cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

نارنجیِ محو

لاطائلات می‌نویسم. گوشم با شماست: https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1417583-FNqizCN

Show more
Iran188 011Farsi175 451The category is not specified
Advertising posts
281
Subscribers
No data24 hours
+17 days
-1130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

قبلا همه چیز (گروه و کانال و پی‌وی‌ها) توی تلگرامم داخل هم بود و نوتیفیکشن‌ها روشن و هر کاری انجام می‌دادم در حینش پیام کسی یا کانالی رو می‌دیدم و درنتیجه به آشفتگی و وحشتم می‌افزود و نمی‌دونستم علتش چیست. امروز به پیشنهاد یک شخص جالب همه رو تفکیک کردم و به طرز تعجب‌برانگیزی حین چک کردن تلگرام احساس آرامش دارم فقط کمی بیگانگی می‌کنم اما در کل من راضی و تلگرام راضی و ادامه شعر رو خودتون می‌دونین.
Show all...
3
شش سال از آخرین امتحان درسی من می‌گذره و من هنوز کابوس می‌بینم که تاریخ امتحان فراموشم شده و سر جلسه نرفتم. چیست این سیستم آموزشی واقعا ...
Show all...
👍 6💔 1
کاش یک نفر بهم می‌گفت این چیزهایی که از اینجا Share می‌شه، به چه دلیل Share می‌شه. یک ایده برای خلق یک شبکه اجتماعی جدید در این لحظه متولد شد.
Show all...
3👍 1
آدم‌ها وقتی در مورد یک وضعیتی پیش‌بینی می‌کنن اینطور به نظر می‌رسه که در مورد خود اون وضعیت بدون این که چیزی از صندوقچه درونشون بردارن دارن پیش‌بینی می‌کنن. بعد وقتی به پیش‌بینی‌های اشتباه نگاه می‌کنی می‌بینی که چیزهایی که درون صندوقچه هست چقدر اثر زیادی داشته روش. این چیزهای داخل صندوقچه معمولا احساسات و تجربیات و عقاید و افکار هستن که در هم بر هم داخل صندوقچه پخش شدن توی هم و نوعی بایاس با درصد خطای متنوع ایجاد می‌کنه. هر وقتی هم یه چیزی داخل صندوقچه که ربط بیشتری به بحث موردنظر داشته باشه انگار میاد بالاتر و آدم وقتی دستش رو می‌بره تو صندوقچه اون چیز بالایی رو برمی‌داره. و این صندوقچه هیچ وقت مرتب نمی‌شه. این صندوقچه‌ی نامرتب شاید ریشه اصلی نامنظم بودن زیست ماست و این نامنظم بودن باعث این می‌شه که زندگی به بن‌بست نرسه و گذر زمان باعث نشه که جذابیت‌های زندگی توی حالت سکون باقی بمونه. تناقض بی‌نظیره. صندوقچه‌های نامنظم متحرک وسط یه دنیای طبیعی نسبتا منظم‌. اگر برعکس بود زندگی بشر اگه ادامه پیدا می‌کرد احتمالا مزخرف‌ترین چیزی می‌شد که امکان وجود داشت. شاید الان هم مزخرف باشه برای خواننده اما من تضمین می‌دم در اون حالت بسیار مزخرف‌تر بود. اما برعکسه. و تناقض صندوقچه‌های نامنظم وسط دنیای نسبتا منظم خوب داره جواب می‌ده و الان کمتر کسی هست که بگه پایان جستجوی بشر توی زندگی سر رسیده.
Show all...
تصمیم جدی داشتم که امروز به سیم آخر بزنم و هر چیزی که آزاردهنده بود رو کامل کنار بذارم از زندگیم. هر چیزی. بعد اما به حجم خرابه‌ها و ویرانه‌های بعد از سیم آخر که فکر کردم دیدم بزرگتر از ویرانه‌های لهستان بعد از جنگ جهانی دوم می‌شه. و باز من موندم و صبر.
Show all...
1
داستانی هست که می‌گه در یک جایی یه رهگذری که شکارچی بوده به یه دهکده‌ای می‌ره و اونجا چند روزی اتراق می‌کنه. یک روز توی چایخونه وسط دهکده نشسته و ناگهان می‌بینه که همه افراد دهکده با هم جمع می‌شن و می‌رن خارج دهکده و چند ساعت بعد برمی‌گردن. رهگذر می‌پرسه که کجا رفتین و جواب می‌گیره که رفتیم به هیولای دهکده غذا بدیم. می‌پرسه که هیولای دهکده کیه و از افراد دهکده جواب می‌گیره که یه هیولایی بیرون دهکده بالای غار هست که الان وقت کسی اونجا می‌پلکه ناپدید می‌شه و چند باری هم به دهکده حمله کرده‌ و ما هم برای این که بهمون آسیب نزنه بهش به صورت منظم غذا می‌دیم. رهگذر ازشون می‌پرسه که چطور نتونستین شکارش کنین؟ هر کسی یه جوابی می‌ده. یکی میگه، چجور بگم هیولا الان دیگه عضوی از دهکده است. یکی دیگه میگه چجور بگم، ما اگه بهش غذا ندیم آدم‌های بیشتری رو می‌کشه. یکی می‌گه چجور بگم، اگه هیولا نباشه شاید هیولاهای دیگه‌ای بیان حمله کنن. روز بعد رهگذر پا می‌شه و می‌ره سراغ غار. غذاها رو نرسیده به در غار می‌بینه و بعد می‌ره توی غار. چشم به هم می‌زنه می‌بینه غار خالیه و یه چیز سیاه ته غار افتاده. میره جلوتر می‌بینه که تن یه موجود چهارپای نیمه جون سیاه‌رنگ نیمه جون افتاده کف غار. رهگذر برمی‌گرده به دهکده و می‌ره چایخونه. بلند داد می‌زنه که هیولا داره می‌میره. هیچکس بهش توجه نمی‌کنه. وقتی چند بار تکرار می‌کنه حرفش رو. یکی می‌گه می‌دونیم که داره می‌میره، چیز جدیدی کشف نکردی. رهگذر می‌پرسه که خب چرا هر بار غذا براش می‌برید اگه مرده؟ چرا ازش می‌ترسین؟ هیچکس جوابی نمی‌ده‌. هر چقدر می‌پرسه هیچ جوابی نمی‌گیره. چند ساعت بعد همه جمع می‌شن برن وعده بعدی هیولای دهکده رو بهش بدن‌. این داستان کاملا من‌درآوردی هست و در هیچ کتاب داستانی پیداش نمی‌کنید ولی توی زندگی واقعیتون هر چند سال یک بار می‌بینیدش. سرگذشت مردم ایرانه و غذاها همون رای‌هایی هست که باید به هیولا بدن. حالا می‌تونین داستان رو دوباره از اول بخونید. نه
Show all...
6💔 1
جریان کلوب شوخیه دوستان.
Show all...
💔 5
اینقدر تعداد خسته‌ها توی ناشناس و شناس زیاد بود که با یکی از خسته‌ترین‌ها توی ناشناس تصمیم گرفتیم کلوب خسته‌ها تشکیل بدیم :))
Show all...
4👍 1
Photo unavailableShow in Telegram
لطفا بیاید بهم بگید که خسته‌اید و خیلی خسته‌اید و در این خستگی برخلاف تمامی احساسات دیگه توی این جهان هستی تنها نیستم. مرسی.
Show all...
👍 15 2
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.