cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

رمان_سرگذشت واقعی

داستان واقعی فرخ لقا

Show more
Advertising posts
394
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پارت جدید👆🏻🤩
Show all...
◼️◻️◼️◻️ ◻️◼️◻️ ◼️◻️ ◻️ #قسمت_۱۳ بدو بدو‌ سمتم آمد و‌گفت:تقصیر اینه...کار خودشه... من سریع پشت گنجشک قایم شدم،گنجشک گفت:چی‌میگی؟!این بچه را چیکار دارید؟؟هی هرکسی میرسه یکی میزنه توی سرش! آش هست دیگه،ممکنه توش دوتا دونه سنگ هم دربیاد،حالا اگه توی آش ننه جانت هم در میامد اینجوری کولی بازی میکردی؟!اره؟ برو‌ بشین سر جایت تا به آق غفور خبر ندادم... حبه آرام آرام عقب رفت،اما توی نگاهش ور از کینه بود،توی دلم قند آب میکردم،خوشحال بودم که کسی را که همیشه مادرم را اذیت میکرد را عصبانی کرده بودم و ازش انتقام گرفته بودم،شاید انقدر مادرم و گنجشک در گوشم میخواندند که تو پسری ،توهم لوتی گری بهم دست داده بود،حس میکردم مرد بزرگی هستم که باید از مادرم دفاع کنم...حس میکردم من پناهش هستم،تکیه گاهی امن برای مادرم و عزت،عزتی که اینهمه دلم برایش میسوخت،حداقل من حاصل عشق مادرم و شیرعلی بودم،حداقل اسم پدرم را میدانستم،اما عزت چی؟حتی مادرم نمیدانست عزت بچه کدام یکی از مهمان های نحس بدقواره آن خانه هست،عزت آرام از گوشه لباسم کشید،گفت:فرخ،گشنمه...تکه نانی را در آش فرو کردم و دستش دادم،ما نباید قبل از زن ها غذا میخوردیم،باید اول شام بقیه را میدادیم بعد گنجشک برای خودمان سفره مینداخت،بعد شام برای تکاندن خرده نان ها توی باغچه،به حیاط آمدم،دستی محکم از پشت پس کله گرد و کچلم خورد... وحشت زده برگشتم و حبه را پشتم دیدم،غرید:ببین جوجه خروس زشت من که میدانم سنگی که توی غذا بود کار تو بود،بد پوستی از سرت میکنم منتظر باش...تو هنوز حبه را نشناختی،قبل مرگ ننه و‌آقام،قبل اینکه عموی گوربه گوریم منو گرفتار این خونه کنه،یک محل توی مشتم میچرخید،تو که هیچی نیستی،مثل همون سنگ زیر پاهام لهت میکنم،گفتم:برو کنار،اگر نری گنجشک را صدا میزنم...گفت:منتظر باش بدجوری خرابت میکنم... گفتم:خواب دیدی خیر باشه... چانه ام را توی دستش گرفت و گفت:بچه پروووو...ببینم چه چونه ظریفی داری،شاید اصلا بدنباشه به آق غفور بگیم تورا خواجه کنه،قجرها خوب میخرنت ها... ها ها...نیشگونی از شکمش گرفتم و با پاشنه پا محکم روی انگشت پایش کوبیدم،از درد ولم کرد،بدو بدو به سمت اتاق رفتم،وقتی خواستم در را ببندم برایم تهدید وار خط و نشان میکشید...اگر میدانستم این انتقام بچه گانه که مثلا برای دفاع از مادرم انجامش داده بودم چه تاثیری روی زندگی من و خواهرم خواهد گذاشت،هرگز این کار را نمیکردم... ◼️ ◻️◼️ ◼️◻️◼️ ◻️◼️◻️◼️
Show all...
◼️◻️◼️◻️ ◻️◼️◻️ ◼️◻️ ◻️ #قسمت_۱۲  مادرم گفت:ای وای فرخ...چی میگی تو‌بچه؟! برو از اینجا...چرا اینطرف آمدی؟؟گفتم:چرا جواب نمیدی؟!نشستی نگاه میکنی مسخرت کنند؟!ساره گفت:بچه دهانت را ببند،هنوز ده سالت نشده چه زبان درازی داری!برو اونطرف ببینم...تو اصلا چی چی حالیته؟برو توی کاری که به تو‌ مربوط نیست دخالت نکن... مادرت که دیوانست همینجوری تحملش سخته تو دیگه بدترش نکن! دست هایم را مشت کردم و‌گفتم:دست از سرش بردارید... حبه گفت:برنداریم چه غلطی میکنی؟! گفتم: به خدا پشیمانتون میکنم...هر دو زیر خنده زدند،قاه قاه میخندیدند و من حرص میخوردم،ساره گفت:تو با این یک وجب قدت مثلا چیکار میتوانی بکنی؟!چه رویی داری... خدا رحم کنه بزرگ بشی چی‌‌میشی جوجه خروس؟!ولی نترس ما روزی صدتا خروس بالغ رو اینجا رام میکنیم...تو که خلال دندان اونها هم نیستی! مادرم غرید:فرخ برووو... گفتم:از اینجا بلند شو،نشین گریه کن که این دوتا مسخرت کنند،من میرم... مادرم اشک هایش را پاک کرد و از جا بلند شد،گفت:حالا برو...ساره و حبه ول کن نبودند هنوز تکه بارش میکردند... زیر لب گفتم:یک بلایی سر شما بیارم،صبر کنید... شب موقع شام که شد،با گنجشک غذا را کشیدیم،دانه دانه میامدند،توی‌ ظرف هایشان یک ملاقه آش و یک تکه نان هم دستشان میدادیم،صدای ای وای باز هم آش بلند شد،آق غفور از ته حیاط گفت:زهر مار مگه چشه؟! هستن کسایی که حسرت این غذاها را دارند ها!آش داغ،نون گرم،آب تگری... چه مرگتونه؟!کسی دیگه جیکش در نیامد،از دور دیدم که ساره و حبه میایند،دوتا از کاسه ها را جدا کردم،کنار گذاشتم،گنجشک غذا را توی ظرف میکشید و‌من یکی یکی دستشان میدادم،یواشکی از جیبم چندتا سنگ‌ریزه در اوردم و توی دوتا کاسه هایی که کنار گذاشته بودم ریختم،وقتی به دستشان دادم ساره گفت:نمیری جوجه خروس...با خنده گفتم:نوش جان... حبه گفت:اوهو!زرت... دقایقی نگذشته بود که به ترتیب صدای آخ و‌اوخ هر دو در امد،من پقی زیر خنده زدم،حبه تفی روی زمین انداخت و گفت:وای دندانم شکست،گنجشک داری کور میشی حواست کجاست؟؟من داشتم ریز میخندیدم که چشمش به‌خورد،بدو بدو‌ سمتم آمد و‌گفت:تقصیر اینه...کار خودشه.. ◼️ ◻️◼️ ◼️◻️◼️ ◻️◼️◻️◼️
Show all...
◼️◻️◼️◻️ ◻️◼️◻️ ◼️◻️ ◻️ #قسمت_۱۱  از روزی که مادرم گفت شیرعلی را دیده همه چیز بهم ریخت،انگاری دیوانه شده بود،مدام گریه میکرد و با بیتابی میخواست ثابت کنه که شیر علی دنبالش آمده... هر کسی توی خانه بود و کمی بهش نزدیک تا بود باهاش حرف زد که دست از این کارهایش بردارد،میگفتند اگر نتوانی برای غفور کار کنی،اگر مهمان ها ناراضی باشند،خودت ‌و بچه هایت آواره میشید... همه اطرافیان مادرم سعی میکردند این موضوع را از چشم آق غفور پنهان نگه دارند،اما خوب همیشه که همه با هم خوب نیستند!همه جا هست کسی که موش بدواند،خبر چینی کند و آرامش را برهم بزند... زنی بود به نام ساره...ریزه و سبزه رو بود،بینی تیز سر بالا و‌ابروهای پیوندی نازک داشت،همیشه ازش بدم میامد،هروقت کاری نداشت و بیکار میشد میامد توی حیاط سیگاری دود میکرد و به کار هرکسی کار داشت...توی کار همه دخالت میکرد،خبر چین درجه یک آق غفور بود...یک دوست دیگر هم داشت،زنی درشت و چاق و بی نهایت سفید،از اسم اصلیش خبر نداشتم اما توی خانه حبه صدایش میکردند!اسمی که تناقض شدیدی با سر و شکل و جمالش داشت! این دوتا مثل کلانتر همیشه همه جا بودند! رفته بودم نان بخرم،داشتم به سختی از پله ها پایین میامدم که دیدم مادرم طبق معمول این چند وقت کنار پله های حیاط نشسته و داره با گریه به زمین نگاه میکنه،نان ها را کناری گذاشتم و جلو رفتم که ببینم چه خبره...ساره و‌حبه مادرم را دوره کرده بودند و به مسخره گرفته بودنش،حبه بهش میگفت: ااا طلعت میگما یک صدای پا میاد پاشو ببین شیر علی نیست؟؟ ساره میگفت:طلعت خانم... زیبا بانو... من مطمئنم شیر علی توی این چندسال فقط به عشق تو زنده مونده،حالاهم اومده به قیمت خونش تو رو با خودش ببره...اخه نه اینکه تو‌از همه زن های این تهرون قشنگ تری!!خوشگل تری،لوند تری...این شیرعلی خاک بر سر هیچکس دیگه رو پیدا نکرده،حالا اومده دنبال تو! مادرم با هق هق گفت:به خدا دیدمش...به خدا دیوانه نشدم...اخه چرا شماها حرف منو باور نمیکنید؟!ای خدا کمکم کن... ساره و‌حبه دوتایی زیر خنده زدند،چند دقیقه ای همانجا وایستادم،دست بردار نبودند! دوتا سنگ‌از توی باغچه برداشتم،جلو رفتم،بی هیچ حرفی هر دوسنگ را پرتاب کردم،صدای جیغشان بلند شد،حبه به من نگاه کرد و گفت:چه غلطی میکنی دیوانه؟گفتم:میدانی صدای تو وقتی جیغ میزنی مثل صدای مرغیه که پا روی گلویش گذاشتند؟!ساره زیر خنده زد،گفتم:صدای توهم مثل شیهه اسب میمونه...هر دو با اخم بهم خیره شدند،مادرم گفت:ای وای فرخ...چی میگی تو‌بچه؟! برو از اینجا...چرا اینطرف آمدی؟ ◼️ ◻️◼️ ◼️◻️◼️ ◻️◼️◻️◼️
Show all...
پارتهای اول رمان زاده تاریکی رو خوندید؟؟؟Anonymous voting
  • اره😍
  • نه🥲
0 votes
پارت های اول رمان زاده تاریکی رو خوندید؟؟Anonymous voting
  • اره😍
  • نه🥲
0 votes
پارت یک
Show all...
خوش اومدین دوستان همراه شما هستیم با طرگذشت واقعی فرخ لقا❤️
Show all...