رهـــوار
اروتــیک🔥 / مختص به بزرگسالان🔞 #بنرها_پارت_واقعی_رمان_هستن به قلم: لواشک #رهوار ( آنلاین ) #قرتی ( آنلاین ) #ژیوار ( حق عضویتی / آنلاین ) #افیون ( حق عضویتی / آنلاین )
Show more25 339
Subscribers
+27724 hours
-2347 days
+1 34830 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
00:05
Video unavailable
روان شناس باکره ای که به خونه ی مردی میره تا نعوظ نکردنشو درمان کنه ولی خودش میشه وسیله ی خوب کردن مریضش و هرشب باهم دیگه روی تخت...💦💦
https://t.me/+bhl1mH_KA3RkMmZk
#هات_ابدار🤤
animation.gif.mp40.86 KB
30920
Repost from N/a
#گناهمباش
#پارت1
یقه ی تاپم و از تنم فاصله دادم و نق زدم:
_آیــی خیلی گرممه ماهــان!
تو گلو خندید و کمی از مایع ی زرد رنگ داخل لیوانش ریخت و مزه کرد.
_نگفتم نخور؟ تو که جنبه نداری چرا میشینی همراهیم میکنی بچه!
انگار مستی عقلم و زایل کرده بود!
حیا رو قورت دادم و بی هوا دستش و گرفتم و گذاشتم روی سینه ام.
_مگه بچه سیــنه به این بزرگی داره؟
به تندی دست پس کشید.
_نکن بچه! پاشو پاشو ببرمت زیر دوش آب سرد بلکه این مستی بپره از سرت، کم چرت و پرت بلغور کنی.
عزیز جون بیاد تو رو توی این حال ببینه چوب تو ک.ونم میکنه.
غش غش خندیدم و دستم و پس کشیدم.
_نمیام نکن دایــی، بازم بریز برام.
نوچی کرد و کلافه دستش و لای موهاش فرو برد.
سرخوش خندیدم و کمی دیگه برای خودم از اون زهرماری ریختم و یکجا سرکشیدم.
گلوم سوخت و صورتم درهم شد.
تنم داغ بود کاش لباسم و میکندم.
دستم و بردم زیر تاپم و بالا کشیدمش.
_زُلفا!!
تاپ و گوشه ای پرت کردم و خندیدم.
_گــرمم بود.
نگاهش روی بالا تنهام میخ شد و آب دهانش و پر صدا قورت داد.
حرکاتم دست خودم نبود، با ماهان خیلی صمیمی بودم ولی نه دیگه در حدی که مقابلش با سوتین بشینم و دلبری کنم.
کاش این زهرماری و نمیخورم.
بهم گفته بود که نخور ولی من سرتق تر از این حرفا بودم
صداش درست کنارم، زیر گوشم پیچید.
_سایزت چنده زُلفا؟ هشتاد و پنج میزنی؟
چه بزرگن!
چشمکِ ریزی زدم و گفتم:
_پسندیدی؟ هشتاد میزنم.
انگار کلا هرچی غذا میخورم گوشت میشه اینجا و اون پایینی.
با سر به پایین تنم اشاره زدم.
نگاهِ سرخش نشست روی شلوارکم
نگاهِ اونم خمار شده بود و چشماش سرخ بود.
تنم داغ بود و بین پام نبض میزد.
چرا زیاده روی کرده بودم؟ تا خرخره خورده بودیم.
نگاهم رفت پی خشتکِ ماهان، اوپس! یکی اینجا زده بود بالا.
تنم و کمی جلو کشیدم و با خنده دستم و گذاشتم روی خشتکش.
تکون شدیدی خورد و با ناله اسمم و صدا زد.
هیچکدوم از کارام دست خودم نبود و انگار کنترلِ دستام از ارادهام خارج بود!
کمی فشارش دادم و سرخوش خندیدم.
_چه بزرگه ماهان! من که سایزم و گفتم بهت، تو نمیگی؟
هوشیار تر از من بود، کلافه دستم و پس زد
_نکن زُلفا، داری تحریکم میکنی.
شیطنت کردم و دوباره دستم و سر دادم رو خشتکش.
_اگــه تحریــک بشـــی چی میــشــه؟
به یکباره بازوم و به چنگ گرفت و من و روی کاناپه خوابوند.
روی تنم خیمه زد و غرید:
_این میشه
لبهاش و روی لبهام گذاشت و با ولع بوسیدتم.
ادامه شو بیا تو چنل زیر بخون چطوری دایی ناتنیش مست به جونش میوفته 😱👇
https://t.me/+8AjA2SY2BkNlMGM0
https://t.me/+8AjA2SY2BkNlMGM0
https://t.me/+8AjA2SY2BkNlMGM0
زُلفا دختر شیطون و هاتی که عاشق دایی ناتنیش میشه و وقتی که هردو حسابی مستن باهم سکس میکنن.
زلفا از اون شب چیزی یادش نمیاد تا اینکه شب عروسی داییش میفهمه حاملست!
گنــاهــم بــاش
به قلم: راحله dm بزرگسال و اروتیک🔥 نویسنده ی رمان های بیوه ی برادرم/ گیوا و...
28600
Repost from N/a
خاک به سر شدیم. وریا... زنِ برادرت تو بغل تو چه میکنه حرامی؟!
وریا با شنیدن صدای فریاد به سمت در رو چرخاند و دید که مادرش به سر زنان دارد نزدیک میشود.
روژین خانم محکم بر سر خود میکوبید و غریو بیآبرویی و ننگ سر میداد.
- این کیه با لباس سفید تو بغلت وریا؟ ها؟ این گیس بریده عروس برادرته! وای به دادم برسین.... به فریادم برسین که بیچاره شدیم... خسرو... خسرو بیا ببین چه خاکی به سرمون شد...
ویان از شنیدن صداهای بلند اما مبهم، آهسته پلک گشود و صدای زنعمویش مثل ناقوس مرگ در گوشاش زنگ زد.
- بلند شو بیآبرو... بلند شو که رسوامون کردی... بچههامو بدبخت کردی...
نمیفهمید اطرافاش چه میگذرد. وریا با طمأنینه به او گفت:
- میتونی خودت وایستی؟ ول کنم کمرتو نمیافتی؟
ویان تازه فهمید چه شده!
شب نامزدیاش، او را در آغوش برادرشوهر متأهلاش دیده بودند!
چه ننگی از این بالاتر؟ اگر سرش را نمیبریدند شانس آورده بود!
تا خواست لبهای خشکاش را از هم بگشاید، عمو و آریا، به همراه پدر و مادر و خواهر و شوهرخواهرش وارد اتاق شدند.
حالا چه کسی میخواست به این جماعت خر غیرت حالی کند که آنچه روژین خانم دیده است سوء تفاهمی بیش نبوده!
رؤیا خواهر بزرگتر ویان و عروس بزرگتر عمو خسرو کنار مادرش سارا خانم ایستاده و دستاناش را در دستان لرزان مادر گره زده بود.
هر حرفی، نگاهی، کاری... از طرف ویان، مستقیماً او را هم تحت الشعاع قرار میداد!
خواهر بودند و جاری به هر حال! مگر میشد از زهر کلام مادرشوهرشان دور بمانند؟!
- چه غلطی کردی ویان...؟
رؤیا با بغض گفت که با نگاه ملامتگر پدرش مواجه گشت. یعنی چرا پیش از عمو خسرویت لب به سخن گشودی؟
آریا!
داماد آن شب!
چه نگون بخت دامادی.... چه شوم عروسی...
تا خواست لب بگشاید و جلو برود، برادر بزرگاش سیوان جلویش را گرفت.
- عقب وایستا آریا!
و اما خسرو خان... پدر سیوان، وریا و آریا!
سرشناس و دیکتاتور!
مردی که در طایفه و فامیل غیرت و غرورش زبانزد بود!
نگاه ویان که چشمان خشمگین و به خون افتادهی عمویاش گره خورد، قالب تهی کرد...
ردّ نگاه خونین خسرو خان را دنبال نمود و رسید به دستی که هنوز دور کمر ظریفاش پیچیده بود...
انگشتانی کشیده و مردانه که برق حلقهی طلایی رنگ نشسته در انگشت دوماش مثل صاعقه بر جان ویان نشست...
به سرعت خودش را از پسرعمویش جدا کرد و چند قدم فاصله گرفت.
ناگهان صدای رعدآسای خسرو خان تمام اهالیِ آن اتاق نفرین شده را به سکوت وا داشت.
- اون دختر #ناموسِ برادرت نیست توی بغلت حروم لقمه؟
وریا با صدای خشمگین و پر از حرص پدرش، شوکه به ویانِ بیحال نگریست.
خسرو خان در حالی که سبیل چخماقیاش را با حرص میان انگشت میپیچاند، شال کمر لباس کوردیاش را باز کرد و نعره سر داد:
_ بی غیرت... عروس برادرت تو خلوت تو چی کار میکنه؟ از دیارمون دور شدی، از مردونگی هم افتادی؟
نعره هایش آنقدر بلند بود که اجازه نطق نه به او و نه به ویان بی جان نمیداد.
انگار هر دو لال شده بودند...
- امشب همینجا نفس جفتتونو با همین شال کمر میگیرم!
زانوهای ویان تاب تحمل وزنش را از دست دادند.
آوار شدن ویان روی زمین همراه شد با فریاد آریا... داماد امشب... برادرِ کوچک وریا...
_ عروس من تو بغل تو چی میخواد وریا؟ هنوز چشمت دنبال نامزد منه؟
هنوز... هنوز... هنوز...
این کلمهی لعنتی شبیه به ناقوس مرگ بارها و بارها توی گوشاش زنگ خورد.
از کدام هنوز حرف میزدند؟
او اگر احساسی به ویان داشت سالها پیش او و شهرش را رها نمیکرد و به تهران نمیرفت.
از آن گذشته، دیگر ازدواج کرده بود... زن داشت...
ولی انگار این داستان #نافبریده بودناش با ویان تمامی نداشت!
مثل اسم ویان که خسرو خان به نیت جفت شدنشان برای دختر برادرش انتخاب کرد..
ولی حالا ویان و وریا شده بودند پسرعمو دخترعمویی که فقط قرار بود عنوانی جدید به قوم و خویشیشان اضافه شود:
زنداداش و برادرشوهر!!!!!
https://t.me/+OpBCWOxiWMphNGE0
https://t.me/+OpBCWOxiWMphNGE0
https://t.me/+OpBCWOxiWMphNGE0
https://t.me/+OpBCWOxiWMphNGE0
https://t.me/+OpBCWOxiWMphNGE0
وریا خسروشاهی.
پسر کورد غیوری که تن به ذلت رسم نافبری نداد، حتی به قیمت بدنام شدن دخترعمویش ویان!
به تهران رفت، استاد دانشگاه شد و همانجا ازدواج کرد.
حالا بعد از چندسال برادر کوچکتر وریا مسئول کشیدنِ جورِ برادر بزرگتر خود شده! باید ویان را عقد کند که در شب نامزدی رسوایی به پا میشود...!
ویان را در آغوش وریا میبینند.....
29110
Repost from N/a
#پست1
عصبی از دیدن چاک سینه هایم توی آینه، که با این لباس سفیدِ عروس، بیش از حد توی چشم میزند، میغرم:
-من این آشغالو نمیپوشم!
میکاپ آرتیستِ اختصاصی سعی میکند با لبخندِ ملایم مضحکش آرامَم کند:
-خیلی بهتون میاد غوغا جون! چرا میگید آشغال؟
جوابش را نمیدهم و با حرص دستم را دو طرف یقه ی دکلته ی پیراهن میگذارم. سعی میکنم پیراهن را روی سینههایم بالاتر بکشم، اگر بشود!
صدای مردانه ی پر تمسخر نجم را میشنوم:
-بهت خیلی میاد بلوبری!
طعنهی توی کلامش آتشم میزند با حرص میغرم:
-نصفه ممه هام بیرون افتاده، چیش بهم میاد؟!
چشمهای آرایشگر قد پیاله میشود! بدتر از آن، نگاه بهت زده ی مرد است که به وضوح حسش میکنم! و صدای مردانه ی آرامش:
-عفت کلام داشته باش عزیزم!
با خنده ی پر حرصی برمیگردم و صاف نگاهش میکنم:
-چیه؟ تا حالا اسم م.مه به گوشِت نخورده؟!
انگار اصلا انتظار این جواب را نداشت، که حالا ناباور خیره ام است!
با تکخندی سر تا پایش را از نظر میگذرانم و البته که... هیچ نقصی پیدا نمیکنم. اما خب...
- آقای سر تا پا ادب و کلاس و شخصیت و شعور... تا حالا اسم اجزای بدن به گوشِت نخورده؟! خودت نداری؟ یا نمیدونی چی ان؟ میخوای خودم باهاشون آشنات کنم؟ میخوای یادت بدم آقای رضاییِ چشم و گوش بسته ی صفر کیلومتر؟!!
صورتش جوری در هم میشود که کارد بزنی، خونش درنمی آید! زن آرایشگر با خجالت زمزمه میکند:
-خاک به سرم!
راضی از به هم ریختنِ اویی که حالا لبخند پرتمسخرش جمع شده، قدمی به سمتش برمیدارم.
بدون توجه به زیپ بازِ لباس عروس و چاک سینه هایی که زیادی توی چشم میزند، میگویم:
-اگه تو دهنم فلفل نمیریزی، باید بگم که این دوتا...
دستم را روی سینه هایم میگذارم:
-اسمشون ممه ست!
فک خوشگلِ مردانه اش جوری فشرده میشود که هرآن ممکن است بشکند!
قدم بعدی جلوتر میگذارم و ادامه میدهم:
-البت! یه سریا بهشون میگن پستان، یه سریا میگن غذای بچه... یه سریام میگن ویتامین! بالشت سرِ شوهر! اما یه سری با ادب ترا بهشون میگن سینه...
درست روبه رویش می ایستم و با تکخندی، خیره به چشمهای میشی و خشنش که حالا آماده ی انفجار است، زمزمه میکنم:
-یه سری هام که مثل تو کلا صفر کیلومترن، احتمالا بهش میگن بالاتنه!
چشمهایش سرخ میشود. خجالت کشیده یا عصبانی ست؟
چیزی که در من تعریف نشده، خجالت است! توی چند سانتی صورتش پچ میزنم:
-لابد به کلوچه هم میگید پایین تنه!
نگاه به خون نشستهاش بین چشمان آرایش کرده ام جابهجا میشود. کجخند پرتمسخری تحویلش میدهم و اشاره به پایین تنهاش میکنم.
-به دم و دستگاه خودت چی میگی؟ لابد ناناز! ناناز کوچولو... یا نجم کوچولو!!
فقط این را میفهمم که نفس نمیکشد. نگاهش از من میگذرد و یک نگاه کوتاه و آتشین به آرایشگر میکند. آرایشگر جوان همان دم به خود میآید و به ثانیه نمیکشد که از اتاق بیرون میرود!
با بسته شدن در، نگاه او به سمت من میچرخد. این نگاه یعنی... دخلت آمده غوغا!
قلبم پایین پایم میافتد، ولی... سرکشتر از آن هستم که پیش این مردِ چشم میشیِ برزخیِ سگاخلاقِ سردِ زیادی هایکلاس، کم بیاورم!
با نگاه طلبکار و مغرورم ادامه میدهم:
-دلم نمیخواد م.مههام رو تو و هیچ احدی ببینن ناناز کوچولو!
ناگهان بازویم را محکم میگیرد قبل از اینکه به خودم بیایم، با خشونت برم میگرداند!
بیاراده نفسم قطع میشود! دم گوشم با کینه و حرارت زمزمه میکند:
-بیادبی نباش بلوبری... در شأن من نیست که خانومم تا این حد دهن پاره و بیتربیت باشه!
آتش میگیرم از غرور و خودپسندی و ادبش!
- شأنتو سگ بِگا...
قبل از اینکه جملهام تمام شود، دستش را محکمتر به پهلویم میفشارد:
- میدونی که تحملت چقدر برام سخته؟
میدانم! لعنت بهش... خوب میدانم!
با زهرخندی میگویم:
-تو این یه مورد تفاهم داریم گویا!
و مثل سگ دروغ میگویم! من اصلا قصدم سیریش شدن و چسبیدن به اوییست که تحملم را ندارد!! هرچه بیشتر نتواند تحمل کند، بیشتر سیریش میشوم، تا بیشتر اذیت شود!
-به هرحال این هدیهی ناقابل پیشکش شما شده جناب رضایی! اگر خوشت نمياد، میتونی تا دیر نشده پس بفرستیش!
انگشتهای مردانهاش کم کم از شانهام سر میخورند... تا ترقوه و سپس... نرمی بالای سینهام!
مات و بی نفس نگاهش میکنم. میخواهم دستش را پس بزنم، اما با لحظهای بعد، انگشتانش درست روی نرمیِ سینهی چپم کشیده میشود.
-عادت به پس فرستادن هدیه ندارم، حتی اگه ارزش نداشته باشه...
تحمل نمیکنم و متنفرتر از او میغرم:
-پس دست کثافتتو از رو سینهم بردار، قبل از اینکه ناناز کوچولوت راست کنه و یادت بره که حالت داشت ازم به هم میخورد!
گستاخیم متحیرش میکند! اما کم نمیآورد و فشار محکمی به سینهام میآوردو...
شروعشه😍
و ادامه:
https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk
https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk
https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk
آغوش بارانزده☔️شیریننورنژاد
طنز و عاشقانه با کلی ماجرای هیجان انگیز🥰 دوتا دیوونه درست ضد هم! دختر تتوآرتیست وحشی که یه لحظه آروم و قرار نداره و آقای خشک و سرد و مغرور، که انضباط و ادب از اصول اولیهی زندگیشه! وای از روزی که این دوتا مجبور بشن همدیگه رو تحمل کنن😱 هفتهای 6 پارت😍
13700
Repost from N/a
-حاج خانوم پسرت هم مردونگیش مشکل داره هم بچش نمیشه...!
حاج خانوم نگاه متعجبی به زن اول پسرش انداخت.
-وا مادر این چه حرفیه...؟!
کمند سر بالا انداخت.
-والا دروغی ندارم من که خودمو خلاص کردم و طلاق گرفتم اما می تونی از پسرت بپرسی نه اینکه باز دوباره بخوای براش زن بگیری...!
حاج خانوم لب گزید.
-لا اله الا الله خاک عالم من برم از پسرم بپرسم مردونگی داری یا نه...؟!
-اره حاج خانوم چرا یه دختر دیگه رو باید مثل من بدبخت کنین...!
حاج خانوم سمت گلی چرخید...
-دخترم حسام من بدبختت کرده؟! اصلا بگو ببینم این بچه مردونگیش مشکل داره...؟! اصلا راست می کنه....؟!
سر گلی بالا آمد و لب گزید.
گلی کم مانده بود اب شود.
حسام مردانگی نداشت...؟!
حسام که هر شب پدر و پدرجدش را در می آورد و تا دوبار ارضا نمی شد، نه می گذاشت خواب به چشم گلی بیاید نه خودش...!
تازه صبح ها هم از زور درد نمی توانست بلند شود.
نیم نگاهی به کمند انداخت که از زور تعجب داشت پس می افتاد...
-والا چی بگم حاج خانوم...!
زن با آرامش گفت: راستش مادر... بچم مردیش میاد یا نه...؟! هرچند شبا خواب برای من و حاجی نذاشتین، کم مونده سقف روی سر من و حاجی خراب شه...!
گلی سرخ شده لب زد: والا پسرتون خواب رو به چشمم حروم کرده و یه جای سالم توی تنم نذاشته... حاج حسام الدین بیش از حد طبع داغ و گرمی دارن...
حاج خانوم چشم و ابرویی برای کمند امد.
-گلی جان مادر بگو ببینم زود سیخ می کنه یا نه؟! کمرش چی سفت هست...؟!
گلی بیچاره وار نگاه کمند هاج و واج کرد و رو به حاج خانوم گفت.
-دست نزده زود راست می کنه، کمرش هم تا خود صبح بزنه سفت سفته.... فقط منم که از زور درد و خستگی بیهوش میشم...
حاج خانوم پشت چشمی برای کمند نازک کرد...
-خب دخترجون تحریکش نمی کردی وگرنه بیا مدرک پسرم سالم سالمه....!
چشم کمند درشت شد....
کم مانده بود به گریه بیفتد...!
-من تحریکش نمی کردم،؟! من لختم میومدم جلوش پسرت حتی نکامم نمی کرد...!
-شاید براش جذابیتی نداشتی...؟!
-من برای هر مرد دیگه ای لخت بشم اون مرد من و تا صبح ول نمی کنه...!
حاج خانوم متفکر نگاهش کرد.
-نمی دونم مادر اما دیدی که بچم از هر مردی سالم تره و دم و دستکاهشم هیچ مشکلی نداره حتی بهت قول میدم بچش هم بشه...!
کمند ناراحت گفت: پس چرا منو نخواست.... اصلا دروغ میگی... هردوتون دروغ میگین که منو عذاب بدین...!
حاج خانوم ذکری گفت: الله اکبر چه دروغی دختر داریم با....
یک دفعه گوشی گلی زنگ زد...
-حسامه....؟!
کمند سریع گوشب اش را از دستش چنگ زد و روی بلند گو زد و تماس وصل شد...
گلی چشم غره ای به کمند رفت...
-جانم حسام جان...!
حسام خمار از پشت خط با دلتنگی گفت: حسام دور خودت بگرده گلی خوشگله... اخ نمی دونی که هلاکتم... نر کردم به شدت فقط تو رو می خواد گلی... شب پنجشنبه هست و دارم میام خونه فقط بپر تو اتاقمون و خودت و آماده کن که تا خود صبح باید زیرم اه و ناله کنی و صدای جیر حیر تختم اسایش نذار برا اهل خونه... فقط گلی یه ندا به حاج خانوم بده که پسرش تحت فشاره و اونورا آفتابی نشه....گلی چیزی نپوشیا فقط لخت لخت باش.... بدو برو که منتظر نباشم، فعلا نفس حسام...!
کمند ناباور سر بالا اورد و نگاه حاج خانوم و گلی کرد که حاج خانوم تابی به گردنش داد...
-دیدی پشت سر بچم صفحه میزاری که مردونگی نداره... دیدی گفت چطور نر کرده برا گلی...؟!
سپس سمت گلی چرخید و ابرویی بالا انداخت...
-برو مادر یه دوش بگیر و آماده باش که شوهرت تنگش گرفته در ضمن لباس خواب نپوشیا لخت باش بچم دوست داره با کیفیت فول اج دی ببینه....!!!!
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
11800
Photo unavailable
ایرپادی که قیمتش 500 بود اینجا میده 298t 😍
ساعت هوشمند زیر قیمت بازار🫠
بهترین هدیه واسه عشقت💝
https://t.me/+1Mrqb_VtTt42MWE8
33200
یکی از دوستانم چنل یوتیوب زده و نیازمند به حمایت هستش.
اگه شما هم به یوتیوب گردی علاقمندید پیشنهاد ویژه دارم این چنل رو از دست ندید❌
اگه تا امشب به 100 سابسکرایب برسه براتون پارت هدیه میذارم😌❤️
41600
همه چیزهایی که شما را در شب بیدار نگه می دارد :)
حوادث ماوراء الطبیعه وحشتناک، عجیب و غیرعادی!
پرونده های جنایی ایران و جهان
تئوری های ترسناک جهان
ویدیوهای ترسناک از ارواح که توسط دوربین شکار شده است!
تحلیل فیلم و سریال های ترسناک
وقایع تاریخی حل نشده
معرفی کتاب و رمان ترسناک
ما رو در یوتیوب دنبال کنید👇
https://www.youtube.com/@DetectiveMasoud
36300