گاهنوشت - م.برهانینیا
م . برهانینیا ... نویسنده تلویزیون، فیلمنامه و رمان 👌 ما از کپی و ابتذال متنفریم، ما اصیل هستیم. آثار چاپ شده نویسنده: عشق به روایت مرزها آنفلوانزای نیویورکی ارتباط با ادمین دوم: @pellmell_71 گروه چت کانال: https://t.me/+ycvwB9Uo8RsxMDE0
Show more998
Subscribers
-924 hours
-557 days
-15830 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
سلام به همراهان عزیز کانال🌹
چند مدتی هست بهعلت استقبال ناامیدکنندهای که رمانها از جانب شما داشته برای ادامه ارسال پارتها دلسرد شده بودم😅
و لذا بعد از چند روز فکر تصمیم گرفتم خبرتون کنم که رمان #عشق_به_روایت_مرزها فقط تا قسمت ۱۵۰ در کانال عمومی ارسال خواهد شد...😒
و از اونجایی که در کانال VIP به قسمت 330 رسیده،
دوستانی که مایل هستن ادامه رمان رو مطالعه کنن باید عضو کانال VIP بشن❤️🌹
و اما...
دنبالکنندههای رمان #چشم_در_برابر_چشم که در حال تایپ هستش... دو سه روزی فرصت دارن اعلام حضور کنن😉 و در کانال VIP عضو بشن
چون اگر همچنان استقبال پایین بمونه از ادامه نوشتن این رمان معذورم...
با تشکر از همراهی شما عزیزان🌹
👍 4😢 2
کانال VIP رمان چشم در برابر چشم
#چشم_در_برابر_چشم
🤩🤩🤩
🎈 مطالعه هفته ای ۱۵ قسمت از #رمان...
ارسال در طول هفته، روزی ۲ یا #۳_قسمت
🎈 تنها مختص به رمان، بدون مطالب دیگر
در صورت تمایل به عضویت در کانال VIP مبلغ 45/000 تومان
به شماره کارت ملی
6037997138661005
به نام م.برهانی نیا
واریز بفرمایید و تصویر فیش واریزی را به آی دی ادمین دوم ارسال کنید.
@pellmell_71
با تشکر از استقبال و همراهی صمیمانه شما🌹❤️
👍 2
کانال VIP رمان عشق به روایت مرزها
#عشق_به_روایت_مرزها
🤩🤩🤩
🎈 مطالعه هفته ای #۱۵_قسمت از رمان...
ارسال هر #۱۵_قسمت در روزهای #جمعه
🎈 این هفته #قسمت_300
🎈 تنها مختص به #رمان، بدون مطالب دیگر
در صورت تمایل به عضویت در کانال VIP مبلغ 45/000 تومان را به شماره کارت ملی
6037997138661005
به نام م.برهانی نیا
واریز بفرمایید و تصویر فیش واریزی را به آی دی ادمین دوم ارسال کنید.
@pellmell_71
با تشکر از استقبال و همراهی صمیمانه شما🌹❤️
👍 2
سلام به همراهان عزیز کانال🌹
چند مدتی هست بهعلت استقبال ناامیدکنندهای که رمانها از جانب شما داشته برای ادامه ارسال پارتها دلسرد شده بودم😅
و لذا بعد از چند روز فکر تصمیم گرفتم خبرتون کنم که رمان #عشق_به_روایت_مرزها فقط تا قسمت ۱۵۰ در کانال عمومی ارسال خواهد شد...😒
و از اونجایی که در کانال VIP به قسمت 330 رسیده،
دوستانی که مایل هستن ادامه رمان رو مطالعه کنن باید عضو کانال VIP بشن❤️🌹
و اما...
دنبالکنندههای رمان #چشم_در_برابر_چشم که در حال تایپ هستش... دو سه روزی فرصت دارن اعلام حضور کنن😉 و در کانال VIP عضو بشن
چون اگر همچنان استقبال پایین بمونه از ادامه نوشتن این رمان معذورم...
با تشکر از همراهی شما عزیزان🌹
#رمان
#عشق_به_روایت_مرزها
#م_برهانی_نیا
#قسمت_۱۰۰
آه بیصدایی از نهادش برخاست. آیا این شروع یک عشق حقیقی بود؟!
- واقعاً قشنگه!... فوق العادهست!
خلع سلاح شد راشا حمید. در آن لحظه، احساس کرد صدای دختر زیباترین نوایی بود که تابهحال شنیده است. سعی کرد آرامش و تمرکز خود را حفظ کند. تلاش کرد شمرده و عاقلانه صحبت کند.
- هر سال بهار، این سراشیبی پر میشه از گلهای بابونه.چند روز پیش با بوی مستکنندهش به اینجا کشیده شدم. باورم نمیشد که امسال زودتر از عید، باغ مخفی من پر شده از گلهای موردعلاقهم. امسال حس میکنم این مکان، مکان دیگهای شده...
راشا به اطراف نگاه کرد. شنیده بود انسانها در بلندیهای طبیعی و یا در دل طبیعت بکر احساساتیتر میشوند ولی هرگز این حرفها را باور نداشت.
- و انگار من هم یه انسان دیگه شدم. از نظر علمی و البته راشا حمیدِ سابق، چون امسال بارون تو آبادان چند برابر بارید، سبزی و طراوت بیشتر شده ولی نظر راشا حمیدِ جدید، یه چیز دیگهست. تو موقعیت الانم تموم قاعدههای علمی و منطقی مسخره شدن. میخوام یه بار هم که شده خودمو گول بزنم، خرافاتی بشم. امسال این مکان سرّی هم غافلگیرم کرد، درست مثل قلبم!
هر دو در چشمان هم خیره شده بودند، یکی مشتاق و دیگری بهتزده. دکتر با تمام تلاشی که کرده بود نتوانست منطقی و عاقلانه صحبتش را پایان دهد. داشت چه میگفت؟! چرا احساس دیوانگی برایش شیرین بود امروز؟!
- معذرت میخوام خانم مسعود ولی باور کنید این روزا کارام به اختیار خودم نیست. حس میکنم چیزی فراتر از مغز و عصبهام، ذرات بدنم رو به حرکت وامیداره!
سربهزیر انداخت. در برابر دختری که بدنش دستخوش رعشهای خفیف و نگران شده بود.
- و فکر میکنم خودتون بهتر از هر شخص دیگهای متوجه تغییرات رفتاری من شدید. چون به هر حال باعث و بانیِ همه این... بیداریِ احساسات... علایق جدید... ترسای جدیدتر... شمایید! فقط شما...
میساء احساس کرد به گذشته بازگشته است، شبی که مأموران مصری به خانه آنها هجوم آوردند. از آن روز وقتی دچار ترس یا شوک عصبی میشد بدنش بیحرکت میماند. نه میتوانست بگریزد و نه به مأمنی پناه ببرد. دکتر حمید با انگشت چند بار به قلبش زد.
- میساء! من دیگه باید باور کنم که بین این استخونا فقط یه تیکه گوشت نیست! انگار گلستونی که توی قلب من به پا شده، به این سراشیبی هم منتقل شده! میخواستم قبل از همه اون رو به تو نشون بدم. میساء!...
میساء هنوز چشم بر دامن گلهای بابونه داشت. حس خجالت آرامآرام پر میکشید. دستانش هم مانند قبل لرزش نداشتند. معذب چرخید.
- آقای دکتر! اون قاعدههای منطقی که فرمودین، سنگینتر از این حرفهاست که من بخوام بزنمشون کنار! درست نیست که شما چنین حرفایی رو به یک دختر...
شرم مانع شد جملهاش را کامل کند.
@m_borhaniniya_gn
👍 4