بــَــBADــد گـُمـان
ﻭَ ﻧــﻭﺭ اﺯ ﻣـﺣﻟ ﺯﺧـﻣ ﻫاﻳـﻣاﻧ ﻭاﺭﺩ ﻣﻳـﺷﻭﺩ✨ به قلمِ سمانه قربانی پارت گذاری: هر روز به جز ایام تعطیل شروع رمانِ بَدگُمان https://t.me/c/1635256763/4 ارتباط با نویسنده👇🏻 https://telegram.me/BChatcBot?start=sc-vsBfDZiWPI ادمین VIP👇🏻 @ad_sin
Show more5 108
Subscribers
-2024 hours
-187 days
+730 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
روز دهمی بود که تو مسجد میخوابیدم!
جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم میکرد باید کارتون خواب میشد.
گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم:
-خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم
هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند
شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم...
جوری گریه میکردم که دلم به حال خودم میسوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟!
ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاجاقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم میکرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من...
وسط حرفم پرید:
- بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دلآرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته
بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد:
- ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا
نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد:
-همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم اینبار کمک میخواد توام کمک میخوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید
با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش میداد گفتم:
-من من کمک کنم؟
مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد:
- ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید!
شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه میخواد برای بچش...
سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم
شیر نداشتم چون چیز زیادی نمیخوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد:
- من یکیو میخوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه
نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم:
-نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن
سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد:
-خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تویه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید
دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد:
-البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم
بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت:
- حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم
نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد:
- آخه تا کی تو مسجد میخوای بمونی دخترم؟
میزارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک میکنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید
و حالا امین به من نگاه میکرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود.
منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت:
-من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید
با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت:
- عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه
هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!!
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
در حالی که شیرمو میخورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم:
- قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا
دو ماهی میشد که تو خونه ی امین زندگی میکردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمیتونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچهی خودم دوست داشتم...
تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد:
-به چطوری دردونه؟
لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد:
-چرا غذا بچمو حروم میکنی حالا؟
-سلام زود اومدید
-کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم
از لفظ زن و بچه خیلی خوشم میاومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد:
-میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه..
دستی پشت سرش کشید: - میدونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی
باز حرفشو خورد و میدونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
8910
Repost from N/a
اگه داستان قدیمی دوست داری این بنر واسهی تو
خلاصه
من عروس خانوادهای شده بودم که مادرشوهرم به دختر خودش هم رحم نمیکرد و شوهرم اصلا من رو دوست نداشت. حتی اسمم رو هم صدا نمیزد.
پارت ۴۶۰
نه کارهای سنگین خانه خسته ام می کرد و نه غرغرهای دایه خورشید فقط بیتوجهی سیروان رنجم میداد.
در طول دو ماهی که همسرش شده بودم حتی یکبار هم نامم را صدا نزده بود .
یک روز غروب همراه دیلان از خانه بیرون رفتیم من برای آوردن آب به چشمه می رفتم و دیلان
در نبود سیروان باید گله را جدا می کرد.
به خانه که برگشتم سیروان از شهر برگشته بود و خواهرش را صدا می زد که لباس های کارش را
بدهد تا به طوبله برود.
من با خوشحالی به مطبخ دویدم
لباس های کارش را از میخ پایین آوردم و برایش بردم.
صدای زنگوله ی گله هر لحظه نزدیک تر میشد.
حیاط خاکی و سنگلاخی بود و پشت دیوارهای خانه همان جایی که سیروان ایستاده بود گونیهای نخود روی هم تلنبار شده بودند سیروان که پیراهنش را بیرون کشید یکبار دیگر دیلان راصدا زد و به عقب چرخید.
با دیدن من یکه ای خورد خودش را عقب کشید.
نگاهش را گرفت و اخم در هم فرو برد و گفت:
- گفتم دیلان کی تو رو صدا زدم؟
بغضم را به سختی قورت دادم
و گفتم: نیست رفته گله رو بیاره!
نگاهش را بالا برد و رو به مادرش که به سمت مان میآمد، فریاد زد:
- دیگه نبینم حرفی بزنم و این انجام بده...
از اینکه نامم را هم صدا نمی زد و می گفت این، دلم شکست.
و سرم را پایین انداختم در همین وقت گله سر و صدا کنان وارد حیاط شد و او لباس ها را محکم
از میان دستم بیرون کشید.
آرام چرخیدم و برای برداشتن کوزه جلو رفتم که دیدم دایه مشغول شمردن گوسفندان است.
همراه دیلان به سمت مطبخ قدم برداشتیم که مادرش با فریاد نامش را صدا زد و هر دو به سمتش
برگشتیم.
- مگه گله رو نشمردی؟
دیلان آب دهانش را قورت داد و گره ی روسری اش را زیر گلو تنگ کرد و قدمی به عقب برداشت.
- شمردم ...
- پس لابد من اشتباه شمردم .
نگاهی به آغل انداخت و گفت:
- کدوم نیومدن؟
- بره سفید که دو هفته پیش دنیا اومد، نیست؛ گله که راه رو بلده کسی هم سراغ شون نره زبون
بسته ها میان خونه تو میری که بره ها قاطی گلهی بقیه ی اهل ده نشن ...
چیزی جواب نداد و سرش را پایین انداخت. سیروان بی توجه به فریادهای مادرش به آغل رفت.
- مگه با تو نیستم؟ چرا حواست رو جمع نمکنی؟
دایه نگاهی به کوزه که میان دست من بود انداخت آن را به یکباره از دستم بیرون کشید و سر
دیلان که سر به زیر ایستاده بود، خالی کرد.
جا خوردم و قدمی به عقب برداشتم و احساس کردم بدن من در سرمای هوا به لرز نشست.
کوزه ی خالی را به سمتم دراز کرد و انگشت اشاره اش
به سمت در حیاط دراز کرد.
- برو بره رو پیدا کن و برگرد!
با بغض گفت:
- چشم
سپس به سمت اتاق چرخید و گفت:
- برم لباسام رو.. .
- برو با همین لباس ها برو
دیلان نیم نگاهی به من انداخت و خجالت زده به سمت حیاط رفت آفتاب غروب کرده بود و
سیروان توی آغل مشغول وارسی حیوانات بود و اگر هم بود حتما هیچ دفاعی از خواهرش نمیکرد.
دیلان با گام هایی سست که روی زمین می کشید در حالی که قوز کرده بود با سری افتاده و
پیراهن خیسی که به کمرش چسبیده بود از حیاط بیرون رفت.
از دایه بیزار بودم که حتی نگاهش نکردم
کوزه ی آب خالی شده بود و صبح اول وقت باید سر چشمه می رفتم اما بی اینکه اعتراضی کنم یا
اصلا حرفی بزنم آن را برداشتم و به مطبخ بردم دمپایی هایم را با چکمه ها عوض کردم سطل شیر
دوشی را برداشتم و بیرون رفتم.
دیلان که با بره برگشت، دایه گفت برود و گوسفندان را بدوشد که من دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم:
- من میرم. تو برو لباس هات رو عوض کن !
موهای خرمایی اش به پیشانی اش چسبیده بودند و گونه هایش سرخ می زدند انگشتانش را از دور
دسته ی آهنی و نازک سطل باز کرد و به آرامی "باشه ای" گفت و به سمت اتاق ها قدم برداشت
پاهایش در دمپایی های جلوی بسته ی قهوه ای مدام سُر می خوردند.
دایه که داشت چهار چوب آغل را باز می کرد به عقب برگشت و با دیدن من که سطل به دست
جلو می رفتم، فریاد زد:
- مگه نگفتم دیلان بیاد!
از ترس جا خوردم سر جایم ایستادم و بریده بریده گفتم:
- لباس هاش خیس بود من به جاش اومدم..
دایه که خشمگین بود، چشمانش را به روی زمین این طرف و آن طرف چرخی داد و خم شد و از روی زمین چیزی برداشت و دستش را عقب برد و بعد با تمام زور بازو به سمتم
رها کرد و فریاد زد:
- تو غلط کردی...
دیدم تکه سنگی است که با سرعت به سمتم پرواز میکند. چرخیدم که فرار کنم اما صاف میان
شانه هایم کوبیده شد و بر زمین افتادم...
صدای داد و بیداد سیروان را از دور می شنیدم که می گفت: دایه دفعه ی آخرت باشه روی زن
من دست بلند می کنی.
https://t.me/+vDkcV1SPJYRjMjg0
https://t.me/+vDkcV1SPJYRjMjg0
https://t.me/+vDkcV1SPJYRjMjg0
20930
Repost from N/a
_اذیتت کردم قربونت برم؟؟؟
ملحفه را محکم گرفته بودم:
_نه!
سفت تر در آغوشم گرفت:
_ببینمت!
سر در گردنش فرو بردم:
_خوبم!
سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : پس چرا نمیذاری نگات کنم!
_خستهام!
بم و خشدار گفت:
_نگاه کردنم خستت میکنه!
صادقانه گفتم : نمیدونی نگات چه وزنی داره آخه!
کلافه از ناز صدایم ، نفس عمیقی کشید و گفت:
_دوباره کِرم نریز غزل ، بذار ببینم چیکار کردم باهات!
_کارای خوب!
حریفش نشدم!
ملحفه را کنار زد و با دیدن کبودی ها و آثارِ دیشبش ، برق چشمانش رفت:
_چرا نگفتی بس کنم؟
صورتش را با دو دست گرفتم و گفتم :
شاید چون نمیخواستم بس کنی ! شاید چون دل منم برات تنگ شده بود!
یکی از دستانم را با دستانِ پهنش گرفت و کف دستم را بوسید و بدون غروری که کمتر میشد آن را پنهان کند ، صادقانه و خشدار گفت :
شاید خودت آدمو وادار میکنی کارایی بکنه که تا حالا نکرده! دلش چیزایی بخواد که تا حالا نخواسته ، حسایی رو تجربه کنه که تا حالا....
وقتی دید دارد زیادی اعتراف میکند، سکوت کرد.
خندیدم و ملحفه را مرتب کردم و گفتم :
شما دستت برای من که نه ! واسه کل دنیا رو شده مهندس ، نترس از اعتراف!
بدجنسانه گفت:
_نمیترسم ، نگرانم غش کنی! اعتراف عشق من چیز کمی نیست !
منکر همه چیز شدم:
_جدا؟ نه بابا ، اصلا کی گفته دو طرفه است همه چیز؟
به او برخورد انگار:
میخوای یه چشمه از دیشب بیام تا متوجه بشی!؟
مسخ شده در نگاه آتشش ، کیش و ماتش کردم :
منو از چیزی که عاشقشم نترسون!
برق چشمان و دستان پرستشگرش ، دقیقا نوشدارو بود برای همان کبودی های بدرنگ اما زیبا ،
نوشدارویی به موقع!
رمانی عاشقانه از ابتدای عروسی یک زوج جذاب و عاشق 👰♀🤵♂
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
مرد مغروری که تاب دلبریای زنشو نمیاره و عاشقش میشه و به هر دری میزنه تا نگهش داره👩❤️💋👨
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
این رمان از مراسم عروسی این دو نفر شروع میشه و از اول اول با پارت های احساسی میخکوبتون میکنه👰♀🤵
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
رمان پر از عشق و هیجان و غافلگیری هاییه که ضربان قلبتونو میبره بالا
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
Haafroman | هاف رمان
رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین ویآیپی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :
https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk14900
Repost from N/a
Photo unavailable
❌ من پسری هستم که شیطنت زیاد داشتم تو زندگیم.
ولی اونقدری حالیم بود که برای دختر معصومی که همه ی آبرو و اعتبارش و برام گذاشت وسط، مرام خرج کنم.
می خواستم برگردم سر خط مستقیم. می خواستم شبیه آدمیزاد رفتار کنم.
بشم همونی که دلش می خواد.
ولی این وسط راه و مسیری رفته بودم که برگشت ناپذیر بود.
خطاهایی کرده بودم که اگه می خواستم هم نمیشد از گذشته برگردم.
فقط ترس داشتم از اون روزی که بفهمه بزرگترین دروغم بهش چی بوده..
اینکه من عضو بزرگترین سازمانِ.....😱
#هیجان_خالص
https://t.me/+jz4d2tqCoHMwMWM8
9310
Repost from N/a
- عروس خانم بنده وکیلم؟
با تمام وجود خیرهی مرد کت و شلوار به تن نشسته روی صندلی بود. مردی که به او قول ازدواج داده بود اما الان در انتظار شنیدن بله از عروس زیبای کنار دستش بود.
بغض تمام وجودش را فرا گرفت. آمده بود جشن عقد باشکوهش را بهم بزند اما این حالت زاری و گریه این اجازه را به او نمیداد.
- عروس زیر لفظی میخواد!
سامیار با خندهی مکش مرگ مایی چیزی را جیبش بیرون آورد و با دیدن آن دستبند زیادی آشنا چیزی میان قلبش شکست. یک ماه دنبال این دستبند گشته بود و فکر میکرد در کنار باقی وسایلش گمش کرده!
- عروس خانم بنده وکیلم؟
- با اجازه پدر و مادرم و بزرگترای مجلس بله!
کِل و دست و جیغ بود که در فضا میپیچید. چیزی نگذشت تا مرد هم بله را گفت و حالا نوبت به تبریک رسیده بود.
با همان تیپ سیاه و صورت نزار و چشمان قرمز شده جلو رفت و سامیار با دیدنش تمام تنش به لرزه افتاد و صدای زمزمه وار مرد به گوشش رسید:
- ماهلین؟
لبخندش پر از درد و بغض و اشک و ناله بود.
- مبارکت باشه آقا! ایشاالله به پای هم پیر شین. امیدوارم هیچوقت دلش رو نشکنی...حیفه با این همه زیبایی و برتری از من دلش بشکنه. خیلی حیفه!
صورت درهم مرد چیز خوبی نبود و حتی نمیدانست یک بچه در بطنش در حال پرورش بود...بچهای که پدرش تازه داماد شده بود.
- ماهلین؟ بعدا با هم حرف میزنیم باشه؟
پلکش با همان لبخند روی هم نشست و عقب رفت. واقعا فرصت دیدن همدیگر را پیدا میکردند؟
***
" پنج سال بعد "
- خوشحالم که بعد از پنج سال دیدمت!
برگه را با استرس در مشتش چپاند و سعی کرد راهش را چپ کند.
- من با تو حرفی ندارم.
- مجبوری حرف داشته باشی ماهلین...کار شرکتت به من گیره!
با صورت بهت زده اما پر از استرس به سمت مرد چرخید:
- میخوای چیکار کنی؟
- به شرط از ورشکستگی با امضای اون قرارداد نجاتت میدم که باهام ازدواج کنی!
- میخوای بشم هوویِ زنت؟
- من زن ندارم ماهلین...اون زنیکه رو یک سال نشده طلاق دادم پنج سال تمام دنبالت گشتم اما آب شدی رفتی زمین! کجا بودی لعنتی؟
لب باز کرد تا جواب مرد پرروی مقابلش را بدهد اما به ثانیه نکشید در اتاق باز شد و جسم دخترک کوچکی وارد اتاق شد:
- مامان؟ دلم برات تنگ شد تو که قول دادی زودی میای پیشم!
https://t.me/+QdJdvmqGdsoxMTBk
https://t.me/+QdJdvmqGdsoxMTBk
https://t.me/+QdJdvmqGdsoxMTBk
اون برگشته بود دقیقا پنج سال بعد از جداییمون💔وقتی که من تازه کنار اومده بودم که اون با نقشه انتقام به من نزدیک شد و تموم هدفش سو استفاده کردن از من بود...حالا که در حال فراموش کردنش بودم برگشته بود اونم هم دست پُر❌
قسم خورده که من رو دوباره به زندگیش برمیگردونه اما...
نمیدونست پای یه بچه پنج سال که خون خودش تو رگ هاشه وسطه🥲
https://t.me/+QdJdvmqGdsoxMTBk
11210
Repost from N/a
- جانِ دلِ همایون، درد و بلات به جونم چیزی دیگه نمونده یه کم طاقت بیار....
هر لحظه تبش بالاتر میرفت و دمای بدنش بیشتر میشد داغیش لرز به تنم میانداخت، ترس از دست دادنش مرا تا مرز جنون میبرد. عرق روی پیشانیش را پاک کردم. با یادآوری رفتار خصمانه و ناعادلانهای که طی چند روز گذشته با او داشتم، برای صدمین بار لعنتی نثار خودم فرستادم...
منی که عین جونم دوستش داشتم، چطور تونستم تا این حد بیرحم باشم؟ من که میدونستم تو چه وضعیتیه چرا اذیتش کردم؟
نباید بخوابه، بیشتر به خودم فشردمش، تن و بدنش رو نوازش گونه و با ملایمت مدام لمس میکردم تا هوشیار بمونه ...
- آآآخخ!
صدای آخ تؤام با ناله از میان لبهایش قلبم را فشرد.درد زیادی رو تحمل میکرد.... میان اصوات نامفهومی که به گوش میرسید گاهی اسمم را صدا میزد...
- همایون!
- جانم زندگیِ همایون، درد و بلات به جونم ....
تنش کورهی آتش بود. دستانم را حریصانه دورش پیچیدم و او را بیشتر در آغوش گرفتم، صدای نالههایش قلبم را به درد میآورد. ملتمسانه برای چندمین بار گفتم:
- قربونت برم، الآن میرسیم یکم دیگه طاقت بیار....
سر و صورت و چشمهای تبناکش را برای چندمین بار بوسیدم ...
دیگر اهمیت نداشت راننده بُهت زده تمام حواسش به منی بود که مافوقش بودم و همه ازم حساب میبردن، انتظار چنین رفتاری را از من نداشت ... مهم نبود شاهد گریهی صدا دار و التماسم باشه...
صدای بیرمق یانار زیر گوشم پیچید :
- بچهها، خیلی کوچیکن مراقبشون باش ....بهشون گفتم بابا سفره برمیگرده بگو که برگشتی...
پس واقعیت داشت اون پسر دختر خوشگلی که دیدم من باباشون بودم؟
حامله بوده و نمیدونستم، لعنت به من!
لباش رو بیقرار بوسیدم :
- خودت باید بهشون بگی... طاقت بیار خوب میشی الآن میرسیم....
از شدت بیچارگی و درماندگی با فریاد به عظیمی توپیدم:
- مرتیکهی بیهمه چیز مگه نمیبینی حالش رو؟! خبرمرگت زودتررررر...
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
این همون رمانیه که تعداد زیادی از #نویسندههای مطرح تو کانالن و دنبالش میکنن 😊
❌نویسندهاش بسیار متعهد و منظمه، با پارت گذاری منظم + پارتهای هدیه 🎁 ادمیناش هم مؤدب😊
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
هر کس بیاد پیوی لینک بخواد امکانش نیست چون کانالش کاملاً خصوصی شده، پس فرصت رو از دست نده
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
23420
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.