cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

كانال نگار. ق (بازي)

لينك كانال : https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0 اثر هاي ديگر : سي سالگي (موجود در باغ استور) تيغ بي قرار رستاخيز (موجود در باغ استور) تمساح خوني يك آكواريوم را بلعيد ( موجود در باغ استور ) هشتگ ضربه ي شمشير شواليه ام كرد

Show more
Advertising posts
6 808
Subscribers
+1424 hours
+47 days
+15530 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

......
Show all...
sticker.webp0.71 KB
Repost from N/a
#پارت_479 ‍ _آقا مسته، الان شبیه دیوونه هاست، زود برو بالا تا ندیدتت! یاسمین اخم درهم کشید: _یعنی چی؟ با من چیکار داره. _گفتم که مسته، هوش و حواسش سرجاش نیست! _ یعنی انقدر که بیاد تو و منم نشناسه؟ _بیا برو بالا تو اتاقت. درم قفل کن. امشب اصلا وقت خوبی برای این حرفا نیست! یاسمین با بغض سر تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت. متین کلافه پشت سرش قدم برداشت اما... قبل از اینکه دخترک پا روی پله ی اول بگذارد در به طرز بدی باز شد. یاسمین سر جایش ایستاد و متین هم انگار مقابل در خشک شد. چشم های ارسلان نیمه باز بود و بزور روی پا ایستاده بود! چشمش در همان حال به متین افتاد و بعد دخترک که از دیدنش چشم گرد کرد. مست بود اما باز هم همان ارسلان بود! _اینجا چه غلطی میکنی متین؟ رنگ از رخ متین پرید: _ آقا من اومدم که... نگاهش یک ثانیه سمت یاسمین برگشت و وقتی به خودش آمد مشت محکم ارسلان توی صورتش خورد. متین روی زمین افتاد و ارسلان در همان حال وحشیانه یقه اش را چنگ زد. یاسمین جیغ خفیفی کشید و سمتشان دوید. _با زن من تنها تو این خونه چه غلطی میکردی؟ صدای فریادش چهارستون خانه را لرزاند. متین بزور نفس میکشید... _اقا من یه لحظه اومدم بهش سر بزنم. آقا تو رو خدا! داشت زیر فشار پنجه های او خفه میشد. یاسمین به بازوی ارسلان چنگ انداخت و متین سریع صدایش را بالا برد. _دیوونه تو برو بالا. برو... یاسمین گریه میکرد: _ ارسلان ولش کن. به خودت بیا... متین محکم مچ دست های ارسلان را گرفت. واقعا داشت خفه میشد: _آقا تو رو خدا! یاسمین وحشت زده مشت محکمی به بازوی ارسلان کوبید: _دیوونه ی روانی ولش کن. کشتیش... خفه اش کردی. _یاسمین برو. یاسمین بی هوا جیغ کشید " ارسلان" و یک آن متین حس کرد هوا با شدت وارد ریه هایش شد. ارسلان ایستاد و وقتی چرخید، دخترک یک قدم رفت. تنش میلرزید. داشت سکته میکرد... _ارسلا... متین بزور روی پا ایستاد اما قبل از اینکه کاری از دستش بربیاید ارسلان مثل گرگی زخمی چنگ انداخت به گلوی دخترک... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 برای نجات جونم به یه مرد خطرناک پناه بردم اما از غیرت بی اندازه اش عاصی شدم. مردی که قدرت و امنیتش زبان زد عام و خاص بود. فکر میکردم میتونم تو بغلش آروم بگیرم اما اون با تعصبش شب و روزمو یکی کرد. من ایران بزرگ نشده بودم که بتونم پیشش دووم بیارم پس پا گذاشتم رو تمام قوانینش و آزادی هامو از سر گرفتم. اما اون‌... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 بیش از 800 پارت آماده برای خواندن⛔️ با خوندن پارت اول این رمان به اوج هیجان داستان پی میبرید😁👌 تمام بنرهای این رمان پارت واقعی ان که میتونید با سرچ به صحتش پی ببرید.❤️
Show all...
Repost from N/a
💫💫شیب_شب 🌒🌒 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 😥😥 راهنما زد و کنار خیابان پارک کرد - خب خوشگل بابا چه دلش می خواد؟؟ لب بر چیدم هنوز اندازه ی لوبیا هم نبود از آزمایشگاه بر می گشتیم و جواب بارداری مثبت بود رستان از لحظه ی سوار شدن با ذوق بشکن می زد - هنوز به دنیا نیومده ها اقای پدر!!! سرش را روی شکم تختم خم‌ کرد و بوسه ای روی مانتو گذاشت - قربونش برم من...!!! -خب خانم شما چی می خوری ؟؟؟ چشم هایم را با حظ بستم و دهانم آب افتاد - دو تا اسکپ دارک یه دونه شاهتوت خندید - به روی چشم...‌ پیاده شدنش همزمان شد با صدای زنگ‌گوشی تینا بود با حال عجیبی پرسید؛ - چی شد؟؟؟ جواب رو‌گرفتی؟!! - بللللله مثبت بود!! سکوت ادامه دارش باعث شد صدا بزنم - تینا...؟؟؟!!!! - کجایی؟؟ - تو ماشین دارم بر می گردم!!!!چطور؟؟ - تنهایی؟؟ - در حال حاضر بله‌....!!!! تو خوبی؟؟!! - من ...‌ نمی دونم؟؟!!! - چیزی شده؟؟؟ - بعدا حرف می زنیم... بوق اشغال که در گوش هایم پیچید مبهوت گوشی را پایین آوردم چش شده بود اینبار که زنگ تلفن بلند شد از گوشی من نبود سرم را چرخاندم رستان که تلفنش را با خودش برده بود پس این صدای خفه از کجا می آمد خم شدم زیر صندلی راننده بود دستم را زیر بردم و لحظه ای بعد گوشی مدل جدید ی در دستهایم می لرزید که و مخاطبی که نفس من سیو شده بود ایکون سبز را کشیدم و جیغ زنانه ای گوش هایم را پر کرد - رستان ، عشقم....‌ کجایی؟؟ گریه اش بلند شد - مگه نگفتی بهش دست نزدم؟؟! پس چطوری شکمش بالا اومده لعنتی؟؟؟ حالا چطوری با وجود اون تخم جن قراره از شر این دختره ی آویزون خلاص بشیم؟؟؟ دستم روی دکمه رفت و شیشه را پایین کشیدم دمی که رفته بود به بازدم نمی رسید نفس رستان نفسم را بریده بود خودش بود تینا دختر مهربان خانواده ی مادری همان که نارشین روی سرش قسم می خورد نفس رستان بود؟؟! من چه بودم دختره ی آویزان سرم یه طرف شیشه برگشت ریه هایم برای هوای بیشتر به تقلا افتاده بودند حالا نه حالا وقت حمله های پانیک نبود در را باز کردم سرم گیج می رفت رستان داشت از آن طرف خیابان می آمد پیاده شدنم را که دید دست تکان داد می شناختمش یعنی چرا پیاده شدی؟؟!!!! روی کاپوت خم شدم نفسم جایی میان سینه گیر کرده بود زن میانسالی کنارم ایستاد - خوبی خانم. دخترم؟؟؟ رستان خودش را رسانده بود کنارم - ریرا ..‌‌ ریرا خوبی چی شده ؟؟؟! به سینی بستنی ها نگاه کردم و چشم های نگرانش برای من نگران بود؟!!!!! گوشی را به سمتش گرفتم دست هایش شوکه در هوا ماند چشم هایش گرد شد - ریرااااا - من آویزون تو شدم؟؟!؟ به ....بچ... بچم می گه تخم جن !!!!!؟؟؟؟؟ چشم هایم روی هم افتاد و گوش هایم لحظه ی آخر تنها فریاد ترسیده اش را شنید که نامم را بلند می خواند. 💔💔💔💔💔 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
Show all...
Repost from N/a
پسره بیماری دو قطبی داره و نمی‌تونه خودشو کنترل کنه!! https://t.me/+0x-g1ilAhbwwMzU0 ریه هایش می‌سوخت. بطری خالی شده واژگون روی زمین افتاده بود. سرش را به دیوار پشت سرش چسبانده بود و به فیلتر نارنجی شده بین انگشتانش می‌نگریست‌. با صدای زنگ در تلو تلو خوران سمتش رفت، با دیدن دخترک، خوشحال لبخندی زد‌‌...مثل خوشحالی شکارچی از در دام افتادن شکارش! رها داخل آمد و نگاهی به اطراف کرد...بطری واژگون شده مو بر تنش راست کرد. - خوبی؟ تنش که میان آغوش گرم مبین حبس شد هینی گفت و ترسیده لب زد: - چیکار می‌کنی؟؟ - دوست دختر‌مو بغل کردم...مشکلی داره؟ فشار دستانش آنقدر زیاد بود که نفس دختر را تنگ کرد. لبخند سردی زد پر از ترس... - ولی انگار داری خفم می‌کنی. سر مبین پایین تر آمد و نفسش که روی گردن رها خورد... غیر ارادی گردنش را همان سمت و کج کرد و پچ زدن مبین هیستریک در گوشش پیچید: - سزای دختری که دوست پسرشو به هرکسی بفروشه به جز خفگی چیه عشقِ من؟ نفس رها سخت بالا می آمد گیج از لحن ترسناک او گفت: - چی میگی مبین؟؟ ولم کن! مرد اما توجهی نکرد و فشار دستانش بیشتر شد و غرید - می‌دونی حبس شدن چجوریه رها؟ دخترک بزاق دهانش را قورت داد و با بغض و نفسی به تقلا افتاده گفت - لعنتی حداقل بگو چیکار کردم که خودم خبر ندارم! - تو آدرس این خراب شده رو نفرستادی برای اون زن؟؟؟ کی جز تو از خونه من خبر داشت؟ آنقدر عصبی بود که نمیفهمید رها دیگر جانی برای پاسخ ندارد به سختی برای زنده ماندن تلاش می‌کند... محکم پلک زد و حس کرد بازوان دختر بین دستانش بی حس پایین سر می‌خورد.... https://t.me/+0x-g1ilAhbwwMzU0 https://t.me/+0x-g1ilAhbwwMzU0 اون دختر با اون چشمای مشکی فریبنده اش منو مجذوب خودش کرد...من به کم داشتن چیزی قانع نبودم و حالا اون عروسک خوشگل باعث شد برای داشتنش هرکاری کنم و حتی چشم ببندم روی بیماریم که روز به روز پیشرفت می‌کرد و برای اون دختر کوچولوی ساده خطرناک تر میشد... #پارت_واقعی_رمان😱
Show all...
Repost from N/a
_ دختر مجرد تو خونه تنهاست ، دَر نزده و بی‌یاالله نری خونه؟ یه وقت خدایی نکرده  لباس تنش نیست! تیشرت ورزشی اش را روی اولین مبل انداخت‌. بدون در زدن داخل شده بود گوشی را روی بلندگو گذاشت و آن را هم روی میز انداخت: _مجرد چیه مادر من؟این دختره هنوز به سن بلوغ رسیده که اسمشو بشه مجرد گذاشت؟ _من وقتی هجده سالم بود تو رو زاییده بودم ، تازه سر نگین چهارماهه هم حامله بودم! کمربند شلوارش را باز کرد. قصدش رفتن به حمام بود: _دیار اگر سی سالش بشه هم تو چشم من بچه س‌. نگران نباش من اون دختره رو سرتاپا بی لباس هم ببینم به یه ورم نیست! _هی بهش بگو بچه ، وقتی یه از همه جا بی خبر بلند شد اومد خواستگاریش بعد میفهمی چیو از دست دادی! خندید. مادرش را درک نمیکرد. چگونه انتظار داشت شیرزاد به آن دختر نظر داشته باشد؟ شلوارش را همانجا انداخت و با خنده دستگیره ی حمام را کشید: _بس کن مادر من . جای این فکرا اگر خیلی می‌ترسی پسرت تو گناه چشم چرونی به یه بچه نیفته بفرستش بره! _شوهرش بدم ینی؟ دستش روی دستگیره ماند . لحظه ای تعلل کرد گویا دیار کلا خانه نبود کجا رفته بود این وقت شب؟ _این وزه حتما باید شوهر کنه که از شرش راحت شیم؟ -ماهه...ماه... میگم از ورزش اومدی عرق کردی حتما میری حموم . اول چند تقه در رو حموم بزن دختره طفلی اون تو نباشه! -باشه ننه. کاری نداری؟ عزیز خداحافظی کرد و شیرزاد هنوز اسمارت واچش را درنیاورده بود وقتی در حمام را هول داد. دیدن یک زن تمام کمال در حمام خانه اش ، پاهایش را روی زمین خشک کرد. زیبایی بی حد و حصر دختر مقابلش می‌توانست افسار احساسات مردانه اش را از او بگیرد -تو؟ دخترک برگشت و با دیدن مرد بلند قامتی که نگاهش حتی یک ثانیه را از دست نمی‌داد ، با وحشت شروع به جیغ زدن کرد ارگان های تن مرد یکی یکی شروع به فعالیت کردند تا فورا دست روی چشمان لعنتی اش بگذارد و یک دست را بالا بیاورد: -آروم باش...معذرت میخوام کاردیوگرام اسمارت واچ شیرزاد شروع به بیب بیب زدن کرد و شیرزاد نمیفهمید چرا قلبش اینقدر تند میتپد که کاردیو گرام هشدار به خطر افتادن سلامتی اش را می‌دهد بیرون رفت در حمام را بست اما ذهنش... سرش را به شدت تکان داد این دیگر چه کوفتی بود؟ https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk ❌❌❌ چند هفته بعد _دامن چین‌دار کوتاه برات دوختم. یه بار تنت کن شاید بهت بیاد! گونه های دیار گل انداخت وقتب دامن را از عزیز می‌گرفت: -آخه خجالت می‌کشم بپوشم. کسی اینجا نیست؟ -نه مادر. شیرزاد صبح زود رفته سر کار. بپوش امشب تولد دختر منیرخانمه...ببین برای اونجا مناسبه یا نه! دیار به اتاقش رفت و طولی نکشید که با دامن کوتاه فرفری ای که تا ران‌های تو پر و زیبایش میرسید ، به هال آمد موهای فرفری اش را باز کرده و یک کراپ سفید هم تن زده بود -این خیلی کوتاه نیست؟ گفت و پاهایش را به هم چسباند عزیز با دیدن عروسک قشنگی که آرزو داشت عروسش شود گل از گلش شکفت شیرزاد نفهم تر از آن بود که این گل زیبا را ببیند حتما باید یکی از آن سلیطه های بیرونی را میگرفت -ماه شدی فدات شم. خجالت نکش مجلس زنونه ست دیار خجولانه لبخند زد و مردی که روزها فکرش درگیر دخترک هجده ساله شده بود با چشمان بی خواب از اتاقش خارج شد -صبح به خیر صبح به خیر در دهانش ماند وقتی آن دامن کوتاه را روی تن عروسک دید وقتی پوست سفید شکم دخترک در چشمش نشست، فورا سر پایین انداخت و این دیار بود که مانند آهو از جلوی چشمانشان گریخت قلب دخترک تند میتپید عاشق این مرد بود همین مردی که گویا به زودی با دختری به نام رها نامزد میشد چشم بست و پشت در دست روی قلبش گذاشت -خونه بودی مادر؟چرا یه یالله نمیگی وقتی میای بیرون؟دختره رو خجالت دادی... شیرزاد نمیدانست چرا مانند مرغ سرکنده شده است قرار بود دخترک را با آن لباس ها بردارد و به تولد ببرد؟ تولد خواهر همان پسرک جؤلق بود -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟کجا میبریش؟ عزیز با دیدن رگ ورم کرده ی گردن شیرزاد چشمانش به برق نشست -دیار هنوز بچه ست...بایدم لباس قشنگ بپوشه! شیرزاد عصبی دست به ریش هایش کشید نمیدانست چرا حالش بد شده -بچه نیست...هجده سالشه...پسر همسایه خواستگاریشو کرده ، بعد تو با این لباسا میبری خونه ی اینا؟ لبخند روی لب عزیز نشست اما میدانست از این به بعد چگونه کفر این پسر را درآورد: -نگران نباش. من می‌دونم چکار میکنم...برو سرکارت دیرت نشه! گفت و بی توجه به پوست کبود شده ی شیرزاد به آشپزخانه رفت شیرزاد با تی پا به مبل سر راهش ضربه ای زد از ت*م پدرش نبود اگر اجازه می‌داد دخترک به آن مهمانی برود! https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk
Show all...
نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری

پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان

برای همه‌ی کسایی که میخوان تو کانال وی آی پی همراهم باشن میتونید با پرداخت  40 هزار تومان ، توي كانال وي اي پي همراهم باشن با پرداخت مبلغ 40 هزار تومان رو به شماره كارت : 5022 2910 6419 4242 به نام : مرتضي حيدري واريز كنند و عكس شات واريزي رو به آيدي @Ghaaf_Negar بفرستن و لينك رو دريافت كنن. ❤️ فقط لطفا بگيد كه مي خواييد عضو وي اي پي كدوم رمان بشيد كه لينك اشتباهي براتون ارسال نشه. ❤️
Show all...
تقدیم شما عزیزان
Show all...
9👍 2
#پارت_406 كنجكاو شده لینك رو باز كردم و با ديدن عكس‌هاش ابروهام به آني بالا پريد. سه طبقه، ١٤ اتاق خواب مستر، ٥ سرويس مهمان، استخر، جكوزي، ساحل اختصاصي... در يك كلام محشر! نگاهم به سمت قيمتش رفت و با ديدن قيمت نجوميش تعجبم بيش‌تر شد. باز به صفحه‌ي گروه رفتم و ماهان نوشت: -عجب چيزيههه، بگير همينو تا از دستمون نرفته. گلرخ لايك فرستاد و شيدا كه تازه آنلاين شده بود، نوشت: -چي شده؟ ماهان: -كاريت نباشه يه لايك بفرست. گلرخ خنده گذاشت و نوشت: -واسه كيش فرزان خونه پيدا كرده. همه موافقت كردن و من فقط تونستم قلبي براي اين عزيزانم بذارم. آدمايي كه نهايت سعيشونو مي‌كردن تا حد ممكن ارزشم، احترامم، اعتبارم حفظ شه... لبخند بالاخره روي لب‌هام نشست. باز پيامي اومد و اين‌بار از بچه‌هاي ست بود. باز كردم: تو فيلمنامه يه كوچولو تغييرات داديم. فردا بيا يه تمرين بريم. متعجب از هواي هنوز برفي نوشتم: -شروع مي‌كنيم؟ -نه فعلا. فردا رو فقط واسه تمرين ديالوگ خواني جديد مياييم. همين. -اوكي. باز به گروه دوستان برگشتم. همه با شوق از خونه‌ي كيش حرف مي‌زدن و فرزان نوشته بود: -ايلاي بهش خبر بده، آدرسو بده. ناخوداگاه بلند خنديدم. آدرسو بده! يعني جاي مخالفتي نداره. اما خنده‌دارتر، اشاره‌ي فرزان به كيا بود. بهش… بهش؟ بلندتر خنديدم. خوب بود، راضي بودم... ***
Show all...
👍 27 14
#پارت_407 توي كافه روبه‌روي مهبد نشسته بودم. به فنجان پر از قهوه كه حالا سرد شده بود و درست جلوم روي ميز بود خيره بودم و گفت: -خيلي تغيير كردي... سرم با صداش كه نه، اما با حرفش بالا اومد. از توجهش متعجب بودم، اما نمي‌شد گفت انتظارش رو هم نداشتم. لبخند كوچكي روي لب نشوندم و گفتم: -تو كه رفتي، تموم شدي مهبد... منتها... فكر كردي با رفتنت منم تموم مي‌شم. مهبد تنها نگاهم كرد و من ديالوگ بعدي رو گفتم: -يه وقتايي، وقتي تو نقطه بذاري، جمله تموم نمي‌شه مهبد... فقط... تو ديگه راوي نيستي! هنوز به ديالوگ بعدي نرسيده بودم كه كارگردان كات داد. نگاهش كردم كه گفت: -خوب نبود. بيا اينجا ايلاي. متعجب سمتش رفتم كه گفت: -تو گفتي آماده‌اي و من خيلي يهويي تصميم گرفتم اين سكانس رو فيلمبرداري كنيم. ولي آماده نبودي. -آماده بودم. -فيلمنامه رو خوب نخوندي. -خوندم. -با اون دقتي كه من مي‌خواستم نخوندي ايلاي. -كجاش رو اشتباه گفتم؟ -مشكل همينه. بعضي وقتا نياز نيست اشتباه بگي. فقط ممكنه اشتباه اكت كني! اكتت امروز اشتباه بود ايلاي. -كجاش؟ -متنتو بيار. پرينت فيلمنامه‌ي جديد رو برداشتم و صفحه‌ي مورد نظر رو باز كردم. خط مورد نظرش رو نشون داد و گفت: -بخون. براش از رو خوندم: -تو كه رفتي، تموم شدي مهبد… (مكث كوتاه) منتها...(مكث كمي بلندتر) فكر كردي با رفتنت منم تموم مي‌شم. -خب؟ گيج گفتم: -خب همين. تموم شد. -تموم نشد، بعدش چيه؟ -بعدش مي‌ره حس و ديالوگ بعدي.
Show all...
🤔 27👍 10 8
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.