دلان موسوی/مجنون تمام قصهها
📌پارت گذاری: 2پارت روزهای فرد نویسنده نیستم، با کلمهها همبازیام! 📚سقوط(فایل) 📚به یادم بیار(فایل) 📚به کجا چنین شتابان (چاپ) 📚 نقطهی کور 📚 همدرد
Show more7 729
Subscribers
-1524 hours
+677 days
+48630 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
❌💥 پایان مجنون تمام قصه ها در کانال VIP
لطفاً قبل از اقدام برای پرداخت هزینه، شرایط عضویت را مطالعه بفرمایید. (برای خواندن شرایط همین متن را لمس کنید.)
هزینه عضویت 30 هزار تومان
6280231203915268
صغری پازکی خلردی
حتما فیش واریزی را به همراه ذکر نام رمان به ایدی زیر ارسال کنید. 👇
@del_admin
پیامی غیر از فیش برای ادمین ارسال نشود.
8400
#مجنون_تمام_قصه_ها_334
#دلآن_موسوی
در حالی که انگار هنوز باور نمیکردم به سمت پذیرایی رفتم و از پنجره جلوی در خانه را چک کردم. خودش را ندیدم اما ماشینش جلوی در خانه پارک بود، همانجایی که همیشه میآمد و منتظر من میماند.
ناباور به اتاقم برگشتم اما ذهنم جای دیگری سیر میکرد.
او آمده بود جلوی خانه دنبال من؟ چه میخواست؟ اویی که یک هفته تماسها و پیامهای مرا بیجواب گذاشته بود؟!
لباسهایم را پوشیدم و دیگر به آنکه شلوار جین مام استایل زاپ دار هیچ سنخیتی با شنل بافتنیام ندارد توجهی نکردم.
طبقات را همراه پنل آسانسور شمردم و پایین رفتم. در را که باز کردم با دیدن ماشینش در چند متری خودم بعضی کودکانه و بیدلیل به گلویم چنگ زد.
پاهایم به دستور دل مرا به سمت او میکشاند انگار که مغز درون بدنم هیچ کاره و فقط نظارهگر بود.
هرچه به ماشینش نزدیکتر میشدم بغض نشسته سر راه نفسهایم بزرگ و بزرگتر میشد.
نفس عمیقی کشیدم تا بتوانم خودم را کنترل کنم. نمیخواستم مقابل او که چندین روز مرا نادیده گرفته بود ضعیف ظاهر شوم.
میخواستم مثل خودش باشم، سنگدل و سرد و بیتفاوت!
بالاخره توانستم در ماشین را باز کنم و روی صندلی بنشینم. همین که بوی عطرش به ریههایم رسید اشک در چشمانم نیش زد.
حالم از این ضعفی که نسبت به او داشتم به هم خورد.
من بی آنکه بدانم چنان به او مبتلا شده بودم که پس از یک هفته دوری فقط عطرش تمام مقاومتی که داشتم را در هم شکست.
نگاهم را به آسفالت باران خورده خیابان دوختم، نه اینکه مانند او دلسنگ بودم، نه اینکه دلم برای او چشمانش تنگ نشده بود و نه اینکه دلخور و ناراحت بودم، نه! من فقط ترسیدم که نگاهش کنم و دیگر نتوانم جاری شدن اشکهایی که به سختی مهارشان کرده بودم را کنترل کنم.
ترسیدم نتوانم هوس آغوش امنش را در دل نگهدارم.
هیچ کدام حرفی نزدیم، نه من نه او! دریغ از یک سلام ساده. انگار این چند روز دوری آنقدر همه چیز میان ما را عوض کرده بود که حتی نمیدانستیم چطور باید یک مکالمه را شروع کنیم، حتی به مبتدیترین شکل یک ارتباط میان دو غریبه.
صورتم میل عجیبی داشت که به سمتش برگردد و حداقل بعد از این روزها یک نگاه کوچک به او بیاندازم. اما به سختی این میل سرکش را کنترل کردم.
درگیر کشمشی میان قلب و مغزم بودم که بیحرف و توضیحی حرکت کرد و از خانه دور شد.
1 230012
#مجنون_تمام_قصه_ها_333
#دلآن_موسوی
حتی نمیتوانستم به یاد بیاورم زندگیام قبل پا گذاشتن به شرکت و آشنایی با او چگونه سپری میشد.
انگار حافظه و خاطراتم روزگار قبل حضور او در زندگی ام را از دست داده بودم.
اشعههای تیز اما بیجان غروب آفتابِ زمستانی از پنجره به داخل خانه میآمد و فضای خانه را غمگین تر میکرد.
با صدای گوشی بیحوصله به اتاق رفتم. میدانستم احتمالا راشین است که به درخواست مامان و فرید برای عوض کردن حال و هوای من میخواهد برنامهای دیگر بچیند.
سینما، کافه، رستوران و دورهمی و یا از دیگر برنامههایی که طی این یک هفته تمامشان را رد کردهام.
بیحوصله گوشی را برداشتم ولی دیدن نامش بر صفحه آنقدر برایم شوکه کننده بود که آرام بر لبه تخت نشستم. انگار توان از پاهایم رفته بود.
حتی قادر به کنترل انگشتانم نبودم تا تماس را وصل کنم. گوشی آنقدر در دستانم لرزید و ملودی آرامش در اتاق پیچید که هر لحظه منتظر قطع شدنش بودم اما در همان لحظه انگار نیرویی عجیب در من نفوذ کرد تا انگشتان سرد و بیحسم را بر صفحه گوشی بکشد و تماسی که چیزی به قطع شدنش نمانده بود را وصل کند.
سکوت تنها چیزی بود که بعد از وصل کردن تماس شنیده میشد، انگار هردوی ما نمیتوانستیم حرفی بزنیم. من قدرتی برای حرف زدن نداشتم و او میلی...
با صدایی خفه و گرفته، آرام و نگران به حرف آمدم:
- ا... الو؟ معین؟
نفسهایش را میشنیدم که پس چند ثانیه صدای گرفتهاش به گوشم رسید:
- خونهای؟
بزاقم را به سختی قورت دادم و دستم آرام بر روی قفسه سینهام نشست تا شاید کوبش احمقانه قلبم آرام بگیرد.
- آره. چطور؟
- بیا پایین.
- چی؟
آه عمیقش از پشت تلفن هم قابل شنیدن بود.
- بیا پایین. جلوی در منتظرتم.
همین! بعدش سکوت بود. دیگر نه من حرفی زدم نه او و انگار هیچکدام از ما قادر به پایان دادن این تماس نبودیم.
در نهایت کسی که تماس را قطع کرد او بود.
به گوشی در دستم نگاه کردم و سعی داشتم مطمئن شوم که آن تماس در واقعیت بوده. باری دیگر به لیست تماسهایم سر زدم، درست بود! او با من تماس گرفته بود.
1 19400
سرم روی تن لختی بود که دستهاش رو دورم پیچیده بود و حملم میکرد. ضربان قلبم بالا رفت و وحشت هجوم آورد.
عضلات بازویی زیر سرم بود و می تونستم فشاری که ناشی از تحمل وزن منه رو، روشون حس کنم.
گرمای نفسش رو زیر گوشم حس کردم و صدای خش دار و آرومی توی گوشم پیچید:
- درد داری؟
قلبم هری پایین ریخت، این کی بود؟کجا میبرد منو؟
خانم جهانی نویسنده رمان سپینوددوباره برگشتن با ادامه رمان ،اگردوست داشتید لینکش رو براتون میگذارم
https://t.me/+CBiExreq8b1hNjM0
فصل اول با بازنویسی پارت گذاری میشود
48200
وقت خوش ،براتون یک خبراوردم ،خانم جهانی نویسنده رمان سپینوددوباره برگشتن با ادامه رمان ،اگردوست داشتید لینکش رو براتون میگذارم
https://t.me/+CBiExreq8b1hNjM0
فصل اول با بازنویسی پارت گذاری میشود
59800
-تو میدونستی... میدونستی بچه از من نیست... الان خیلی خوشحالی؟ دلت خنک شد؟
به جای هر حرفی، همانطور که مثل او اشک میریختم دست بزرگش را نوازش کردم. گریهاش به هقهق تبدیل شد. مثل کودکی ترسیده و بیپناه سر روی شانهام گذاشت و هایوهای گریست. ناواضح نالید:
-با این رسوایی چیکار کنم؟ چه خاکی تو سرم بریزم؟
https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3
6500
لیستی از خفن ترین چنل های رمان تلگرام که شمارو به دنیای بهترین ها میبره!!🥳
💤 این یه فرصته که اگه از دست بدی قطعا پشیمون میشی...😘😊
https://t.me/addlist/JCgTWGGz1bRjMGM0
6700
Repost from N/a
❌💥 پایان مجنون تمام قصه ها در کانال VIP
لطفاً قبل از اقدام برای پرداخت هزینه، شرایط عضویت را مطالعه بفرمایید. (برای خواندن شرایط همین متن را لمس کنید.)
هزینه عضویت 30 هزار تومان
6280231203915268
صغری پازکی خلردی
حتما فیش واریزی را به همراه ذکر نام رمان به ایدی زیر ارسال کنید. 👇
@del_admin
پیامی غیر از فیش برای ادمین ارسال نشود.
27700
#مجنون_تمام_قصه_ها_332
#دلآن_موسوی
سرم را میان دستانم گرفتم. خسته بودم، خستهتر از هر لحظه دیگر. هیچوقت در زندگیام اینگونه کم نیاورده بودم.
- معین تو اصلا حرفای منو میشنوی؟
به سمت کیف لباسی که میعاد برایش آورده بود رفت و آرام مشغول جابجا کردن وسایلی که تا زده بود شد.
- نه میشنوم و نه دیگه دلم میخواد که ببینمت.
پس از جابجا کردن وسایلش با آرامشی عجیب به سمتم برگشت.
- داد نمیزنم چون شکست مقابل نقشهتون رو پذیرفتم، من زیادی احمق و ساده بودم. بابا خوب بهت آموزش داد، تو هم شاگرد خوبی بودی براش.
نگاهش درست به اندازه لحن صدایش سرد بود.
- تو واقعا باید به خودت افتخار کنی. بعد بابا...
چشمانش تاریک شد و ادامه داد:
- هیچکس نتونسته بود اینقدر به من نزدیک بشه.
همین جملات تلخ و تیزش آخرین مکالمات شد.
او رفت و ما دیگر یکدیگر را ندیدیم. به شرکت نمیرفتم، بیشک دیگر تمام فاطمیها مرا طبق تعاریف برادر بزرگشان میشناختند.
بعد از اینکه تماسها و پیامهایم بیپاسخ ماند دیگر کم کم تسلیم شدم. باید این درد را میپذیرفتم. دردی که مانند زخمی تازه و بزرگ بر احساسم مانده بود. زخمی که تمام دردهای دیگری که به جان داشتم مقابلش سرگرمی به نظر میرسیدند.
حال معین را میفهمیدم، همان حس بیاعتمادی که من به مامان و فرید داشتم.
شبهایم با گریه میگذشت و روزها خودم را در اتاق حبس میکردم. با هیچکس صحبت نمیکردم و گاهی طی روز حتی یک جمله هم از گلویم خارج نمیشد.
فرید دیگر به خانهمان نمیآمد اما پچپچهای مامان با او و یا دایی را میشنیدم که به تازگی در جریان بیماری فرید قرار گرفته بود.
شنیده بودم که باید دوره شیمی درمانی را آغاز کند اما حریر سیاه درون من که هر روز بیشتر از خشمم تغذیه میکرد و بزرگتر میشد جایی برای ناراحتی نسبت به او و شرایطش در من نمیگذاشت.
یک هفته از بیخبری مطلق از معین گذشته بود. روزهایی که شبیه به مرگ میگذشت. نه میلی به غذا خوردن داشتم و نه حسی به زندگی.
انگار معین نخ نامرئی برای اتصال من به زندگی بود و حالا مانند یک بادبادکی رها شده بودم که بین شاخههای درخت حقیقت گیر کرده بود.
بادبادکی خیس و باران زده که شاخهها مانند شمیری در قلبش فرو رفته بودند.
نه میل به پرواز داشتم و نه توانش. اما فراموشی پرواز را در خود نمیدیدم. من آن شوق را تجربه کرده بودم، آن حس زیبا را و از آن پس بدون آن حس و شوق، لابلای شاخهها داشتم در سکوت و تنهایی جان میدادم.
*/*/*/* */*/*/* */*/*/*
مانند روحی سرگردان در خانه چرخیدیم، مامان همراه زندایی جایی رفته بودند. حین عبور از کنار آینه بیاراده متوقف شدم.
هاله تیره زیر چشمانم و رنگ پریدهام، لبهای پوسته پوسته شده و چشمهایم که دیگر از ذوق چیزی نمیدرخشید همه چیز را درباره من عیان میکرد.
من بدون معین میلی به زندگی نداشتم...
1 67309
#مجنون_تمام_قصه_ها_331
#دلآن_موسوی
خسته و ناامید انگشتانش را قبل عبور از کنار خودم در دستانم گرفتم.
- معین، صبر کن! گوش کن.
طوری سرد و بیحس نگاهش را به من دوخت که انگار مزاحمی برای هر ثانیه زندگیاش هستم.
- معین من هیچی از این موضوع و نسبت تو و خانوادهت با فرید نمیدونستم. نمیدونم چیکار کنم که باور کنی. اصلا تو یه راهی جلوی من بذار، بگو چیکار کنم؟
پوزخندش میتوانست استخوانم را در هم بشکند.
- یه جوری نقش بازی میکنی که اگه یه نفر از این در بیاد داخل باور میکنه که داری حقیقت رو میگی.
- چون دارم حقیقت رو میگم معین. من خودم بازی خورده این نقشه و برنامهریزی فریدم، چرا باورم نمیکنی؟ لعنتی مگه من دیوونهم که بخاطر نقشه یه نفر دیگه بیام و عاشق بشم؟ معین میفهمی دوستت دارم؟ میتونی حرفام رو درک کنی؟
چشم بستم تا شاید با ندیدنش دیگر صدایم از بغض نلرزد. روزهای اخیر آنقدر با تنش درگیر بودم که احساس میکردم هر آن ممکن است مقاومتم تمام شود.
- من نمیتونم و نمیخوام که دروغهات رو...
عصبی سد راهش شدم.
- معین! من بهت اجازه نمیدم که احترام احساسی که بهت داشتم و دارم رو بذاری زیر پا! بهت گفتم یه چیزی بگو تا بتونم بهت ثابت کنم که دارم حقیقت رو میگم.
سخت نفس کشیدم. انگار بدنم دیگر توان و یارای مقاومت نداشت.
- من هرکاری که بگی برای اثبات خودم انجام میدم تا فقط باور کنی که حسم بهت دروغ نبوده. میخوای برم و جلوی خواهر و برادرات و کارمندها همه چیز رو بگم؟ میخوای از شرکت برم؟
هقهقم را در گلو خفه کردم تا بتوانم ادامه دهم:
- میخوای طبق قراری که گذاشته بودی بیای خواستگاری تا جواب مثبت بدم. میدونی که اگه همه اینها دروغ باشه این حماقته که بخوام اینکار رو بکنم اما برای اینکه باور کنی این کار رو میکنم، جلوی مخالفت خانوادهم میایستم، اصلا... اصلا باهات فرار میکنم...
زانوهای لرزانم فریاد میزدند که دیگر توان مقاومت ندارند و همانجا روی صندلی همراه، مانند درخت خشک تبر خوردهای سقوط کردم.
- فقط باورم کن معین! شدم از اونجا مونده و از اینجا رونده. نه تو به من اعتماد داری و نه من به فرید. دارم دیوونه میشم. زندگیم توی یه شبانه روز از این رو به اون رو شده.
به سختی اورکتش را پوشید و با قدمهایی آرام مقابلم ایستاد.
- من اونقدر باورت کرده بودم که وقتی میخواستم از خودم فرار کنم به تو پناه میآوردم. هنوزم باورش برام سخته که چطور تونستی با اعتمادم اینطور بازی کنی.
1 60500