19 213
Subscribers
-6624 hours
-3167 days
-1 49930 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
هورمون های بهم ریخته زنش کاردستش داد
آب دهن قورت داد و گفت:میگم که...اگه ملایم رفتار کنیم میتونیم چیز داشته باشیم..
خودمو زدم به اون راه:چی میگی باربد نمیفهمم.
دستش و از زیر لباسم رد کرد اروم تنمو لمس کرد و گفت: من دیگه طاقت ندارم یعنی...من حواسم هست که آروم و با ملایمت...
وسط حرف زدنش دستم رو اروم و باناز نوازش گونه از زیر تی شرتش روی تنش کشیدم،میدونم چی میخاد ولی نمیتونه بگه این حرکتم باعث شد یهو ساکت بشه
خودمو بیشتر چسبوندم بهش که تکونی خورد
دیگه نتونست مقاومت کنه و شنیدم که زیر لب گفت: دیگه نمیتونم صبر کنم بی طاقت سمتم هجوم اورد که ...
https://t.me/+js-KrgRlw4VmZGY0
1600
Repost from N/a
هورمون های بهم ریخته زنش کاردستش داد
آب دهن قورت داد و گفت:میگم که...اگه ملایم رفتار کنیم میتونیم چیز داشته باشیم..
خودمو زدم به اون راه:چی میگی باربد نمیفهمم.
دستش و از زیر لباسم رد کرد اروم تنمو لمس کرد و گفت: من دیگه طاقت ندارم یعنی...من حواسم هست که آروم و با ملایمت...
وسط حرف زدنش دستم رو اروم و باناز نوازش گونه از زیر تی شرتش روی تنش کشیدم،میدونم چی میخاد ولی نمیتونه بگه این حرکتم باعث شد یهو ساکت بشه
خودمو بیشتر چسبوندم بهش که تکونی خورد
دیگه نتونست مقاومت کنه و شنیدم که زیر لب گفت: دیگه نمیتونم صبر کنم بی طاقت سمتم هجوم اورد که ...
https://t.me/+js-KrgRlw4VmZGY0
3800
Repost from N/a
هورمون های بهم ریخته زنش کاردستش داد
آب دهن قورت داد و گفت:میگم که...اگه ملایم رفتار کنیم میتونیم چیز داشته باشیم..
خودمو زدم به اون راه:چی میگی باربد نمیفهمم.
دستش و از زیر لباسم رد کرد اروم تنمو لمس کرد و گفت: من دیگه طاقت ندارم یعنی...من حواسم هست که آروم و با ملایمت...
وسط حرف زدنش دستم رو اروم و باناز نوازش گونه از زیر تی شرتش روی تنش کشیدم،میدونم چی میخاد ولی نمیتونه بگه این حرکتم باعث شد یهو ساکت بشه
خودمو بیشتر چسبوندم بهش که تکونی خورد
دیگه نتونست مقاومت کنه و شنیدم که زیر لب گفت: دیگه نمیتونم صبر کنم بی طاقت سمتم هجوم اورد که ...
https://t.me/+js-KrgRlw4VmZGY0
4100
Repost from N/a
" شهرزادم، پایهی حال کردن حضوری و مجازی،
برای حضوری مکان از شما، 0905....."
- حاج میکائیل این شمارهی عروس شماست، درسته؟
با شنیدن صحبتهای دکتر سالاری قلبم ایستاد
حتی گمان نمیکردم دلیل احضار حاجی به دفتر دانشگاه، آن هم دقیقا در حضور تمام اساتید، مطرح کردن شایعات تازه جان گرفته در دانشگاه باشد.
با بهت و ناباوری نگاهم را به حاجی دوختم.
نگاهش میخِ گوشیای بود که سالاری پیش رویش گرفته بود.
- درسته؟
با صدای سالاری، صورتش کبودتر شد و به زور لبهایش تکان خورد.
- درسته.
نگاه شماتتگر اساتید بین من و حاجی در چرخش بود که باعث دانههای درشت عرق روی پیشانی بلندش میشد.
سالاری گوشی را کنار کشید و با نفسی عمیق، سر تاسفش را به حالمان تکان داد:
- همونطور که توی عکسها هم دیدید، پشت در تموم سرویسهای مردانه این متن نوشته شده؛ البته که تموم درها رو رنگ زدیم، اما...
از بالای عینک مستطیلیاش نگاهمان کرد و با مکث ادامه داد:
- اما این رسوایی با رنگ زدن در دانشگاه پاک نمیشه. خدا میدونه که شمارهی عروس شما تو چند تا گوشی پخش شده. اگه شما رو به زحمت انداختیم تشریف بیارید اینجا، فقط محض خاطر اینه که درجریان باشید در نبود آقا طاها، چه اتفاقی داره برای آبروی شما و ایشون میافته. شما بزرگ این دانشگاهید، اما طبق تصمیمی که گرفته شده، متاسفانه نمیتونیم خانم ملکی رو برای ادامهی تحصیل توی این دانشگاه بپذیریم.
از جایش بلند شد و دستانش را روی میز جک زد و خود را به سمت ما کشاند، و نزدیک به حاجی، آرام گفت:
- انگاری اینبار حق با محمدطاها بوده میکائیل ، یه چیزی میدونسته که زیر بار عقد با این دختره نمیرفته.
گفت و عقب کشید و جانم را گرفت.
چه میکردم؟ اگر به گوش طاها میرسید خونم را حلال میکرد.
در حالت عادی هم چشم دیدنم را نداشت، وای به حال این که بداند به آبرو و غیرتش، چوب حراج خورده.
حاجی که تا آن موقع دانههای تسبیحش را دانه دانه رد میکرد، با اتمام حرفهای سالاری تسبیحش را در مشتش جمع کرد.
صدای زنگ گوشیام که برای صدمین بار بلند میشد، خبر از مزاحمی جدید میداد.
از زمانی که شمارهام پخش شده بود، لحظهای آرامش را به چشم ندیدم.
نگاهم را به صفحهی موبایل دوختم که اسم طاها، پاهایم را شل کرد.
چه شده بود که به من زنگ میزد؟!
با ناباوری سر بلنده کرده و حاجی را دیدم.
چهرهاش کبود شده بود که از ترسِ واکنشش نفس کشیدن را هم از یاد بردم.
در حالی که از کنارم گذر میکرد، صدای آرام و خفهاش را به گوشم رساند.
- راه بیافت.
از این بیآبرویی بغض کرده دنبالش به راه افتادم.
- حاجی بخدا کار من نیست، به مرگ مامان مونسم کار من نیست، شما که منو میشناسید.
بیتوجه سرعتش را بیشتر کرد و در زمانی کم خود را به اواسط دانشکده رساند.
بیچاره از این بیاعتناعی، خودم را روی زمین انداختم که از درد و بدبختی نالهام بلند شد.
- بابا بخدا دروغه، به پیر به پیغمبر دروغه، مگه دیوونهم وقتی طاها اینجا درس میخونه و شما هم این همه برو بیا دارید من این کارو انجام بدم؟ حاجی این کارا از من بر نمیاد.
با صدایم در لحظه دانشجوها دورمان جمع شدند که حاجی از ترس آن همه چشم، برای سکوت من روبهرویم زانو زد و با چشمهایش برایم خط و نشان کشید.
- آروم دختر...کم آبرو ازمون رفته که معرکه هم میگیری؟ آوردمت تهران عین دختر خودم زیر بال و پرتو گرفتم؛ بخاطرت روی طاها تو روم باز شد اما گفتم اشکال نداره، عوضش شدی عروس خودم؛ حالا اینجوری جواب زحمتامو میدی؟ محمدطاها بفهمه چیکار کردی دیگه تفم نمیندازه تو صورتم. پاشو... تا نفهمیده و بلایی سرت نیاورده خودت باید درخواست طلاق بدی.
بایادآوری تمام جدالهای بین این پدر و پسر بخاطر به عقد در آوردن من، اشکهایم بیشتر شد و به هقهق افتادم.
- من شوهرمو دوست دارم حاجی.
- شوهرت دوستت نداره، بلند شو شهرزاد.
از بیرحمی لحنش درمانده سرم را به دست گرفتم.
- خیال کردی زندگی من بازیچهی دست شماست؟
با صدای داد طاها، با وحشت سر بلند کردم و میان جمعیت چشم چرخواندم.
دیدمَش...داشت جمعیت را کنار میزد.
با آن خوشتیپی و ابهت همیشگیاش، با تمام افراد دانشگاه تفاوت چشمگیری داشت.
نگاهش به نگاهم گره خورد و دلم را به آتش کشاند.
به سختی چشمهایم را دزدیدم که باز حاجی را مخاطب قرار داد و با همان اخمهای در هم به حرف آمد.
- مجبورم کردی عقدش کنم، حالا حرف از طلاق میزنی؟ نگرانی عروست با بدنامیش آبروتو ببره؟ نمیدم آقا، طلاقش نمیدم؛ تا وقتی فقط به فکر منفعت خودت باشی و زندگی دو نفر دیگه به بازی بگیری طلاقش نمیدم.
♨️♨️♨️♨️♨️
#عاشقانهای_جنجالی🔞🔥
https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
8000
Repost from N/a
میگن با عشق نگاه کردن به همسر، وقتی خوابه عبادته و مستحب. من قربون نگاه شیفتهت گیانم.
با صدای آرام سایدا فوری از اتاقِ کیاشا فاصله گرفتم.
-خوابه سایدا. کدوم نگاه!؟ خجالتم نده توروخدا این حرفا چیه؟!
اخمی توأم با خنده کرد و لب زد:
-برو مادر برو پیش شوهرت. مثلا روز اول ازدواجتونه. فاصله شگون نداره.
نگاهش به شالم افتاد و لبخندش از بین رفت.
-حسرت به دل نزاری بچهمو. موهات و باز بزار. اون عاشق موهاته.
با مکثی کوتاه حرفش را اصلاح کرد.
-کیاشا موی بلند دوست داره مادر.
برعکسِ من که از موهای بلند متنفر و دستانِ ظالمِ سهیل را برایم یادآوری میکرد.
- زن که نباید خوشگلیاش و از شوهرش بپوشونه. بزار ببینه خدا چه لعبتی بهش داد. بلکه عبادتاشم بشه سر وقت و دو رکعت نماز شکرم کنارش بخونه.
حس کردم دیگر کلامش کنایه دارد و خطاب به کیاشاییست که خواب بود.
نگران بودم صدای پچپچمان بیدارش کند.
او به توسط من و ترسهای شبانهام خوابِ درستی نداشت و دوست نداشتم بدخوابش کنم.
برای جلوگیری از هر بحثی، کوتاه سر تکان دادم.
-چشم! ساک نبند سایدا. نمیذارم بری. اینجا بمون، که بری نوهت من و میکشه!
دستی در هوا تکان داد و همانطور که به اتاقش بازمیگشت پاسخ داد:
-اون خودش کشتهمردهست و خبر نداره.
چشمی در حدقه چرخاندم و آرام وارد اتاقش شدم.
کاش کمی از خوشخیالی سایدا را من داشتم.
نگاه کردن به همسر؟!
راستش هیچ باورم نمیشد که حالا دیگر او همسرم باشد.
از نظرم او هنوز کیاشا هخامنش، بزرگترین دشمن پدرم بود.
سعی کردم به بالا تنه و آن ریز عضلاتی که سعی داشتند افکارم را شیطانی کنند، توجهی نکنم و به سختی چشم از پوست خوشرنگش گرفتم.
آرام در را بستم و جای همیشگیام نشستم و کتابم را باز کردم.
اینجا برای خوابیدن، درس خواندن و حتی زندگی کردن، بهترین نقطهی دنیا بود.
اما وقتی چرخید و همان یک ریزه ملافه هم کامل از رویش کنار رفت، غیرارادی از جا بلند شدم.
نمیدانم این چه عادت زشتی بود که در چلهی زمستان، با یک ملافهی نازک سَر میکرد!
نزدیکش شدم و با دیدن ملافهای که صد دور، دورش پیچیده بود چشمغرهای نثارش کردم.
کمد دیواری را گشودم و پتویی که هرشب به طرفم پرتاب میکرد را برداشتم.
پاورچین پاورچین نزدیک شدم و پتو را رویش انداختم.
-من اگه خوابم بپره، جِرت میدم نادیا!
با صدایش هین آرامی گفتم و با کلامش چشمانم گرد شد.
-من نیستم که! توهم زدید!
به خیالم نیمه هوشیار باشد و با این حرف فکر کند خواب دیده و زودتر خوابش ببرد.
اما از شور بختیام چشمان خمارش کامل باز شد.
-چی گفتی؟!
"هیچی" را با لکنت پچ زدم و خطاکار ایستادم.
-من تنم داغه نادیا، وجودم آتیشه. پتو میندازی روم لطف نمیکنی، ظلم میکنی. کلا تو وجودت ظلمه!
دلخور نگاهش کردم.
کاش یکی پسِ کلهام بزند تا آن صدای خمارش که همین حالا قلبم را شکست، این گونه دلم را مالش ندهد.
-سایدا میگه روز اول ازدواج شگون نداره حرفِ بد بزنید.
هومی کرد، چرخید و به لبهی تخت نزدیکتر شد.
-دروغم بلدی! انگار شنیدم گفت شگون نداره از هم دور باشیم.
درمانده دهانم را بستم.
نامرد تمامِ مدت بیدار بوده و حرفهایمان را شنیده.
-نه اشتباه شنیدید! سایدا فقط داشت راجعبه نماز اول وقت حرف میزد!
چشمانش رنگِ شرارت گرفت.
-راست میگی! دوست داری کجات، دو رکعت سجده کنم؟!
نفسم رفت و برنگشت. باز رفته بودیم سرِ مبحثِ آزارهای جنسیاش!
-کفر نگید آقا! رو به قبله سجده کنید. مگه من چیزم...
حال که باید حرف میزدم و خودم را نجات میدادم، آن نگاه پر تفریح و لذتش لالم کرده و زبانم بند آمده بود.
ناگهان دست دراز کرد، مرا سمت خودش کشید و تا به خود بجنبم روی تختش پرت شده بودم.
-آقا!
https://t.me/+aSy2UmUTRLtkZmQ8
https://t.me/+aSy2UmUTRLtkZmQ8
https://t.me/+aSy2UmUTRLtkZmQ8
https://t.me/+aSy2UmUTRLtkZmQ8
https://t.me/+aSy2UmUTRLtkZmQ8
#پارتواقعی❌
#عاشقانه #ازدواجاجباری #بزرگسال🔞
3900
Repost from N/a
- خانوم دکتر، تو علم پزشکی به تخم سگی که از سه لایه کاندوم و دو بسته قرص اورژانسی قسر دررفته چی میگن؟
دکتر با تعجب به جاوید نگاه میکنه:
- ساک حاملگی کامل تشکیل شده، جنین هم در وضعیت خوبیه...
با لبخند به صفحهی سونو نگاه میکنم:
- جنسیتش مشخص شده؟
جاوید بین حرفم میپره:
- جنسیت نداره که... اژدره! تیر سه شعبهس! بمب هستهایه!
با لبخند حرصی بازوش رو نیشگون میگیرم:
- عزیزم لازم نیست انقدر به بچمون محبت کنی...
دکتر از کلکل ما میخنده میگه:
- پسره بچتون...
جاوید دستش رو روی مانیتور میکشه:
- آقا اژدر... بیا بابا... زود بیا راز موفقیتتو میخوام بهم بگی... تو حق زندگی داری پسرم! تلاشت قابل تحسین بود...
با خنده میگم:
- همین مونده اسم وارث خاندان توتونچی رو بذاری اژدر... اژدر توتونچی!
بشکنی جلوی چشمام میزنه و از دکتر میپرسه:
- خانوم دکتر چطوری میشه اسپرم رو توی گینس ثبت کرد؟
خجالت زده صداش میکنم:
- جااااوید!
بی خیال شونه بالا میندازه:
- والا به خدا تو ببین نتیجه رو! دوست دخترمو کرد زن قانونیم، بابای پنجاه سالمو کرد بابا بزرگ؛ داداش الدنگ بیست سالمم عمو کرد.... زن بابای سی سالمم که دیگه نگم!
یک لحظه استرس همه جونمو میگیره.
آستین کتشو میکشم و مضطرب میگم:
- جاااوید... چطور به بابات بگیم حاملهم؟
- هیچی عزیزم چهار ماه دیگه هم به این سفر کاریمون ادامه میدیم، اژدر بابا که به دنیا اومد، فوکول پیچش میکنیم میفرستیم برا حاجی. میگیم جیجیجیجینگ! سوپرایز... اینم نوهت!
مشتی به بازوش میکوبم:
- هی نگو اژدر میمونه دهنت...
- پرهام چطوره؟ بذاریم پرهام! به یاد لحظه ای که فهمیدیم تو حامله ای و پرهایمان کز خورد...
و دوباره توی مانیتور خم میشه.
دستشو روی صفحه میکشه:
- پرهای بابا چطوری عزیزم؟
یک لحظه چشمشو گرد میکنه و سرش رو بیشتر نزدیک میبره.
- یا حضرت عباس... خانوم دکتر بچهم منگلهههه... چهارتا دست داره! وای پرهام منگلهههه... حدس میزدم اون همه قرص اورژانسی نذاره این سالم بمونه...
دکتر عینکشو روی صورتش جابجا میکنه و با دقت به صفحه زل میزنه.
- منگل؟ بچه که مشکلی... عه... مبااارکهههه... دو قلوعه! یه قل دیگه پشت سر قایم شده بود.
جاوید محکم توی پیشونیش میکوبه:
- حالا خوب شد دیگه... گاومون دو قلو زایید!
جیغ میزنم:
- کثافت خودت گاوی.
جاوید با لبخند سکتهای سمتم میچرخه و بی توجه به حرفم میگه:
- دیگه اژدر یک و دو تو جعبه جا نمیشن... همین حالا باید زنگ بزنم حاجی بگم چشمت روشن بچت گل ده امتیازی زده... با یه تیر دو تا نشون!
https://t.me/+LzHxZ2DeJmAxYTNk
https://t.me/+LzHxZ2DeJmAxYTNk
https://t.me/+LzHxZ2DeJmAxYTNk
دوست دخترش ازش حاملههه شدههه😂😂😂😂😂😂
4020
Repost from N/a
_از صدای سکسای آقا میترسی خورشید که گوشات و گرفتی؟
خورشید به مرد آرام و بی خیال کنارش نگاه کرد، سر تکان داد، ترس داشت... صدای ضجهی زنهایی که به تختش می برد...
_الان تموم میشه... نترس...
جلیل راست می گفت، صدا خوابید، طبق معمول حالا داد می زد که بروند زن بدبخت را بیرون بیاورند.
_اون مریضه اقا جلیل؟ از زنا خوشش نمیاد مگه نه؟
جلیل لیوان شربتی را که برای عباس درست کرده بود را جلوی دختر گذاشت، دستور بود که او همیشه شربت را ببرد.
" جلیل! بیا اینو ببر... لعنت بهش..."
_بیا خورشید، دختره اومد بیرون ببر برای عباس ، فقط تو خلقشو خوب می کنی.
عباس حق داشت با دیدن دخترک ملوس و مهربان عمارت آرام شود، چه کسی فکر می کرد که دختربچهای آواره یک روز بتواند بشود ارامش عباس؟
_دلم به آقا میسوزه... از این بیسکوییتام ببرم؟ دوست داره، خودم پختم.
سعی کرد سر دخترک گرم بشود که تن کبود زن امشبی را نبیند، عباس مریض بود!
_چندتا براش بذار...یکم ببین باهات حرف میزنه؟ وگرنه کل بچه ها فردا دم تیرشن.
هیچ چیز خطرناکتر از عباس ارضا نشده نبود، این را همه می دانستند.
_کاش می شد براش کاری کرد...
سینی کوچک را برداشت، دخترک بزرگ شده بود، زیبا...جلیل این روزها کمی می ترسید، یوقت دخترک هوایی نشود...
_تو عباس و با این اخلاق برزخیش خیلی دوست داری خورشید؟
گونه های دخترک گل انداخت، عباس بداخلاق را دوست داشت.
_با من که بداخلاق نیست آقا جلیل...
" خورشید؟!"
بالاخره صدایش کرده بود، جلیل اشاره کرد که برود، حداقل با هر کسی بدخلق بود ، هوای خورشید عمارتش را خیلی داشت.
_اومدم آقا عباس...
بلیز شلوار دخترانه ای را که او از ترکیه برایش خریده بود به تن داشت، می دانست دوست دارد هر چیزی میخرد را دخترک بپوشد.
_کجایی؟ اب جوش برام میاری؟
ربدوشامبر ابریشمی سیاه رنگش را پوشیده بود، سیگار را روی زمین انداخت و لهش کرد.
_بوی گند میاد اینجا... پنجره رو باز کنم... اب جوش میخواین؟
فقط خورشید و آرامشش بود که می توانست او را به لبخند زدن وادار کند.
_بهش میگن بوی سکس...پنجره رو باز کن.
دخترک را سالها کنار خودش نگه داشته بود، میان کلی مرد ولی کسی حق نداشت چیزی به او بگوید.
_هر چی هست بوی گندیه... من قدم نمی رسه این بیلبیلکش و باز کنین...
مردانه و ریز خندید، دخترک چرا قد نمی کشید؟
_کوتوله موندی خورشید...
دست دور کمر دخترک گرفت تا بلندش کند... چیزی درونش انگار فوران کرد، دستش بی حواس به سینه های خورشید خورده بود...
_کوتوله خوبه دیگه، فرز و سبک... براتون بیسکوییت درست کردم... نصفه شب...
لرز به تن عباس انداخته بود... بوی پوستش... ظرافتش...
_از من نمی ترسی خورشید؟
باز سیگاری آتش زد، حق نداشت به خورشید اش نظر داشته باشد.
_راستش یوقتایی میترسم...این صداها ترسناکن...من گوشامو می گیرم.
نفس حبس کرد، اگر این دخترک مهربان نبود این چند سال که هربار بعد از ارضا نشدن با کلمات و اداهای شیرینش او را آرام کند...
_خورشید؟
دخترک سعی کرد خودش را بالا بکشد برای بستن پنجره، نمی توانست... روسری کوچکش را سفت کرد،انگار با این کار قدش بلندتر میشود...سرما اتاق را گرفت...
_اخ خورشید بمیره که کوتوله مونده... یه لا لباس تنتونه مریض میشید...
همان قسمت اول کافی بود که غیض کند.
_بتمرگ سرجات خودم می بندم.
او را بین خودش و پنجره گیر انداخت، یک لحظه بود...اندام سفت مردانه اش به دخترک خورد...
_آقا ... چی شده... این...
دست دخترک به مردانگی اش خورده بود... عباس از جا پرید، او اخم کرد و خورشید نگران نگاهش کرد...
_گمشو بیرون خورشید...
دخترک بغض کرد. زیادی چشم و گوش بسته نگهش داشته بود و حالا اگر نمی رفت...
_عصبانیتون کردم؟ درد دارین؟... برم حوله گرم بیارم؟...
صورت در هم کشید، باز هم درد امان عباس را برید، ارضا نشدنهای پی در پی ...
_جلیل... بیا خورشید رو ببر تا کار دستش ندادم...
https://t.me/+NBjgyQphdmxjY2Fk
https://t.me/+NBjgyQphdmxjY2Fk
https://t.me/+NBjgyQphdmxjY2Fk
9110
Repost from N/a
هورمون های بهم ریخته زنش کاردستش داد
آب دهن قورت داد و گفت:میگم که...اگه ملایم رفتار کنیم میتونیم چیز داشته باشیم..
خودمو زدم به اون راه:چی میگی باربد نمیفهمم.
دستش و از زیر لباسم رد کرد اروم تنمو لمس کرد و گفت: من دیگه طاقت ندارم یعنی...من حواسم هست که آروم و با ملایمت...
وسط حرف زدنش دستم رو اروم و باناز نوازش گونه از زیر تی شرتش روی تنش کشیدم،میدونم چی میخاد ولی نمیتونه بگه این حرکتم باعث شد یهو ساکت بشه
خودمو بیشتر چسبوندم بهش که تکونی خورد
دیگه نتونست مقاومت کنه و شنیدم که زیر لب گفت: دیگه نمیتونم صبر کنم بی طاقت سمتم هجوم اورد که ...
https://t.me/+js-KrgRlw4VmZGY0
4000
Repost from N/a
عاشق دختری شدم که اولین بار برهنه دیدمش ،با گذشته ای مرموز که ازش بیخبر بودم تا اینکه یک روز توی فضای مجازی چیزی دیدم.... که تصمیم گرفتم تلافی کنم ...
تو فکر بودم که دو نفرکنارم نشستن و یکیشون با پوزخند گفت:اونی که منتظرشی خودش باهامون هماهنگ کرده که بیایم ببریمت پس منتظر نباش،نمیاد.
لحظه ای رنگ از روم پرید ولی باور نکردم و گفتم:امکان نداره،دروغ میگید.
هردو کمی مکث کردن و بعد یکی به اون یکی گفت:فرشاد زنگ بزن به باربد تا باورش بشه.
زنگ زدن و گذاشتن رو اسپیکر،جواب داد:بله؟
فرشاد گفت:باربد مرسی از کمکت برای گرفتن طناز،گفته بودی ازش خسته شدی بهت قول میدم که دیگه هیچوقت مزاحم زندگیت نمی شه...
با شنیدن جمله اش چشمام گرد شد.باور نمیکردم که باربد انقدر بی رحمانه من رو فروخته باشه و...
https://t.me/+SQYYNtZw93Q2NDA8
12410