cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

آووکـــ🥑ـــادو

⭕پارت‌گذاری هر روز⭕ نویسنده آوا_ف لینک کانال👇 @tagefateme

Show more
Advertising posts
30 513
Subscribers
-2324 hours
-2397 days
-1 28230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

کانال vip رمان آووکادو🥑 آیا می دانستید چنل‌وی‌ای‌پی 1200  پارت دارررره؟😎😍 ✅مرتب پارت داریم😎 چه داستان های جذابی که توی این هزار پارت اتفاق افتاده😎❤️ 🍁🥑 برای عضویت در کانال vip مبلغ 42,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید💎🥑 @Fateeemeee کلی اتفاق مهیج در انتظارتونه😎❤️
Show all...
کانال vip رمان آووکادو🥑 آیا می دانستید چنل‌وی‌ای‌پی 1200  پارت دارررره؟😎😍 ✅مرتب پارت داریم😎 چه داستان های جذابی که توی این هزار پارت اتفاق افتاده😎❤️ 🍁🥑 برای عضویت در کانال vip مبلغ 42,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید💎🥑 @Fateeemeee کلی اتفاق مهیج در انتظارتونه😎❤️
Show all...
کانال vip رمان آووکادو🥑 آیا می دانستید چنل‌وی‌ای‌پی 1200  پارت دارررره؟😎😍 ✅مرتب پارت داریم😎 چه داستان های جذابی که توی این هزار پارت اتفاق افتاده😎❤️ 🍁🥑 برای عضویت در کانال vip مبلغ 42,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید💎🥑 @Fateeemeee کلی اتفاق مهیج در انتظارتونه😎❤️
Show all...
sticker.webp0.07 KB
Repost from N/a
اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن کدوم گوری قایم شدی تخـ*ـم حروم؟! بیا بیرووون دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد _عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق بیمارستان پیدا کنید؟! بغضش ترکید و کنار پایه‌ی تخت جمع شد سوزن سِرُم کشیده شد خون از دستش بیرون زد بازهم فریاد زن و صدای قدم هایی که نزدیک اتاق شد _همون موقع که کیارش توی حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه باورش نمی‌شد مرد روی تخت بیمارستان بود کیارش سلطانی بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش... از ته دل هق زد و سر روی زانویش گذاشت بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود برعکس رفتارش با دیگران در یکدفعه باز شد با دیدن چشمان سرخ کیانا گریه‌اش شدت گرفت _خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ... کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانه‌اش لرزید _انگار دست توئه...فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟! تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد از درد ضعف کرد _بابای حرومزاده‌ت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟! کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد با عجز هق زد گوشه‌ی دیوار مچاله شد _من نمیخوام بر..م پرورشگاه...آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا کیانا بی‌توجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند دخترک پر وحشت چشمان آبی‌اش را میانشان چرخاند با اینکه کیارش سرش را به سینه‌اش فشرده بود تا نترسد اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند همانی که دخترک را اذیت کرد به دستور کیارش _اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن...از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده دخترک هیستریک وار سر تکان داد بچه ها هم اذیتش می‌کردند بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش اما کیارش هیچوقت او را نزده بود حتی وقتی می‌گفت درد دارد بیمارستان می‌بردش و تمام شب میگذاشت روی سینه‌اش بخوابد بی‌پناه در خودش جمع شد و اشک ریخت زیر لب به خودش دلداری داد _آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش می‌گم نمیخواستم تنهاش بزارم...بازم میاد دنبالــ... پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت کیانا غرید _چه گوهی خوردی؟! با وحشت سر تکان داد _ببخـ..شید قلبش تیر می‌کشید هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم دخترک فقط 16 سالش بود _رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زنده‌ای که میخوای برگردی پیش کیارش؟! زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد بلند غرید _نشنیدم صداتو هرزه... رزا زنده‌اس؟! چشمانش از دردی که یکدفعه در سینه‌اش پیچید سیاهی رفت کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید بازهم همان حالت ها نفسش سنگین شده بود _نـ..ـه.. رزا تو..تو تصادف مرده کیانا نیشخند زد و پایش چرخید نوک تیز پاشنه‌ی کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که رزا بی‌حال ناله کرد حتی نتوانست جیغ بزند درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر _نشنیدم... رزا کجاست؟! دخترک با درد نفس نفس زد دندان هایش بهم می‌خورد _مر..ده..رزا..مرده پایش را برداشت و نیشخندش جمع شد چانه‌ی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید _فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟! دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد آرام پچ زد _تو که دلت نمیخواد...تیمور بیاد دیدنت؟! تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد بدنش قفل شد تیمور همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد چانه‌اش را رها کرد _یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن رزا با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت کیانا به آدم های کیارش اشاره زد _ببرینش...دیگه تا آخر لال میمونه مردها که سمتش آمدند ناخودآگاه خودش را عقب کشید لرزش هیستریک تنش بیشتر شد رنگش روبه کبودی رفت کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان می‌کردند لب زد _اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن _اگر من بیهوش نباشم چی؟! با صدای غریدن کسی چشمان بی‌حال دخترک مات چرخید آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان می‌آمد... کیارش بود؟! ادامه‌ی پارت🖤🔥👇 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
Show all...
شیطانی‌عاشق‌فرشته...

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

👍 1😢 1
Repost from N/a
-سوتین و شرتتو جفتشو برعکس پوشیدی کوچولو! ونوس با شنیدن صدایش چنان از جا پرید که باعث شد رایمون بخندد. -برو بیرون، تو دیگه کی هستی؟ رایمون با لبخند پایین پویش زانو زد: -تو ونوسی نه؟ من پسرعمتم ونوس، تازه از امریکا برگشتم منو میشناسی! دخترک درباره ی نوه ی معروف این خاندان زیاد شنیده بود... یک پسر دورگه ی جذاب! دخترک با خجالت جلوی ممنوعه هایش را گرفت: -میشه بری بیرون پسرعمه؟ دل رایمون برای چشم های معصوم و پر خجالتش ضعف رفت. چه کوچک شیرینی هم بود! -نمیخوای کمکت کنم لباساتو درست کنی؟ اصلا این سوتین گنده چیه بستی به خودت، سینه هات هنوز کوچولوان بچه. دخترک ناگهان سرتق شد: -واسه مامانمه منم بچه نیستم بزرگم. خود عمه می.گفت ونوس دیگه بزرگ شده باید سوتین بزنه تا نوک سینه هاشو نکنه تو چش و چال پسرای ما. رایمون قهقهه زد و ناخوداگاه بود که لب های کوچک و جمع شده ی دخترک را بوسید: -کاری نکن درسته قورتت بدما بچه! بالاخره ونوس کمی خجالت کشید اما رایمون کوتاه بیا نبود. دست برد و سوتینی که برایش بزرگ بود را از تنش باز کرد و شرتی که دو برابرش بود را از پایش دراورد. یک لحظه چشمش به بین پای او افتاد و زیر لب پدرسوخته ای نثارش کرد... لعنتی صورتی بود! شرت خودش را که پایش کرد بدون بستن هیچ سوتینی تیشرت و شلوارش را به دستش داد. -اینا رو بپوش، این سوتینا برات بزرگن خودم میرم یه فنچول مناسب این نخود کوچولوها برات می.گیرم خب؟ -خب ولی به مامانم نگیا بعد ویشگونم می گیره! رایمون اب دهانش را قورت داد و نگاه از سینه ی دخترک گرفت -نمیگم جوجو، لباساتو بپوش! (چندسال بعد) -من زن نمیخوام بگیرم مامان تمومش کن! -یعنی چی پسر؟ ۳۵ سالته پس کی می خوای برام عروس بیاری؟ رایمون بی اعصاب توی موهایش چنگ زد و به سختی گفت: -میارم برات، عروست فعلا یکم بچس بزرگ که شد می گیرمش و همون ماه اول یه توله میکارم تو شکمش که بهونه ی بعدیت نوه نباشه. زن سریع به سمتش امد و با ذوق گفت: -کیه، من.میشناسمش؟ خانواده دار هست مادر؟ گول این بچه مچه ها رو نخوری عروس من باید با کمالات باشه. رایمون لبخند کجی زد...به ان دخترک تخس و شیطان اصلا کمالات نمی امد. خواست بگوید ونوس، برادرزاده ات را می خواهم و خودش را راحت کند اما همان لحظه در باز شد و خواهرش با ذوق داخل شد! -وای مامان حدس بزن چیشده! -چیشده دختر، این چه طرز وروده؟ -برای ونوس خاستگار اومده مامان، ونوس هم جواب مثبت داد! ادامــــــه رمــــــان👇🏼👇🏼 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌
Show all...
Repost from N/a
. _همه میدونن دیگه اون نمیتونه بچه دار بشه مرد به اون گندگی مردونگی نداره عقیمه… صدا هایی که میشنیدم بدجوری اذیتم میکرد. اونا داشتن راجب کی حرف میزدن؟ بدجوری کنجکاو شده بودم ببینم اون مردی که همه از عقیم بودنش حرف میزدن کی بود. از بین حرفاشون فهمیده بود که پسر مذهبی و دین داریه و خیلی هم خوشتیپه اما چون عقیمه تا ۳۰ سالگی ازدواج نکرده! اگر اصرار مامان و باباش نبود عمرا به این تولد که همه چشم هم چشمی دارن نمیومد. با ورود شخصی به سالن چراغ ها خاموش شد و همه شروع کردن دست زدن. نگاهم طرف جایی که همه نگاه میکردن چرخوندم. پسری قد بلند چهارشونه و هیکلی با ریش های کوتاه و چشمای سبز که بدجوری به چشم میزد. پس شخصی که تولدش بود این آقا بود. _وای ببین تروخدا این به این جذابی یه مردونگی نداره! _اره بابا ، حالا پدرام گفت امشب میخواد یه کارایی بکنه! متعجب به حرفایی دو دختر کنارم گوش میکردم. اونی که راجبش حرف میزدن این پسر بود؟ واقعا عقیم بود؟ کیک رو آوردن و دقیقا جلوی پسره گذاشتن. از همه تشکر کرد و شمع رو فوت کرد. همه به طرفش رفتن و تبریک گفتن و هدیه هایی که خریده بودن دادن. کمی نزدیک شدم تا منم هدیه هارو ببینم که یهو پسری که مشخص بود مشروب خورده و مسته بلند داد زد _لطفا همه به من توجه کنن.. نگاها طرفش چرخید پسر با بی شعوری داد زد _این داداش محمدمون یه مشکلی داره که نمیتونه زن بگیره… https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 با شنیدن جملش چشمام درشت شد. میخواست توی جمع داد بزنه و بگه؟ چطور میتونست؟ چطور میتونست با غرور یه مرد اینکارو بکنه؟ همین که خواست ادامه بده بدون اینکه به عواقب کارم فکر کنم جلو پریدم و دست پسرک گرفتم _خب حالا نوبت هدیه منه! با شنیدن صدام همه حواس ها طرف ما پرت شد. توی چندثانیه همه شروع کردن پچ پچ کردن. نگاهم زیرچشمی به پسری که دستاشو گرفته بودم دادم تعجب کرده بود و نمیدونست میخوام چیکار بکنم! _خانم چیکار می…. قبل اینکه بزارم جملش تموم بشه طرفش چرخیدم بلند گفتم _محمد عزیزم میخوام یه چیز خیلی مهم بهت بگم… به طرف مهمونا چرخیدم که نگاه همشون متعجب به ما بود. دستمو روی شکمم گذاشتم بلند لب زدم _من حامله ام عشقم! با تموم شدن جملم صدای متعجب همه و صدای بلند محمد اومد _چی؟ نگاهم به یقه پیرهن بستش و ریشاش دادم. پسره بیچاره تعجب کرده بود. زیاد نگذشته بود که صدای دست زدن ها بلند شد و همه داد میزدن. _محمد توام آره؟ حتی صدای بعضی هارو میشنیدم که میگفتن _مگه این عقیم نبود؟ پس دروغ میکفتن؟ اخمای محمد توی هم رفت که چشمام مظلوم کردم. طرف مهمون ها چرخیدم و تازه نگاهم به مامان و بابام افتاده که متعجب به ما زل زده بودن… _بدبخت شدم… https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 همین که وارد حیاط شدیم دست بابا بلند شد محکم توی صورتم خورد _توی اونجا چی گفتی؟ ترسیده دستم روی صورتم کذاشتم. منه احمق واقعا چیکار کردم؟ چرا باید دلم براش میسوخت؟ حالا خودم بدبخت شده بودم. _بابا من فقط… صدای داد بابا بلند شد _تو چی؟ حامله شدی ازش؟ اصلا تو اونو کجا دیدی؟ دست بابا بالا رفت تا سیلی دیگه ای بزنه… چشمام بستم منتظر بودم سیلی روی صورتم فرود بیاد اما هرچقدر صبر کردم خبری نشد. با ترس چشمام باز کردم که نگاهم به محمد افتاد که دست بابا رو گرفته بود. _آقا من دخترتونو خیلی دوست دارم ، میخوام باهاش ازدواج بکنم! https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
Show all...
👍 5
Repost from N/a
- دکتر قبولم نیست، عروسم رو باید خودم معاینه کنم. اینجوری خیالمم راحتره تنم یخ میرند با حرف زن دایی. ناباور به جمع نگاه میکنم، متتظرم محمدعلی مخالفت کند اما میگوید: - مادرم صلاح رو بهتر میدونن. آب دهانم را قورت می دهم. لعنتی خودش می دانست وضعم را. می دانست و داشت تیشه به ریشه ام می زد. - هر چی شما بگید . دختر ما کنیز شماست. متنفرم از این مرد به ظاهر پدر. حتی از مادری که زبان ندارد از من دفاع کند. با التماس زل میزنم به محمدعلی. اخم دارد. توجه نمی کند. زن دایی بلند میشود: - با من بیا دخترم. نترس، چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه. دارم فکر میکنم چطور از زیرش دربروم. چطور آبرویم را بخرم. بلند میشوم. با ذهنی مشغول و نگاهی بی فروغ. به دنبال زن دایی دو سر راه می افتادم. شکل دیو است زنیکه بی رحم. حین رد شدن از کنار محمدعلی آهسته پچ می زند: - هرزه. دلم می شکند. او خودش خواست. آن شب خود لعنتی اش مرا مهمان آغوشش کرد. نامرد دو عالم دیگر چیزی مهم نیست، حتی لخت شدنم مقابل زن عمو و چک کردنم. صدای جیغش و سیلی محمکش... متنفر میشوم از دختر بودنم از محمدعلی نامردی که وسط خانه عربده میزند: - عمه این بود دختر آفتاب مهتاب ندیده ات؟ این بود حجب و حیاش؟ دختر نیست البته، زنِ دخترت حاجی. حاشا به غیرتت. نمی دانم چرا این رفتار را دارد. درکش نمی کنم. نامردی اش قابل هضم نیست. می روند. مرا بدبخت کرده، می روند. پدر به جانم می افتد. می زند و در نهایت دختر زن شده‌ی هرزه اش را در دخمه‌ی کوچک پشت حیاط زندانی می کند. https://t.me/+VVIhtuj5vpJjMDI0 https://t.me/+VVIhtuj5vpJjMDI0 https://t.me/+VVIhtuj5vpJjMDI0 https://t.me/+VVIhtuj5vpJjMDI0 *پنچ سال بعد* - زنم شو. - گمشو محمدعلی گمشو که با اون غیرت نداشته ات آبروی هر چی مرده رو بردی. بازویم را میگیرد و میغرد: - گوه خوردم، غلط کردم حالیته؟ خام بودم، احمق بودم تو خانومی کن در حقم. - دو شب دیگه عقدمه محمدعلی، ولم کن. فقط برو بمیر... اون موقع شاید خانومی کردم و بخشیدمت. دیوانه میشود عوضی. فکم را میچسبد و عربده میزند: - مگه از رو جنازه‌ی من رد شی. تو... زنِ... منی... جیغم میان لب های غارتگرش خفه میشود و... https://t.me/+VVIhtuj5vpJjMDI0 https://t.me/+VVIhtuj5vpJjMDI0 https://t.me/+VVIhtuj5vpJjMDI0 https://t.me/+VVIhtuj5vpJjMDI0 محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
Show all...
« دلدار »

دلدارِ منِ بی‌دل

کانال vip رمان آووکادو🥑 آیا می دانستید چنل‌وی‌ای‌پی 1200  پارت دارررره؟😎😍 ✅مرتب پارت داریم😎 چه داستان های جذابی که توی این هزار پارت اتفاق افتاده😎❤️ 🍁🥑 برای عضویت در کانال vip مبلغ 42,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید💎🥑 @Fateeemeee کلی اتفاق مهیج در انتظارتونه😎❤️
Show all...
کانال vip رمان آووکادو🥑 آیا می دانستید چنل‌وی‌ای‌پی 1200  پارت دارررره؟😎😍 ✅مرتب پارت داریم😎 چه داستان های جذابی که توی این هزار پارت اتفاق افتاده😎❤️ 🍁🥑 برای عضویت در کانال vip مبلغ 42,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید💎🥑 @Fateeemeee کلی اتفاق مهیج در انتظارتونه😎❤️
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.