ɴᴏᴠᴇʟ•||•𝗞𝗵𝗮𝗻𝘇𝗮𝗱𝗲𝗵
‹رُمٰآنـٖ خٰآنٰزآدٖهٰ› برای نابودے اܩ هیچ سلاحـے نیاز نیست فقط!. اگر دلت می آید؛برو..🥀 📌ایٰٖنـ رمٰانٖـ بَٖرـ اَسآسٰٖـ وآقٖعیٰتٰـ نٖیسٰتـ... "𝒦ℴ𝓈𝒶𝓇"𝒻𝒶𝓉ℯ𝓂ℯℎ" 🕸️http://t.me/HidenChat_Bot?start=5617068388
Show more494Subscribers
-524 hours
-87 days
+1530 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
بچهها واقعاااا؟! من نمیدونستم اینقدررررر پی وی رو منفجر میکنید که برای بیبیفیس کانال عمومی زده بشه!!!!!
یعنی هزارنفر بیشتر درخواست داشتن.🙊
خیلیا گفتن ما بودجه نداریم و...
خب خیلی درخواست بالا بود و خداشاهده قرار بر کانال عمومی نبود اما خب...
با بیشتر از سیصد پارت آماده و هر روزم پارت داریم😍
سوپرایززززززز💥🔥
کانال رایگان بیبیفیس مختص بر و بچ خودمونی😌
https://t.me/+2AvGairwyqM0OTE0
فقط پایهها بیان تا عضویتش رو ببندیم.😌✅
#رمان_تینیجری_ایرانی
۱۴
1100
Repost from N/a
#پارت_واقعی
#۸۱
در رو باز کرد و اتاق بزرگ تیام در مقابل چشمهام ظاهر شد. ترکیب رنگهای سرمهای و سفید جلوه قشنگی به فضای اتاق داده بود.
رو به روی در میز تحریرش قرار داشت؛ چند تا پرونده و لپتابش روی میز بود. نگاهی کلی به اتاق انداختم و به سمت میز تحریرش رفتم.
پروندهها رو نگاهی سرسری انداختم و کنار بقیه وسایل گذاشتم و سروقت لپتابش رفتم رمز داشت. اون کار همکارهای امنیتی بود. کشو میز رو باز کردم. با عکس الهه رو به رو شدم.
در یه لحظه حس عصبانی به سراغم اومد و دستهام مشت شدند. دلیل حسم رو نمیدونستم. بیخیال فکر کردن به حسم شدم و نگاهم به عکس دوخته شد.
الهه روی تاب حیاط خونه تیام نشسته بود.
موقع رد شدن از حیاط تاب کوچیک و بنفش رنگی رو توی گوشه حیاط دیدم و برای همین تاب رو شناختم.
الهه زانوهاش رو بغل کرده بود و نگاهش به رو به رو بود و محو اطرافش بود. از اینجا هم غم بیپایانش مشخص بود.
- این عکس رو تیام سه روز قبل از خواستگاری از الهه، بدون اطلاع ازش گرفت و چاپش کرد..
https://t.me/+qfHIWmy0iAsyZTJk
https://t.me/+qfHIWmy0iAsyZTJk
الهه رحیمی که از ۲۵ سالگی بخاطر یک تصادف خانوادهش رو از دست داده راهی زندان میشه طی اتفاقاتی ...
۱۳
1400
Repost from N/a
➰
دختری به اسم ساحره ک به یه اردوی دانشگاهی میره😱اونجا اتفاقات عجیبیو تجربه میکنه و در اخر مورد تجاوز قرار میگیره اونم توسط یه موجود عجیب غریب😳قسمت جالبش اونجاس ک به اون موجود حس پیدا میکنه و اینجاست ک قهرمان داستان پیداش میشه 😃 و تازه دوهزاریش میوفته که همه اینا از اول نقشه بوده☹️ و همه دارن بازیش میدن حتی قهرمان داستان 😭خلاصه اگه عاشق رمان هیجانی و ترسناک و رمز آلودی😈👇بزن رو لینک و پارت های جنجالی و بخون✨💚
منتظرتم
👻👻👻👻👻👻
https://t.me/+mDmsIHS24qI5ZGM8
۹صبح
2300
Repost from N/a
زن مهدی احمدوند بهش شلیک میکنه!!😱
مهدی: اونو بذار زمین آیلین!
آیلین: میدونی چیه اصلا؟ اگه تو بمیری، همه چی درست میشه!
جلو رفتم و دقیقا رو به روش وایستادم. اسلحه روی قلبم قرار گرفت!
مهدی: اگه مقصر منم، پس شلیک کن!
هیچوقت فکر نمیکردم این کارو بکنه ولی، با حس فرو رفتن چیز تیزی، سمت چپ قفسه سینه ام، نفسم بند اومد!
صبح پاک
5500
Repost from N/a
نگاه پر حرارت و خشمگین اش باعث شد تنم به لرزه بی افتد،داغ شدم از حرارت تنش که مرا ذوب میکرد،به موهای بلندم چنگ زد و وادارم کرد به او زل بزنم و کنار گوشم عصبی غرید :
_ متوجه نمیشی منم آدمم؛ دل دارم. تا کی میخوای #عذابم بدی؟ تا کی میخوای واسه تیام #گریه کنی، سیاه بپوشی #جلویمن #برایاون گریه نکن. صبرم حد داره الهه بزنه به سرم صبرم لبریز بشه سگ میشم،بیرحم میشم .
از درد چشمام باز نمی شدن،اما همه بکنار و درد قلب و روحم بکنار،دهن باز کردم که چیزی بگم ،بگم که منم خسته شدم میخواستم #آرامش کنم دست #دراز کردم تا دستش را بگیرم اما دهنم با لب های داغ و مرطوب او بسته شد !
هنوز تو شوکه بودم که با کاری که کرد جیغ کشیدم💦....❌♨️
#پلیسی #عاشقانه
#هیجانی #صحنه_دار🔞💦 #بزرگسال💯❌❌
☠❌📛/اسم سرگردو بزن/ سرگردی #مغرور و #خشن که درجریان پرونده #قتل دل به دختر #متهمی که #بیپناهست میبندد و... 💯🔞📛
https://t.me/+qfHIWmy0iAsyZTJk
۹صبح
2200
Repost from N/a
بد بوی دانشگاه دست روی پاستوریزهترین دختر دانشگاه میذاره و می خواد اونو...🫣🔥
- فکر کردی میتونی ازم فرار کنی؟
تخت سینهاش کوبیدم و به عقب هلش دادم.
- تو قول دادی! قرار بود وقتی من خواستم این رابطه تموم بشه.
متقابلا جلو اومد و فریاد کشید.
- من هیچ قولی بهت ندادم! ولی اگه این چیزیه که میخوای...
جلو اومد و تنش رو چفت تنم کرد. دستی به موهای ریخته شده توی صورتش نزد و سرش رو کنار گوشم برد. نرمی پایینش رو بین لبهاش گرفت و با نفسهای سوزانی ادامه داد.
- آزادی که بری؛ ولی فکر نکن حواسم بهت نیست. یه کار میکنم خودت با پای خودت برگردی پیشم و اون موقع باید جوری به پام بیفتی و معذرتخواهی کنی که به مذاقم خوش بیاد بیبی.
https://t.me/+2AvGairwyqM0OTE0
۱۲
4000
#پارت_واقعی
از بازوم گرفت و منو سمت تخت برد و روی تخت انداخت پسرا هیچ حرفی نمیزدن و فقط به ما زل زده بودن فک میکردم بتونن ادریان رو کمی اروم کنن اما خب انگار کاری از دستشون برنمی اومد
ادریان با طناب های مشکی برگشت و دست و پاهام رو به اطراف تخت متصل کرد طوری که یک ذره هم نمیتونستم تکون بخورم
بعد از اینکه یسری از وسایل مورد نیازش رو که نمیدونستم شامل چه چیزهایی میشه رو اماده کرد روی پاف گذاشت
خودش کنارم روی تخت نشست و از بین وسایل یه چرخنده واتنبرگ رو انتخاب کرد
تاحالا از این وسیله استفاده نکرده بودم و کمی دلهره داشتم
ادریان خونسرد چرخنده واتنبرگ رو چندبار روی انگشت اشاره اش بالا پایین کرد و بعد از اینکه از انتخابش مطمئن شد
با دقت به بدنم زل زد تا احتمالا تصمیم یگیره از کجا شروع بکنه
دستش همراه با چرخنده بالا اومد روی سینه ام نشست نفسم رو حبس کردم با حرکتش روی قسمت قهوه ای سینه ام حسی بین درد و لذت توی بدنم پیچید
ادریان با دقت چرخنده رو دور تا دور نیپل های سینه هام چرخوند و بعد ....
🔞ژانر : فانتزی ، بزرگسال ، اورتیک تخیلی
https://t.me/+X2Gkb9FKC1ZkNTI0
🌗 Lian
روند پارت گذاری : به جز جمعه باقی روزها پارت داریم 😚 نویسنده : angel ژانر رمان لیان : اروتیک ، فانتزی ، درام ، تخیلی بزرگسال🔞
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1535910-r61jvurلینک ناشناس من💚🌱
6600
Repost from N/a
داستان پر چالش از زندگی سروان علی رادمهر یکی از بهترین پلیس جنایی دایره قتل که تا به حال پروندههای جنایی رو بسیاری با کمک دوست و مافوقش به اتمام رسانده است. اما زمانی که در پی کشف راز قتل یک پروندهی ظاهرا ساده اما سراسر ابهام و پیچیده میباشد، درگیر حوادثی باور نکردنی میشود؛ حوادث هولناکی که مسببش عاشق میباشد. درگیر یک حس ممنوعه میشود... حسی که تمام و کمال قاعدهی بازی را عوض میکند! عشق در این قصه قرار است به یک مرگ حتمی پایان دهد.
https://t.me/+qfHIWmy0iAsyZTJk
https://t.me/+qfHIWmy0iAsyZTJk
الهه رحیمی که از ۲۵ سالگی بخاطر یک تصادف خانوادهش رو از دست داده راهی زندان میشه طی اتفاقاتی روان به شدت بهم مسریزه وارد تیمارستان میشه.
۲۲
3300
#پارت_واقعی
از بازوم گرفت و منو سمت تخت برد و روی تخت انداخت پسرا هیچ حرفی نمیزدن و فقط به ما زل زده بودن فک میکردم بتونن ادریان رو کمی اروم کنن اما خب انگار کاری از دستشون برنمی اومد
ادریان با طناب های مشکی برگشت و دست و پاهام رو به اطراف تخت متصل کرد طوری که یک ذره هم نمیتونستم تکون بخورم
بعد از اینکه یسری از وسایل مورد نیازش رو که نمیدونستم شامل چه چیزهایی میشه رو اماده کرد روی پاف گذاشت
خودش کنارم روی تخت نشست و از بین وسایل یه چرخنده واتنبرگ رو انتخاب کرد
تاحالا از این وسیله استفاده نکرده بودم و کمی دلهره داشتم
ادریان خونسرد چرخنده واتنبرگ رو چندبار روی انگشت اشاره اش بالا پایین کرد و بعد از اینکه از انتخابش مطمئن شد
با دقت به بدنم زل زد تا احتمالا تصمیم یگیره از کجا شروع بکنه
دستش همراه با چرخنده بالا اومد روی سینه ام نشست نفسم رو حبس کردم با حرکتش روی قسمت قهوه ای سینه ام حسی بین درد و لذت توی بدنم پیچید
ادریان با دقت چرخنده رو دور تا دور نیپل های سینه هام چرخوند و بعد ....
🔞ژانر : فانتزی ، بزرگسال ، اورتیک تخیلی
https://t.me/+X2Gkb9FKC1ZkNTI0
🌗 Lian
روند پارت گذاری : به جز جمعه باقی روزها پارت داریم 😚 نویسنده : angel ژانر رمان لیان : اروتیک ، فانتزی ، درام ، تخیلی بزرگسال🔞
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1535910-r61jvurلینک ناشناس من💚🌱
100
Repost from N/a
من مهدی ام! مهدی احمدوند یه خواننده معروف که خواستم برای فرار از ازدواجی که پدرم برام در نظر گرفته بود، با دختر جوونی که تازه جایگزین مدیر برنامه ام شده بود، ازدواج کنم بی خبر از اینکه تقدیر هر چقدر بپیچه اون دو نفری که خودش میخواد و بهم وصل میکنه!
پارتی از رمان #میلیاردر_بد_من :
رو به روی زنی که روزی حس میکردم عاشقشم وایستاده بودم! کسی که میگفتم شریک زندگیمه ولی اون... اون با من بد کرد و حالا...
مهدی: چطور تونستی اینکارو بکنی؟
آیلین: مهدی من...
مهدی: یکم ... فقط یکم دلت نسوخت؟
صدامو بالا بردم و سرش فریاد زدم!
مهدی: لعنتی بچه خودت به دنبال نیومده اونوقت بچه بدنیای نیومده منو کشتی؟ چطور تونستی؟
اخم کرد و دستشو روی شکم برجسته اش گذاشت.
آیلین: این بچه هم بچه توعه مهدی!
دستم سمت گلدون کنار دستم رفت و روی زمین پرتش کردم!
مهدی: خواستی منو بکشی نتونستی حالا بچمو کشتی! چطور انتظار داری بچه توعه قاتل و بچه خودم بدونم؟؟
https://t.me/+W2UWLcS9zhQzZjk8
https://t.me/+W2UWLcS9zhQzZjk8
۱۲ شب پاک
8600