراف دوخت: نمیدونم راجع به چی صحبت میکنی! کیاشا صورتش را سمت خود برگرداند و با لبخند محوی گفت: نگام کن ببینم، دلت نمیخواد این کنسرت برگزار شه؟ آنیا لب برچید و شانه بالا انداخت: نه، به من چه؟ کار توئه من چرا باید مخالف باشم؟ _ آنه! لحن مواخذه گر و قاطعش جوری بود که آنیا نتوانست بیش از این نقش بازی کند و چشمان ناراضی اش را به کیاشا دوخت: همه میبیننت! حسادت کلامش چنان محسوس بود که کیاشا را به خنده انداخت، اما خودش را به بی خبری زد و گفت: همه ی هنرمندا و سلبریتیا رو همه میبینن! مشکلش کجاست؟! آنیا پا روی زمین کوبید و با حرص غرید: همین الانم کلی عاشق سینه سوخته داری، ببیننت که دیگه واویلا! کیاشا بی هوا و بدون ملایمت صورت آنیا را میان دستانش فشرد و بلند خندید: خدای من، داری حسودی میکنی؟!
Show all...
#ایکیگای #پارت۳۰۵ بوسه ای کوتاه روی لبهای مچاله شده ی آنیا زد و پر از احساس زمزمه کرد: چشم من که جز تو کسی رو نمیبینه دردونه، هیچکس، هیچوقت، هیچ رقمه، جای تو رو نمیگیره... گوش آنیا را روی سینه ی خود گذاشت و چند ثانیه سکوت کرد. تپش های بلند قلبش را برای گوش آنیا ارزانی داشت و مخمور پچ زد: میشنوی؟ این لامصب فقط وقتی کنار توئه اینطور میزنه... نفس راحتی کشید و کاملا جدی گفت: نباشی نیستم آنه... بعد تو نگران همچین موضوع بی اهمیتی هستی؟ آنیا با لبهایی که از دو طرف آویزان شده بودند، دستانش را روی سینه چلیپا کرد و سر به زیر انداخت: خب... نمیتونم تحمل کنم کلی دختر دیگه ام دوستت داشته باشن، من حتی به عمه ام حسودی میکنم که مادرته! کیاشا سینه جلو داد و با دستانش فیگور گرفت: خاصیت ما آدم های دوست داشتنی و جذاب اینه که کلی آدم دوستمون دارن، چیز جدیدی نیست! آنیا دندان روی هم سایید و دست به کمر زد، با عصبانیت نگاهش را به چشمان خندان کیاشا داد: اِ مثل اینکه همچین بدتم نمیاد! راست میگن کرم از خود درخته... هنرمند کرمو برو با همون طرفدارات اصلا! تنه ای به کیاشا زد و از کنارش گذشت. زیر لب غر غر میکرد و ادای کیاشا را در می آورد که دستش کشیده شد و ناچار از حرکت ایستاد. صورتش را سمت دیگری کرد و نگاه از کیاشا گرفت. کیاشا با شیطنت خم شد و صورتش را مقابل صورت آنیا گرفت: حسود خانمو ببین! آنیا چشم غره ای رفت و قری به گردنش داد. نگاهی سر تا پای کیاشا انداخت و با تکخند تمسخر آمیزی گفت: ببین کی از حسادت حرف میزنه! ولت میکردم که گردن عرفانو میشکوندی! چشم در حدقه چرخاند و ادامه داد: در برابر حسادت شما که من ذره ی ناچیزی بیش نیستم آقای هنرمند! کیاشا اخم کمرنگی کرد و گفت: هنوزم کسی نزدیکت شه گردنشو خرد میکنم، اصلا هم بحث حسادت نیست. آنیا با لودگی انگشتانش را جمع کرد و در هوا مانند دهان چند باری باز و بسته کرد و در نهایت گفت: باشه تو خوبی! اگه اسم این حسی که دلم نمیخواد کسی دوستت داشته باشه و تماما برای خودم میخوامت، حسادته، من حسود دو عالمم اصلا. کیاشا لب زیرینش را داخل دهان کشید و دست در جیب شلوار گرمکنش برد: حسادت نداره عشقم، وقتی که تمام زندگی من تویی. قضیه ی عرفانم فرق داشت، تو بغلش دیدمت، بعدش هم که خودت هیزم ریختی تو آتیشم با اون حرفات. حالا اینا رو بیخیال... بازویش را سمت آنیا گرفت و ابرو بالا انداخت: حیف این لحظه ها نیست الکی بحث کنیم؟ آنیا چپ چپ نگاهش کرد و با ناز دست دور بازویش حلقه کرد و به راه افتادند. کمی بینشان سکوت شد و کیاشا با حرف غیر منتظره اش سکوت را شکست. _ خیلی براش زحمت کشیدم، از شب بیداری هاش بگیر تا تمرینای سخت و بیست چهار ساعته اش. از وقتی یادمه بهش علاقه داشتم و سخته خودم رو دور از نوشتن و خوندن و زدن ببینم... اما اگه اذیتت میکنه حاضرم کامل کنارش بذارم. تو اولویت اولمی، هر چیزی که تو زندگیمه بعد از توئه و شاید سخت باشه اما میتونم ازش بگذرم. آنیا مات شده نگاهش کرد و نم اشک در چشمانش نشست: از... از خوندنت میگذری؟ به خاطر من؟ کیاشا آرام پلک بست: بدون تردید. لبهایش که لرزیدند کیاشا نوچی کرد و با خنده گفت: هوا هوای کثافت کاریه، توام راه به راه این تن و بدن منو بلرزون که بزنم کار دست جفتمون بدم! نکن اون لبا و چشما رو اینجور لامصب!
Show all...
#ایکیگای #پارت۳۰۱ از این پهلو به آن پهلو میشد، خسته بود اما خواب به چشمانش نمی آمد. از ذوق بود انگار، ذوق روزهای خوبی که بالاخره رسیده بودند، هر چند دیر اما بالاخره رسیدند. چشمش به گوشیِ روی میز، همان جایی که رهایش کرده بود افتاد. دست دراز کرد و گوشی را چنگ زد. دکمه ی کنارش را فشرد و منتظر ماند. به محض روشن شدنش، سیل پیام ها بود که روی صفحه ظاهر شد. اکثرشان هم تماس های از دست رفته ای را خبر میدادند از تمام دوست و آشناها. در لیست پیامها، روی اسم کیاشا مکث کرد و عدد کنار نامش را خواند: ۲۱۷۴ ! لبش به لبخندی کش آمد و زیر لب پچ زد: تو دیگه کی هستی؟ دو هزار تا زنگ و پیام؟! آرام نامش را لمس کرد و ادامه داد: سر فرصت میخونم، تک تک سختیایی که کشیدی رو باید حس کنم. وای فای را که روشن کرد، گوشی اش برای چند دقیقه هنگ کرد! در تمام برنامه ها و شبکه های اجتماعی کلی پیام و تماس داشت. لب زیرینش را به دندان گرفت و آرام خندید. بالاخره تمام شد و نفس راحتی کشید: چه عجب! کیاشا بیش از هزار پیام هم در تلگرام برایش ارسال کرده بود. روی تخت نشست و متکایش را به آغوش کشید. چانه اش را روی متکا گذاشت و صفحه ی چتش را باز کرد. پیام ها را رد کرد و زیر لب تکرار کرد: سر فرصت، الان نه. انگشتانش روی صفحه لغزیدند و برایش نوشت: خوابم نمیبره. نگاهش تا بالای صفحه کش آمد و وقتی آخرین بازدیدش را دو هفته ی پیش دید، آهی کشید و ملتمس پچ زد: کاش بیای، لطفا خواب نباش. به تاج تخت تکیه زد و سراغ پیام های قبلی رفت. تک تکشان را با جان و دل خواند و دروغ نبود اگر میگفت تمام حسی که پشت هر کدامشان خوابیده بود را درک میکرد. درک میکرد چون خودش هم دست کمی از کیاشا نداشت و هر ثانیه را با عذاب میگذراند. به پیام هایی رسید که به خنده اش انداخته بودند. _ باورم نمیشه نیستی. _ همه جا رو گشتم اما... یعنی واقعا نیستی آنه؟ چطور دلت اومد دل بکنی از من؟ _ منتظرت میمونم، تا آخر دنیا... _ حق نداری دل بکنی... اجازه نمیدم... دوباره عاشقت میکنم... _ تو عقل داری اصلا؟ چی پیش خودت فکر کردی؟ دلم میخواد جوری بزنم تو صورتت که برق از سرت بپره... آخه احمق من ولت میکنم مگه؟ ای چیز تو اون ذهنت مغز فندقی... _ ببینمت جوری به خودم زنجیرت میکنم که دیگه نتونی هیچ قبرستونی بری... _ من که زر میزنم ولی خدایی کتک حقته، به هر کی میرسه عقل کلی اونوقت تو کار خودت موندی... جای حرف زدن با منِ دیوث ازم فرار میکنی؟ _ بیشعور... _ بیشعور، بله بیشعور... بله با خود توام... بیشعوری که حتی یه ثانیه فکر کردی من به خاطر این مزخرفات ازت میگذرم... ببشعور برات کمه آنه... احمق کوچولو... _ چی بگم بهت آخه؟ _ دلم تنگته، تموم تنم درد میکنه... زده به سرم دیگه، چیکار کردی با من، با خودت، با جفتمون... میان خنده گریست. قلبش بی قرار میزد برای کسی که واقعا به سرش زده بود انگار! کیاشا آدمی نبود که اینگونه با او سخن بگوید... حتم داشت که در نبودش دیوانه شده و زوال عقل مگر چیزی غیر از این است؟! در همان حین نوشته ی زیر عکسش به آنلاین تغییر پیدا کرد و پیام جدیدی هم روی صفحه نقش بست. _ منم! میدونی چرا؟ چون واقعیت زندگیم از رویاهای شبونه ام قشنگ تر شده و میخوام تا ابد بیدار باشم!
Show all...