cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

◄●● HΣΔLΣƦ ●●►

هیلــHEALERــر: به معنای شفابخش شبی دو پارت به غیر از تعطیلات رسمی و جمعه ها به قلم: میس اویل @EVIL_ANGEL_TAB تبلیغات🕸🤍

Show more
Advertising posts
33 266
Subscribers
-4524 hours
-5677 days
-53730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

sticker.webp0.05 KB
Repost from N/a
__شورتم خیس شده! چشم از نگاهِ ترسیده‌ی کژال گرفت و دستش را از زیر دامن کوتاهش به میان پایش رساند. با حس خیسی انگشتانش ، دستش را بالا گرفته و به خون سرخ رنگی که سر انگشتانش را گرفته بود خیره شد و کج خندی زد: - تازه عروسم به بلوغ رسیده پس! روی موهای دخترک را محکم بوسید که کژال ترسیده لب زد: - یعنی مریض شدم؟ تنش را روی تخت جابه‌جا کرد و دستمالی از روی عسلی کنار تختشان برداشت و گفت: - نه فقط الان دیگه خانم شدی، دیگه میتونیم کارای زنو شوهری انجام بدیم، عین خانم بزرگا خوشگل میشی! لب‌هایش را با لوسی پیچ داد و گفت: - سینه هامم بزرگ میشه یعنی؟ دستش را با دستمال پاک کرد و سپس سینه‌های کوچک و بدون سوتینِ دخترک را میان دست‌های مردانه و پهنش گرفت و لب زد: - اینا که راستِ کارِ خودمه! خودم بزرگشون میکنم. بغص کرده مشت کوچکش را به شانه‌ی میراث کوبید و لب برچید: - خب چرا قبلا بزرگشون نکردی؟ هی مامانت به من میگه میراث بچه گرفته نه زن! مشت کوچکش را در دست گرفت و بوسه‌ای روی آن نشاند و گفت: - اون موقع که میگفت شما پریود نشده بودی، نمیشد کاریت کرد ، فقط باید نازت میکردم! با لوسی خودش را میان بازوهای بزرگ مرد جا داده و لب زد: - الان چی؟ الان که میگی خانم شدم دیگه! انگشتانِ کشیده‌اش را از زیر دامنش رد کرده و از روی شورت میان پایش را مالش داد، صدای ناله‌ی پر از لذت کژال که بلند شد، لاله‌ی گوشش را به دندان کشیده و گفت: - از این کارا دوست داری توله‌ی من؟ چنگی به دست پهنش زد و اسمش را با ناله صدا زد: _میراث! لاله‌ی گوشش را پر حرارت به دهان کشید و حرکت دستش را شدت داد: - جان؟ چیه؟ چرا اینطوری شدی؟ - یه جوریم میراث، یعنی همیشه همینطوری میکنی منو؟ شانه‌ی عریانش را مورد آماج بوسه‌هایش قرار داد و حرکت دستش را متوقف کرد و گفت: - آره عزیزدلم، الان باید پارچه مارچه بذاری لای پای خوشگلت تا خونش بند بیاد. ترسیده چشم‌هایش را گرد کرد و گفت: - از لای پام داره خون میاد، نمیمیرم میراث؟ چشم غره‌ای به کژال رفت و حرصی گفت: - نخیر...کی از پریود شدن مرده که شما نفر دومش باشی؟ با کمک میراث نوار بهداشتی را لای پایش تنظیم کرده و خودش را روی تخت انداخت و لوس گفت: __میراث جونم، هنوزم از اون کارا میکنی باهام؟ زبان روی لب هایش کشید و در حالی که پیراهنش را از تن بیرون می‌کشید مخمور لب زد: - هنوزم میخوای توله سگ؟ رو چشمم! روی اندام ظریفش خیمه زده و در حالی که به چشم‌های درشتش خیره بود، چنگی میان پایش زد و کژال زمزمه کرد: - یه چیزی میخوام! بوسه‌ای روی لب‌های جمع شده‌اش کاشت و گفت: - قربون لبای برچیدت، چی میخوای دردونه؟ بغض کرده تنش را به دست میراث فشرد و گفت: - نمیدونم، یه جوریم! حرصی از رفتار پر از نازدارِ کژال دندان روی هم ساباند و دست زیر کمرش انداخته و روی تخت برعکسش می‌کند، ضربه‌ای کوتاهی به باسن لختش کوبیده و در حالی که کمربند شلوارش را باز میکرد گفت: - توله سگ از جلو نمیتونم کارتو یه سره کنم، ولی هنوز پشتت مسدود نشده! حرفش را زد و گوشه‌ی شورت کژال را کنار داد و... ادامه در چنل👇🏽👇🏽 https://t.me/+EkMxO2evGpExYWE8 https://t.me/+EkMxO2evGpExYWE8 https://t.me/+EkMxO2evGpExYWE8 https://t.me/+EkMxO2evGpExYWE8
Show all...
Repost from N/a
به خونه‌ی دشمنش حمله می‌کنه و زنش و غنیمت می‌گیره😱👇 وارد اتاق شد و نگاهش دورِ آن گشت، تا به او رسید. دختری ظریف، پوشیده در ساتنی کوتاه و سفید. مردمک‌هایش را از پاهای خوش‌تراش و مرمر‌ی‌اش بالا کشید و روی سینه‌های گرد و پُرش مکث کرد. دنبال یک نقص در او می‌گشت، تا بفهمد چرا باید مورد خیانت قرار بگیرد‌، اما از نظرش همین سینه‌های گرد و درشت برای یک رابطه‌ی هات کافی بود. دختر معذب از نگاه سنگینِ او در خود جمع شد و او با نیشخندی ریز، پلک‌هایش را بالاتر کشید. -من... من گناهی ندارم. طبقِ تعریف‌ها و آن چیزی که در عکس‌ها دیده، حتی صدایش هم تحریک کننده بود، اما نه برایِ او. نزدیک‌تر شد. آرام و آهسته، آنقدر که خواب کاملا از چشمانِ خمارِ دختر فراری شود. سپس فاصله را کمتر کرد. به قدری که فاصله به صفر برسد، بینی‌ِ او به سینه‌اش بچسبد و رعشه‌ی وجودش را حس کند. او امشب به اندازه‌ی یک عمر از ترسِ اعضای این خانه تغذیه کرده بود. هُرم نفس‌های داغِ سِتیا از تیشرت سیاه رنگِ تنش عبور کرد و روی پوست ملتهبش نشست‌. -فقط اجازه بده من برم. نیشخندش عمق گرفت و دست مردانه و زمختش، روی تنِ او شروع به حرکت کرد. کوتاه و گذرا باسن برجسته‌ و گردِ او را لمس کرد و کم‌کم بالا کشید. آن‌قدر که به موهای ابریشمی و لختش رسید و آن‌ها را به چنگ گرفت‌. آخی که از میان لب‌هایش خارج شد، برایش دلنشین بود. امشب قرار بود این دختر، تا خودِ صبح التماس کند. همان‌طور که همسرش، زیرِ تنِ شوهرِ او ناله می‌کرد و لذت می‌برد. اما قرار نبود برای ستیا لذتی رقم بخورد. او قرار بود تاوان زود جان دادنِ شوهرش را به بدترین شکلِ ممکن پس بدهد. چنگش را محکم‌تر کرد. سرش را با فشاری عقب کشید و نگاهش روی اشکی که در کاسه‌ی چشمانِ ستیا می‌لغزید مکث کرد. -کجا بری؟! تازه به‌هم رسیدیم سکسی. سیب گلویش بالا و پایین شد و بغضش را فرو خورد. -منم بُکش. جایی برای رفتن نداشت. تنها راهش مردن بود. البته اگر این مرد می‌توانست، تا این حد بخشنده باشد. -حیفِ این تن بره زیرِ خاک. از پاسخِ این مردِ وحشتناک، که حتی جرات نمی‌کرد به چشمانش خیره شود، روحش به زانو در آمد و رنگش صد برابر پرید. اوهام موهایش را با هُلِ آرامی رها و مردمک‌هایش جز‌به‌جزء صورتِ هوس‌انگیزش را رصد کردند. -با من می‌خوابی یا سربازام؟! https://t.me/+rvLIPzby_m4yMTY0 https://t.me/+rvLIPzby_m4yMTY0 https://t.me/+rvLIPzby_m4yMTY0 https://t.me/+rvLIPzby_m4yMTY0 https://t.me/+rvLIPzby_m4yMTY0 https://t.me/+rvLIPzby_m4yMTY0 برای خوندن همین بنر #پارت۱ و #پارت۲ رمان و سرچ کنید🔥 #مافیایی #محدودیت‌سنی 🔞
Show all...
Repost from N/a
روی تخت بودم و خونریزی و درد امونم رو بریده بود. صدای جیغ و داد از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید. سرگیجه داشتم و نمی‌تونستم پاشم. همون لحظه در اتاق باز شد، قامت مردونه ای رو دیدم و با این فکر که حامده، نالیدم: - حامد... درد دارم! چرا این کار رو کردی؟! دارم می میرم! صدایی نیومد که دوباره پرسیدم: - چرا صدای جیغ میاد؟ از شدت سرگیجه چشم هام رو بستم، اما با استشمام بوی عطر غریبه ای که مال حامد نبود، چشمام باز شد و نه... این که نیما بود! استاد دانشگاهی که چندین بار بهم نزدیک شده بود و من هر سری به خاطر حامد ردش کرده بودم! ناباور به تن برهنه م خیره بود. خودم رو جمع و جور کردم که سریع کتش رو درآورد و انداخت دور بدنم. لب زد: - چیکار کردی لعنتی! چیکار کردی با خودت؟! خواست بلندم کنه، اما از درد زیر دلم جیغ زدم و به هق هق افتادم. حامد باهام چیکار کرده بود و حالا کجا رفته بود؟ نالیدم:حامد... ؟! کو؟ همه چی رو تار می‌دیدم. با دستش چشم هام و باز کرد و لب زد:‌ - چی به خوردت داده دختره ی احمق؟! ببین چه بلایی به سرت آورده! و تو اون همه تاری چشم های به خون نشسته ی نیما رو می‌دیدم. خواستم خودم رو ازش جدا کنم که داد زد: - وایسا پلیس ها ریختن اینجا... دوست پسرت فرار کرده، حالا من با توی نیمه جون چیکار کنم؟ و همون موقع در اتاق باز شد و صدای مردی تو اتاق پیچید: -چه غلطی دارید می‌کنید؟! پلیس بود! همون موقع نیما منو محکم تو آغوشش کشید تا تنم تو‌ معرض دید نباشه و غرید: - بگید پلیس خانوم بیاد! برید بیرون! https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 بدنم لرز گرفته بود و صندلی سرد آگاهی حالم رو داشت بد می کرد. لیوان شربتی روی لبم فشرده شد و نیما بود! - بخور فشارت افتاده! هق هقم شکست. - می‌خوان زنگ بزنن بابام... من نمی‌خواستم این شکلی شه! اخم هاش درهم شد. چشم هاش رو بست و سخت ترین تصمیم زندگیش رو گرفت: - آدما اشتباه می‌کنن، پس فدای سرت! تو چشم هاش خیره شدم که ادامه داد: - فدای سرت! من همه چیز رو جای اون دوست‌پسر بی وجودت گردن می‌گیرم! به عقدم در میای، اما تا آخر عمرت مدیون من می مونی! چون تو نمی‌دونی چه حالی داره دختری رو که دوست داری تو این وضع ببینی... بدون دیگه مثل قبل دوست ندارم! https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 دوست پسرش بعد از اینکه تو پارتی بکارتش رو می گیره ولش می کنه.🥺 پلیس ها دختره رو با استاد دانشگاهش دستگیر می کنن و...😱 https://t.me/+_AuDj3Awfss4ZTM0 بنر واقعی و مرتبط با موضوع رمانه. هرگونه کپی برداری ممنوع❌
Show all...
Repost from N/a
_ یکی داره تو دستشویی مدرسه عق میزنه! صدای قدم ها نزدیک تر شد _ وای پاچه های شلوارش هم خونیه حالم بد شد این چه کثافتیه راه دادنش تو مدرسه؟ شیما با مقنعه بینیش رو گرفت _ اه اه تایم پریودت رو مگه نمیدونی؟ یه نوار بهداشتی نداشتی بذاری؟ الآن بالا میارم! _  ماهم پریود میشیم والا! از پاچه‌مون که خون در نمیاد از شدت درد پاهام می‌لرزید و به زور خودم رو نگه داشته بودم نمی‌دونستم چی جوابشون بدم که همون لحظه نیکی با عجله وارد سرویس بهداشتی شد به شیما و سمانه که با اخم هرکدوم یه چیزی میگفتن توپید _ اینجا چی میخواید شما دوتا فضول؟ شیما پشت چشم نازک کرد _ اومدیم بهش خبر بدیم مراسم شروع شده سام پژمان هم رسیده تا چند دقیقه دیگه هم اعلام میکنن کی هزینه کمک تحصیلی رو برنده شده! سمانه با بدجنسی ادامه داد _ آخه گلبرگ خیلی ادعا داشت بین رویا و خودش اون رو انتخاب میکنن ،حالا که موقع مراسم شد غیبش زده گفتیم اگه اسمش رو بخونن نباشه زشت میشه! لب گزیدم و سعی کردم جلوی تهوعم رو بگیرم نیکی سمانه و شیما رو بیرون کرد و به طرفم برگشت شلوار توی دستش رو بهم داد و گفت _ زود بپوش بریم که سام اومده دستام می‌لرزید با استرس لب زدم _ نکنه سقط کرده باشم؟ نیکی نگاهی به دور و اطراف انداخت _ سام میدونه؟ با یادآوری روز آخری که دیده بودمش بغضم ترکید _ نه ،دو هفته پیش گفت دیگه دلش و زدم گفت کل خرج مدرسه م رو به کارتم زده و دیگه دور و اطرافش پیدام نشه _ یعنی چی؟ اون روزایی که از در مدرسه مستقیم راننده میفرستاد دنبالت که بری خونه ش و تا صبح روز بعد نگهت میداشت یادش رفت که حالا گفته هری؟ نا امید سر تکون دادم _ اون از اول همین رو گفته بود نیکی ... خودم بخاطر بی‌پولی قبول کردم من بی منطق عاشقش شدم نیکی با دلسوزی نالید _ فعلا این شلوار رو بپوش بریم دو سال برای این مراسم تلاش کردی سام از زندگیش بیرونت هم کرده باشه اما مطمئنم جایزه رو به تو میده ، اون بیشتر از همه تلاش هات رو دیده ، نمره های تو خیلی از رویا بهتره ، میدونه این جایزه حق توئه با کمک نیکی شلوارم رو عوض کردم و از سرویس بهداشتی بیرون زدیم به زور از بین جمعیت گذشتیم از دور سام رو دیدم که بالای سکو روی صندلی نشسته بود دلتنگ نگاهش کردم ،طبق معمول جذاب و خوشتیپ بود بیش از چهار ماه شبهام رو تو بغل این‌مرد سر کرده بودم و حالا انگار از هر غریبه ای غریبه تر بودم براش پچ پچ دخترها به گوشم میرسید _ خیلی خوش تیپه لامصب، میخوام هر جور شماره م رو بدم بهش _ خوش خیالیا فکر کردی شمارتو میگیره؟ _ میگفتن مادرش یکی از دخترای همین مدرسه رو براش انتخاب کرده! _ هرکیه خوش به حالش! یارو هم خر پوله هم کله گنده ، خرش حسابی میره لبم رو بین دندونم کشیدم تا اشکم نریزه هیچ کس فکرش رو نمیکرد که بچه این مردی که ازش تعریف میکنن تو شکم من باشه! مدیر توی بلند گو از سام خواست جلو بیاد و اسم برنده رو بخونه سرو صداها خوابید قلبم توی دهنم بود نیکی دستم و گرفت _ اسم تو رو میخونه گلبرگ، مطمئنم با امیدواری به سام نگاه کردم من توی این چهار ماه با همه وجودم عاشقش شده بودم سام بیشتر از هرکسی می‌دونست چه قدر به این هزینه کمک تحصیلی نیاز دارم پلک بستم و صدای گیراش رو شنیدم _ طبق قرارمون برنده جایزه امروز معرفی میشه همهمه ها بالا گرفت و سام ادامه داد _ برنده کسی نیست جز، رویا چاوشی برق از تنم گذشت و ناباور پلک باز کردم رویا سر از پا نمیشناخت از سکو بالا رفت و همون لحظه مادر سام با هیجان در آغوشش کشید _ وای پس رویا نامزد سام پژمان بوده! خوشبحالش هم جایزه رو برد هم شاه ماهی تور کرد نیکی نگران دستم رو گرفت صدای های اطرافم هر لحظه گنگ تر میشد باورم نمیشد آرزویی که بیش از دوسال براش تلاش کرده بودم به راحتی از دستم رفته باشه اونم به دست سام ، مردی که بچه ش رو توی شکم داشتم! نگاه پر اشکم به سام بود که انگار اون هم توی جمعیت دنبال من میگشت بی توجه به صدا زدن های نیکی به سرعت از مدرسه بیرون زدم مادربزرگم توی روستا منتظر بود که دست پر برم و حالا؟! نه دیگه سام رو داشتم و نه کمک هزینه ای که بهش دلخوش کرده بودم ... جای من دیگه اینجا نبود باید برای همیشه از این شهر میرفتم https://t.me/+QxGLNn1UhbA4N2Y0 https://t.me/+QxGLNn1UhbA4N2Y0 https://t.me/+QxGLNn1UhbA4N2Y0
Show all...
sticker.webp0.07 KB
Repost from N/a
_دیشب صدای آه و ناله تو با مامانم شنیدم. چشمکی زد و گفت: _دلت خواست؟ هوسی شدی؟ اخمی کردم و به تته پته افتادم _چ..چه ربطی داره من... من فقط میگم یکم آروم تر دختر مجرد هست تو خونه، چه معنی داره بلند اه و ناله میکنید! بهم نزدیک شد، بالا تنه ی لختش وسوسه‌م میکرد دست بکشم روش، آخ مامان کوفتت بشه. سرش و زیر گوشم آورد و پچ زد: _اگه بخوای میتونی تو خودت حسش کنی، یبار میدم دستت. گیج لب زدم: _چیو؟ دستم و گرفت و گذاشت رو خشتکش. برجستگی پایین تنش برق از سرم پروند. _همینی و که برات سیخ کرده رو، دلت میخواد بخوریش؟ خیره به پایین تنش آب دهانم و قورت دادم. _برو عقب شاهرخ، تو شوهر مادرمی توجهی نکرد، دستش و فرو برد داخل شورتم و خیسی بین پام و لمس کرد _واسه شوهر مادرت خیس کردی؟ حرکت دستاش دیوونه کننده بود. وا دادم و آهی کشیدم.. _جووون، همینه حتی صدای ناله هاتم تحریک کنندس دختر شلوارم و کشید پایین و سرش و برد بین پام.. https://t.me/+CjAqNtfN2tEzZWU0 https://t.me/+CjAqNtfN2tEzZWU0 https://t.me/+CjAqNtfN2tEzZWU0 گوهر زنی چهل ساله که بعد فوت شوهرش تو مجازی با پسری آشنا میشه که همسن دخترشه.. گوهر محبت ندیده به حدی دلبسته شاهرخ میشه که متوجه نیت اون نمیشه و پای شاهرخ و تو زندگی خودش باز می‌کنه.. همه چی از جایی شروع میشه که شاهرخ دلبسته ی گیوا(دختر گوهر) میشه!! و حماقتی که تبدیل شد به ویرانی.. #عاشقانه‌وصحنه‌دار💦💦 #عشقی_ممنوعه🔞
Show all...
گـیــــــوا

حس خوب یعنی تو هوای سرد بیرونم با خوردن لب همدیگه داغ شیم... رمان اروتیک گیوا🔥 به قلم: راحله dm

Repost from N/a
روز دهمی بود که تو مسجد می‌خوابیدم! جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم می‌کرد باید کارتون خواب می‌شد. گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم: -خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم.‌.. جوری گریه می‌کردم که دلم به حال خودم می‌سوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟! ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاج‌اقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم می‌کرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من... وسط حرفم پرید: - بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دل‌آرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد: - ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد: -همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم این‌بار کمک می‌خواد توام کمک می‌خوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش می‌داد گفتم: -من من کمک کنم؟ مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد: - ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید! شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه می‌خواد برای بچش... سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم شیر نداشتم چون چیز زیادی نمی‌خوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد: - من یکیو می‌خوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم: -نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد: -خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تو‌یه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد: -البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت: - حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد: - آخه تا کی تو مسجد می‌خوای بمونی دخترم؟ می‌زارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک می‌کنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید و حالا امین به من نگاه می‌کرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود. منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت: -من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت: - عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!! https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 در حالی که شیرمو می‌خورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم: - قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا دو ماهی می‌شد که تو خونه ی امین زندگی می‌کردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمی‌تونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچه‌ی خودم دوست داشتم... تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد: -به چطوری دردونه؟ لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد: -چرا غذا بچمو حروم می‌کنی حالا؟ -سلام زود اومدید -کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم از لفظ زن و بچه خیلی‌ خوشم می‌اومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد: -میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه.. دستی پشت سرش کشید: - می‌دونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی باز حرفشو خورد و می‌دونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
Show all...
Repost from N/a
#پارت_547 × از این لباسایی که جوونای امروز میپوشن ، بپوش واسه شوهرت ننه .... چمیدونم من .. اسمش چیه ؟ لانتادا ؟ کانادا ؟ جلوی خنده ام را میگیرم _ لامبادا بی‌بی ! زانویش را ماساژ میدهد و میگوید × عا باریکلا .... از همینا بگیر . این مردای امروزی رو باید با این چیزا بکشی روی تخت چشمانم گشاد میشوند بی‌بی هرگز انقدر بی پروا حرف نمیزد خجالت زده زمزمه میکنم _ این حرفا چیه بی‌بی ... اروند ، مرد خوبیه ! خوب برای او توصیف خوبی نبود او واقعا فرشته بود ..... یک فرشته‌ی مهربان و صبور × منم نگفتم زبونم لال مَردِ بدیه که مادر .... ولی الان چهار ساله ازدواج کردین ... دِ حتما یه چی هست که هنوز حامله نشدی _ خب ... خب طلا هنوز یکم باید بزرگ تر بشه . سرش را به نشانه تاسف برایم تکان میدهد × اون زمان که بهت گفتم ، بله ندی همین روزا رو میدیدم ..... دخترش رو داده تو بزرگ کنی . دیگه بچه واسه چیشه ؟! من طلا را مانند بچه خودم دوست داشتم اما تازگی ها دلم میخواست خودم هم حس حاملگی و مادر شدن را درک کنم . او اما به من نزدیک نمیشد میبوسید ها .... اما پیشانی و گونه ام را پشت دستم را در این چهار سال حتی یکبار هم لبم را لمس نکرده بود احترام میگذاشت گاهی فکر میکردم ملکه ام .... اما خب .... گویا مرا به چشم دیگری میدید نه همسری که نیاز دارد ! _ میگین چیکار کنم ؟ حتما جذابیت ندارم دیگه واسش! بی‌بی نیم نگاهی به طلا که مشغول تاب بازی بود می اندازد و خودش را جلوتر میکشد کنار گوشم پچ میزند × من این بچه رو امشب نگه میدارم ... برو خونه واسه شوهرت از اون لباسا بپوش . این مدت همیشه بچه خونتون بوده که کاری نکرده . برو دخترم ..... یکم ناز بیای واسش تمومه به حرف های بی‌بی میخندم اما حق داشت ! باید امشب تلاشم را میکردم https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 صدای چرخش کلید در قفل که می اید ، اخرین نگاه را به خود در آینه می اندازم لباس خوابی که پوشیده بودم رسما عاری از هر گونه پارچه بود .... اما چه اشکالی داشت ؟! ما بیش از ۴ سال بود که ازدواج کرده بودیم با صدایش به خودم می اید + نفس جان ؟ کجایی ؟ جان و خانم از دهانش نمی افتاد دلم برایش قنج میرود و با ناز از اتاق بیرون میروم که چشمش به من می افتد ابتدا تعجب میکند و بعد + طلا کجاست ؟ همین ؟! به تته پته می افتم او حتی توجهی به من و لباسم هم نکرده بود .... سر پایین می اندازم و با غم لب میزنم _ خونه بی‌بی گذاشتمش مهربان میپرسد + واسه چی ؟ عقب میروم تا لباسم را عوض کنم و در همان حال میگویم _ هیچی میخواست یکم بازی کنه ... الان لباس عوض میکنم بریم بیاریمش در کمدم را باز میکنم و شلوار جینم را بیرون میکشم که دست داغی دور کمرم حلقه میشود و زمزمه داغ و پر حرارتش در گوشم جای میگیرد + باشه حالا ..... فردا میارمش خودم لبخند شرم زده ای میزنم و وقتی برمیگردم به سمتش ، لب های داغش روی لب هایم فرو می آیند ...... بیا بقیه اش رو بخونننن پارت واقعیشه هاااااااا👇👇👇👇 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0
Show all...
Repost from N/a
-لیسیدن بلدی حاجی؟! حاج معید چشم هایش گرد می شوند و دستی به ته ریشش می کشد: -استغفرالله ربی و توبه... آیلی خنده ای از حرکت حاج معید می کند و روی مبل چسبیده به او می نشیند! -آیلی خانوم؟ نچ خدایا صبرم بده، می شه یکم فاصله بگیرید؟ آیلی لجبازانه خودش را بیشتر به تن بزرگ معید می چسباند و انگشتش را نوازش وار روی ران پایش می کشد: -عه حاجی جون؟ مگه من زنت نیستم چرا ازم دوری می کنی؟! معید چپ چپ نگاهش می کند و از این نزدیکی به تن خوشبوی دخترک گر می گیرد! دو دکمه ی بالایی پیراهنش را باز می کند و تسبیح را در دستش می چرخاند: -ازدواج ما صوریه آیلی خانوم... من قول دادم بهتون دست نزنم شما امانتی هستی برای من! آیلی ناراضی اخم می کند و لب بر می چیند! وای از این ادا اطفارهایش که معید را به بند می کشید. -به کی قول تن و بدن منو دادی؟ من خودم اینجا حی و حاضرم و با مالیدن و روابط زناشویی اصلا مشکلی ندارم! معید نفس عمیقی می کشد و تا گردن سرخ می شود: -مالیدن چیه آیلی خانوم... زشته برای شما اینطور حرف زدن! آیلی چشمانش را در حدقه می چرخاند که از نظر معید خیلی بامزه و خوردنی می شود. جلوی افسار نگاهش را می گیرد و آیلی ناگهان می گوید: -حاجی جونم... برام بستنی میخری؟ هوس کردم یهو! مظلومانه چشم هایش را گرد می کند و معید نرم و با محبت لب می زند: -می دونستم دوست داری برات خریدم دخترجان... تو یخچاله! آیلی خوشحال از جایش می پرد و بوسه ی سریعی به گونه ی معید می زند: -الان میرم برای جفتمون میارم! قبل از اینکه معید بتواند مخالفتی کند وارد اشپزخانه می شود. بستنی وانیلی را درون نان قیفی می ریزد و بستنی به دست کنار معید می نشیند. -بیا این یکی رو تو بخور! معید به ناچار دستش را رد نمی کند و بستنی را می گیرد. -چرا نگاش می کنی حاجی جونم... باید لیسش بزنی نکنه بلد نیستی!؟ معید درمانده نگاهش می کند و دخترک خودش را به سینه ی او می چسباند و می گوید: -بین اینطوری با زبونت باید لیسش بزنی بعدش هم باید از سرش یه هورت بکشی و بذاری آب شه تو دهنت! حاج معید دستی به پشت گردنش می کشد و نفس هایش تند می شوند... از این نزدیکی هورمون های مردانه اش بالا و پایین می شوند! -برو اون ور دختر... آتیشیم نکن که بیفتم به جونت من حیوون نیستم! آیلی بستنی ها را کنار می گذارد و یقه ی معید را می کشد تا رخ در رخ شوند! -حیوون نباش ولی غریزتو هم سرکوب نکن معید... آتیش شو و بیفت به جونم، آخم نمیگم! حاج معید بی طاقت لب های دخترک را به کام می کشد و آیلی را روی پایش می نشاند. بوسه هایش عمیق تر می شوند و دستش به سینه ی دخترک که می رسد با صدای حاج خانوم هر دو متوقف می شوند! -لا اله الا الله، حاجی زنتو تو پذیرایی خونه ی پدریت خفت کردی؟ پسرای این دور و زمونه حیا قورت دادن و آبرو رو قی کردن! https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk #ممنوعه🔞🔞❌❌ ورود افراد زیر هجده سال ممنوع❌رعایت کنید🔞🙏
Show all...
⚜️•تابان•⚜️

😈ورودافراد زیرهجده سال ممنوع🔞 حاج‌مُعیدمردمومنی که پناه‌دخترکوچولویی‌میشه، امابارسوایی‌که‌به‌بارمیاد...❌️

1