cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

خورشــــید نیــمه شــب 🌔

بسم الله الرحمن الرحیم پارت گذاری 6 پارت در هفته 💯

Show more
Advertising posts
11 246
Subscribers
-2424 hours
-387 days
-29030 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

- آقای داماد آیا بنده وکیلم؟ لبخندم عمیق است. منتظرم محمد علی بگوید بله و خلاصمان کند از این دوری. اما صدایی جز صدای سکوت به گوش نمی رسد. عاقد باز میپرسد: - آقای داماد؟ وکیلم؟ باز هم سکوت. با رنج کنار گوشش آرام میگویم: - من بله رو دادم محمدم. منو منتظر نذار! جوابم را نمیدهد. دارم لبخندم را خوشبینانه حفظ میکنم. اما صدای پچ پچ ها آزارم می دهد. خواهرم که دارد قند میسابد با دستپاچگی میگوید: - داماد رفته گل بچینه! خنده ها از روی تمسخر است. دلم میشکند. عاقد با خنده میکند: - پسرم نازتم خریدار داره. برای بار سومه ها! وکیل هستم آیا؟ بلند و محکم میگوید: - نه! قلبم از کار میافتد و چشمم میسوزد. لبخندم درجا خشک میشود و این یک شوخی بزرگ است. مگر نه؟ صدای پچ پچ دیگر نمی آید. من خشک شده ام و عاقد با لبخندی جمع شده دفتر را محکم میبندد و بلند میشود. دایی یکباره فریاد میکشد: - محمد علی! بی آبرو این شوخیای مسخره چیه؟ خجالت بکش بی حیا. جرأت سر بلند کردن ندارم. محمد علی بدون اینکه به پدرش جواب بدهد، آرام به من میگوید: - منو ببخش نیلو نمی خواستم اینطوری بشه!  بغضم زور دارد. زمینم میزند. مهمان کم کم می روند و پدرم در حال سکته است. بی آبرویی از این بالاتر؟ با غصه میپرسم: - چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟ رک و صریح میگوید: - چون دوستت ندارم. دلیل از این واضح تر؟ قلبم هزار تکه میشود. همهمه ها شروع میشود. دایی سیلی به گوش پسرش میکوبد. زن دایی جیغ میزند. مامان نفرین میکند. خواهرم اشک میریزد و بابا انگار مرگ را به چشم دیده. اما کسی حواسش نیست که اینجا نیلوفری در حال پرپر شدن https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 (پنج سال بعد) - زن محمد علی بهش خیانت کرده. تست دی ان ای هم معلوم کرده دخترشونم از محمد علی نیست.  دستم روی در خشک میشود. خاله شهلا در جواب مامان بزرگ هین میکشد و میگوید: - اینا همه اش آهِ نیلوفره. یادته پنج سال پیش سر عقد دختر بیچاره رو سکه یه پول کرد؟ نوچ نوچی میکند و ادامه میدهد: - قربون حکمت خدا برم. خوبش شد. حقش بود نامرد. دلم خنک شد. صدای مادرم می آید: - هیس الان نیلو میاد میشنوه! نمیخوام چیزی از این ماجرا بدونه شهلا. ته دلم برای محمد علی میسوزد که یکهو صدایی از پشت سرم میگوید: - آره نیلو؟ پشت سرم آه کشیدی؟ با وحشت برمیگردم. خودش است. خود نامردش... و این دیدار تازه اول ماجرای عاشقی از نواست https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
Show all...
« دلدار »

دلدارِ منِ بی‌دل

_سکس با چه سنی میخوایی؟ مورد  دارم ۴۰ ساله کار بلد مورد هم دارم تازه کار تقریبا آکبند دو سه بار بیشتر رو کار نرفته کم سن و سال تقریبا ۱۸ و ۱۹ سال رنگ بندی هم دارن از پوست سفید بگیر تا سیاه سر پستون صورتی بگیر تا قهوه‌ی سوخته نپل درشت  بند انگشتی گرفته تا نپل ریز و نگینی بگو چی میخوایی چقدر میخوایی خرج کنی تا بهت مورد نشون بودم مرد نگاه به بدن زن انداخت  کم کم ۶۰ سال داشت اما صورت عمل کرده و بوتاکس شده اش گذر زمان را نشان نمیداد _اکبند میخوام داری؟ _معلومه که دارم اکبند چند سال؟ _جوون باشه _خب چند؟! الان منم جوونم اما ۵۰ و ۶۰ سالمه _تو از دوره میرزا ولی خانی ریحانه عجیبه هنوز احساس جوونی می‌کنی مرد نیشخندی زد و پا روی پا انداخت تیپ و قیافه اش برای فاحشه خانه  ریحانه زیادی بود. این تاجر معروف کجا و فاحشه خانه زن کجا؟ دهان بست و بی حرف سر به زیر انداخت خوب میدانست اگر آیکان ورناکا را جذب دخترانش کند نونش در روغن است _۱۶ تا ۲۰ سال داری؟ _دارم آقا خوبشم دارم بگم بیاد؟ _بگو بیان لخت.... لخت مادر زاد _چشم چشم حتما با ذوق وافری به طرف در دوید از خیلی‌ها شنیده بود آیکان ورناکا با ۳۵ سال سن مرد نیست و تحریک نمیشود ولی حالا با چنین درخواستی شک داشت به حرف مردم https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 تک تک دختران را از نظر گذراند. قد بلند قد کوتا سفید سبزه _دخترات دستمالی شدن ریحانه یکی پلمپ پشتش بازه اون یکی سینه هاش مالیده شده من گفتم دختر بکر یعنی بکر از فرق سر تا ناخون پاش مرد ندیده باشه نه اینهای که یه لا پرده و نگه داشتن صد جا رو دادن رفته ریحانه از صراحت کلام مرد نفسش رفت _گفتید‌‌‌‌.....با....کره‌..آقا _اینها مردودن از نظر من باکره نیستن داری دختر آکبند تر و تمیز یا برم؟ همان لحظه در باز شد و دخترکی با لباس فرم مدرسه پا به خانه گذاشت با دیدن دختران و لخت و مشتری خاله اش اَخم کرد و سر به زیر  به طرف اتاقش رفت و ندید نگاه برق افتاده مرد را _این یکی چند؟ _فروشی نیست آقا دختر خواهرمه _بکره؟ _آره اما گفتم که فروشی نیست بچه است کلا ۱۵ سالشه سرش توی این وادی ها نیست درگیر درس و مشقِ... _۳۰۰ تا میدم _ببخشید؟ _۴۰۰ دلار _آقا؟ _۵۰۰ دلار زن شل و ول حرفش را تکرار کرد _گفتم که.... آیکان نیش خندی به وا دادنش زد کاملا مشخص بود بوی پول برق انداخته در نگاه زن _۱۰۰۰دلار ریحانه حرف آخرمه؟ _قبوله آقا https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 توی پارت بعدیش مرده همونجا دختره رو میبره تو تخت و.....😢😢😢🥹 #پارت_۱۳۶ رو جستجو کنید تا پارت بعدی و بخونید ادامه پارت👇 https://t.me/c/1562208165/4840
Show all...
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+Is8F33WgtKM3YTk8 https://t.me/+Is8F33WgtKM3YTk8 https://t.me/+Is8F33WgtKM3YTk8 https://t.me/+Is8F33WgtKM3YTk8 https://t.me/+Is8F33WgtKM3YTk8
Show all...
👍 1
از ۹ سالگیش زن تو به اسم تو‌...! همه فکر میکنن عروس من حالا میگی نمی‌خوام؟ غلط کردی مگه دست تو بعد ده سال تازه از خارج برگشته بودم و این حرفا جای خوش‌آمد گوییش بود کلافه غریدم: - یعنی چی؟ پس زندگی من دست کیه پدر من؟ اشتباه از تو بود که یه بچرو زدی بیخ ریش ما از جاش بلند شد: -احمق بیشعور بچه ی برادر خدا بیامرزم بود خواستم خیالم راحت شه زن تو شه که اگه پس فردا افتادم مردم تو باشی بالا سرش داد زدم: -حالا که نـــمـــردی اونم نزدیک ۲۰ سالش شده می‌تونه گیلیمشو از آب بیرون بکشه... زن چی اصلا؟ مگه من دست زدم به اون بچه که هی زن زن مـــی‌کـــنـــی؟ پدرم مات موند و خودم پشیمون شدم از برخوردم اما به یک باره صدای دخترونه ای به گوشم رسید: -درست حرف بزن با عمو حرف زدنت مثل نیش مار انگاری چاقو میزنه به جون آدم متعجب سرم و بالا گرفتم، مارال بود؟! چقدر بزرگ شده بود، آخرین بال نه سالش بود و من بیست سالم اما الان یه دختر کامل بود. قد بلند چشمای سبز و موهای بلند مشکی پر کلاغی و خلاصه زیبا بود‌... متعجب از این همه تغییر وقتی به خودم اومدم که روبه روم ایستاد بود و جوری پر اخم و طلبکارانه نگاهم می‌کرد که انگار واقعا دختر بابام بود و با پرویی تمام ادامه داد: - میگی بهم دست نزدی؟! نه ترو خدا به یه بچه‌ی ۹ ساله می‌خواستی دستم بزنی؟ هی میگی نمی‌خوام نمی‌خوام؟ خب نخواه منم نمی‌خوامت به احترام بابات هیچی نمیگم ولی تو بی ادبیو به حد علا رسوندی پسر عمو یادم نمی‌اومد آخرین بار که دیده بودمش حتی صداشو شنیده باشم ولی الان‌‌...؟ اخمام به یک باره پیچید توهم و به بابام نگاهم کردم که لبخند معنی داری زد و خطاب بهش گفتم: - اینم از تربیتش - شازده تربیت من هر چی باشه بلدم به بزرگترم احترام بزارم این‌بار به خودش خیره شدم و قدش بلند بود اما تا زیر شونه ی من بود: - منم ازت یازده سال بزرگترم بچه - بزرگی به عقل نه سن و قد و قواره! صدای تک خنده ی پدرم این بار بلند شد و من خیره ی مارال روی جدیمو اینبار نشون دادم: - نظرم عوض شد! طلاقش نمیدم وسایلتو جمع کن امشب میام دنبالت، از امشب خونه ی شوهرتی دیگه دختر جون صورتش وا رفت و قطعا می‌دونست بابام همین امشب از خدا خواسته قطعا راهیش می‌کنه خونم! و منم دیگه نموندم عینکمو به چشمام زدم: - شب می‌بینمت دختر عمو و لحظه ی آخر خم‌شدم و در گوشش جوری که بابام نشنوه ادامه دادم:- الان سنی داری که بهت دست بزنم دیگه مگه نه؟ لال شد و من سمت خروجی رفتم اما لحظه ی آخر صدای گریه و بدو بدو کردنش از پله ها به گوشم خورد که سر برگردوندم و با دیدنش که به سمت اتاقش در حال فرار بود نیشخندی زمزمه کردم: - بچه‌‌... https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk - در اتاقشو قفل کرده از وقتیم رفتی زار زار داره گریه می‌کنه، چی تو گوشش زمزمه کردی که ترسیده هان؟ شونه ای انداختم بالا و به ساعت دستم نگاهی کردم: -هیچی نگفتم، من خستم برو بیارش بابا جلو روم ایستاد و جدی شد: - من که باش حرف زدم راضیش کردم بیاد خونت اما نامجو وای به حالت مو از سرش کم شه! تا وقتی زنده باشم بیچارت میکنم همون طور که تو پسرمی اون دخترم بابام جدی بود، معلوم چقدر مارال و دوست داره و گفتم: - منم نمی‌برم جلادش باشم که، چی فکر کردی راجبم بابا؟! لبخندی زد: -من مردم فهمیدم ازش خوشت اومده می‌دونم بیشتر از اینم خوشت میاد اما دختر ناز داره براش صبر کن بابا... مبادا تحمیل کنی خودتو مارال مادر نداره توام مادر نداری افتاده گردن من این چیزارو بهت بگم هیچی نگفتم دوست نداشتم راجب این چیزا با بابام حرف بزنم ولی انگار بابام منتظر جوابی از سمت من بود تا خیالش راحت بشه که پوفی کشیدم: - نه پدر من حواسم هست و با این حرف پدرم مارال و صدا زد و سر کله اونم با قیافه ی توهم پیدا شد و من مطمعن بودم عمرا بتونم با وجود همچین دختری تو خونم که از قضا همه جوره حق داشتم بهش دست بزنم بتونم صبر کنم. البته که منم با سی سال سن بلد بودم کاری کنم دختره ی چموش خودش وا بده... مارال بابامو بغل کرد و در نهایت با چشمای بغض دار گفت: - عمو بهش گفتی کاریم نداشته باشه دیگه؟ پس این حرفای بابام از همین دختره ی بی حیا بلند می‌شد و بابام تا خواست چیزی بگه من محکم لب زدم: - بریم ادامه😭😭😭👇🏿👇🏿👇🏿 https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
Show all...

#هفتصدوهشت ماشین رو پارک می‌کنم و با قدم‌های تند، به سمت در ورودی می‌رم. حتی دلم نمی‌اومد عمران رو لعنت کنم! پسره‌ی احمق... خدا خدا میکردم خانوم عظیمی اجازه‌ی دیدن پناه رو به عمران نداده باشم‌. داخل حیاط میشم. کل حیاط رو با چشم میبینم. اثری از عمران نبود. نکنه رفته؟ کاش رفته باشه! با استرس وارد ساختمون میشم، صدای تدریس معلم از کلاس میومد. به سمت اتاق عظیمی میرم. چند تقه‌ی اول رو میزنم و با اجازه‌ای که میده، در رو باز میکنم. نگاهم گیر میکنه بین دو تا چشم عسلی که با جدیت داشت نگاهم میکرد. پس اینجا بود! اینجا با خون‌سردی نشسته بود و من با ترس و استرس داشتم دست و پنجه نرم میکردم. با صدای خانوم عظیمی ازش چشم بر میدارم. عظیمی: سلام خانوم کریمی، بفرمایید بشینید. با فاصله، روی صندلی‌های راحتی رو به روی عظیمی میشینم. کاش عظیمی اینجا نبود و حقش رو میذاشتم کف دستش! انگار عظیمی حرف دلم رو می‌شنوه که از جاش بلند می‌شه و میگه: - من تنهاتون می‌زارم تا راحت‌تر باهم صحبت کنید.  با اجازه. جمله‌اش که تموم میشه، با شرمندگی لبخندی به روش می‌زنم و اون بی‌هیچ حرفی از اتاق خارج می‌شه. حالا من بودم و عمران با فاصله‌ی سه صندلی! اولین سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو به زبون میارم: - چرا اومدی این‌جا!؟ چی می‌خوای از جونم؟
Show all...
👍 9 6
#هفتصدونه - واضح نیست چی می‌خوام؟ اومدم دخترم رو ببینم. دلم می‌خواست با پشت دست یکی بکوبم توی صورتش. بکوبم توی صورتش تا به خودش بیاد... واژه‌ی " دخترم" ان‌قدر سنگین بود که باعث می‌شه قلبم محکم به سینه‌ام بکوبه. پناه فقط دختر من بود! نه عمران... نه عمرانِ بی معرفتی که بی هیچ توضیحی برگه‌ها رو امضا کرد و رفت! تک خنده‌ای می‌کنم: - اون زمانی که داشتی برگه‌های حضانت رو امضا می‌کردی به فکر " دخترت" بودی!؟ نه... نبودی! الانم نباش! از صندلیش بلند می‌شه و روی صندلی کنارم می‌شینه. حالا فاصله‌مون چند سانت بود! این همه نزدیکی؟ نه..‌. قلب بی جنبه‌ی من طاقت نداشت. - من نمی‌دونستم توی اون برگه‌های خراب شده چی‌ نوشته شده، فقط امضا زدم. زل می‌زنم به چشماش: - عجله داشتی برای طلاق، نه؟ جمله‌ام عصبیش می‌کنه. دست می‌ندازه توی موهای خوش فرمش و با حرصی مشهود، جواب میده: - مطمئنی من عجله داشتم برای طلاق؟ خورشید اون روی سگ من و بالا نیار! اونی که دادخواست تو بودی! دلم می‌خواد فریاد بزنم و بگم من در خواست طلاق دادم برای آزادی تو از زندان. این و می‌کوبی تو سرم مرد؟
Show all...
👍 9 3
Repost from N/a
🫣😂😂وای خاک به سرم، پسر و دختری و که دشمن خونی همن و توی اردوی دانشگاه ساکاشون که یه رنگو یه شکل بوده باهم عوض شده 🤣🤣🤣 _صدرااااااا.... یابو کجایی یخ کردم؟ _چته بابا...؟ _اون حوله منو بده یادم رفت بیارمش _آخه الاغ، مثلا تو چی بیشتر از من داری که دنبال حوله ای بیا گمشو سر ساکت خودت بردار دیگه...تازه اگه به سانتِ مال من چند سانت بلندترم هست _چرا ک... شعر می گی مرتیکه حوله امو بده، الان سرما می خورم، اردو کوفتم میشه صدرا غرغر کنان سمت ساک بنیامین می رود و وقتی زیپ ساک را باز می کند با دیدن تاپ وشلوارک و حوله ی صورتی و شورت و سوتین قرمز رنگ قهقهه زنان ست توری را دست می گیرد و پشت در حمام می رود. _هی بنیامین... بیا هم حوله برات آوردم هم لباس زیر... جووون توله سگ چه خوش سلیقه هم هست... قرمز جیگری🫣 💦💦 _نه بابا انگار داری میای قاطی  آدما... بنیامین دستش را از در حمام بیرون می‌آورد تا حوله و لباس را بگیرد که صدرا با خنده می گوید : _بابا لاکردار چقدم سایزت خفنه ... اینا هلو ها رو کجا قایم کرده بودی تو بنی جونم ...جوووون 🙈🙈 بنیامین با دیدن لباس ها و حوله فریاد می زند : _صدرا بخدا بیام بیرون شَتَکِت می کنم دیوث مگه من باهات شوخی دارم عنتر اینا چیه دادی دست من؟ صدرا هار هار می خندند _والا همینا فقط تو ساکت بود البته اگه اون زیر میرا رو هم خوب می گشتم شاید نوار بهداشتی،بی بی چکی، قرص ال دی اچ دی چیزی هم پیدا می‌شدا... بنیامین با حرص در حالی که فحش های رکیک نثار صدرا می کرد لخت از حمام بیرون می آید و سمت کیفش می رود و محتویاتش را روی زمین  خالی می کند و با دیدن وسایل روی زمین و قهقهه ی صدرا با حرص داد می زند ... _دختره ایکبیری... این ساک اون دختره رُز عوضیه...مطمئنم کار آرمان بی پدر بوده ساکا رو عوض کرده _می گم بنی حالا حرص نخور فعلا مثل همیشه شورتتو برعکس کن بپوش تا ساکت پیدا شه البته می تونی شورت توری رو هم بپوشیا اتفاقا بهتم میاد... ولی هرجور حساب می کنم اون خیار و گوجه ها عمرا اون تو جا بشن 🤣... _گِل بگیر در دهنت رو صدرا... _می گم حاجی تو که چیز میز ضایع تو ساکت نداشتی هان؟ کاندومی؟ تاخیری؟ 🤪🤪🤪🤪 _خفه میشی یا خودم خفت کنم؟؟؟
☑️هر کی عضو شده اسیر شده دیگه نمی تونه لفت بده
https://t.me/+9tumBB5PIvIxN2Jk https://t.me/+9tumBB5PIvIxN2Jk https://t.me/+9tumBB5PIvIxN2Jk https://t.me/+9tumBB5PIvIxN2Jk https://t.me/+9tumBB5PIvIxN2Jk
Show all...
Repost from N/a
-طلاقم بده... هر چه عذابم داد دم نزدم. اما خوابیدنش با زنی دیگر زیادی گران تمام شده بود که بی‌فکر چنین درخواستی کردم. ابروهایش بالا پرید. نگاهش پر از تمسخر شد و ثانیه ای بعد بلند خندید. در خود جمع شدم و سر به زیر انداختم. -طلاقت بدم؟! بری خونه‌ی کی؟ خونه‌ی فامیلی که طردت کردن؟ یا خونه‌ی ننه‌ای که شوهرش پیغام داده دور و برِ خوشیاشون پیدات نشه؟! باز هم تک‌خندی زد. -اولا طلاق واسه عقده، نه تو که صیغه‌امی اونم دو ساله. دوما باشه... سرم تیز بلند شد. غلطِ اضافه کرده بودم. با وجودِ جنینی که داشتم،  زیر زمینی که می‌گفت برای زندگی کردنم کرایه کرده، که هیچ. من به گوشه‌ای از باغ خانه هم رضایت می‌دادم. -باقی مدت صیغه و بخشیدم. حلالت. وا رفتم... ویران شدم و ریختم. -می‌رم دوش بگیرم. اومدم نباشی. از کنارم گذشت، اما لحظه‌ای مکث کرد و دست چکش را از جیبش بیرون  کشید. -مهرت چقدر بود؟ ده تومن؟ بیست می‌نویسم. حالش و ببری! نفس نمی‌کشیدم انگار. از گوشه‌ی چشم کیاشا، فامیل دور و شریک تجاری‌اش را دیدم که تازه از راه رسیده بود و نگاه حیرت‌ زده‌اش بینمان می‌چرخید. مثل هر روز با او آمده بود، یک قهوه بخورد و بعد برود. می‌گفت فنجان‌های قهوه‌ام برای سردر‌دهایش معجزه‌ هستند. او چک را روی اپن کوبید و رفت و من سرافکنده و ناچار ریز ریز اشک می‌ریختم. -وسایلت و جمع کن. می‌برمت یه چند روزی خونه‌ی خودم. با صدای خش‌دار کیاشا سر بلند ‌کردم و چانه‌ام از بی‌پناهی‌ام لرزید. -وسیله‌ای ندارم. چند روز او نگهم می‌داشت. باقی عمر را چه می‌کردم؟! با فکر کردن به بچه‌ای که شناسنامه نیاز داشت تند سر تکان دادم. -ممنون. اومد عذرخواهی می‌کنم. تند حرف زدم. تقصیر منه. پر از اخم نگاهم کرد. -لباست و بپوش راه بیفت. حرومه موندنت تو این خونه. نمی‌دانستم چکار کنم. راه به جایی نداشتم.  با بیست میلیون خانه‌ای نصیبم می‌شد؟ عذرخواهی می‌کردم با توجه به معشوقه‌ی جدیدش قبولم می‌کرد؟! -میای یا منتظر می‌مونی بیاد بندازتت بیرون؟! عجولانه دستم روی شکمم نشست. -من حامله‌ام. نمی‌دونه.  بفهمه نگهم می‌داره؟! شک داشتم بچه‌ی مرا بپذیرد. پلک‌هایش با عذاب روی هم افتاد و دلیلش را درک نکردم. -بچه‌ت مالِ من... خودتم... هوفی کرد. -راه می‌افتی یا نه؟! نگاهی به در بسته‌ی اتاقش انداختم و به همان سمت رفتم. یک قدم برداشته بودم که دستم را گرفت. -ماشین تو حیاطه.  نمی‌خواد بپوشی. با من میای ولی این مرد و تا آخر عمر فراموش می‌کنی. خودم می‌شم پدر بچه‌ت. بارداریتم تموم شد عقدت می‌کنم! با فکی منقبض نگاه از من گرفت و دستم را رها کرد. قلبم یک جور ناجوری تند می‌تپید. -آ... آخه این‌جوری بدون لباس آقا؟! با اخمی غلیظ پچ زد: -می‌خرم برات. راه بیفت... https://t.me/+e1qRkgkfiIczMmQ0 https://t.me/+e1qRkgkfiIczMmQ0 https://t.me/+e1qRkgkfiIczMmQ0 https://t.me/+e1qRkgkfiIczMmQ0 #عاشقانه #بزرگسال #ازدواج‌صوری
Show all...
Repost from N/a
- پسرم، بچه بودی دودولتو زیادی بریدن که کوچیکه؟ با حرف رباب جون شربت توی گلوم افتاد. با تعجب نگاهش کردم که غصه وار به خشتک صافم چشم دوخت. - خدا نه پدرمادر بت داد نه مردونگی. چقدر بدشانسی مادر لبامو به زور کش دادم. باورم نمیشد مادر رئیسم برای لا پام دلسوزی کنه. - روغن خراطین بمالی خوب نیست؟ دارما. به خدا دلم میسوزه برات. هیچی از دار دنیا نداری. هوف. ضربه ای به رون پاش زد. - سهند قطب مخالفته، دکتری که ختنش کرد گفت این آینده ی خوبی داره. بسکه ماشالله، سایزش زیاد بود. به پدرش نرفته مرحوم خیلی... بگذریم. چشم هام چهارتا شد، فکر می کرد پسرم و این هارو بهم میگفت. اگر می فهمید دخترم چی؟ با این فکر درد سینه هام به خاطر فشاری که روشون بود یادم اومد. - رباب جون اشکال نداره اینم شانس ماست. - اره. دختر ریزه میزه پیدا کن. اونا گیر نمیدن. با خنده ی مضحک سر تکون دادم که سهند با حوله ی دور باسنش سر رسید و نگاه سرد و خطری بهم انداخت‌ کبودی روی گردنشو که دیدم لبمو گاز گرفتم. باز ناپروایی کرده بودم. رباب با دیدنش چشم غره رفت. - نگا پسرمو. دوس دخترش همه جاشو کبود کرده. مادر این کثیف بازی هارو نیار اینجا. خدا لعنت کنه دخترای بد رو... صورتم وا رفت، اگر میفهمید اون دختر بد منم چی؟ سهند با تفریح نگام کرد. - دخترای بد خیلی هم خوبن، خب بگین ببینم. چی میگفتید. همین حرفش کافی بود تا رباب جون با ضربه ای به زانوش همه چیو بریزه رو آب. - مادر، این پسر وضعش خرابه. حتی مردونگی هم نداره. دلم کبابه براش، فردا چطوری زن بگیره. با بیچارگی به سهند نگاه کردم، هنوزم توی چشماش تفریح بود. - مادر من ما که ندیدیم، ولش کن. اینم شانسشه. همه سهندت نیستن که. رباب جون چشم غره ای بهش رفت. - به خودت افتخار نکن، بچه ی کثیف.باز روزبه سربه زیره تو چی. هی با یکی. سهند حوله رو دور کمرش تکون داد و عمدا یکمشو کنار زد تا من یکم نقطه ی خصوصیش رو ببینم. داغ کردم. - باشه مادر من. روزبه، بیا اتاقم مدارکو ببر. زیر نگاه سوزان رباب جون به اتاق سهند رفتم. جایی که منو خفت کرد. لبامو محکم بوسید و دستش توی شلوارم رفت. - لامصب اینقدر این لبارو گاز گرفتی داشتم سیخ میکردم. بکش پایین یه سرپایی بریم. - سهند مادرت. بی توجه به حرفم انگشتاشو توم لغزوند و...🔞♨️🛑 https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk ❌💦دختره خودشو جا پسر جا زده و به همه گفته اسمم روزبهه ولی رئیسش میفهمه و هرشب... https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.