کـــژال | "سودا ولینسب"
°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال●آنلاین● ~کژالومیراث~ ژیــــــان●به زودی...● طــــوق●حق عضویتی●
Show more39 987
Subscribers
-30224 hours
+3 0487 days
+4 74430 days
Posting time distributions
Data loading in progress...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Publication analysis
Posts | Views | Shares | Views dynamics |
01 👩❤️💋👨 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی
👰♀🤵♂ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی
🖤جادو سیاه
🕯 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم
💰 رزق و روزی و ثروت ابدی
🔓🔑 راهگشایی و مشگل کشایی
🔮 موکل قابل دیدن با آموزش
🪞 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما
💍 انگشترهای موکل دار تضمینی
🫀👅 تسخیر قلب و زبان بند قوی
🧞♀ احضار هر فردی که مدنظر باشد
🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی 5sh
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog | 1 878 | 1 | Loading... |
02 میراث به کژال خیانت میکنه؟!😭😭😭 | 1 622 | 1 | Loading... |
03 میراث به کژال خیانت میکنه؟!😭😭😭 | 570 | 0 | Loading... |
04 میراث به کژال خیانت میکنه؟!😭😭😭 | 602 | 0 | Loading... |
05 میراث به کژال خیانت میکنه؟!😭😭😭 | 390 | 0 | Loading... |
06 میراث به کژال خیانت میکنه؟!😭😭😭 | 668 | 0 | Loading... |
07 بکارتمو توی اسب سواری از دست دادم.❌
همون طوری که دستشو به سنگ تکیه داده بود تا توی عمق آب فرو نره پرسید:
_پس راست میگن اسب سواری برای دخترا...
ریشخندی زدم و گفتم:
_نه! به مربی اسب سواریم دادم!
با تأسف تکون داد.
_زنیکه حروم زاده. برگرد خونت!
_تو کل 25 سال زندگیم منتظر بودم یه سگ بیاد به دلم بشینه! نصف دنیا رو گشتم نبود! حالا که اومدم توی این جنگل که سگ پر نمی زنه یهو به همسایه جیگر سیکس پک دار حجیم السایز پیدا کردم! بعد تو میگی برم خونه ام؟ مگه خلم؟
موهاشو که ریخته بود روی پیشونیش داد بالا و اخم جذابی کرد.
_حجیم السایز؟
سری تکون دادم.
_آخ لعنتی آره! حتی از روی شلوارم معلومه! در حالت نعوظ چند سانته اخوی؟
چپ چپ نگام کرد و گفت:
_خط کش نگرفتم دستم در حالت نعوظ اندازش بگیرم درحالی که نمیدونم حالت نعوظ چیه!
قهقهه ای زدم و گفتم:
_آخی! بهت حق میدم ندونی چیه! تو اون پادگان آخه خبری نیست که بخوای بدونی! حالا بهت میگم!
از جا بلند شدم، پیرهن مردونه ای که از خودش کش رفته بودم و روی ست دو تیکه ام پوشیده بودم رو در آوردم و رفتم توی آب!
بی حرکت و پوکر با چشمای توسیش نگاهم می کرد. تو همون حالت پرسید:
_داری چه غلطی می کنی دقیقا!؟
آروم آروم رفتم توی آب تا جایی که رسیدم بهش.
_میخوام بهت مبحث علمی یاد بدم. چیکار کنم، فداکارم دیگه! خودمو قربانی می کنم در راه علم!
بی انعطاب گفت:
_علمت لای پای منه؟ دستتو بکش!
لبخندی زدم و با حالت شیفته ای نجوا کردم:
_وای پسر! چطوری این اژدها رو تا الان خواب نگه داشتی؟
پوزخند زد.
_وقتی برای بیدار کردنش نداشتم!
و بیشتر لمسش کردم.
_عزیزی که حتی اسمتم نمیدونم! بحث سر وقت نداشتن نیست! کسی نبوده بیدارش کنه!
_این قدر ور نرو با من! همین الان برگرد خونه ات! بهت اخطار میدم اگر سر دو هفته جنگل منو ترک نکنی...
سرمو کج کردم و با لوندی پچ زدم:
_چیکار می کنی؟
با نفس نفس نالید:
_تو داری چیکار می کنی؟
با افسوس گفتم:
_کاش خط کش داشتیم!
نگاهش دیگه یخ و بی تفاوت نبود! آتیش گرفته بود! سینه عضلانیش تند تند بالا و پایین می شد و رنگ صورتش غه سرخی می زد!
دستمو حلقه کردم دور گرنش و گفتم:
_رم نکنیا! میخوام یه کاری بکنم!
هیچ حرفی نزد، فقط با چشمایی که کم کم داشت سرخ می شد خیره شد توی چشام.
صورتمو بردم جلو و آروم لبای خوش فرم و درشتش رو بوسیدم...
با نفس نفس سرشو برد عقب.
_نکن بدم میاد.
لبخندی زدم و گفتم:
_تو که نباید خوشت بیاد... اژدها باید دوست داشته باشه که داره!
و دوباره لبامو رسوندم به لباش و این دفعه با اشتیاق بوسیدمش...
مانع نشد...
به جاش دستاش نشست روی شکمم و کم کم اومد بالا تر تا رسید به سینه هام...
چنگی بهشون زد که نا خودآگاه آهی کشیدم و دستمو...
https://t.me/+s8OBbFzdhHMxNDdh
دلیار یه دختر دورگه ایرانی آمریکاییه که برای رسیدن به بزرگ ترین آرزوش میاد شمال و توی بکر ترین و دست نخورده ترین قسمت جنگل یه خونه میسازه تا تنهایی توش زندگی کنه...
غافل از این که لا به لای درختا یه کلبه پنهان شده، کلبه ای که یه مرد عصبی و بی انعطاف توش ساکنه......❌ | 1 478 | 4 | Loading... |
08 _صیغهات کردم که سایه یه مرد بالا سرت باشه! نه اینکه سکس داشته باشیم!
https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0
https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0
آیلی با کلافگی پوفی کشید و به پشتی مبل لم داد.
_تو هم خیلی ادای تنگا رو در میاریا حاجی، من که حلالتم... من راضی خدا راضی گووور پدررر ناراضی.
حاج معید با اخم ریزی که بین ابروهاش بود زمزمه کرد
_همه چیز شرع و قانون نیست دخترجون! من از روی هوس به هیچ دختری دست نمیزنم.
ایلی پوفی کشید و از جا بلند شد.
_چرا چرت و پرت میگی؟ خودم دیدم وقتی داشتم لباس عوض میکردم محو شده بودی روی سینه هام! خشتکتم که حسابی باد کرده بود.
حاج معید که رنگ پیشونیش با این حرف بیرون زد و صورتش قرمز شد ولی جلوی دخترک کم نیورد.
_یه نظر دیدم و بعدشم رفتم بیرون... هوای آزاد بخوره به مغزم که مبادا کار دستت بدم.
ایلی جلو رفت، دستشو روی سینه ی حاجی گذاشت و با لوندی گفت.
_ولی الانم با فکر کردن به اون سینه های لخت و سفید یه چیزی بین پات راست کرده حاجی جون.
معید مچ دست دختر رو گرفت و سعی کرد اونو عقب بزنه.
_بهت دست نمیزنم ایلی... حوصله ی دردسر ندارم! صیغه ات کردم که از شر اون بی ناموسا خلاص بشی نه اینکه بشیم پارتنر سکسی همدیگه.
ابروهای دختر بالا پرید، یقه ی معید رو که میخواست بره گرفت و اونو به سمت خودش چرخوند و اجازه نداد بره.
_عه نه بابا؟ پس بلدی سکس رو تلفظ کنی... دیگه چیا بلدی شیطون؟
مرد با کلافگی دستی به موهاش کشید.
_اذیت نکن ایلی.
دختر که با شورت و سوتین جلوش ایستاده بود، دست مرد رو گرفت و توی سوتینش فرو برد.
_میبینی نیپلم سیخ شده؟ واسه تو تحریک شده! زود باش بیبی بذار ببینم چی داری زیر شلوارت.
معید که حسابی تحریک شده بود با انگشت اشاره نیپل اونو نوازش کرد و خمار زمزمه کرد.
_حتی اگه سکس هم داشته باشیم وقتی مهلت صیغه تموم بشه تمدیدش نمیکنم... میفهمی اینو؟
دستشو بین پای مرد گذاشت و نوازش کرد.
_میفهمم! منم همچین چیزی نمیخوام... ازت خوشم اومده و حلالمی... میخوام اولین سکسم با تو باشه.
معید با تعجب مچ دست دختر رو که مشغول نوازشش بود گرفت و پرسید.
_اولینش؟
ایلی با لوندی خندید و زمزمه کرد.
_آره! اولینش.
حاج معید با فهمیدن این موضوع بیشتر تحریک شد، دخترک رو روی مبل پرت کرد و ...
https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0
https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0
https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0
https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0
حاج معید وثوق!
مردی که همه تا کمر واسش خم میشن!
مردی مذهبی و نور چشم محل که تعصب از سر و روش میباره.
آدم باخدایی که بسمالله از زبونش نمیفته و تو یه شب بارونی با یه دختر نیم وجبیِ ریزه میزه که زبونش دوبرابرِ قد و قوارشه تصادف میکنه🙂
آیلی خانمی که جز دردسر و بی آبرویی هیچ ثمرهی دیگهای واسه حاج معید نداره!
حالا چی میشه آیلی خانمِ کم سن و سالمون میاد و میشه نورِ چشمی حاج معید؟
طوری که ناز و عشوههاش کار دستِ حاجیمون میده و یه رسوایی بزرگ به بار میاد...
هزار تا دست سمت آیلی خانم دراز میشه و حاج معید قلم میکنه دستی رو که سمتِ عروس کوچولوی حاملش دراز بشه...🙂❌
https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0
https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0
https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0
#بزرگسال🔞🔞
خلاصه واقعی👆 | 3 122 | 4 | Loading... |
09 - چک سفید امضا در مقابل یه سکس کامل.
چشمانم پر میشوند. دسته چک را مقابل چشمانم تکان می دهد و خونسرد می گوید:
- بخاطر باکره بودنت مبلغو میذارم به عهدهی خودت، فقط یک شب و یک روز کامل باید در اختیارم باشی، مدلی که من میخوام.
لب هایم می لرزد. ناباور میگویم:
- ما حرف زدیم. گفتین برای مادربزرگتون نقش نامزدتونو بازی کنم کافیه.
رنگ نگاهش عوض میشود. آن تحکم را ندارد. یک جپر عجز و بیچارگی ست انگار. آرام می گوید:
- نمی تونم از این فرصت بگذرم!
متوجه حرفش نمیشوم. با ناله میگویم:
- خودتون میدونید من نشون کرده ام. بهتون کمک کردم چون دوست نامزدم هستین، محسن بفهمه امروز چه حرفا زدین، سکته میکنه!
- فقط یه شب. نه بیشتر، نه کمتر. از پولی که طی کردیم بیشتر میدم، چک سفید امضاست، هر چقدر که دلت بخواد میدم.
کیفم را برمی دارم.
- متاسفم براتون که رو ناموس رفیقتون معامله می کنید. پولتون ارزونی خودتون، خدانگهدار.
چرخیدم، اما بازویم اسیر دست پر زورش شد. با خشم به سمتش چرخیدم. چشمانش سرخ بودند.
- نمی ذارم بری، این همه سال برات صبر نکردم که راحت از دستم بری!
- چی میگید آقا شهراد، زده به سرتون. ولم کنید تا جیغ نزدم و آبروتونو نبردم.
عربده کشید:
- جیغ بزن ببینم کی تخم داره خلوت آقاشو با زنش بهم بزنه!
شانه هایم را جمع کردم. این فریاد یک هشدار بود برای مستخدمین خانه. چانه ام لرزید. جوری نگاهم می کرد که نمی توانستم بفهمم.
- میخوام برم.
- قبل سکس، محاله. امشب مجبوری که با من بخوابی. عمل مادرت نزدیکه، یادت که نرفته.
هق زدم. یادم نرفته بود. مگر میشد یادم برود. نامرد... آدم نامرد...
سر کج کرد، لب هایش مماس لب هایم بود که با بی قراری گفت:
- یه عمر برا این لحظه نقشه چیدم، برا بوسیدنت، طوافت، پرستیدنت... لعنتی... قلبم داره میره برات.
هق زدم. وحشی شد. چانه ام را محکم گرفت و دندان فرو کرد توی لب هایم...
جیغم میان لب هایش خفه شد و با باز کرد زیب شلوارم....
https://t.me/+00wCeqHQHxwzZTU0
https://t.me/+00wCeqHQHxwzZTU0
https://t.me/+00wCeqHQHxwzZTU0
https://t.me/+00wCeqHQHxwzZTU0
https://t.me/+00wCeqHQHxwzZTU0 | 1 708 | 6 | Loading... |
10 -دیگه جلوی من روسری سرت نکن!
با حرفی که زدم قاشق از دستش افتاد.
و خودش هم از صدای ایجاد شده ترسید...
۱۷ سال ازم کوچیک تر بود و مثلاً زنم بود، البته زنی که خونبس بود!
این دختر خواهر قاتل برادرم بود و به رسم و رسومای مسخره خونبس خانواده ی ما!
نگاهش رو با دو دلی به چشمام داد و ازم میترسید؟ ادامه دادم:
- روسری سرت میکنی احساس میکنم تو خونهی خودم غریبم؛ دیگه جلو من سرت نکن
هیچی نگفت، دو ماهی میشد با من زندگی میکرد ولی نه حرفی بینمون بود نه چیزی، حتی دخترک انگاری زیادی غمگین بود که شب ها صدای گریه از اتاقش بلند میشد و این اولین مکالمهی ما بود...
به زور لب زد:
- چ..چشم
دوباره سر پایین انداخت و مشغول بازی با غذاش شد و من میخواستم سر حرف و باز کنم و با دیدن کبودیا روی دستش اخم کردم:
- دستت چی شده؟ مامانم اذیتت کرده؟
اینبار سریع نه ای گفت و سر بالا آورد:
- نه آقا خانومجون فقط الکی میخواد نشون بده از من خوشش نمیاد الکی غر میزنه سرم وگرنه بهم کاری نداره،خودم خوردم زمین
پس زبون داشت! سر انداخت پایین.
- حقم دارن، من خب.. من خواهر قاتل برادرتونم... خونبسم
غریدم:
- تو کشتی مگه؟ داداشت کشت اما مرتیکه ی ترسو پشت تو قایم شد! گناهی نداری، من اگه گرفتمت به خاطر این بود که زن عموم نشی
با شنیدن اسم عموم بدنش لرزید، هر چند که خود منم فقط قصدم خیر خواهی نبود!
- دو ماهی گذشته من میخواستم آروم شم بعد باهات حرف بزنم، سنت کمه دلت نمیخواد درس بخونی هنری چیزی یاد بگیر..
چشماش به یک باره برق زد:
- آشپزی! من آشپزیم خیلی خوب... یعنی..
به ظرف غذای جلوم نگاه کرد وخب این یه مورد و راست میگفت و سری به تایید تکون دادم و برای این که یخش آب شه لب زدم:
- خدایی خوبه...پس دوست داری یه سرآشپز شی!
لبخندی زد و لبخندش قشنگ بود و ادامه دادم:
- تو خونه من داری زندگی میکنی تمام مسئولیتت با من اما منم در مقابلش یه مسئولیت از تو میخوام
لبخند از رو لبش پر کشید، ترسید... میدونستم ازم میترسه روزای اول از ترس من مرد حاضر بود طبقه پایین پیش مادرم که فقط بهش زخم زبون میزد بمونه. ادامه دادم:
- بهت قول میدم مستقلت میکنم اما در اضاش من یه بچه میخوام!
بغض کرد:
- اگه... اگ قبول نکنم؟
تند گفتم:
- همین جوری تا آخر عمر نمیتونیم زندگی کنیم کنار هم، من اجازه دارم بهت دست بزنم ازت تمکین بخوام بچه بخوام اما آدمی نیستم که به زور کاری و پیش ببرم
اشکش روی صورتش ریخت که کلافه شدم
- ببین من این قدر ادمم که دارم آیندتو تضمین میکنم باهات معامله میکنم در صورتی که میتونم بگم حقمه حق مخالفت نداری
- میدونم آقا، لطف دارید شما
دلم برای مظلومیتش سوخت و بر خلاف میل درونیم گفتم:
- قرار نیست بهت دست بزنم، میبرمت دکتر... بارداریت مصنوعی اصلا قرار نیست بین منو تو رابطه ای یا سکسی باشه... قبوله؟
سرخ شده پچزد:
- چاره ی دیگه ای مگه دارم
محکم گفتم:
-نه! به نفع هر دومونه... باور کن
https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk
https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk
https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk
تو ماشین کنارم نشسته بود و بدنش لرزون بود، این سری توپیدم:
- چرا این جوری میکنی یه لقاح مصنوعیه درد نداره کلا دو دقیقست
نالید:
- من... من میدونی که دخترم
- دکترتم میدونه اینو، یه لحظهست لیلی... ما قبلا ده ها بار راجبش حرف زدیم
اشک هاش روی صورتش ریخت و به سختی و خجالت زمزمه کرد:
- دلم نمیخواد، دلم نمیخواد دخترانگیم این طوری این طوری... کاش بفهمی...
حرفشو خورد ولی من فهمیدم منظورش رو...
بهت زده نگاهش کردم که رو ازم گرفت.
- یعنی من این همه پول خرج کردم که لحظه ی آخر بهم بگی خودمم میتونم مامانت کنم؟
سرخ شد و نگاهم نمیکرد، ماشین و روشن کردم و سمت خونه دور زدم که ادامه داد:
- کجا میری؟!
بی تعارف و سرخوش گفتم:
- خونه برای مامان کردنت، دختر خانوم
باز هم ترسید، دخترک هم خرو میخواست هم خرما، شاید چون سنش کم بود شاید هم چون اختلاف قد و هیکل زیادی داشتیم میترسید هر چی بود سعی کردم آرومش کنم:
- میدونی که هواتو دارم اذیتت نمیکنم
نگاهش به بیرون بود و بغض داشت:
-تو از بابا و داداشی که منو به حراج گذاشتن مرد تری میدونم هیچ وقت اذیتم نمیکنی
ادامه ی تو خونه رفتنشون...🔞
https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk
https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk
https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk | 3 649 | 14 | Loading... |
11 با فشار داخلم ارضا شد و آه مردونهای کشید..🔞😱
https://t.me/+Eu5FGZRrdao2ZWQ0
یهو ازم بیرون کشید که جیغی کشیدم و نالیدم:
- اما سیروان آب من هنوز نیومده...
سرشو بزد بین پاهام، لنگامو هوا داد و خمار گفت:
- با زبونم آبتومیارم خرگوش کوچولو...
پاهامو دور گردنش حلقه کردم و سرشو لاپام فشردم، لیسی به لای پای خیسم زد که از لذت...😱🔞🔞
https://t.me/+Eu5FGZRrdao2ZWQ0 | 69 | 0 | Loading... |
12 با فشار داخلم ارضا شد و آه مردونهای کشید..🔞😱
https://t.me/+Eu5FGZRrdao2ZWQ0
یهو ازم بیرون کشید که جیغی کشیدم و نالیدم:
- اما سیروان آب من هنوز نیومده...
سرشو بزد بین پاهام، لنگامو هوا داد و خمار گفت:
- با زبونم آبتومیارم خرگوش کوچولو...
پاهامو دور گردنش حلقه کردم و سرشو لاپام فشردم، لیسی به لای پای خیسم زد که از لذت...😱🔞🔞
https://t.me/+Eu5FGZRrdao2ZWQ0 | 220 | 0 | Loading... |
13 با فشار داخلم ارضا شد و آه مردونهای کشید..🔞😱
https://t.me/+Eu5FGZRrdao2ZWQ0
یهو ازم بیرون کشید که جیغی کشیدم و نالیدم:
- اما سیروان آب من هنوز نیومده...
سرشو بزد بین پاهام، لنگامو هوا داد و خمار گفت:
- با زبونم آبتومیارم خرگوش کوچولو...
پاهامو دور گردنش حلقه کردم و سرشو لاپام فشردم، لیسی به لای پای خیسم زد که از لذت...😱🔞🔞
https://t.me/+Eu5FGZRrdao2ZWQ0 | 432 | 2 | Loading... |
14 پسر حشـ♨️ـری ای که پرستار مادرشو توی هواپیما میـکنه
_توروخدا اقا سیروان الان یکی میاد
+هیش موش کوچولوم نگا تپلت چه خیس شده داره له له میزنه کلف.تمو تا ته بکوبم توش
بدنش لرزید و خودشو بیشتر توی آغوش سیروان جمع کرد که بدن داغ سیروان داخلش...😱🔞💦
https://t.me/+Eu5FGZRrdao2ZWQ0 | 199 | 0 | Loading... |
15 پسر حشـ♨️ـری ای که پرستار مادرشو توی هواپیما میـکنه
_توروخدا اقا سیروان الان یکی میاد
+هیش موش کوچولوم نگا تپلت چه خیس شده داره له له میزنه کلف.تمو تا ته بکوبم توش
بدنش لرزید و خودشو بیشتر توی آغوش سیروان جمع کرد که بدن داغ سیروان داخلش...😱🔞💦
https://t.me/+Eu5FGZRrdao2ZWQ0 | 706 | 2 | Loading... |
16 پسر حشـ♨️ـری ای که پرستار مادرشو توی هواپیما میـکنه
_توروخدا اقا سیروان الان یکی میاد
+هیش موش کوچولوم نگا تپلت چه خیس شده داره له له میزنه کلف.تمو تا ته بکوبم توش
بدنش لرزید و خودشو بیشتر توی آغوش سیروان جمع کرد که بدن داغ سیروان داخلش...😱🔞💦
https://t.me/+Eu5FGZRrdao2ZWQ0 | 499 | 0 | Loading... |
17 Media files | 897 | 2 | Loading... |
18 -داداش گردنتو زنبور نیش زده؟ سرخ شده!
امیرعلی سر از حساب و کتابش بیرون کشید و متعجب به حسام نگاه کرد.او به گردنش اشاره کرد:
-جای دندونای زن داداش که نیست؟!
امیرعلی شوکه و مبهوت به سمت دستشویی گام برداشت. با دیدن کبودی بزرگ و گرد شده روی گردنش، آه از نهادش برخاست.
-لعنت بهت دخترهی وحشی!
حسام به دنبالش روانه شد و دست به سینه به در تکیه داد.
-کار لئاست چربش کن داداش که آبروتو زده روی چوب حراج کنه!
امیرعلی لثهاش را گزید و دست از روی آن نقطه که شاهد دخترک هات و سکسیاش بود، برنداشت.
-احتمالا همون زنبور بوده!
حسام بلند خندید گامی جلو رفت. دست روی شانهی رفیقش نهاد و لودگی کرد.
-روت نشد بگی خورده به لبهی کابینت؟ جای دندونای زن جوونت روی پوستت مونده و تو جلسه دولتی داری!
امیرعلی هیچ نگفت و حسام با خنده ادامه داد:
-سی و سه سال از زنا فرار کردی،حالا دختری تو خونهته که یا باید با اون بودنو انتخاب کنی یا کارت!
-خفه شو حسام!
-قرارداد امروزمون پریده داداش!همه یقههاشون تا ناموس بستهست،گردن کبود تو وصلهی ناجوره!
-دهنتو میبندی یا نه!
-سود میلیاردیمون پریده،لئا خانوم نیومده زندگیتو به گا داده امیرعلی!
https://t.me/+2bG6QafgJOliNTk0
https://t.me/+2bG6QafgJOliNTk0
من، دختر نازپروردهی حاج جمال، یه شب از خونهی نامزدم فرار کردم تا توی سکس گروهی با دوستاش،همراهش نشم!
رفتم در خونهی اون! برادر سن و سال دار یدونه دوستم.ازش خواستم کمکم کنه تا از نامزد هرزهم جدا شم.
گفت کمکم میکنه و در ازاش، محرمش شم!
یه بچه براش به دنیا بیارم تا همهی اهل محل نگن عقیمه و مردونگی برای زن گرفتن نداره!
قبول کردم.
صبر نکرد تا عدهم تموم بشه و شب اول عقد کاری کرد که جیغ و فریاد های من از درد،نقل محافل خالهزنک های محل باشه!
https://t.me/+2bG6QafgJOliNTk0
https://t.me/+2bG6QafgJOliNTk0 | 637 | 2 | Loading... |
19 #پارت_1
#مأمن_بهار
با تمام سرعت پا برهنه می دویدم.
سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد.
جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد.
بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون
و اصلا حواسم به هیجا نبود.
فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم.
قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق
ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم.
همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با
سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد.
محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید.
از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا
گریه کردم.
مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد
کنارم زانو زد
_خانوم حالتون خوبه؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم
از جام بلند بشم
_اره خوبم…اخ
دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم.
به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم.
مرد با نگرانی لب زد
_صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید..
بعد زیرلب زمزمه کرد
_اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟
حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره.
دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که
ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ
کشیدم.
ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت.
همونجور که اشک میریختم گفتم
_خیلی درد دارم نمیتونم!
انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به
ریش نداشته اش کشید.
بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم
گرفت بلندم کرد.
_چیکار میکنی…ولم کن.
برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم.
نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم.
_لطفا بزارم زمین…
بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم
لب زدم
_منو کجا میبری؟
در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند.
بعد درو بست خودش دور زد سوار شد.
بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که
عصبی گفتم:کجا داری میری؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد
_بیمارستان
با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر
میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد.
خیلی زود با صدای لرزونی گفتم
_نه نه لطفا بیمارستان نرو
بالاخره زبون باز کرد
_نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه!
دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم.
_نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه!
_اما باید بریم بیمارستان.
درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم.
گریم به هق هق تبدیل شد
_من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد.
نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم
_چی شد؟ کجا میری؟
_خونه من
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه… | 581 | 2 | Loading... |
20 - بابات پیام داده میخواد بکارتت رو چک کنه.
با حرفش انگار سطل آب یخ روی سرم خالی شد. بابا حاجی میخواست چیکارم کنه؟
-اصلان چی میگی؟
نگاه مغموم و متاسفش رو بهم دوخت و دست توی جیبش کرد. کت و شلوار سرمه ایش بد به تنش نشسته بود.
کجا می خواست بره؟
- نکنه میخوای بری جایی و میخوای قبلش سربه سرم بذاری نه؟
این شوخی خوبی نیست.
لباش رو مکید و نزدیکم شد. برای دیدنش سرم رو بلند کردم.
- بهم زنگ زد، گفت برات خاستگار پیدا کرده و کافیه باکره باشی تا تورو بهش بده.
چشم هام درشت شدن و دست هام رو با استرس توی هم پیچیدم. این شوخی زشتی بود.
بابا حاجی من اینکار رو نمیکرد.
بابا حاجی من اونقدر از ابروش میترسید که حتی خبر فرار کردن امیرعلی از شب عروسیمون رو هم مخفی کرد.
اصلان ادامه داد:
- اگه هم نباشی تورو به امیر علی میده.
- اون شب عروسی ولم کرد. حالا من رو نمیگیره.
- بابات بهش پیشنهاد باغ شمال رو داده
عقد کردن تو در برابر اون.
دستم رو با حیرت روی دهنم گذاشتم.
گریم گرفته بود. نه بابا حاجی این کار رو با من نمیکرد.
اون باغ ارث من بود.
- گیلا میخوام راستش رو بگی. باکره ای؟ یا قبل ازدواج باهاش...
- نه. باهاش نبودم.
- پس باید با دوست بابات ازدواج کنی
حاج اقا طاهر.
عمو طاهر؟ از بابا بزرگ تر بود و دخترش هم کلاسیم بود. من زن اون نمیشدم.
امیر علی هم منو نمیخواست و من حاضر نبودم باغ مال اون بشه.
نزدیک اصلان شدم.
- اصلان...باهام بخواب. بکارتم رو بگیر حتی شده با انگشتت.
نصف باغ رو به اسمت میزنم.
با تعجب نگاهم کرد که لب های خیسمو روی لباش گذاشتم و...
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
❌وقتی شب عروسیش داماد نمیاد دنبالش، یه عمارت پدربزرگش فرار میکنه.
جایی که اصلان زندگی میکنه.
تا این که احساساتی بینشون شکل میگیره و گیلا خودش رو در اختیار اصلان میذاره.
ولی اصلان وقتی میفهمه دلیل فراری بودن گیلا پخش شدن عکس های خصوصیشه... | 1 110 | 3 | Loading... |
21 - خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 | 1 241 | 4 | Loading... |
22 پسر حشـ♨️ـری ای که پرستار مادرشو توی هواپیما میـکنه
_توروخدا اقا سیروان الان یکی میاد
+هیش موش کوچولوم نگا تپلت چه خیس شده داره له له میزنه کلف.تمو تا ته بکوبم توش
بدنش لرزید و خودشو بیشتر توی آغوش سیروان جمع کرد که بدن داغ سیروان داخلش...😱🔞💦
https://t.me/+Eu5FGZRrdao2ZWQ0 | 579 | 1 | Loading... |
23 بزودی افزایش قیمت داریم چون وی آی پی مون بیش از یه سال جلو رفته❌️ | 296 | 1 | Loading... |
24 میراث میخواد کژالو صیغه کنه😊😢 | 559 | 0 | Loading... |
25 میراث میخواد کژالو صیغه کنه😊😢 | 631 | 1 | Loading... |
26 Media files | 1 109 | 2 | Loading... |
27 - خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 | 1 486 | 3 | Loading... |
28 #پارت_1
#مأمن_بهار
با تمام سرعت پا برهنه می دویدم.
سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد.
جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد.
بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون
و اصلا حواسم به هیجا نبود.
فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم.
قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق
ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم.
همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با
سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد.
محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید.
از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا
گریه کردم.
مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد
کنارم زانو زد
_خانوم حالتون خوبه؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم
از جام بلند بشم
_اره خوبم…اخ
دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم.
به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم.
مرد با نگرانی لب زد
_صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید..
بعد زیرلب زمزمه کرد
_اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟
حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره.
دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که
ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ
کشیدم.
ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت.
همونجور که اشک میریختم گفتم
_خیلی درد دارم نمیتونم!
انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به
ریش نداشته اش کشید.
بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم
گرفت بلندم کرد.
_چیکار میکنی…ولم کن.
برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم.
نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم.
_لطفا بزارم زمین…
بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم
لب زدم
_منو کجا میبری؟
در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند.
بعد درو بست خودش دور زد سوار شد.
بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که
عصبی گفتم:کجا داری میری؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد
_بیمارستان
با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر
میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد.
خیلی زود با صدای لرزونی گفتم
_نه نه لطفا بیمارستان نرو
بالاخره زبون باز کرد
_نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه!
دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم.
_نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه!
_اما باید بریم بیمارستان.
درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم.
گریم به هق هق تبدیل شد
_من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد.
نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم
_چی شد؟ کجا میری؟
_خونه من
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه… | 711 | 1 | Loading... |
29 -داداش گردنتو زنبور نیش زده؟ سرخ شده!
امیرعلی سر از حساب و کتابش بیرون کشید و متعجب به حسام نگاه کرد.او به گردنش اشاره کرد:
-جای دندونای زن داداش که نیست؟!
امیرعلی شوکه و مبهوت به سمت دستشویی گام برداشت. با دیدن کبودی بزرگ و گرد شده روی گردنش، آه از نهادش برخاست.
-لعنت بهت دخترهی وحشی!
حسام به دنبالش روانه شد و دست به سینه به در تکیه داد.
-کار لئاست چربش کن داداش که آبروتو زده روی چوب حراج کنه!
امیرعلی لثهاش را گزید و دست از روی آن نقطه که شاهد دخترک هات و سکسیاش بود، برنداشت.
-احتمالا همون زنبور بوده!
حسام بلند خندید گامی جلو رفت. دست روی شانهی رفیقش نهاد و لودگی کرد.
-روت نشد بگی خورده به لبهی کابینت؟ جای دندونای زن جوونت روی پوستت مونده و تو جلسه دولتی داری!
امیرعلی هیچ نگفت و حسام با خنده ادامه داد:
-سی و سه سال از زنا فرار کردی،حالا دختری تو خونهته که یا باید با اون بودنو انتخاب کنی یا کارت!
-خفه شو حسام!
-قرارداد امروزمون پریده داداش!همه یقههاشون تا ناموس بستهست،گردن کبود تو وصلهی ناجوره!
-دهنتو میبندی یا نه!
-سود میلیاردیمون پریده،لئا خانوم نیومده زندگیتو به گا داده امیرعلی!
https://t.me/+2bG6QafgJOliNTk0
https://t.me/+2bG6QafgJOliNTk0
من، دختر نازپروردهی حاج جمال، یه شب از خونهی نامزدم فرار کردم تا توی سکس گروهی با دوستاش،همراهش نشم!
رفتم در خونهی اون! برادر سن و سال دار یدونه دوستم.ازش خواستم کمکم کنه تا از نامزد هرزهم جدا شم.
گفت کمکم میکنه و در ازاش، محرمش شم!
یه بچه براش به دنیا بیارم تا همهی اهل محل نگن عقیمه و مردونگی برای زن گرفتن نداره!
قبول کردم.
صبر نکرد تا عدهم تموم بشه و شب اول عقد کاری کرد که جیغ و فریاد های من از درد،نقل محافل خالهزنک های محل باشه!
https://t.me/+2bG6QafgJOliNTk0
https://t.me/+2bG6QafgJOliNTk0 | 684 | 3 | Loading... |
30 - بابات پیام داده میخواد بکارتت رو چک کنه.
با حرفش انگار سطل آب یخ روی سرم خالی شد. بابا حاجی میخواست چیکارم کنه؟
-اصلان چی میگی؟
نگاه مغموم و متاسفش رو بهم دوخت و دست توی جیبش کرد. کت و شلوار سرمه ایش بد به تنش نشسته بود.
کجا می خواست بره؟
- نکنه میخوای بری جایی و میخوای قبلش سربه سرم بذاری نه؟
این شوخی خوبی نیست.
لباش رو مکید و نزدیکم شد. برای دیدنش سرم رو بلند کردم.
- بهم زنگ زد، گفت برات خاستگار پیدا کرده و کافیه باکره باشی تا تورو بهش بده.
چشم هام درشت شدن و دست هام رو با استرس توی هم پیچیدم. این شوخی زشتی بود.
بابا حاجی من اینکار رو نمیکرد.
بابا حاجی من اونقدر از ابروش میترسید که حتی خبر فرار کردن امیرعلی از شب عروسیمون رو هم مخفی کرد.
اصلان ادامه داد:
- اگه هم نباشی تورو به امیر علی میده.
- اون شب عروسی ولم کرد. حالا من رو نمیگیره.
- بابات بهش پیشنهاد باغ شمال رو داده
عقد کردن تو در برابر اون.
دستم رو با حیرت روی دهنم گذاشتم.
گریم گرفته بود. نه بابا حاجی این کار رو با من نمیکرد.
اون باغ ارث من بود.
- گیلا میخوام راستش رو بگی. باکره ای؟ یا قبل ازدواج باهاش...
- نه. باهاش نبودم.
- پس باید با دوست بابات ازدواج کنی
حاج اقا طاهر.
عمو طاهر؟ از بابا بزرگ تر بود و دخترش هم کلاسیم بود. من زن اون نمیشدم.
امیر علی هم منو نمیخواست و من حاضر نبودم باغ مال اون بشه.
نزدیک اصلان شدم.
- اصلان...باهام بخواب. بکارتم رو بگیر حتی شده با انگشتت.
نصف باغ رو به اسمت میزنم.
با تعجب نگاهم کرد که لب های خیسمو روی لباش گذاشتم و...
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
❌وقتی شب عروسیش داماد نمیاد دنبالش، یه عمارت پدربزرگش فرار میکنه.
جایی که اصلان زندگی میکنه.
تا این که احساساتی بینشون شکل میگیره و گیلا خودش رو در اختیار اصلان میذاره.
ولی اصلان وقتی میفهمه دلیل فراری بودن گیلا پخش شدن عکس های خصوصیشه... | 1 493 | 4 | Loading... |
31 پارت جدید...💙 | 212 | 0 | Loading... |
32 _ محکم نکوب، بدنم ورم کرد🔞💦💧
_زود ارضا شو ...میخوام بکشم بیرون.
با جلو عقب شدن کلفتش لرزشی به جونم افتاد و که بی اختیار جیغ زدم:_ آخ ....تند تر ....آه...دارم میام...اوف!
سی.نه هام رو عصبی فشار داد و محکم تر تلم.به زد:
_ هیشش صدات میرسه به گوش مادربزرگ، میفهمه واسه چی پتو رو میشوری ...🔞💦💧
https://t.me/+jm0XeM4llVA5ZDRk | 751 | 1 | Loading... |
33 _ محکم نکوب، بدنم ورم کرد🔞💦💧
_زود ارضا شو ...میخوام بکشم بیرون.
با جلو عقب شدن کلفتش لرزشی به جونم افتاد و که بی اختیار جیغ زدم:_ آخ ....تند تر ....آه...دارم میام...اوف!
سی.نه هام رو عصبی فشار داد و محکم تر تلم.به زد:
_ هیشش صدات میرسه به گوش مادربزرگ، میفهمه واسه چی پتو رو میشوری ...🔞💦💧
https://t.me/+jm0XeM4llVA5ZDRk | 307 | 0 | Loading... |
34 _ محکم نکوب، بدنم ورم کرد🔞💦💧
_زود ارضا شو ...میخوام بکشم بیرون.
با جلو عقب شدن کلفتش لرزشی به جونم افتاد و که بی اختیار جیغ زدم:_ آخ ....تند تر ....آه...دارم میام...اوف!
سی.نه هام رو عصبی فشار داد و محکم تر تلم.به زد:
_ هیشش صدات میرسه به گوش مادربزرگ، میفهمه واسه چی پتو رو میشوری ...🔞💦💧
https://t.me/+jm0XeM4llVA5ZDRk | 427 | 0 | Loading... |
35 _ محکم نکوب، بدنم ورم کرد🔞💦💧
_زود ارضا شو ...میخوام بکشم بیرون.
با جلو عقب شدن کلفتش لرزشی به جونم افتاد و که بی اختیار جیغ زدم:_ آخ ....تند تر ....آه...دارم میام...اوف!
سی.نه هام رو عصبی فشار داد و محکم تر تلم.به زد:
_ هیشش صدات میرسه به گوش مادربزرگ، میفهمه واسه چی پتو رو میشوری ...🔞💦💧
https://t.me/+jm0XeM4llVA5ZDRk | 724 | 0 | Loading... |
36 _ محکم نکوب، بدنم ورم کرد🔞💦💧
_زود ارضا شو ...میخوام بکشم بیرون.
با جلو عقب شدن کلفتش لرزشی به جونم افتاد و که بی اختیار جیغ زدم:_ آخ ....تند تر ....آه...دارم میام...اوف!
سی.نه هام رو عصبی فشار داد و محکم تر تلم.به زد:
_ هیشش صدات میرسه به گوش مادربزرگ، میفهمه واسه چی پتو رو میشوری ...🔞💦💧
https://t.me/+jm0XeM4llVA5ZDRk | 363 | 1 | Loading... |
37 _ محکم نکوب، بدنم ورم کرد🔞💦💧
_زود ارضا شو ...میخوام بکشم بیرون.
با جلو عقب شدن کلفتش لرزشی به جونم افتاد و که بی اختیار جیغ زدم:_ آخ ....تند تر ....آه...دارم میام...اوف!
سی.نه هام رو عصبی فشار داد و محکم تر تلم.به زد:
_ هیشش صدات میرسه به گوش مادربزرگ، میفهمه واسه چی پتو رو میشوری ...🔞💦💧
https://t.me/+jm0XeM4llVA5ZDRk | 788 | 0 | Loading... |
38 _ بهش زل نزن، بخورش!
ابروهام رو بالا انداختم گره دستش لای موهام محکم تر شد.
_ آیییی ...خیلی ک.لفته؛ توی دهنم جا نمیشه!🔞💦
گلوم رو فشار ریزی داد و غرید:
_ چطور توی س.وراخ تپلت به اون تنگی جا میشه؟ بهونه نیار ...💧💧💧
https://t.me/+jm0XeM4llVA5ZDRk | 296 | 0 | Loading... |
39 Media files | 3 070 | 3 | Loading... |
40 - بابات پیام داده میخواد بکارتت رو چک کنه.
با حرفش انگار سطل آب یخ روی سرم خالی شد. بابا حاجی میخواست چیکارم کنه؟
-اصلان چی میگی؟
نگاه مغموم و متاسفش رو بهم دوخت و دست توی جیبش کرد. کت و شلوار سرمه ایش بد به تنش نشسته بود.
کجا می خواست بره؟
- نکنه میخوای بری جایی و میخوای قبلش سربه سرم بذاری نه؟
این شوخی خوبی نیست.
لباش رو مکید و نزدیکم شد. برای دیدنش سرم رو بلند کردم.
- بهم زنگ زد، گفت برات خاستگار پیدا کرده و کافیه باکره باشی تا تورو بهش بده.
چشم هام درشت شدن و دست هام رو با استرس توی هم پیچیدم. این شوخی زشتی بود.
بابا حاجی من اینکار رو نمیکرد.
بابا حاجی من اونقدر از ابروش میترسید که حتی خبر فرار کردن امیرعلی از شب عروسیمون رو هم مخفی کرد.
اصلان ادامه داد:
- اگه هم نباشی تورو به امیر علی میده.
- اون شب عروسی ولم کرد. حالا من رو نمیگیره.
- بابات بهش پیشنهاد باغ شمال رو داده
عقد کردن تو در برابر اون.
دستم رو با حیرت روی دهنم گذاشتم.
گریم گرفته بود. نه بابا حاجی این کار رو با من نمیکرد.
اون باغ ارث من بود.
- گیلا میخوام راستش رو بگی. باکره ای؟ یا قبل ازدواج باهاش...
- نه. باهاش نبودم.
- پس باید با دوست بابات ازدواج کنی
حاج اقا طاهر.
عمو طاهر؟ از بابا بزرگ تر بود و دخترش هم کلاسیم بود. من زن اون نمیشدم.
امیر علی هم منو نمیخواست و من حاضر نبودم باغ مال اون بشه.
نزدیک اصلان شدم.
- اصلان...باهام بخواب. بکارتم رو بگیر حتی شده با انگشتت.
نصف باغ رو به اسمت میزنم.
با تعجب نگاهم کرد که لب های خیسمو روی لباش گذاشتم و...
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
❌وقتی شب عروسیش داماد نمیاد دنبالش، یه عمارت پدربزرگش فرار میکنه.
جایی که اصلان زندگی میکنه.
تا این که احساساتی بینشون شکل میگیره و گیلا خودش رو در اختیار اصلان میذاره.
ولی اصلان وقتی میفهمه دلیل فراری بودن گیلا پخش شدن عکس های خصوصیشه... | 1 843 | 5 | Loading... |
Repost from N/a
Photo unavailable
👩❤️💋👨 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی
👰♀🤵♂ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی
🖤جادو سیاه
🕯 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم
💰 رزق و روزی و ثروت ابدی
🔓🔑 راهگشایی و مشگل کشایی
🔮 موکل قابل دیدن با آموزش
🪞 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما
💍 انگشترهای موکل دار تضمینی
🫀👅 تسخیر قلب و زبان بند قوی
🧞♀ احضار هر فردی که مدنظر باشد
🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی 5sh
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
1 87810
بکارتمو توی اسب سواری از دست دادم.❌
همون طوری که دستشو به سنگ تکیه داده بود تا توی عمق آب فرو نره پرسید:
_پس راست میگن اسب سواری برای دخترا...
ریشخندی زدم و گفتم:
_نه! به مربی اسب سواریم دادم!
با تأسف تکون داد.
_زنیکه حروم زاده. برگرد خونت!
_تو کل 25 سال زندگیم منتظر بودم یه سگ بیاد به دلم بشینه! نصف دنیا رو گشتم نبود! حالا که اومدم توی این جنگل که سگ پر نمی زنه یهو به همسایه جیگر سیکس پک دار حجیم السایز پیدا کردم! بعد تو میگی برم خونه ام؟ مگه خلم؟
موهاشو که ریخته بود روی پیشونیش داد بالا و اخم جذابی کرد.
_حجیم السایز؟
سری تکون دادم.
_آخ لعنتی آره! حتی از روی شلوارم معلومه! در حالت نعوظ چند سانته اخوی؟
چپ چپ نگام کرد و گفت:
_خط کش نگرفتم دستم در حالت نعوظ اندازش بگیرم درحالی که نمیدونم حالت نعوظ چیه!
قهقهه ای زدم و گفتم:
_آخی! بهت حق میدم ندونی چیه! تو اون پادگان آخه خبری نیست که بخوای بدونی! حالا بهت میگم!
از جا بلند شدم، پیرهن مردونه ای که از خودش کش رفته بودم و روی ست دو تیکه ام پوشیده بودم رو در آوردم و رفتم توی آب!
بی حرکت و پوکر با چشمای توسیش نگاهم می کرد. تو همون حالت پرسید:
_داری چه غلطی می کنی دقیقا!؟
آروم آروم رفتم توی آب تا جایی که رسیدم بهش.
_میخوام بهت مبحث علمی یاد بدم. چیکار کنم، فداکارم دیگه! خودمو قربانی می کنم در راه علم!
بی انعطاب گفت:
_علمت لای پای منه؟ دستتو بکش!
لبخندی زدم و با حالت شیفته ای نجوا کردم:
_وای پسر! چطوری این اژدها رو تا الان خواب نگه داشتی؟
پوزخند زد.
_وقتی برای بیدار کردنش نداشتم!
و بیشتر لمسش کردم.
_عزیزی که حتی اسمتم نمیدونم! بحث سر وقت نداشتن نیست! کسی نبوده بیدارش کنه!
_این قدر ور نرو با من! همین الان برگرد خونه ات! بهت اخطار میدم اگر سر دو هفته جنگل منو ترک نکنی...
سرمو کج کردم و با لوندی پچ زدم:
_چیکار می کنی؟
با نفس نفس نالید:
_تو داری چیکار می کنی؟
با افسوس گفتم:
_کاش خط کش داشتیم!
نگاهش دیگه یخ و بی تفاوت نبود! آتیش گرفته بود! سینه عضلانیش تند تند بالا و پایین می شد و رنگ صورتش غه سرخی می زد!
دستمو حلقه کردم دور گرنش و گفتم:
_رم نکنیا! میخوام یه کاری بکنم!
هیچ حرفی نزد، فقط با چشمایی که کم کم داشت سرخ می شد خیره شد توی چشام.
صورتمو بردم جلو و آروم لبای خوش فرم و درشتش رو بوسیدم...
با نفس نفس سرشو برد عقب.
_نکن بدم میاد.
لبخندی زدم و گفتم:
_تو که نباید خوشت بیاد... اژدها باید دوست داشته باشه که داره!
و دوباره لبامو رسوندم به لباش و این دفعه با اشتیاق بوسیدمش...
مانع نشد...
به جاش دستاش نشست روی شکمم و کم کم اومد بالا تر تا رسید به سینه هام...
چنگی بهشون زد که نا خودآگاه آهی کشیدم و دستمو...
https://t.me/+s8OBbFzdhHMxNDdh
دلیار یه دختر دورگه ایرانی آمریکاییه که برای رسیدن به بزرگ ترین آرزوش میاد شمال و توی بکر ترین و دست نخورده ترین قسمت جنگل یه خونه میسازه تا تنهایی توش زندگی کنه...
غافل از این که لا به لای درختا یه کلبه پنهان شده، کلبه ای که یه مرد عصبی و بی انعطاف توش ساکنه......❌
1 47840
_صیغهات کردم که سایه یه مرد بالا سرت باشه! نه اینکه سکس داشته باشیم!
https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0
https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0
آیلی با کلافگی پوفی کشید و به پشتی مبل لم داد.
_تو هم خیلی ادای تنگا رو در میاریا حاجی، من که حلالتم... من راضی خدا راضی گووور پدررر ناراضی.
حاج معید با اخم ریزی که بین ابروهاش بود زمزمه کرد
_همه چیز شرع و قانون نیست دخترجون! من از روی هوس به هیچ دختری دست نمیزنم.
ایلی پوفی کشید و از جا بلند شد.
_چرا چرت و پرت میگی؟ خودم دیدم وقتی داشتم لباس عوض میکردم محو شده بودی روی سینه هام! خشتکتم که حسابی باد کرده بود.
حاج معید که رنگ پیشونیش با این حرف بیرون زد و صورتش قرمز شد ولی جلوی دخترک کم نیورد.
_یه نظر دیدم و بعدشم رفتم بیرون... هوای آزاد بخوره به مغزم که مبادا کار دستت بدم.
ایلی جلو رفت، دستشو روی سینه ی حاجی گذاشت و با لوندی گفت.
_ولی الانم با فکر کردن به اون سینه های لخت و سفید یه چیزی بین پات راست کرده حاجی جون.
معید مچ دست دختر رو گرفت و سعی کرد اونو عقب بزنه.
_بهت دست نمیزنم ایلی... حوصله ی دردسر ندارم! صیغه ات کردم که از شر اون بی ناموسا خلاص بشی نه اینکه بشیم پارتنر سکسی همدیگه.
ابروهای دختر بالا پرید، یقه ی معید رو که میخواست بره گرفت و اونو به سمت خودش چرخوند و اجازه نداد بره.
_عه نه بابا؟ پس بلدی سکس رو تلفظ کنی... دیگه چیا بلدی شیطون؟
مرد با کلافگی دستی به موهاش کشید.
_اذیت نکن ایلی.
دختر که با شورت و سوتین جلوش ایستاده بود، دست مرد رو گرفت و توی سوتینش فرو برد.
_میبینی نیپلم سیخ شده؟ واسه تو تحریک شده! زود باش بیبی بذار ببینم چی داری زیر شلوارت.
معید که حسابی تحریک شده بود با انگشت اشاره نیپل اونو نوازش کرد و خمار زمزمه کرد.
_حتی اگه سکس هم داشته باشیم وقتی مهلت صیغه تموم بشه تمدیدش نمیکنم... میفهمی اینو؟
دستشو بین پای مرد گذاشت و نوازش کرد.
_میفهمم! منم همچین چیزی نمیخوام... ازت خوشم اومده و حلالمی... میخوام اولین سکسم با تو باشه.
معید با تعجب مچ دست دختر رو که مشغول نوازشش بود گرفت و پرسید.
_اولینش؟
ایلی با لوندی خندید و زمزمه کرد.
_آره! اولینش.
حاج معید با فهمیدن این موضوع بیشتر تحریک شد، دخترک رو روی مبل پرت کرد و ...
https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0
https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0
https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0
https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0
حاج معید وثوق!
مردی که همه تا کمر واسش خم میشن!
مردی مذهبی و نور چشم محل که تعصب از سر و روش میباره.
آدم باخدایی که بسمالله از زبونش نمیفته و تو یه شب بارونی با یه دختر نیم وجبیِ ریزه میزه که زبونش دوبرابرِ قد و قوارشه تصادف میکنه🙂
آیلی خانمی که جز دردسر و بی آبرویی هیچ ثمرهی دیگهای واسه حاج معید نداره!
حالا چی میشه آیلی خانمِ کم سن و سالمون میاد و میشه نورِ چشمی حاج معید؟
طوری که ناز و عشوههاش کار دستِ حاجیمون میده و یه رسوایی بزرگ به بار میاد...
هزار تا دست سمت آیلی خانم دراز میشه و حاج معید قلم میکنه دستی رو که سمتِ عروس کوچولوی حاملش دراز بشه...🙂❌
https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0
https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0
https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0
#بزرگسال🔞🔞
خلاصه واقعی👆
3 12240
- چک سفید امضا در مقابل یه سکس کامل.
چشمانم پر میشوند. دسته چک را مقابل چشمانم تکان می دهد و خونسرد می گوید:
- بخاطر باکره بودنت مبلغو میذارم به عهدهی خودت، فقط یک شب و یک روز کامل باید در اختیارم باشی، مدلی که من میخوام.
لب هایم می لرزد. ناباور میگویم:
- ما حرف زدیم. گفتین برای مادربزرگتون نقش نامزدتونو بازی کنم کافیه.
رنگ نگاهش عوض میشود. آن تحکم را ندارد. یک جپر عجز و بیچارگی ست انگار. آرام می گوید:
- نمی تونم از این فرصت بگذرم!
متوجه حرفش نمیشوم. با ناله میگویم:
- خودتون میدونید من نشون کرده ام. بهتون کمک کردم چون دوست نامزدم هستین، محسن بفهمه امروز چه حرفا زدین، سکته میکنه!
- فقط یه شب. نه بیشتر، نه کمتر. از پولی که طی کردیم بیشتر میدم، چک سفید امضاست، هر چقدر که دلت بخواد میدم.
کیفم را برمی دارم.
- متاسفم براتون که رو ناموس رفیقتون معامله می کنید. پولتون ارزونی خودتون، خدانگهدار.
چرخیدم، اما بازویم اسیر دست پر زورش شد. با خشم به سمتش چرخیدم. چشمانش سرخ بودند.
- نمی ذارم بری، این همه سال برات صبر نکردم که راحت از دستم بری!
- چی میگید آقا شهراد، زده به سرتون. ولم کنید تا جیغ نزدم و آبروتونو نبردم.
عربده کشید:
- جیغ بزن ببینم کی تخم داره خلوت آقاشو با زنش بهم بزنه!
شانه هایم را جمع کردم. این فریاد یک هشدار بود برای مستخدمین خانه. چانه ام لرزید. جوری نگاهم می کرد که نمی توانستم بفهمم.
- میخوام برم.
- قبل سکس، محاله. امشب مجبوری که با من بخوابی. عمل مادرت نزدیکه، یادت که نرفته.
هق زدم. یادم نرفته بود. مگر میشد یادم برود. نامرد... آدم نامرد...
سر کج کرد، لب هایش مماس لب هایم بود که با بی قراری گفت:
- یه عمر برا این لحظه نقشه چیدم، برا بوسیدنت، طوافت، پرستیدنت... لعنتی... قلبم داره میره برات.
هق زدم. وحشی شد. چانه ام را محکم گرفت و دندان فرو کرد توی لب هایم...
جیغم میان لب هایش خفه شد و با باز کرد زیب شلوارم....
https://t.me/+00wCeqHQHxwzZTU0
https://t.me/+00wCeqHQHxwzZTU0
https://t.me/+00wCeqHQHxwzZTU0
https://t.me/+00wCeqHQHxwzZTU0
https://t.me/+00wCeqHQHxwzZTU0
🖤نــــبـــرد🥀
🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 به قلم هینا مُحَرر✍️ پارت گذاری همه روزه به جز جمعهها🖤 راز نیلی » فایل رایگان🙃 سایهی پرستو » آنلاین @sayeh_parastoo 😍 نارون» آنلاین @narrvaann 🤗 پیج اینستاگرام👇
https://instagram.com/hina_roman?igshi1 70860
-دیگه جلوی من روسری سرت نکن!
با حرفی که زدم قاشق از دستش افتاد.
و خودش هم از صدای ایجاد شده ترسید...
۱۷ سال ازم کوچیک تر بود و مثلاً زنم بود، البته زنی که خونبس بود!
این دختر خواهر قاتل برادرم بود و به رسم و رسومای مسخره خونبس خانواده ی ما!
نگاهش رو با دو دلی به چشمام داد و ازم میترسید؟ ادامه دادم:
- روسری سرت میکنی احساس میکنم تو خونهی خودم غریبم؛ دیگه جلو من سرت نکن
هیچی نگفت، دو ماهی میشد با من زندگی میکرد ولی نه حرفی بینمون بود نه چیزی، حتی دخترک انگاری زیادی غمگین بود که شب ها صدای گریه از اتاقش بلند میشد و این اولین مکالمهی ما بود...
به زور لب زد:
- چ..چشم
دوباره سر پایین انداخت و مشغول بازی با غذاش شد و من میخواستم سر حرف و باز کنم و با دیدن کبودیا روی دستش اخم کردم:
- دستت چی شده؟ مامانم اذیتت کرده؟
اینبار سریع نه ای گفت و سر بالا آورد:
- نه آقا خانومجون فقط الکی میخواد نشون بده از من خوشش نمیاد الکی غر میزنه سرم وگرنه بهم کاری نداره،خودم خوردم زمین
پس زبون داشت! سر انداخت پایین.
- حقم دارن، من خب.. من خواهر قاتل برادرتونم... خونبسم
غریدم:
- تو کشتی مگه؟ داداشت کشت اما مرتیکه ی ترسو پشت تو قایم شد! گناهی نداری، من اگه گرفتمت به خاطر این بود که زن عموم نشی
با شنیدن اسم عموم بدنش لرزید، هر چند که خود منم فقط قصدم خیر خواهی نبود!
- دو ماهی گذشته من میخواستم آروم شم بعد باهات حرف بزنم، سنت کمه دلت نمیخواد درس بخونی هنری چیزی یاد بگیر..
چشماش به یک باره برق زد:
- آشپزی! من آشپزیم خیلی خوب... یعنی..
به ظرف غذای جلوم نگاه کرد وخب این یه مورد و راست میگفت و سری به تایید تکون دادم و برای این که یخش آب شه لب زدم:
- خدایی خوبه...پس دوست داری یه سرآشپز شی!
لبخندی زد و لبخندش قشنگ بود و ادامه دادم:
- تو خونه من داری زندگی میکنی تمام مسئولیتت با من اما منم در مقابلش یه مسئولیت از تو میخوام
لبخند از رو لبش پر کشید، ترسید... میدونستم ازم میترسه روزای اول از ترس من مرد حاضر بود طبقه پایین پیش مادرم که فقط بهش زخم زبون میزد بمونه. ادامه دادم:
- بهت قول میدم مستقلت میکنم اما در اضاش من یه بچه میخوام!
بغض کرد:
- اگه... اگ قبول نکنم؟
تند گفتم:
- همین جوری تا آخر عمر نمیتونیم زندگی کنیم کنار هم، من اجازه دارم بهت دست بزنم ازت تمکین بخوام بچه بخوام اما آدمی نیستم که به زور کاری و پیش ببرم
اشکش روی صورتش ریخت که کلافه شدم
- ببین من این قدر ادمم که دارم آیندتو تضمین میکنم باهات معامله میکنم در صورتی که میتونم بگم حقمه حق مخالفت نداری
- میدونم آقا، لطف دارید شما
دلم برای مظلومیتش سوخت و بر خلاف میل درونیم گفتم:
- قرار نیست بهت دست بزنم، میبرمت دکتر... بارداریت مصنوعی اصلا قرار نیست بین منو تو رابطه ای یا سکسی باشه... قبوله؟
سرخ شده پچزد:
- چاره ی دیگه ای مگه دارم
محکم گفتم:
-نه! به نفع هر دومونه... باور کن
https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk
https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk
https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk
تو ماشین کنارم نشسته بود و بدنش لرزون بود، این سری توپیدم:
- چرا این جوری میکنی یه لقاح مصنوعیه درد نداره کلا دو دقیقست
نالید:
- من... من میدونی که دخترم
- دکترتم میدونه اینو، یه لحظهست لیلی... ما قبلا ده ها بار راجبش حرف زدیم
اشک هاش روی صورتش ریخت و به سختی و خجالت زمزمه کرد:
- دلم نمیخواد، دلم نمیخواد دخترانگیم این طوری این طوری... کاش بفهمی...
حرفشو خورد ولی من فهمیدم منظورش رو...
بهت زده نگاهش کردم که رو ازم گرفت.
- یعنی من این همه پول خرج کردم که لحظه ی آخر بهم بگی خودمم میتونم مامانت کنم؟
سرخ شد و نگاهم نمیکرد، ماشین و روشن کردم و سمت خونه دور زدم که ادامه داد:
- کجا میری؟!
بی تعارف و سرخوش گفتم:
- خونه برای مامان کردنت، دختر خانوم
باز هم ترسید، دخترک هم خرو میخواست هم خرما، شاید چون سنش کم بود شاید هم چون اختلاف قد و هیکل زیادی داشتیم میترسید هر چی بود سعی کردم آرومش کنم:
- میدونی که هواتو دارم اذیتت نمیکنم
نگاهش به بیرون بود و بغض داشت:
-تو از بابا و داداشی که منو به حراج گذاشتن مرد تری میدونم هیچ وقت اذیتم نمیکنی
ادامه ی تو خونه رفتنشون...🔞
https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk
https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk
https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk
3 649140