cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

Indigo Night.

تو رفتی و بزرگترین پشیمانی عمرم همین سه کلمه باقی خواهد ماند: ای کاش می‌بوسیدمت. Hana: http://t.me/HidenChat_Bot?start=5001388889 Fatem: http://t.me/HidenChat_Bot?start=2107923527

Show more
Advertising posts
189
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
-1030 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Death is just a kiss away.
Show all...
در هیاهویی که مردم از فرط دروغ به دور خود میپیچیدند ... میان مردمانی که بوی سگ مرده و تخم مرغ های گندیده میدادند ،، در پس کوچه های شهری که دود تنها نمای آسمانش بود. پرنده ای در آسمانش پرواز نمیکرد ... مردم چیزی از رقص و جشن و پایکوبی نمی‌دانستند. در خیل مردانی بی وجدان که زنان و دختران خود را میفروختند که تنها در مسابقه شرط‌بندی بعدی هم آنان را راه دهند ... برای چهارصد و نود و ششمین بار پذیرفتن اینکه ،یک بازنده اند؛ اما همچنان صدای بهم خوردن گیلاس های شراب شان ... می آمد! زنی میان تمام بدخلقی های اطرافیانش مینواخت ،گاهی میرقصید و در نهایت با ب نمایش گذاشتن سینه های گرد و سفیدش میتوانست کلاهش را پر از سکه و اسکناس های چرکی ای ببيند که از دست هایی رها شده بودند  که در طول زندگیشان استفاده های اساسی از ان ها صرفا محدود به شمردن پول های غصبی و زدن سیلی به صورت نوکرها و شاید خاراندن خایه هاشان میشد. من برای هزارمین بار به ناباروری گامت های نسل درستی از انسانها شهادت داده ام. و در نهایت اکنون تنها نقطه ای که شاهد آنم چهارپایه ای ست ... که تا دقایقی دیگر با ناآگاهانه ترین حالت ممکن از سوی شاید یکی بیچاره تر از خود من از زیر پایم با لگد ب سویی پرت خواهد شد.
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
پست محبوبت رو از اینجا+این پیام رو فوروارد کن چنل قشنگت که من اینجا معرفیش کنم🪄🐢.
Show all...
It was a game,and I didn't know only way to win is losing!-
Show all...
You weren't mine to lose.
Show all...
زمانی تورا دوست می‌داشتم. در کنج ویرانه‌های دورافتاده‌ ی خیالی متروک در پس هیاهوی بیگانه‌‌ی خویش. آن من ز من لبریز تر آن من ز من دیوانه تر زمانی تورا دوست می‌داشتم. لابه‌لای عبث کوچه‌ی خواب میان رؤیا‌ی کودکانه‌ی خویش. ولیک روزگاری اگر خاطرت را می‌خواستیم تمام شد. کنون نه ماه مرا یاد تو می‌اندازد، و نه عطر موهایت مرا مدهوش. نه دگر از برای رهایی‌ام می‌نویسم، و نه از برای خنده‌هایت. هرچه بود تمام شد! اینک سبک بال و بی پروا تنم را با آفتاب صیقل داده، و با پرستو‌ها به سرنوشت باد تن می‌دهم. چرا که من قلبم را پیش‌ از اینها در دل دستان درختی پیر، به دار آویخته ام. و این جزای منست: محکوم به سرنوشتی پوچ که تا ابدیت به درازا خواهد کشید.
Show all...