cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

༺ ماهـہ آتش🌙🔥 ༻

🔥﷽🌙 ماه من بنگر چه آتشی ز تو بَر پاست در دلم… ژانر: #مافیایی #عاشقانه #هیجانی نویسنده: silen https://t.me/+LM5iYWqC5MRlN2Vk

Show more
Advertising posts
195
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

سلام دوستان میدونم ازم خیلی شاکی هستید که چرا پارت گذاری منظم نیست! ولی خب شرایط من جوری هست که پارت رو مینویسم و میفرستم بهتون و آماده نیست و واقعا من وقتم کافی نیست این روزا... من همینجا پارت میذارم تا تموم بشه و بتونیم پی دی افش کنیم... ولی اگه شماها خسته شدید لفت بدید و منتظر فایل رمان باشید یا هم همینجا فایلم میزارم ❤
Show all...
#پارت_170 ماهک حس میکردم هر لحظه ممکنه قلبم وایسته گفت دوتایی بریم شام بخوریم... الان هم خیلی با جدیت نشسته بود پشت میز ریاستش و چیزی تو لپتاپش تایپ میکرد میز منم درست تو روبروش بود پوف من چجور قراره کار کنم حواسم هی پرتش میشه... همونجوری که زل زده بودم بهش یهو برگشت سمتم و نگاهم رو شکار کرد... برای اینکه ضایع نشم لبخند مسخره ای زدم... یه چیزی شبیه مال خودته زیر لبش زمزمه کرد انگار بعد باز برگشت به کارش... آتش داشتم پروژه صادرات این ماه رو تایپ میکردم که سنگینی نگاهش رو حس کردم و وقتی سرم رو بلند کردم صورتش مثل ماهش رو دیدم و خستگیم برطرف شد زیر لب گفتم مال خودته خوب نگاش کن ولی متوجه نشد امشب قرار بود همه چیز رویایی بشه...
Show all...
بچه ها فیلتر شکنم وصل نمیشه واسه همین دیر پارت میزارم💔 شاید تونستم تا فردا درست کنم 🫀
Show all...
#پارت_169 دیگه وقتش بود خسته شدم از دوریش درسته کنارم بود ولی بیشتر میخواستمش... _ماهک امشب باهم بریم شام بیرون... دهنش مثل ماهی باز و بسته شد ولی صدایی ازش درنیومد... قهقهه ای زدم که انگار خجالت کشید لپاش مثل لبو سرخ شده بود... _اوممم ینی من و تو دوتایی؟! _اره فقط من و تو الکی به ساعتش نگا کرد و گفت: _باشه ینی فک میکنم دیگه حالا برو شرکت الان دیر میشه... لبش رو گزید و هیچی نگفت _چشم هر چی شما امر کنی... اره همینو میخواستم چشاش برق میزد ولی نمیخواست نشون بده که خوشحال شده...
Show all...
فردا پارت میزارم❤
Show all...
🙂این شعر خیلی قشنگه🖤
Show all...
#پارت_167 با حرفی که آتش زد لبخندم شدت گرفت چه ضایع شده بود دلم خنک شد... آتش نگاهی بهم انداخت... _ماهک همین الان برو حاضر شو بریم به یکی از دخترا هم بگو برات صبحانه آماده کنن یا تو راه بخور گرسنه نمون... سری تکون دادم و رفتم تا لباس بپوشم... *** آتش تو ماشین منتظر ماهک بودم... مثل پسرای تازه به دوران رسیده هیجان داشتم هر لحظه و هر دفعه که میدیمش همین حس بود... صبح متوجه شدم داره گریه میکنه ولی علتش رو نفهمیدم... در ماشین باز شد و ماهک نشست... #پارت_168 هوا کم کم داشت روبه سردی میرفت و همین باعث شده بود نوک بینیش قرمز بشه لبخندی زدم که ماهک بهم خیره شد... _بینیت قرمز شده... نمکی خندید و دستی رو بینیش کشید _آره همیشه اونجور میشه سردم بشه... نتونستم خودم رو نگه دارم و دستم رو بردم جلو بینیش رو گرفتم اخ خدا چقد شیرین بود بلند بلند خندید و دستای کوچولوش رو گذاشت رو دستم _نکن آتش وای الان خفه میشم... همینجوری که نگاش میکردم یه حرف آشنایی اومد ذهنم _خبر مرگ مرا هر کسی آورد بخند. زنده ام می کند آخر خبر خنده ی تو ... خندش به لبخند تبدیل شد و چشمای لعنتیش از حیرت گشاد شد...
Show all...
شب پارت میزارم💖
Show all...
#پارت_166 وقتی اومد سمتم بازم مثل احمقا تپش قلب گرفتم... درست روبه روم ایستاد... _چرا چشمات قرمزه؟! تند تند پلک زدم... _هیچ چی نشده انگار حساسیت کردم... هومی گفت ولی میدونم باور نکرده بود گلوش صاف کرد و گفت: _از امروز میتونی بیای شرکت اگه دوست داشته باشی و خسته نکنی خودت رو... دیگه حسی نداشتم ولی برای اینکه سربارش نباشم سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم... _باشه پس تو اتاق خودم میزی برات جور میکنم اگه هم نخوای اتاق بغلی رو میگم آماده کنن... با صدای تو دماغیم پرسیدم... _چیکار باید بکنم؟! _تو ایران مدیر مالی بودی درست! ولی اینجا منشی شخصی خودم میشی و همه جا باید باهام بیای... این حرفش یکم حالم رو خوب کرد و لبخند کوچیکی زدم... که با صدای اون زنیکه همه حس هام پرید _ولی آتش جان 10 ساله که منو پارسا منشی تو هستیم! با این حرفش انگار آتیش گرفتم ولی خوب شد تو جایگاه اون الان من بودم... آتش موقعی که جوابش رو میداد زل زده بود به چشام که هل کردم _تریسا خودم میدونم چی بودی من رئیس اون شرکتم و دوس دارم ماهک منشیم بشه به توهم یه کاری میدیم نگران نباش پارسا هم همینطور...
Show all...
#پارت_165 من براش فقط یه آشنا بودم اون وقت با چه فکر و خیالی میخواستم بهش اعتراف کنم که دوسش دارم... صدای قدم هاشون که دور میشدن رو شنیدم سرم رو بلند کردم و اولین قطره اشکم چکید... آتش گفت باهم بریم ولی انگار منو زود یادش رفت... نامرد چطور این همه آرزو داشتم توی آینه راهرو به خودم نگا کردم چشام شبیه دوتا کاسه خون شده بود... از پله ها رفتم پایین همه پشت میز بودن میگفتن و میخندیدن نفر اولی که متوجهم شد پارسا بود... لبخندش ماسید و خواست چیزی بگه که اشاره کردم حرف نزنه سنگینی نگاش رو حس میکردم... داشتم میرفتم سمت صندلی که صداش اومد... _ماهک ببینمت نگاش کردم که چنگالش رو انداخت تو بشقاب و پاشد...
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.