cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

اَیاز و ماه

بانوی بارانی (اکرم محمدی) کمی‌نویسنده، کمی‌ویراستار رمان کامل‌شده: «من سیندرلا نیستم» مراحل آخر چاپ «زرخرید» قرارداد چاپ درحال تایپ: «ایاز و ماه» قرارداد چاپ هفته‌ای شش پارت

Show more
Advertising posts
30 330
Subscribers
-3524 hours
-2657 days
-1 08530 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

sticker.webp0.48 KB
Repost from N/a
دختر بچه‌ی 15 16 ساله‌ی کر و لال اوردی برای خوندن طلسم؟! این هنوز پوشک پاشه احمد غرید مروارید پر بغض بیشتر زیر لباس گشاد مشکی رنگش جمع شد عمرا اگر آن مرد را طلسم می‌کرد ایلیا خان تنها کسی که دخترک را دوست داشت هرشب می‌گذاشت سر روی سینه‌ای بگذارد که همه‌ی روستا از شلاقش وحشت داشتند دست هایش جِز جِز می‌کرد _آقا گفتن این دختره کنار ننه قمر زندگی میکرده که ماه پیش سَقط شد...گفتن بلده...به این موش بودنش نگاه نکنین...یه سلیطه‌ایه‌‌... پشت جفت دستاش و سوزوندم تا رام شد از اون دخمه بیاد بیرون احمد به دخترک اشاره کرد نمی‌خواست نشان دهد اما گوشه‌ی دیوار زیر ان روبنده می‌لرزید _ روبند شو بزن کنار ببینمش...بهتر که لاله...دهن باز نمی‌کنه پیش قماشِ ایلیاخان...اما اخرش از دستش راحت شو پشت عمارت ایلیاخان بودند اگر سر می‌رسید و دخترکی که از عمارتش فرار کرده بود را اینجا می‌دید... چانه‌اش لرزید از اخم مرد وقتی تیز نگاهش می‌کرد می‌ترسید بازهم مینداختش در قفس سگ های غول پیکرش یا دوباره پشت دستش را داغ می‌گذاشت؟! مرد که دست زیر چانه‌اش برد با غیض و بغض سرش را کنار کشید احمد با تعجب نیشخند زد _اووهوع....حرومی ننه قمر چه جونوریه...... شنیدم خان زده کس و کارت و جلوت کشته لال شدی...تو که باید خودت با سر یه بلایی سرش بیاری...چی بهتر از انتقام؟! با چشمان زمردی‌اش از زیر روبنده تیز نگاهشان کرد اگر می‌فهمید همین دختر 16 ساله‌ی لال سوگولی ایلیا خانی است که ده بار تن می‌لرزاند تا اسمش را بر زبان بیاورد چه می‌شد؟! احمد از ترس ایلیا پناه برده بود به خرافات احمد خندید _اگر میدونستی از هوچی گریِ زن جماعت بیزارم تخـ*م نمی‌کردی اینجوری نگام کنی حرومی خنده‌اش جمع شد _هرچی لازم داره بیار رضا ارام نگاهی به اطراف انداخت 9 مرد اطراف کوچه همینکه مرد وسایلای ننه قمر را جلویش ریخت از زیر دستشان فرار کرد یکدفعه از پشت موهایش اسیر دستانی شد بغصش با صدای بلند ترکید می‌کشتنش احمد برای به زانو دراوردن ایلیا هرکاری می‌کرد احمد وحشیانه سرش را سمت خودش چرخاند و تا به خودش بیاید مشت محکمی در صورت ظریفش کوبید خون از دهان و دماغش بیرون پاشید و نفسش از درد گره خورد پاهایش بی‌حس شد صدایی از گلویش بیرون نمیامد _کجا؟! کار داریم باهم فعلا تا به خودش بیاید مشت دیگری در صورتش نشست اینبار درد تا مغز استخوانش نفوذ کرد که ناخودآگاه جیغ بلندی کشید خون از زیر روبنده روی زمین ریخت بلند زار زد بالاخره صدایش در امده بود احمد پرحرص لب زد _اگر از یه ذره بچه رکب بخورم که باید برم کشکم و بسابم خشن گردنش را فشرد و تنش را سمت وسایل ها برد محکم روی زمین فشردش که دخترک زانو زده کنار وسایل ها افتاد _بجنب تخـ*م حروم...بخون دخترک جنون وار هق زد و سر تکان داد...از ننه قمر یاد گرفته بود با اینکه این خرافات را قبول نداشت اما اگر اثر کند چه؟! _هیچی نمی..خونم....ولم کن احمد کفری شده خندید جوری گردن دخترک را سمت زمین فشرد که صورتش زیر روبنده روبه کبودی رفت _زبون باز کردی...که نمیخونی...نظرت چیه یکم باهم بازی کنیم؟! دخترک بی‌پناه تنش لرزید که احمد روبه ادمهایش لب زد _نگهش دارین در عرض یک ثانیه تنش میان دست هایشان اسیر شد دست احمد سمت جیب کتش رفت _تو که دختر مهربونی هستی حیف نیست به نظرت این سگا گشنه بمونن؟! چشمان دو دو زنانش سمت دو سگ بزرگشان رفت که احمد ضامن چاقو را فشرد دست دخترک را چنگ زد شانه هایش با وحشت بالا پرید _آخی...دستش سوخته که...اشکال نداره... سوخته هم باشه میخورن لرزش تنش میان دست هایشان بیشتر شد احمد خندید _اگر یه انگشت نداشته باشی بازم زبونت که کار میکنه که چهار تا ورد بخونی...نمیکنه؟! نفس دخترک گره خورد بدنش بی‌حس شده بود مچش را نگه داشت _مواظب باشین تکون‌ نخوره دخترک خیره به چاقو سینه‌‌اش‌ از بی‌نفسی پر شدت بالا و پایین رفت بی‌حال هق زد تیزی چاقو را روی انگشتش حس کرد میان دستانشان بی‌جان شد که قبل از اینکه احمد فشار چاقو را بیشتر کند یکدفعه به عقب پرت شد ماتش برد سرگیجه‌اش شدید شد تا به خودش بیاید چند نفر همه‌ی‌ مرد های دورش را هم وحشیانه عقب کشیدند بدنش خواست بی‌جان روی زمین بی‌افتد که یکدفعه دستی دورش حلقه و محکم به سینه پهنی کوبیده شد دستی روی گوشش نشست و سرش را به سینه‌ فشرد بغضش ترکید این بو را میشناخت ایلیا سر پایین برد آرام کنار گوشش پچ زد _جوجه‌ی فراری خان نترسه صدای بلند پی در پی شلیک گلوله خواست وحشت زده سر به عقب بچرخاند که مرد محکم نگهش داشت پشتش را ارام نوازش کرد نیشخند زد _نگفته بودم کسی حق نداره عروسک خان و اذیت کنه؟! چیزی که باید ازش بترسی پشتت نیست نباید جوجه‌مون و تنبیه کنیم که چند روز گم و گور شده بود؟! ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+jggmYRb6GpozZWI0
Show all...
مرواریـღـد

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

Repost from N/a
#پارت_155 -خواهر احمق من از شوهرت حامله‌س خانـــــوم. دامنِ لباس عروسم را بالا می‌کشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره می‌شوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر می‌برند و پچ‌پچ می‌کنند. صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب می‌کشد و محکم رو به مرد می‌گوید: -جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت می‌گی واسه من؟ معنی حرفاتو می‌فهمی مرتیکه؟ مرد عربده می‌کشد و می‌خواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمی‌گذارند: -بی‌ناموس بی همه‌چیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟ -خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه می‌گی؟ -خواهرم کیه؟ بیا ببینش... مرد دست‌های بقیه را پس می‌زند و دست دختر ریزمیزه‌ای را می‌گیرد و از میان جمعیت جلو می‌کشد. نگاه می‌دهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود... نفسم بالا نمی‌آید و چشم به کامیار می‌دهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش می‌پرد. -چی‌شد حالا یادت اومد چه بی‌ناموسی سر خواهر من اوردی؟ پدر کامیار جلو می‌آید و با پرخاشگری می‌غرد: -دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بی‌ناموسی‌ها نیست که دارید بهش انگ می‌زنید. مرد خنده‌ای عصبی سر می‌دهد و محدثه سر در یقه‌اش فرو می‌برد. برادرش محکم تکانش می‌دهد و فریاد می‌کشد: -بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده. کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد می‌شود و فرو می‌ریزد. پدر کامیار به سوی محدثه می‌رود و می‌پرسد: -سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟ محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان می‌دهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود می‌آیم. همان صندلی‌ای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم. درگیری بالا می‌گیرد و زد و خورد‌ها شروع می‌شود. همه به تکاپو می‌افتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشه‌ای ایستاده و من احساس می‌کنم دیگر نباید در این جمع بمانم. دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثه‌ای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم. با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت می‌گذرم و از خانه بیرون می‌زنم. وارد حیاط که می‌شوم، با قدم‌های تند به طرف در حیاط می‌دوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری می‌خورم و همان دم نقش زمین می‌شوم. دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم می‌ترکد. دستانم را ستون زمین می‌کنم و بلند گریه می‌کنم و زمین و آسمان را نفرین می‌کنم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد و کسی هم سراغی از من نمی‌گیرد ولی بعد از مدتی کفش‌های براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکی‌ام قرار می‌گیرند. صاحبش را می‌شناسم و سر بالا نمی‌برم. امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت می‌برد. چرا که همیشه مرا طعنه می‌زد و تمسخر آمیز با من رفتار می‌کرد. اما اشتباه کرده‌ام که آب معدنی را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: -قوی‌تر از این حرف‌ها می‌دیدمت خانم مهندس. لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که می‌بیند، در آب معدنی را باز می‌کند و می‌گوید: -نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟ معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه می‌خواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که می‌بیند می‌گوید: -با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چاره‌ای هم ندارم... سوئیچ را تکان می‌دهد تا از دستش بگیرم: -اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی. باور نمی‌کنم او به من محبت کند. اویی که احساس می‌کردم همیشه از من متنفر است.  اما ذهنم تنها یک چیز را می‌فهمد. فرار کردن از این‌جا به هر روشی که ممکن است. -نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون می‌خری؟ در یک آن سوئیچ را از دستش می‌قاپم‌ و حیاط را ترک می‌کنم. آن شب هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم. ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنمhttps://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
Show all...
Repost from N/a
- آقای قاضی شوهرم وقتی من حامله بودم با دوستم رابطه حروم داشت... چهره‌ی کامیار سخت می‌شود و من اما پر از بغض دستانم را به میز تکیه می‌دهم - اگه منم با یه مرد دیگه بریزم رو هم همینقدر عادی با قضیه برخورد می‌کردین؟ چهره‌ی قاضی برافروخته می‌شود و زیر لب استغفرالله محکمی می‌گوید و کامیار مشتش را روی میز می‌کوبد - تو غلط می‌کنی همچین زرایی می‌زنی... نگاهم را سمت او می‌کشم و اما همچنان مخاطبم قاضی است - آقای قاضی من طلاق می‌خوام... کامیار از پشت میز بیرون می‌آید و بی تفاوت به قاضی و حضار بلند می‌گوید - بیخود می‌کنی... ما یه دختر داریم لامصب... بزاق دهانم را قورت می‌دهم و سرم را بالا می‌گیرم... تقاص چهار سال عذابی که به من داده بود را باید می‌گرفتم... - حضانت آشوب رو باید بدی به من، تو صلاحیت نگهداریش رو نداری. می‌خندد... بلند و ترسناک... و من به این فکر می‌کنم که با چند نفر دیگر، به من خیانت کرده است؟! - خواب دیدی؟ خیره... خودش را جلو می‌کشد و پر از خشم و جنون، غرش می‌کند - این چهار سال کدوم گوری بودی که حالا پیدات شده و دل و جیگر پیدا کردی؟ طلاق می‌خواد خانوم... سمت قاضی برمی‌گردد - آقای قاضی من زنم رو طلاق نمی‌دم... ازش هم به خاطر این چهار سالی هم که گذاشته رفته شاکیم... باید برگرده سر خونه زندگیش و شوهرش رو تمکین کنه... مغزم سوت می‌کشد و عضلاتم منقبض می‌شود... بی‌اهمیت به قاضی تهدیدش می‌کنم - اگه حضانت آشوب رو بهم ندی به مادرت می‌گم وقتی باردار بودم، با دوستم مچتون رو گرفتم. نگاهش را دریایی از خشم در بر می‌گیرد - مامانم مریضه لامصب... - به من ربطی نداره... کسی که باید به فکرش باشه، تویی، نه من... قاضی می‌خواهد آرامشمان را حفظ کنیم و اما هر دو مانند ابنار باروتیم... - به جان آشوبم رحم نمی‌کنم بهت یلدا... کاری نکن دوباره کامیار چهار سال پیش... میان کلامش صدا بالا می‌برم... - آقای قاضی طلاق من و از این حیوون می‌گیرید یا نه؟ او به هیچ کس مهلت حرف زدن نمی‌دهد - منم طلاقت نمی‌دم، چهار سال گذاشتی رفتی، حالا که برگشتی هم می‌خوای تر بزنی به زندگیمون؟ - داری در مورد کدوم زندگی حرف می‌زنی؟ همون کثافت دونی که با مرگس بهم خیانت کردی؟! - بهت خیانت نکردم لامصب... پوزخندی عصبی می‌زنم... - اما من بهت خیانت کردم... با یه مرد دیگه...❌🔥 https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0 https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0 https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0 https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0 کامیار ارجمند... خواننده‌ی معروف و پر سر و صدای ایران... یه ستاره‌ی درخشان! همه چی با یه رسوایی شروع می‌شه! با یه خیانت... خیانت به زن حامله و پا به ماهش! و تیتر روزنامه‌ها...👇 « رابطه‌ی نامشروع خواننده‌ی خوش صدا با دوست صمیمی زنش!»
Show all...
ساحل "قتل یک رویا"

ساحل⁦👇 📚دریای پوشالی 📚آسمان پرتلاطم 📚سهره مست 📚زهرچشم 📚قتل یک رویا 🔴کپی حتی با ذکر منبع پیگرد قانونی دارد🔴 لینک کانال @g1roya

Repost from N/a
_ خدا ذلیلت کنه سیاوش ،بی مادرشی بچه بیا بیرون از تو لونه ات بهت زده از صدای پر غیظ مادرش در اتاق را باز کرد: _ چی شده ؟ چه خبره؟ با دیدن مونس وسط هال خانه که محکم بازوی پناه را چسبیده چشم هایش گرد شد: _ پناه ؟ مامان داری چی کار میکنی؟ جلو رفته خواست پناه را سمت خود بکشد که ضربه دست مونس مانع شد: _ بِکش کنار اون دست بی صاحب تو به همه چیز ... دیگه حق نداری انگشتم به این طفل معصوم بزنی که پوست از سرت می کَنم برق از سرش پریده بهت زده خندید: _ دیوونه شدی مامان جان! یعنی چی حق ندارم بهش دست بزنم؟ ناسلامتی ... با عصبانیت حرف پسرش را قطع کرد: _ ببر صداتو تا خودم نبریدمش همین که گفتم حق نداری دیگه نزدیک پناه بشی ‌ گیج و بهت زده گفت: _ آخه قربونت شکلت یعنی چی این حرفا؟ یه کاره کله سحر پاشید میگی نباید به زنم دست بزنم؟ پناه شرمنده سرش پایین بود مونس پوزخند زد: _زنم زنم نکن واسه من بی شرف که حتی یه صیغه محرمیت هم بین تون خونده نشده پناه جرئت نداشت جیک بزند. علت خشم خاله اش را هم میدانست اما شرم داشت تا لب از لب باز کند سیاوش کلافه چنگی به موهایش زد: _ الان چی شده که معرکه گرفتی فدات شم؟ من قول شرف دادم تا چند روز دیگه میریم خواستگاری یا نه؟‌ دیگه چی مونده؟ گیر میدی چرا اخه ؟ مونس سری به تاسف تکانده به گونه خود خوبید: _ کاش یکم عقل داشتی هارت و پورت نمی کردی خجالت هم نمیکشه اسم خودش و گذاشته مهندس ، اول رضایت پدر خودت و این بگیر بعد برو خواستگاری در به در شده سیاوش با حرص نگاهش کرده که مونس پناه را مقابل دیدش آورده خصمانه پرسید: _تن و بدن این طفل معصوم چرا اینجوری ؟ پناه لب گزید. نگاهی زیر چشمی به سیاوش کرده خجالت زده نالید: _خاله بس کن تو رو خدا زن چشم غره ای به پناه رفت: _ تو یکی ببر صداتو، با توام کار دارم حالا حالا _مامان گرفتی من و؟ سرش به ضرب سمت سیاوش چرخیده چشم غره ای رفت: _ نه ‌! زاییدمت که ای کاش همون موقع می مردی پسره بی آبروی کثافت اخه این چه وضعیِ واسه این دختر درست کردی؟ خدا لعنتت کنه اگه یهو باباش ببینه چی؟ اگه خواهر بیچاره ی من بفهمه گند تون بیشتر بالا بیاد چی؟ سکته میکنه بی مادر اجازه می‌دادی رسمی زنت بشه هر بلایی خواستی سرش میاوردی سیاه و کبود کردنش پیشکش! لب سیاوش کش آمده مونس با خشم تشر زد: _ نخند بی پدر تو آخرش من و سکته میدی دخترونگی پناه و که مثل آب خوردن گرفتی یه آبم روش... نگاه پناه و سیاوش به هم گره خورد مونس با یادآوری مصیبتی که آن دو به وجود آورده بودند تحلیل رفته لب زد: _وای خدا سرم ، یتیم شی سیاوش یه بچه بی صاحاب عین خودت هم کاشتی براش اونم قبل محرمیت ، الانم این کبودی های رو بدنش ، وای _خاله تو رو خدا بشین الان فشارت میفته زن دست پناه را پس زده با همان عصبانیت روی مبل نشست: _خدا خاله تو بُکشه بی خاله بشین دختر... رفتی خونه خواهر من که هیچی بابای روانیت این جوری ببینه امونت نمیده سیاوش بمیر که قراره بی آبرو تر بشم قراره رسوای عالم بشیم سیاوش در حالی که نمی دانست چه بگوید نگاهی به پناه انداخته با دیدن کبودی های که به طرز فجیعی داد میزد برای چیست ابرو هایش بالا پرید ناباور گفت: _ پناهم! این ها که دیشب اینجوری سیاه نبود قربونت برم نمیدانست از دیدن آن کبودی ها لذت ببرد یا گریه کند مونس که حواسش نبود نزدیک پناه شد زیر لب پچ زد: _ چی میشه هر شب خونه ی ما بمونی من اینجوری پدر تو دربیارم جوجو پناه لب به هم فشرد _ خیلی بیشعوری سیاوش ... _ تو غلط میکنی تا یه هفته دستت به پناه بخوره هر دو یکه خورده از صدای داد مونس صاف ایستادن سیاوش با پرویی لب زد: _مامان تو رو خدا تمومش کن بابا یه کبودیِ دیگه کرم بزنه میره نه خانی اومده نه خانی رفته مونس نفس بلندی کشیده درمانده گفت: _کرم بزنه؟ کدوم کرمی میتونه وحشی بازی های تو رو بپوشونه؟ گردن شو کرم زد ... لب های باد کرده و گونه هاش و که جای دندون هات مونده چی پدر سگ بی همه چیز ...اونا رو هم کرم بزنه؟ ای خدا منو بُکش خلاصم کن از دست این هل.. دستی به سرش که درد می کرد کشید سست و عصبی زمزمه کرد : _مونا و ایرج دارن میان دنبالش بی صفت.. این ریختی ببیننش من چی جواب شون بدم؟ بگم پسرم گرسنه بود افتاده به جون دخترتون که امانت بود پیشم؟ آخ سیاوش ...آخ پناه ‌‌‌...الان میرسن اینجا چه خاکی به سرم شد خدایا پناه مات مانده نالید: _الان میرسن؟ مگه قرار نبود فردا بیان؟ سیاوش که مثل آن دو دست و پایش را گم کرده بود خواست حرفی بزند که صدای آیفون در هال پیچید _خواهر تون و آقا ایرج اومدن خانم صدای خدمتکار را هر سه شنیده شوکه به او نگاه کردند. _باز نکن درو سیاوش فریاد زد که همان لحظه مونس از هوش رفته در ورودی خانه به ضرب باز شد و ... پارت رمانhttps://t.me/+J7mJhWziyrdiNzQ0 https://t.me/+J7mJhWziyrdiNzQ0
Show all...
" گِلاریَن "

یا حق شما با بنر واقعی عضو شدید💯 اینجا قراره هر روز پارت بذاریم به غیر از روز های تعطیل گلارین:به معنی دختر پاک و زلال

sticker.webp0.40 KB
Repost from N/a
♥️♥️ 🎭#عشق‌_همخونه‌ای‌ - خاموشش کن! اتاق دوباره در تاریکی و سکوت مطلق فرو رفت. کسی به سمتم آمد و بشقابی روی پاتختی کنار تخت گذاشت. تلفیق بوی سیگار همراه با ادکلن آشنایی زیر بینی‌ام پیچید که دیوانه‌ام کرد. خودش بود. همان خودِ لعنتی و خودخواهش که با بی‌رحمی تمام و به‌ راحتی مرا را از زندگیش حذف کرد و در بدترین شرایط روحی و جسمی با دلی شکسته و آکنده از غم، تنهایم گذاشت. صدای بمش ناقوس مرگ بود و همان لحظه خراش عمیقی روی قلب و روحم گذاشت: - قرص آوردم بخورش بهتر می‌شی! هِه قرص آورده؟ که چه؟ با صدایی لرزان که هرچه سعی کردم نتوانستم حتی ذره‌ای از لرزشش کم کنم،گفتم: - برو بیرون! - این کارات چه معنی می‌ده؟ چرا قبول نکردی بری دکتر! صدای مردانه‌اش روح و روان زخمی و زجر کشیده‌ام را به بازی گرفت. هنوز هم با تمام وجود عاشقانه دوستش داشتم و این تلخ‌ترین واقعیت زندگیم بود. سکوتم کشدار شد. باز هم او بود که گفت: - مگه با تو نیستم؟ می‌گم قرصت رو بخور پاشو بریم دکتر! باید جوابش را می‌دادم: - من با تو جهنمم نمیام، دکترم لازم ندارم دیگه به این دردا عادت کردم، شده جزئی از زندگیم! - یعنی چی؟ چرا چرت می‌گی؟! پرخاش کردنم دست خودم نبود. مدتهاست به این درد مبتلا شدم، با تندی گفتم: - اصلاً به تو چه؟! می‌خوام درد بکشم! تو چه‌کاره‌ی منی ؟! مثلاً می‌خوای بگی دلت سوخته؟ با حرصی مشهود و پوزخندی که ندیده حسش کردم، گفت: - آره دیگه من که کاره‌ای نیستم، ظاهراً جناب مجد باید بیاد تا راضی بشی بری دکتر! شستم خبر آمد. مهربد از تماس‌های مکرر مجد چیزی فهمیده، به پدرش منتقل کرده و آقا تریپ غیرت برداشته! با بغض گفتم: - به تو مربوط نیست! تو چه نسبتی با من داری که بازخواستم می‌کنی؟ بابامی؟ برادرمی؟ شوهرمی؟ - خجالت بکش سپید! پدر پسرت که هستم...... همین پارت اولش👆 ۲۱کا جذب داده بیا بقیه‌اشو بخون 👇 https://t.me/+5DqA7vfVhz4yNGE8 https://t.me/+5DqA7vfVhz4yNGE8 #خاطرات‌تلخ‌وشیرین‌یک‌روانشناس بعد از طلاق پشیمون میشه، برای زن سابقش خواستگار پزشک اومده رگ غیرتش زده بالا بیا ببین چیکار می‌کنه🙈 ❌ پشیمونی‌ بعداز طلاق♥️ زندگی‌‌ هم‌خونه‌ای‌ بعداز طلاق 🤤 پایان‌خوش❤️‍🔥 ❌پارت‌گذاری منظم+پارت‌هدیه🎁 تبادل نداریم پس لینکش هیچ جای دیگه‌ای نیست.. https://t.me/+5DqA7vfVhz4yNGE8 https://t.me/+5DqA7vfVhz4yNGE8حامد بعد از ۸سال زندگی زناشویی عجولانه براثر یک اشتباه سپیده رو طلاق میده و خیلی زود سخت پشیمون میشه بعد از دوسال با پیدا شدن خواستگار مطرحی برای سپیده، رگ‌ غیرتش بالا می‌زنه و هر کاری میکنه..... #عشق‌بعدازطلاق #زندگی‌همخونه‌ای‌بعدازطلاق 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
Show all...
🌼رویای سپید🌼

✍#کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌اهل‌قلم،خانه‌ی‌کتاب‌ایران Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی 🔴صرفاً رمان پارت‌گذاری می‌شود. کانال سیاسی نیست. 💢شنبه تا ۴شنبه یک پارت غیر از تعطیلات تابو شکنی عاشقانه روزهای بی تو بودن سدم آنلاین رویای سپید آنلاین

Repost from N/a
00:03
Video unavailable
اون شب بی‌آبرو شدم! کل محله فکر می‌کردن با پسرخاله‌م به شوهرم خیانت کردم و یه فیلمِ لعنتی ازمون، بین مردای شهرْ دست به دست می‌شد! نامزدم باورم نکرد. داییم کتکم زد، مادرشوهرم فحشم داد و مادربزرگم از خونه انداختم بیرون... دخترخاله‌م، عاشق شوهرم بود و با دمش گردو می‌شکست! می‌خواست امیرو مرد خودش کنه... آخرین بار وقتی خان‌داییم پرتم کرد تو کوچه، نازلی بهم گفت: _ نگران نباش! نمی‌ذارم به امیر بد بگذره. حواسم بهش می‌شه. تو لایق این مرد نبودی. یتیم بودم و تنها! هیچ‌کس و هیچ پولی نداشتم. حتی شکم گرسنه‌مم نمی‌تونستم سیر کنم. رفتم و سه سال بعد برگشتم!! تبدیل شدم به یه دختر دیگه! به یه آدم قوی که حالا همه چی داشت؛ پول، قدرت، نفوذ! می‌خواستم انتقام بگیرم! خصوصا از مردی که عاشقش بودم، ولی اون تو جمع داد زده بود: «هرزه‌ی بی‌لیاقت»! شبی که بعد سه سال برگشتم، عروسیِ همون مرد و دخترِ یه حاجی بود. نقشه‌های بزرگی داشتم...🔥 می‌خواستم یادش بیارم که یه زمون چه‌جوری دیوونه‌م بود... بچه‌ای هم این وسط بود که امیرپارسا نمی‌دونست و ...😭 https://t.me/+6cpyng2MwFk3YTA8 https://t.me/+6cpyng2MwFk3YTA8 عاشقانه‌ای خاص و فراموش‌نشدنی🔥
Show all...
IMG_9478.MOV8.93 KB
Repost from N/a
-شوهر داری اون وقت من لامصب هنوز خرابتم....! خیره به چهره‌ام‌ با غمی که در مردمک چشمان سیاهش دو دو می‌زند سیگار می‌کشد. -بلده تنت‌و....؟! میدونه باهات چطور رفتار کنه....؟! صورتم گُر می‌گیرد و گونه‌ام سُرخ می‌شود.بس نمی‌کرد؛حال خرابم را نمی‌دید که داشت گذشته‌ها را زنده می‌کرد. -اون شب تو کلبه رو یادته...؟! وقتش بود ... زیر دلت‌و تا صبح ماساژ دادم...اذیت بودی.... مگر می‌شد یادم برود.همان شب که رد دست‌هایش دوست داشتم تا ابد بماند. سیبک گلویش سخت می‌لرزد: -هنوزم اذیت میشی ؟! بغض گلویم را پس می‌زنم و لب‌هایم بی‌جان تکان می‌خورد: -نه بهتر شدم....! باز هم بد برداشت می‌کند که دیوانه‌وار سر تکان می‌دهد: -اره میدونم دخترا بعد از ازدواج بهتر میشن...! کاش مادرم امشب دعوتم نمی‌کرد.ما حالا هر دو  غریبه‌ایم.سال‌ها پیش خواستنش تمام زندگیم را زیر و رو کرد و حالا نخواستن داشت جانم را می‌گرفت. -تو از هیچی خبر نداری دانیار ! عمیق و خیره نگاهم می‌کند و لبخند تصنعی می‌زند. -مهم نیست...چیزایی که باید می‌دیدم و دیدم....شوهرت ندیدم البته...؟ -من و اون.... صدای باز شدن در و صدای  سلام واحوالپرسی سپهر می آید و من نفسم می‌رود‌: -مادر جون چی‌ درست کردی واسه داماد همیشه گشنه‌ات...؟! می‌بینم چطور دست‌هایش مشت می‌شود و چشم‌هایش پُر از تنفر...صدای آرام مادر را نمی‌شنوم؛گوشم پُر است از صدای سپهر و قدم‌هایش که نزدیک می‌شود. -نیلا کجاست مامان....؟ چشم‌هایش که به هردوی ما میفتد با خشم نزدیک می‌شود و بازویم را چنگ می‌زند. حال مخالفت ندارم.نفس نفس از خشم می‌زند: -تو چرا گورت‌و از زندگی زن من گم نمی‌کنی....؟حالیته زن شوهر دار یعنی چی...؟ صدایش را بلند می‌کند : -که لاس می‌زنی با زن من...! او غیرتی بود؛طاقت نداشت.به من کسی از برگ گل نازکتر بگوید.می‌بینم چطور سیگارش را پرت می‌کند و روی تنش می‌خوابد و می‌زند و مادرم سراسیمه می‌آید. چشم‌هایم سیاهی می‌رود و رمقی برای سرپا ماندن ندارم ولی حرف هایش آبی می‌شود روی آتش دلم: -کثافت بی‌همه چیز حق نداری به اونی که از برگ گل پاکتره یه کلمه حرف بزنی.‌...   چقدر صدایش گرفته و پُر از درد است.من فکر می‌کنم چرا این شب جهنمی لعنتی تمام نمی‌شود: -شوهرشی درست ولی حق نداری هر گوهی بخوری فهمیدی.... ❌❌❌❌ https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk ❌پای دوس پسر سابقم به زندگیم باز شد؛مردی که سال‌ها پیش عاشقانه باهم قول و قرار ازدواج گذاشته بودیم حالا برگشته‌بود؛جذابتر و کله‌خراب‌تر از سالها پیش درست وقتی که من در تاهل مرد دیگری بودم❌ https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
Show all...
کانال رسمی فاطمه خاوریان(سایه)

نیل

Repost from N/a
_ حامله‌ شده؟! محکم دستش را روی پیشانی‌اش کوبید و گفت: _ یعنی چی که حامله‌ست؟! موهایش را چنگ زد و گفت: _ چی میگی؟ یعنی چی که چهار ماهشه؟ ناباور نگاهم کرد. چهره‌ی مرد پر از ناباوری و بهت بود. اشک در چشمانم حلقه زد! یعنی که چهار ماهش بود؟! او که از بیشتر چهار ماه پیش در گوش من زمزمه های عاشقانه کرده بود! موبایل از دستان مردانه‌اش افتاد و نگاهش روی صورتم ماند و گفت: _ گوش کن! دستم را روی صورتم گذاشتم: _ هی...هیچی نگو... از تصور اتفاقی که افتاده بود قلبم داشت می‌ایستاد! مگر نه اینکه ما هر دو عاشق هم بودیم؟ حالا این حرف ها یعنی چه؟ احساسات دخترانه‌ام را به تاراج برده بود؟! بی‌اختیار از او فاصله گرفتم و عقب عقب رفتم! جلو آمد و با زار گفت: _ بزار توضیح بدم تو رو جانِ من! اون بچه اصلا...من... من عاشق توام! به حرفش گوش نکردم و به طرف جاده دویدم تا از او دور شوم... _ نرو... وایستا... بی توجه به حرفش با سرعت بیشتری دویدم. همان جایی بودیم که دفعه‌ی اول هم را دیده بودیم و قصه‌ی مان شروع شد... کنار هم رودخانه... چشمانم از گریه تار می‌دید! _ اون سمتی نرو خطرناکه... نرو سمت پرتگاه! دیر گفته بود... چشمانم سیاه شد و... آخرین تصویرم قبل از افتادن صورت او بود! صورت مردی که عاشقش بودم... https://t.me/+LFGajIpjMiIzNWM0 https://t.me/+LFGajIpjMiIzNWM0 https://t.me/+LFGajIpjMiIzNWM0 یه پسر شهری خوش‌گذرون که عاشق یه دختر ساده ی روستایی میشه و یه #عشق_ممنوعه بین‌شون شکل می‌گیره! عشقی که پر از اتفاقات غیر منتظره هست و پسر قصه هیچ وقت فکر نمی‌کنه شیطنت هاش براش دردسرساز بشن و اون مجبور بشه به...🫢😱 https://t.me/+LFGajIpjMiIzNWM0
Show all...
فاطمه مفتخر | تَبِ‌واگیر 🌾

•به‌نام‌خدا• تَبِ واگیر 🌾✨️ نویسنده: فاطمه مفتخر هفته‌ای ۶ پارت پروسه‌ی چاپ: همراز روزهای تنهایی، نیم‌نگاه ● رمان‌ ها فایل نشده‌اند و اگر در گروه یا کانالی دیده‌اید، غیرقانونی و بدون رضایت نویسنده است. ● کپی ممنوع. کانال عمومی: @f_m_roman