𝒪𝓇𝒶𝓃𝑔𝑒🧡🌆

قصه من قصه فرهاد بود ولی هیچ کجاش شیرین نبود

زمین ما عصبیه خورشید مجبوری میتابه...

خسته ام مثل دختری که درساشو نخونده و دو روزه نخوابیده

شاید ما همدیگرو تو زمان نادرستی برای همیشه پیدا کردیم ، و شاید زمان مارو دوباره کنار هم قرار بده:) ~پسته~

ماها ک تو شهرای مذهبی زندگی میکنیم نهایت کاری ک میتونیم بکنیم اینه ک : با معلم اسکولمون بحث کنیم و برنیم بهش وقتی کم میاره بره معاونو بیاره ببرنمون دفتر جرمون بدن خانواده رو بیارن ی دور دیگ خانواده جر بده سه روز اخراج شیم پاره شیم و کلی گریه کنیم :)

‏نمیتونم کاری کنم که هیچوقت ناراحت نشی ولی قول میدم نذارم ناراحت بمونی..

میدانی کجایش درد داشت؟ هیچکس از بیرون مرزها به ما حمله نکرده بود ولی ما هر روز کشته میدادیم...

💡👀